𝔓𝔞𝔯𝔱 4

1.7K 285 84
                                    

میز رو با دقت چید و دست هاش رو شست.
مرغ های سوخاریِ تو فر رو روی ظرف چید و روی میز کنار ظرف سوپ گذاشت.
لبخند کوچکی زد و به سمت حموم رفت تا دوش کوچکی بگیره و خستگی رو از بدنش دور کنه..
از مطب که برگشته بودن جیمین حتی چشماش رو هم باز نکرده بود و خواب عمیقی داشت... و جونگکوک باز هم مجبور شده بود تا خونه تو بغلش بگیرتش و بعد از گذاشتن جیمین روی تخت، به اشپزخونه اومده بود تا غذا برای امگای خسته و شکموش آماده کنه!

جیمین با صدای باز شدن در حموم چشماش رو باز کرد و غلتی روی تخت زد.
خمیازه ای کشید و بدنش رو کش داد... میتونست بگه بعد از چند روز کار بی وقفه، خواب خوبی رو تجربه کرده بود... صدای دوش خبر از حموم کردن جونگ‌کوک میداد.
لبخندی زد و روی تخت نشست... الفاش نخوابیده بود و بوی غذایی که تو خونه پیچیده بود نشون میداد الفاش براش شام حاضر کرده!
لبخندش عمیق تر شد ولی از طرفی نگران جونگکوک بود قطعا اون الان خیلی خستگی کشیده...
لباشو آویزون کرد و از روی تخت بلند شد و به سمت حموم رفت.
در باز بود... داخل رفت و لباس هاش بجز باکسرش رو درآورد و وارد فضای بخار گرفته و گرم حموم شد...

نگاهش روی الفاش نشست که تو وان دراز کشیده بود و سرش رو به عقب خم کرده بود و چشماش بسته بود... با قدم های ارومی به سمت وان رفت و پشت سر جونگ‌کوک روی سکو نشست... باکسرش خیس شد اما اهمیت نداد.

جونگکوک از رایحه ی هلویی که به یکباره فضای خفه ی حموم رو پر کرده بود متوجه ورود کراسیویش شد... اما خودش رو بی واکنش نشون داد.
با قرار گرفتن دستای کوچیک و نرم جیمین روی شونه هاش لبخند زد و با صدای بمی گفت:

_عزیزم بیدار شدی؟

جیمین با لبخند، لب های غنچه ش رو روی گردن جونگکوک گذاشت و چند بار پشت سر هم پوستش رو بوسید و رایحه ی چوب الفاش رو نفس کشید.

_هوم.. بوی خوبی میدی الفا..

انگشت های جیمین با مهارت شونه های مردش رو ماساژ میداد و گاها با دلبری دستش رو به سمت سینه های عضله ای جونگکوک، منحرف میکرد و دوباره بالا می‌اومد...

جونگکوک چشماش رو بسته بود و در سکوت از ماساژ شونه هاش و بوسه های ریز جیمین روی گردن و شونه هاش لذت میبرد... این خود خوشبختی بود...‌ جیمین مال اون بود!
این خوشبختی فقط واسه جونگ‌کوک بود!

ناگهان بوسه تهیونگ، کابوس هاش و حرف های اون الفاها رو به یاد آورد و تنش داغ شد... چشمای لرزونش رو باز کرد و دستای جیمین رو گرفت و از رو شونه ش کنار زد... احساس طرد شدگی به یکباره وجودش رو دربر گرفت... حس میکرد یکی جیمین رو ازش گرفته... یا شاید.. شاید میخواستن ازش بگیرن!

بلند شد و از وان بیرون رفت... وسط حموم ایستاد و به سرامیک های زیر پاش زل زد... بدنش زیر دوش اب بود... نگاهش به زمین بود... اما خودش اونجا نبود... مغزش برای خودش سناریو میبافت... اتفاق های ناگوار... کابوس.. نگرانی...

𝐾𝑟𝑎𝑠𝑖𝑣𝑖𝑒_S2Where stories live. Discover now