𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓

By Blacksun_clara

39.8K 11.8K 6.4K

همه چیز از یه نقطه شروع میشه به اسم نفرت ... نفرت از خودمون ، نفرت از زندگیمون ، نفرت از گذشته و ایندمون و نف... More

تیزر 🎞🎬📽
part1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
part 10
part 11
Part 12
Part 13
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
Part 23
part 24
Part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
یه حرف کوچولو😂
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part : 43
part 44
part 45
*نویسنده : سهون
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56
part 57
part 58
part 59
part 60
part 61
part 62
part 63
ادامه پارت 63
part 64
part 65
part 66
part 67
part 68
part 69
part 70
part 71
part 72
part 73
part 74
part 75
part 76
part 77
part 78
part 79
part 80
part 81
part 82
part 83
part 84
part 85
part 86
part 87
part 88
part 89
part 90

part 14

576 148 23
By Blacksun_clara

💙ووت و کامنت فراموش نشه💙

تویه وان دراز کشید و بدن خستش رو به گرمای اب سپرد ، دل و کمرش هنوزم درد داشت ولی دردی که از نظر روحی تحمل میکرد خیلی بیشتر از جسمش بود ...

چشماش رو بست ...

اتفاقات اون شب نحس هر لحظه از ذهنش رد میشد و بیشتر عذابش میداد ... اتفاقاتی که روح و بدنش رو به مرگ رسونده ... اتفاقاتی که بین هر ثانیش درد بود و ناله ...

حالا که تنهاست ، میتونست نقاب قوی بودن رو از صورتش برداره... میتونست برای یه مدت کمرشو خم کنه و بشکنه ... میتونست برای یه بارم که شده به خودش اجازه بده مثله ادمای معمولی باشه به دور از تمامه وظیفه هاش...
اشکاش از گوشه چشماش ریختن و هق هقاش بلند شد ... صدای گریش بین صدای بلند موسیقی و شیره ابه حموم گم میشد و این بهش اجازه میداد ذهنش برای مدتی به  قلبش اجازه اروم شدن بده ...

سرشو به گوشه وان تکه داد ...

چرا نمیشد اون روزه نحس فقط یه کابوس باشه ؟ ... چرا باید مسیره زندگیش اینطوری تغییر کنه ؟ ... چرا گذاشت اون ادم انقدر راحت داغونش کنه ؟ ... میتونست جلوشو بگیره ، میتونست حتی بکشتش ! ولی نکرد و گذاشت به این روز بیفته ، بازم خودشو قربانی کرد ... بازم خودشو فراموش کرد ....

*فلش بک*

نگاهش رو به ساعت رو دیوار داد از سه گذشته بود..دیگه نمیتونست اینجا بمونه... باید میرفت ، انجا بودن فقط بیشتر خفش میکرد ...
به سختی بدنشو حرکت داد و خودشو کشید سمته لباساش روی زمین ...

با هزار ذلت از جا بلند شد ... تمامه بدنش از درد و ضعف میلرزید ...

به سختی یکم خم شد تا بتونه شلوترش رو بپوشه که با دیدنه خونه خشک شده روی رونش چشماش پر شد و سرشش گیج رفت ...

در حاله سقوط بود که دستشو گرفت به دیوار و با بدختی شلوارش رو پوشید ...

دست دراز کرد و پیرهنشو پوشید .... دکمه های اوله پیرهنش کنده شده بود ... بیتوجه اخریارو بست و نگاهشو به پولای پراکنده روی تخت داد ... اون عوضی حیوون میخواست با این پولا دقیقا چی رو بخره ؟! غروری که خورد کرده یا روحی که کشته ، شایدم بدنی که از درد داره میلرزه ...
پولارو برداشت و  قدمای اروم و پر دردش رو به سمته در برداشت ... سعی میکرد بتونه تعادلشو حفظ کنه ولی با دردی که توی بدنش میپیچید چطور میتونست راحت قدم راه بره !

