Part.2

784 185 122
                                    

با تردید و قدم هایی بی صدا خودش رو به کنار افسر که انگار بیهوش شده بود رسوند.

هوسوک از مستی و ضعف زیاد، درحالی که به دیوار تکیه زده بود، روی زمین افتاده و از حال رفته بود. قطرات بارون تنش رو خیس می کرد و موهای مشکی رنگش مثل چتری های یونگی به پیشونیش چسبیده بود.

خون خشک شده ی تیره رنگی که زیر بینی و روی لب های نیمه بازش رو گرفته بود یونگی رو به شدت می ترسوند؛ از اینکه مرد بخاطر ضربه ی سنگینی که به بینیش وارد کرده بود به این روز افتاده باشه!

با حال نزار و چهره ای که انگار با چند ضربه ی مشت محکم فشرده شده بود، کنار جسم بی جون مرد زانو زد و سرش رو نامطمئن روی سینه اش که با پالتوی جیر قهوه ایی پوشیده شده بود گذاشت.

صدای ضربان کند قلب مرد توی صدای برخورد قطرات بارون به سر و گردن یونگی پیچیده بود و شنیدنش رو سخت می کرد. اما از اونجایی که مرد به شنیدن اون صدا امیدوار بود، گوش هاش رو تیز کرد و منتظر موند.

با احساس حرکت تقلا کننده ی قفسه ی سینه ی مرد و خس خس های بی جونش، نفسش رو که تا به الان از استرس حبس کرده بود، به شدت بیرون داد.

دستش رو به دور کتف مرد حلقه کرد و بعد از چند تلاش بی نتیجه، وزن سنگین مرد رو روی تن خسته ی خودش انداخت.

هر طور حساب می کرد، نمیتونست بیشتر از این خودش رو به دردسر بندازه! پس ترجیح داد با زنده ی اون افسر سر و کله بزنه تا توی دادگاه با قاضی پرونده ی قتلش..!

حتی از ذهن مرد بیچاره عبور نمی کرد که بحث مسخره و بی معنیش با اون افسر جانگ لعنتی به اینجا ختم بشه!

در حالی که مثل موش آب کشیده شده و کمر و شونه هاش از درد به ناله افتاده بودن، وزن چند تنی مرد بیهوشِ احتمالا از مستی رو دنبال خودش می کشید تا به نزدیک ترین درمانگاهی که اون اطراف می شناخت برسه.

مرد پرستاری که به اسم هواخوری، بیرون از درمانگاه ایستاده بود و دود غلیظ سیگار رو وارد ریه های مریضش میکرد، با دیدن هیبت لرزون از سرمای مردی که جسم بی جونی رو با خودش حمل می کرد، به سرعت سیگار نیمه کاره اش رو زیر پا انداخت و به سمتشون دوید.

با کمک پرستار، فشار زیادی از روی دوش یونگی برداشته شد و بعد از پناه بردن به داخل درمانگاه، تن خسته و دردناکش رو روی یکی از صندلی های انتظار انداخت.

اینجا نبود تا به کوفتگی ها و کبودی های احتمالی بدنش برسه، فقط بخاطر هجوم پر قدرت و روانی کننده ی افکار آشفته اش دست به این کار زده بود... حداقل بعدا در حسرت "ای کاش" ها نمی سوخت!

The Last Sunflower: Another Story [sope] CompletedWhere stories live. Discover now