°•part 40•°

Start from the beginning
                                    

" آزادی!"

و روی نیمکت پهن شد. سطح چوبی سخت، ستون فقراتش رو آزار میداد و اصلا راحت نبود، اما آسمون زیبا و دلپذیر، و ریه هاش بالاخره دوباره زنده بود.

"اوق، همه جای نیمکتو عرقی کردی"

جونگکوک هیسی کشید.

"حال به هم زن"

"خودت حال به هم زنی"

تهیونگ متقابلا جواب داد، ولی بهرحال بلند
شد و نشست. و انگار از روی غریزه باشه، سرش رو روی شونه جونگکوک گذاشت.

"ولی جدا ممنون بخاطر این برنامه دویدن. فک
میکنم واقعا بهش نیاز داشتم. این زندگی کم تحرک واقعا منو کم تحرک کرده. "

"زندگی کم تحرک تو رو کم تحرک کرده؟"

جونگکوک وانمود کرد که نفسش توی گلوش گیر کرده.

"فکر نکنم اینجوری باشه البته"

"واو، چه گستاخ، چه طعنه ای"

تهیونگ با لحن تحسین آمیزی گفت.

"از ده بهت هفت میدم"

اونها برای مدت طولانی همون جا موندند. تا زمانی که نور خورشید شروع به داغ شدن و شلاق زدن کرد، و جونگکوک تهیونگ رو هل داد تا بلند بشه و بتونند برگردند و از دست اون همه کثیفی و
لباس های خیس از عرق راحت بشند و زیر دوش برن (و البته یه سکس واقعا خوب زیر دوش)
و وقتی بلند شدند ، در حال برگشت  تهیونگ طبق معمول خودش رو به جونگکوک چسبوند، وقتی که تهیونگ از روی غریزه دستش رو جلو برد و دست جونگکوک رو گرفت و خم شد تا گونه جونگکوک رو
ببوسه، وقتی که چهره جونگکوک با ده جور قرمز مختلف رنگ گرفت  ، تهیونگ میدونست که به فاک رفته.
(خب تبریک میگم به طور کامل  و به لفط جبمین فهمید عاشق شده رفته 😂)

وقتی ارامش بین امتحانات میانترم و پایان ترم کاملا برقرار شد،
جیمین و هوسوک به طریقی موفق به قانع کردن بقیه شدن تا بیخیال کلاس های روز جمعه شون بشند و بتونند یه فرار کوتاه به سوکچو داشته باشند.
اعتراض مختصری از طرف یونگی و جونگکوک و حتی نامجون بلند شد، اما در نهایت همه تسلیم شدند، چون مهم نبود چقدر غر میزدند، اونها میدونستند چقدر به این استراحت نیاز داشتند.

و اینطور شروع شد: سوکجین یه وانت
(همون وانته تویmv  I need you 😍)از یکی از
دوستاش قرض گرفت .

("من تنِ لشِ مست و پاتیلشو تا خونه ام کشیدم
و اون همه ی مبلمو با استفراغش به گند کشید. بهم مدیونه")

و برای چهارشنبه شب قرار گذاشتند. شاید هوشمندانه ترین یا امن ترین زمان نبود، ولی کره به اندازه کافی امن بود، و بزرگراه های خروج از شهر به با چراغ های متعدد به خوبی روشن میشد و حتی قبل از روشن شدنهوا هم تقریبا شلوغ بود.

نامجون شوفر شد ، هیچ کس نمیتونست به
نشستنش توی فضای بازِ عقب وانت اعتماد کنه، احتمالا بالاخره میافتاد پایین .  به همین خاطر به صندلی کنار راننده تنزل درجه داده شد.

هوسوک پتوی نازکی روی جیمینِ خوابیده کشید، که سرش روی شونه استخونی یونگی افتاده بود، و بعد بازوش رو دور هر دوشون حلقه کرد. مدت زمان زیادی نگذشته بود، اما تهیونگ در حال حاظر
به این وضعیت عادت کرده بود. یه هوسوکِ درشت تر و قدبلندتر یه جیمین ریز جثه تر و یه یونگیِ بدعنق تر روی بین بازو هاش نگه داشته، و اونها جوری توی آغوشش فرو رفته اند که انگار یه چیز کاملا طبیعیه.

اگه تهیونگ درست نمیدونست، میگفت که کمی حسودی میکرد. اون با خودش فکر میکرد که این خوب بود، کسی رو داشته باشی که شیفته ات باشه، یا شیفته ی کسی باشی. اون هیچوقت همچین آدم ابله و ساده ای (از این نظر که هر چیزی دید بخواد) نبوده، اما تماشای نزدیک ترین دوستاش که موقع نگاه کردن به هم چشم هاشون پر از ستاره بود، باعث میشد اون هم بخواد ، باعث میشد اون هم چیزی بخواد، هر چیزی.

(اول یکی بیاد به این احمق بگه  اون کسی رو داره 🤦🏻‍♀️و  دوم اینکه خب منم دلم میخواد 😕💔😂)

بنابراین اون کنارش رو نگاه کرد و جونگکوک اونجا بود. اون مثل جیمین و یونگی خیلی زود خوابش نمیبرد، اما تقریبا نیمه خواب بود. سرش پایین میفتاد و بعد بالا میپرید و سرش رو تکون میداد،
چشم های پر از خواب و مژه هایی که به سختی میشد گفت بالای استخون گونه ش رو لمس میکرد. لب هاش دیگه صورتی خوش رنگ یا قرمز آلبالوییِ توی قصه ها نبود، تقریبا هیچ رنگی نداشت، پوسته
پوسته و رنگ پریده از وزشِ بادِ شب. و اون کاملا دوران بلوغش رو هم پشت سر نگذاشته بود، پوستش کاملا صاف نبود، جوش های پراکنده ای روی صورتش دیده میشد. ولی هنوز همون جونگکوک بود.

جونگکوک، با چشم های فوق العاده درشتش و لب بالایی تقریبا غیر قابل تشخیصش و موهای قهوهای تکراریش.

تهیونگ دستش رو جلو برد و موهای جونگکوک رو از جلوی پیشونیش کنار زد. چونه جونگکوک رو گرفت و سرش رو به آرومی روی شونه خودش گذاشت. مکث کرد. و بعد تسلیم شد  یه کم ناجور بود اگه همینطور آرنج هاش رو به پهلو هاش میچسبوند و بقیه مسیر رو همینجور سفت مینشست، خودش رو اینطور قانع کرد ، و بازوش رو
دور کمر جونگکوک حلقه کرد. اون رو به سمت خودش کشید، درست همونطور که خیلی وقت بود میخواست.

هوسوک نگاه معنی داری بهش انداخت. اون سرخ شد و نگاهش رو گرفت، و بعد جونگکوک مقابل پوست گردنش نفس میکشید و خودش رو جابجا کرد تا صورتش رو بیشتر توی لباس تهیونگ فرو
ببره و تهیونگ ترسیده بود .

*********

به تهیونگ  از خیلی جهات  حق میدم ، عشق با تمام زیبایی هاش    و قشنگی هاش  . ترسناکم هست
چون اگه تو قلبت رو به یک نفر ببازی و اون بشکنتش ...   و این ترسناک ترش میکنه که تو نمیتونی جلوی این اتفاقات رو بگیری :)

ولی  با این حال عشق با همین ویژگی هاشه که زیباست .

  ووت یادتون نره لاولی ها 💜
و بابت تاخیر هم عذر میخوام  ولی ویو های  پارت قبل هنوزم خوب نشده :(

°•keep the water warm•°Where stories live. Discover now