اتاق خیلی کوچیک بود ولی فاصله در تا تخت به قدری برای کیونگسو دور به نظر میرسید که انگار باید ساعت ها قدم برداره تا بهش برسه ...
مدام زیره لب به خودش گوشزد میکرد که قوی باش ... قوی باش ...

باید قوی میموند... حداقل تا زمانی که از این خراب شده خارج بشه و خودش رو به خونه برسونه...

اون مرتیکه نابودش کرد و شکستنش رو تماشا کرد ولی نباید میزاشت دیگه دیگران این این نابودی رو ببینن ، اون دو کیونگسو بود و باید سرشو بالا میگرفت ...

میتونست نگاه های خیره افرادی که تو بار بودن رو روی خودش حس کنه...درد کمرش داشت شدیدتر میشد انقدر شدید که دیگه توان ایستادن رو پاهاش رو نداشت و هر لحظه ممکن بود زمین بخوره ... ولی نباید میزاشت غرورش خورد شدش خورد تر بشه...

زیرلب فوحشی به کای و اون باره لعنتی نفرین شده داد... صدای موسیقی و ادمایی که توی هم داشتن میرقصیدن باعث میشد بیشتر حالش بد بشه و به خودش بلرزه...

با هر سختی و دردی که شده بود خودش رو به ماشینش رسوند...رانندگی برای اون با این وضعیت تقریبا غیره ممکن بود ولی باید تحمل میکرد .... حداقل توی ماشینش دیگه مجبور نبود اون نگاه های عذاب اور که بعضیاشون با پوزخند و بعضیاشون با ترحم بهش خیره شده بودن رو تحمل کنه.

پشت رول ماشین نشستن براش مثله یه شکنجه بود  ولی اهمیتی نداد ...الان مهمترین چیز براش دور شدن از این خراب شده و رسیدن به خونش بود.

پاش رو به پدال گاز فشار داد و به اندازه دردی که داشت بهش نیرو وارد کرد

نمیدونست که با چه سرعتی و چجوری داشت میرفت فقط میخواست که بره...

زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد به خونه رسید...خونه؟...تا دیروز حتی نمیتونست اسم اونجارو خونه بزاره ولی الان اونجا تنها جاییه که براش حکم ارامش داشت.

به محض بستنه شدن در خونش سر خورد و روی زمین افتاد ... سرمای زمین درده کمرشو بیشتر میکرد ولی انگار دیگه جونی توی تنش نبود ... اشکاش از گوشه چشماش ریختن و خیلی نکشید که چشماش بسته شد و بعده کلی تلاش برای سرپا موندن بالاخره بدنش کم اورد و بیهوش شد .

*پایان فلش بک*

با حسه سردی اب از فکر در اومد و با سختی دو طرفه وانو گرفت و بدنه کرخت شدش رو بلند کرد ...

تا الان هزار بار این داستان رو توی ذهنش مرور کرده و هر دفعه با مرورش بیشتر از قبل شکسته میشد...هر وقت بهش فکر میکرد فقط یه نشونه میخواست تا بهش ثابت بشه که این فقط یه توهم یا یه کابوس بوده ولی هربار شکست میخورد .
حولش رو پوشید و به سمت اینه رفت...نگاهش رو به تصویر خستش تو اینه داد...

دستش رو روی رد های اشک که روی گونه داغش کشید...زیره چشاش بخاطر زیاد گریه کردن پف کرده بود و صورتش رنگ پریده و لاغرتر از هر وقت دیگه ای بنظر میرسید...

یعنی الان اون هم همین وضع رو داشت؟

بلند و هیستریک خندید..لبای خشکش و رو از هم فاصله داد:

+کیونگسوعه احمق با خودت چی فکر کردی..چرا باید اونم الان وضعیتش مثه تو باشه..اونی که بهش تجاوز شده تویی نه اون...اونی که غرورش رو شکستن تویی...یادت نرفته که اون عوضی کیه اون کایه...رئیس بزرگ... قطعا یه ذره هم عذای وجدان نداره ... حتما الان داره با هزره های دورش حالش رو میکنه و یادش رفته چند شب پیش سره یه پیش خدمته ساده چی اورده.

