°•part 41•°

404 57 10
                                    

شهر سوکچو خوب بود. اونها توی یه مهمونخونه کوچیک اقامت داشتند که برای هفت تا پسر پر سروصدا و آزاردهنده به اندازه کافی اتاق داشت (ظاهرا شبیه پسرای بالغ که البته کسی جزو این دسته حسابشون نمیکرد) ، و صاحب اون جا بهشون گفت که برای کباب و گردش و پیاده روی خوب کجا برند . وقتی جیمین ایده بالا رفتن از کوه
سئوراکسان، که با اتوبوس فقط بیست دقیقه از اونجا فاصله داشت، رو پیش کشید، تهیونگ غر زد، و شوق و ذوق نامجون هم وقتی یونگی
بهش تنه زد، فرو کشید.

("تو پات به یه چیزی گیر میکنه و میفتی
پایین و اونوقت ما مجبوریم تیکه پاره هاتو از روی زمین جمع کنیم")

اگرچه، این اعتراض ها جلوی هیچکس رو نگرفت، و اونها ساعت هفت از خواب بیدار شدند تا اولین اتوبوس پارک ملی رو از دست ندند.

"ساعت هفتههه"

جونگکوک نالید. اگرچه اون عاشق ورزش کردن
بود، اما حداقل آدم سحرخیزی نبود.

"این کار شما غیر انسانیه"

"حرف نزن، تو اونی نیستی که باید بدن مرده و یخ زده یونگی هیونگو از کوه باال بکشه"

جیمین به تندی گفت. مردم زیادی اون جا نبودند. سئوراکسان معمولا موقع تابستون خیلی شلوغ میشد، صاحب مهمونخونه بهشون این رو گفته بود، اینکه الان بهترین موقع است.
شکوفه های گیلاس روی شاخه ها به چشم میخورد، تقریبا به اندازه کافی، و هوا دلپذیر بود. دو ساعت طول کشید و با یه عالمه غر زدن و نالیدن از سمت یونگی و تهیونگ، در نهایت اونها بالای صخره بزرگی به نام اولسانبویی ایستاده بودند.

تهیونگ چند قدم آخر رو با زحمت برداشت، در حالیکه با لاکتیک اسید تولید شده توی ماهیچه های پاهاش مبارزه میکرد. وقتی میخواست روی بالاترین نقطه صخره به بقیه ملحق بشه، برگشت، و
جونگکوک رو دید که خیلی مصمم به جلو خیره شده بود، لب هاش روی هم فشرده و بدنش منقبض بود.

"جونگکوکی، تو خوبی؟"

"آره خوبم"

جونگکوک با دندونهای به هم فشرده جواب داد. اون
چهار دست و پا از صخره بالا رفت، دور از نردبان فلزی .

"فقط یخورده توی ارتفاعای زیاد اذیت میشم"

تهیونگ اخم کرد، ساعد پسرک رو گرفت و اون رو پیش بقیه برد. باد با قدرت میوزید انگار که هرلحظه ممکن بود اونها رو از روی زمین بلند کنه و با خودش ببره.

"خب پس باید یه چیزی میگفتی"
"نه، مشکلی نیست"

جونگکوک بهش اطمینان داد.

"احمقانه است. میدونم قرار نیست بیفتم، ولی حس میکنم که میفتم. موقع پایین رفتن بدتره"

"میدونی که بالاخره مجبوریم برگردیم پایین؟!"

"البته. تا وقتی که تصادفی لیز نخورم و سقوط نکنم و نمیرم، حالم باید خوب باشه"

°•keep the water warm•°Where stories live. Discover now