°•part 48•°

375 61 41
                                    

بعدا، وقتی که اونجا رو ترک کردند و به آپارتمانشون برگشتند، تهیونگ بدون گفتن هیچ حرفی به صاحبخونه پیام داد تا باقی قراردادشون برای سال بعد رو کنسل کنه. اونها قرار بود دنبال خوابگاه بگردند و دیگه مثل قبل همدیگه رو نمیدیدند. این بهترین کار بود . حداقل، این چیزی بود که تهیونگ مدام به خودش میگفت.

پشت بوم ساکت بود. مکان مخصوص خودشون بود. برفراز شلوغی شهر و دور از همه ادم های دیگه، فقط خودشون و سیاهی مخملی شب و دود سیگاری که از بین لب های خشکیده شون بیرون میرفت.

"هیونگ ..."

جونگکوک زمزمه کرد. اولین باری بود که به تهیونگ
نگاه میکرد، بعد از روز ها، یا شاید هم هفته ها.

"... دلم واست تنگ میشه ..."

تهیونگ حتی نیاز نداشت دهنش رو باز کنه تا جونگکوک بتونه جوابش رو بین انگشت هاش نگه داره. اون فقط میخواست دستش رو جلو ببره. همیشه به همین نقطه برمیگشت، اینطور نیست؟ به خواستن. نیاز به اینکه جلو بره و دست های جونگکوک رو توی دستش بگیره، با دونستن اینکه اون ها از دشمنی سرسختانه شروع کرده بودند و به خواستن رسیدند، و بعد به علاقه، و بعد همه چیز مثل یه خونه پوشالی در هم فروریخته بود.

بنیانش از همون اول شکننده بود، تیکه های ضعیف با چسبی از جنس فرصتی که بهشون تعلق نداشت، به هم وصل شده بود.

بعضی وقت ها برای خودش هم عجیب بود که چرا اصلا این ماجرا رو شروع کرده بودند، با دونستن اینکه اخرش اینجوری که الان شده، به پایان میرسه. نه با یک صدای بلند و وحشتناک، بلکه یک ناله
دردناک، خسته و غم انگیز، که روی سرشون سایه انداخته بود.

این دردناک بود، دونستن این جونگکوک درست همونجا بود. ولی همه چیز برای اونها تموم شده بود، و اون نمیتونست دستش رو جلو ببره بدون اینکه احساس گناه قفسه سینه اش رو سوراخ سوراخ کنه.
این دردناک بود، که نمیتونست از پسش بر بیاد. که نمیتونست دستش رو جلو ببره. جونگکوک درست همونجا بود و اون زیبا بود، جوری به تهیونگ نگاه میکرد انگار همه دنیارو توی دست هاش نگه داشته بود، اما در واقع این جونگکوک بود که دنیای تهیونگ محسوب میشد. مژه هاش شبیه صورت های فلکی توی آسمون و نفس هاش قلب تپنده همه ی کهکشان بود.

یک زمانی فکر میکرد میتونه تمام دنیا رو با داشتن جونگکوک فتح کنه. به هرحال، اون فکر میکرد که اونها همدیگه رو خواهند داشت، ولی اون خیلی ترسو بود، و خودش بهتر از همه میدونست. و اون همه چیزشو رو گذاشته بود و جونگکوک هم همینطور، و تمام انگیزه و شوقی که داشت، موقعی که به خودش اعتراف کرده بود که ممکنه به جونگکوک علاقه داشته باشه ، که ممکنه اون عاشق جونگکوک باشه ، الان از بین رفته بود. هیچ کس به این دوتا پسر آسون نگرفته، دو تا پسری که با یک قرارداد به هم وصل شده بودند و نه با خون.

عجیب بود که گریه نمیکرد. چیزی توی گلوش گیر کرده بود و قفسه سینه اش به قدری محکم فشرده بود که آرزو میکرد دنده هاش از هم میپاشید، ولی حتی قطرهای اشک هم در کار نبود، عقلش به قلبش
سایه انداخته بود.
شاید دنیا میخواست اینطور بهش بفهمونه که باید رها کنه و بگذره. که گاهی وقت ها، همیشه به اون چیزی که میخوای قرار نیست برسی.

تهیونگ دوباره به شهر خیره شد، چون اگه بیشتر از این به جونگکوک نگاه میکرد، مچاله میشد.

"... وقتی از اینجا بریم، دلم برات تنگ میشه".

اون به کف دست هاش نگاه کرد تمام وقت هایی رو به یاد آورد که جونگکوک اون خطوط رو دنبال کرده بود (خط های عقل، قلب، زندگی ) خطوط گرم و زمزمه های شیرین رو با لب هاش روی پوستش به جا گذاشته بود.

"من همین الانشم دلم واست تنگ شده"

*******

های گایز چطورید ؟
ووت  ها واقعا کم بود ولی من طاقت نیوردم و آپ کردم .  دیگه اخرای این فصل از بوکه و واقعا دلم براش تنگ میشه :) ㅠㅠ  هرچند  به زودی با فصل جدیدش برمیگردم

تقریبا 3 پارت دیگه فقط از این فصل مونده ، پس ووت و کامنت ها رو بترکونید .

و همین طور دلم برای این دو تا احمق  عاشقم میسوزه .

لاو یو گایز 💜💜💜

اگه خواستید میتونید توی توییتر با آیدی
@ bunny_tae_twt

و توی ویورس با هشتگ #melodyTae  پیدام کنید .

°•keep the water warm•°حيث تعيش القصص. اكتشف الآن