از کسی که اونو تو این بازی لعنتی انداخته بود و خودش که این بازی احمقانه پا داد حالش بهم میخورد....

+حالا چطوری میخای ادامش بدی؟این همه ضربه خوردی برات کافی نبود؟

بازم اون بغض گلوش رو میسوزوند و نزاشت حرفش رو ادامه بده ولی اینبار دیگه بهش اجازه شکستن نمیداد... دیگه نمیخواست بشکنه ...
باید ادامه میداد ... باید پای حرف و تصمیمش میموند ولی چطوری؟

با صدای تلفن به خودش...به سمت تلفن رفت ..سعی کرد که بدون اینکه صداش بلرزه پاسخ بده..

+بله..

صدایی که پشت گوشی شنید ، بهش یاداوردی کرد که حتی اگه بخواد هم نمیتونه به این بازی پایان بده...
اون به خواسته خودش زندگیشو با این بازیه کثیف نفرین کرده بدون اینکه برای ثانیه ای فکر کنه این بازی مثل قبلیا نیست .
..................................................................................................................................

برای بار هزارم انگشتش رو روی شماره کای فشار داد ولی بازم با همون جمله نحس مشترک مورد نظر خاموش میباشد روبرو شد... عصبی موبایلشو پرت کرد روی صندلی و مشتشو کوبید توی فرمون ماشین...

به اون احمق گفته بود که همیشه باید دردسترس باشه ولی اون حرفش رو نادیده گرفته و الانم معلوم نیس کدوم گوریه ...
با صدای تلفنش به امیده اینکه کایه برش داشت ولی با دیدنه شماره کلافه تماسو وصل کرد و زیره لب غرید

-چیه

+قربان من طبق دستور شما دوربین هارو چک کردم ولی رئیس کای نه امپراطوری پیداشون شده نه عمارتتون ، همونطورم که خواستید گفتم خونه کسایی که گفته بودید بچها برن سر و گوش اب بدن ولی اونجا هم خبری نیس.

-باشه بازم حواستو جمع کن

تلفنشو قطع کرد و سرشو به فرمون تکیه داد ...
دیگه نمیتونست تحمل کنه باید زودتر پیداش میکرد ....
از وقتی که سوهو بهش گفته کای نیس تا همین الان نمیدونست چقدر گذشته و چند ساعت شده ... شاید یه روزه کامل گذشته باشه ولی چانیول با وجوده اینکه خاکه گوشه به گوشه شهرو الک کرده بود بازم نتوست اون پسره ی احمقو پیدا کنه ...

سرشو تکیه داد به صندلی و یه نخ سیگار روشن کرد ...

کجارو دیگه باید میگشت ؟ .... کجا ممکنه رفته باشه ؟ ....

شیشه رو یکم کشید پایین تا خاکستر سیگارشو بگیره ...

شب شده بود ... این یعنی یه روزه کامل از وقتی که فهمیده کای ازش خبری نیس گذشته و اون هنوز نتونسته کایو پیدا کنه ... لعنت بهش .
دست دراز کرد و گوشیشو برداشت تا بازم شمارش رو بگیره که گوشیش زنگ خورد ...
تماسو وصل کرد و صدای نگران سهون تو گوشش پیچید ...

+هیونگ هنوز پیداش نکردی؟

پک عمیقی از سیگارش کشید ... لعنت بهش که یادش رفت به سوهو بگه تا به سهون خبر نده ...
سعی کرد صداش واضح و اطمینان بخش باشه ... در واقع برای کسی که همیشه تک نفره سختیارو به دوش کشیده کاره سختی نبود...

-نه هنوز ولی نگران نباش سهون پیداش میکنم فقط اگه برگشت خونه به من زنگ بزن .

خواست تماسو قطع کنه که با صداش دست نگه داشت ...

-یه جا هست هیونگ...

+کجا؟

-خونه ای که وقتی بچه بود زندگی میکرد رو یادته ؟

+اره یادمه

-فک کنم اونجاست ... مطمئن نیستم ولی ...

+ وایسا ببینم یعنی چی اونجاست ؟

-خیلی وقت پیش رفت و اونجارو خرید ... فقط من درمودش میدونستم ... تا حالا اونجا نرفته ولی...

چانیول پرید وسطه حرفش...

+ باشه میرم اونجا .

تلفن قطع کرد و ماشینشو استارت زد ...
اون لعنتی بهش نگفته بود که اون خراب مونده رو خریده .... البته اگرم میگفت قطعا ریکشن خوبی ازش نمیگرفت ... خوب یادشه که یه بار که جوون بودن با هم رفتن اونجا و کای چطور بهم ریخته بود ... با شناختی که از اون پسر داشت بعید میدونست بدونه دلیل بره توی اون جهنم ... کای تا جای ممکن از گذشتش دور شده بود و پس دلیلی نداشت که بره اونجا ، مگر اینکه اتفاقی افتاده باشه ... ولی چه اتفاقی؟!

به خونه که رسید نگاهش رو بهش داد...البته اگه میتونست اسمش رو بزاره خونه...بیشتر شبیه خرابه بود تا خونه...خیلی وقت بود که دیگه کسی اونجا زندگی نمیکرد...
هنوزم شک داشت که کای اونجا باشه ...ولی خب پیدا کردنه کای از شکش براش مهم تر بود...
به سمت کلبه خرابه رفت..

نمیدونست واسه اینکه پدرش کای رو از اینجا نجات داد خوشحال باشه یا ناراحت...

در رو به داخل هل داد و در با صدای بدی باز شد...
همه جارو خاک گرفته بود ... بوی زمخت از همه جا میومد ....
وسط اتاق کوچیک خونه میون اون همه اشغال وایستاده بود و اطرافشو دید میزد ... هر ان منتظر بود یه حیوون از یه طرف بیاد بیرون ...

نوره موبایلشو انداخت تا یکم دید بهتری به اطراف داشته باشه ...

هر جور که فکر میکرد قطعا امکان نداشت کای توی این گهدونی باشه ...

خواست برگرده که متوجه سایه لرزونی ته اتاق شد ... با بهت به سمته سایه رفت و با بهت به صحنه رو به روش خیره شد ...

کای با کلی بطری های مشروب اطرافش بین اون همه اشغال و کثافت نشسته بود و زانوهاشو توی بغلش جمع کرده بود ... شونه های خم شدش باعث میشد چان به چشماش شک کنه ...

تا قبل از اینکه توی این وضعیت ببینتش قسم خورده بود که هر وقت پیداش کرد بلایی سرش بیاره تا بفهمه که نادیده گرفتن امپراطور چه تاوانی داره ولی الان... الان انقدر این صحنه براش سنگین بود که باعث میشد حالش از خودش بهم بخوره ...

چند قدمی بهش نزدیک شد ... انگار کای متوجه حضورش نشده بود ... اروم بهش نزدیک شد و صداش کرد..

-کای

کای تکونی خورد و سرشو از روی زانوهاش بلند کرد ...

چان با دیدنه رنگ پریده و چشمای سرخ و پف کردش شوک زده یه قدم به عقب برداشت

+کای چیشده ... چرا اینجایی؟

-رئیس ....

با صدای گرفته و بیحالی گفت .

+کای حالت خوبه ؟ چیشده ؟

-من خوبم ... خیلی خوبم ... مگه میشه رئیسی مثله امپراطور داشته باشم و حالم بد باشه ... من باید خوب باشم ... من کایم ... سایه تک پسره جناب پارکه بزرگ.

چانیول هیچ نظری درمورده حرفای پسره رو به روش نداشت ...

+ هی پسر به خودت بیا چی داری میگی ؟

کای خنده شل و بلندی کرد

-امپراطوره بزرگ نباید اینجا باشه ... اینجا جای اشغالایی مثله منه ... باید بری توی امپراطوریت فخر بفروشی ، بدون اینکه اهمیتی به اشغالایی مثله من بدی.

چانیول عصبی از حرفای بی سر و تهش سمتش رفت و سعی کرد بلندش کنه ...

+ بسه تو توی حاله خودت نیستی من میبر...
کای هولش داد و از خودش دورش کرد ...

-چرا اینجام ولم نمیکنی؟چرا نمیزاری تو حال خودم بمیرم...تنهام بزار لعنتی ... بزار یه بارم که شده تو حاله خودم باشم.

+من کلی دنبالت نگشتم که با این وضع پیدات کنم و ولت کنم پس حرف گوش کن.

عصبی غرید و بدون اهمیت به اینکه ممکنه دوباره پس زده بشه جلو رفت و روی زانوهاش جلوی پاش نشست و شونه هاشو توی دستاش فشرد ...

+ اروم باش کای..من دیگه اینجام ... یادته بهت گفتم نمیزارم بلایی سرت بیاد ... ببین من اینجا میتونی بهم تکیه کنی.

-هیونگ...

با بغض و صدای لرزون نالید و خودشو به اغوشش سپرد و شروع کرد به گریه کردن ...

چانیول حس میکرد که هر لحظه قلبش بیشتر بدرد میاد..نمیدونست چه اتفاقی افتاده که کای اینطوری بهم ریخته ... این پسره توی اغوشش درست مثله همون بچه ای بود که از پدرش کتک میخورد و شبا توی بغلش از درد گریه میکرد ...

کای نمیتونست دیگه خودشو کنترل کنه ، فقط میخواست خالی بشه از هر حرفی از هر خاطره ای از هر تنفری ... میخواست بازم به هیونگش تکیه کنه و براش مهم نبود این چان هیونگ همون امپراطور رئیسه سرسختشه.

-هیونگ چرا من هیچوقت نتونستم مثه یه ادمه عادی زندگی کنم؟از وقتی که چشمام رو باز کردم تنها چیزی که شنیدم یا صدای دعوا و فحشکاری مامان و بابام بود یا صدای تهدیده طلبکاراشون ... من که سنی نداشتم ، چرا باید با اون کوچکیم میرفتم کار میکردم ، چرا باید به بچه های همسنه خودم حسودی میکردم ...چرا دنیا تصمیم گرفته بود با یه بچه معصوم بزگتر از سنش رفتار کنه؟

گریش شدیدتر شد بود و بینش نفس کم میاورد ولی اون میخواست حرف بزنه... میخواست  برای یه بارم که شده گله و شکایت بکنه ...

-میدونی همه ادما دوتا فرشته تویه زندگیشون دارن تا ازشون مراقبت کنن...ولی برای من اونا بزرگترین دشمنام بودن...مادری که حاضر بود بخاطر یخورده پول بچش کسی که از گوشت و خونش رو هست بفروشه...پدرم که بدتر فقط منو میخواست تا بتونه خرج و مخارج زن بازیاش و موادش رو دربیاره... هیونگ اون کمدو میبینی ؟

چانیول به کمده کوچیکی به اشاره کرده بود خیره شد ...

-اگر براشون پول نمیاوردم یا شکایت میکردم اونجا زندانیم میکردن ... میدونی خیلی درد داشت خیلی زیاد ... اون ... اون اونقدر کوچیک و تنگه که وقتی توش بودم نمیتونستم حتی انگشتمو تکون بدم ...

یهو بین گریش شروع کرد خندیدن ... خاطراتش بیشتر شبیه فیلم بود تا واقعیت ...

چانیول حس میکرد قلبش داره سوراخ میشه ... کم و بیش از قبل میدونست گذشته کای چه اتفاقاتی افتاده ولی اینطوری شنیدنش باعث میشد حسه خفگی بهش دست بده ...

-پیدا شدن پدرت تویه زندگیم مثه یه معجزه بود...خوشحال بودم.. هر کسی جای من بود خوشحال میشد ... من یه بچه بودم که دو هفته توی خیابونای ترسناک این منطقه سرگردون بودم و غذام ته مونده غذاهای مردم بود ، میدونی چقدر میترسیدم از طلبکارای وحشی مامان بابام ، اون نامردا خودشون فرار کردن و منو گذاشتن ... وقتی اینطوری توی نا امیدی و وحشت بودم پدرت مثله قهرمانای زندگی ادمای معمولی پیدا شد و من فک کردم بالاخره قراره منم مثه یه بچه عادی زندگی کنم..ولی بعدا فهمیدم من نجات پیدا نکردم فقط جهنمم تغییر کرده ... انگار دنیا قرار نیس هیچ وقت روی خوششو به منم نشون بده ...رئيس پارک همونطور که مهمترین ترین فرده زندگیه همست ، منفورترینم هست...اون منو از اون جهنم نجات و داد و به یه جهنم دیگه اورد... بهم گفت پوله طلبکارارو میده در ازاش من فقط باید کاری که میخواد رو انجام بدم ... ولی اون کار چی بود ؟! وقتی ازش پرسیدم فقط خندید ... وقتی منو بهت معرفی کرد میدونی چقدر خوشحال و ترسیده بودم ... من از همه چی میترسیدم ولی میخواستم زندگی کنم ... خیلی نگذشت که قهرمان زندگیم شد یکی مثله پدرم فقط با کلاس تر ... بابام ازم میخواست براش پول بیارم تا بتونم توی اون خونه زندگی کنم و پدرت ازم میخواست سایه باشم تا بتونم زنده بمونم ... هر دوشون مثله هم بودن ... هیونگ میدونی چقدر درد داشت اینکه بتونم سایه تو باشم ... درده خاطراتش اونقدر زیاده که میتونه نفسمو بگیره ... ولی این خونه با اونجا یه فرقی داشت فرقشم تو بودی هیونگ ... قرار بود من سایه تو باشم ولی انگار تو تکیه گاه من بودی...هر بار که اون شیطانه کثیف بخاطر اشتباهاتم با کمر بندش به جونم میوفتاد تو اونجا بودی تا سپر من بشی...هیونگ اون هر وقت منو کتک میزد تو خودتو مینداختی جلو و جای من زیره دست وپاهاش له میشدی و بعدم با وجود زخم های خودت زخم های منو میبستی ولی هیونگ تو هیچوقت نفهمیدی که کمک کردنت بازم به ضرره منه ... هر وقت از من در برابر ضرباتش محافظت میکردی فرداش من مجبور بودم روی دو زانوم وایستمو با شلاقه چرمه لعنتیش صدبار خودمو بزنم ... ولی الان که فکر میکنم اون انقدرا هم درد نداشت نه به اندازه دردای روحم ...
حرفایی که دائما کناره گوشم خونده میشد از صد تا ضربه کمربند و شلاقش سوزناک تر بود... ولی اون رئیس پارک لعنتی هر کی بود یه حرفش راست بود اینکه من یه اشغالم و اشغالی مثه من حق زندگی کردن ، عاشق شدن و حتی نفس کشیدن نداره ، با کاری که من کردم حتی از حیوونم بدترم ...

چانیول با شندین اسم پدرش و دردایی که اون عوضی بهش داده دستاشو مشت کرد ، یه چیزی توی گلوش مانع از نفس کشیدنش میشد ، دلش مسخواست فریاد بکشه ، دلش میخواست بمیره .... اون پدره فاکیش خیلی وقت بود که مرده ولی هنوزم سایه شومش رو روی سره زندگیشون احساس میکرد...هنوزم هم بعده این مدت داشت زجرشون میداد و چانیول هر چقدر تلاش میکرد تا این سیاهی رو حداقل از زندگی سهون و کای از بین ببره باز شکست میخورد...
از خودش بدش میومد ، از اینکه پسره اون جلاده بدش میومد ...

کای بلوزه چانو توی دستش مشت کرد و سعی کرد بین گریش نفس بگیره و به حرفاش ادامه بده

-هیونگ یادم نمیاد که چیشد که من از جونگینی که از همه چی میترسید شدم کای ... کای نقطه مقابله جونگین بود ... ولی کای بعضی اوقات دلش برای قلبه جونگین تنگ میشد ... وقتی رئیس پارک مرد بهم گفتی میتونم برم ... بهم گفتی میتونم برای خودم زندگی کنم و حتی اگر شغل خواستم توی شرکتت بهم کار میدی ... هیونگ خواستم برم ... خواستم زندگی کنم ولی نشد ... من سالها فقط به خاطره تو اموزش دیدم و بزرگ شدم ... دور بودن از تو منو میترسوند ، من سایه تو بودم و برای جبرانه تمامه کارایی که برام کردی قوی موندم ، تا یه روز بتونم کنارت وایستم ... ولی هیونگ راستش ... راستش من دیگه یادم نمیاد کیم و چیم ، هر چی میرم عقب به تنها چیزی که میرسم اسمه کایه که زیره اسمه چانیول مهر خورده ... درستشم همینه یه اشغال لیاقته زندگی نداره همونطور که یه اشغال تو هر مقامی که باشه اجازه عاشق شدن نداره.. کاش به حرفت گوش داده بودم و نمیزاشتم احساساتی که سالها خفشون کردم بیدار بشن ... کاش یادم میموند که فقط یه تیکه اشغاله بی ارزشم ... اون بکهیون اون لعنتی باعث شد من یادم بره کیم و چیم...من فکر کردم اونم مثله من دنبال ارامشه..فکر کردم اگه احساسات صادقانم رو ببینه باهام بیاد...خلاص شدن از اون جهنم ارزوی هر کسی هست... ولی اون بکهیونه لعنتی منو ندید ، احساساتمو ندید .

دیگه نتونست ادامه بده و نفسهاش دیگه بریده ... دیگه نتونست بگه اون اونقدر حیوونه که به خاطره احساساته مزخرفش یکی رو زنده زنده زیره خودش کشت ... نتونست بگه اون یه متجاوزه کثیفه ... اگر میتونستم نمیتونست بگه ... چطور توی روی هیونگش نگاه میکرد و میگفت من انقدر کثیف شدم به یه پسر تجاوز کردم ... هیونگی بارها مجبور به تماشای تجاوز کردنای پدرش بوده.

چانیول با شنیدن اسمه بکهیون بین افکاره در همش مدام توی ذهنش میپرسید که چرا باید کای اسم بکهیون رو میورد؟ ... چرا باید به خودش جرئت بده و بهش بگه هرزه ؟ چرا باید حتی الان به بکهیون فکر کنه ؟ حسادت که نمیکرد دیگه مگه نه ؟ این احساسات فقط به خاطره حسه مالکیته همین.

در کناره همه اینا نمیدونست باید الان بخاطره رد شدن کای خوشحال باشه یا ناراحت..اون عشقه ممنوعه که چان قبلا به کای هشدار داده بود که نباید اتفاق بیوفته پسره قوی روبروش رو به این روز انداخته بود و این عصبیش میکرد ولی ته ته دلش حسه خوشحالی رو داشت از اینکه بکهیون ردش کرده ... چرا باید این حسو داشته باشه؟

+ چرا دوباره این حرف هارو میزنی من مگه بهت نگفته بودم که هر چیزی که مربوط به پدرم میشه فراموش کنی؟

کای با شندین صدای لرزون چان یه لحظه به گوشاش شک کرد...ازش فاصله گرفت و بهش خیره شد ... با وجوده تاریکی میتونست متوجه براق بودنه چشماش بشه ... مثله همیشه اون خودشو سفت و سخت حفظ کرده بود تا دیگران اروم بشن ... یه لحظه از خودش بدش اومد.. به خوبی میدونست چانیول چقدر سختی کشیده و چقدر سختی رو داره یه تنه تحمل میکنه ولی با این وجود با حرفاش بهش درد داده بود دوباره ...

+یعنی تو احمق بخاطر حرفای اون عوضی خودت رو انقدر بهم ریختی؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟به این فکر کردی که وقتی اومدم عمارت ودیدم نیستی چقدر نگرانت شدم؟ فکر اینکه یکی از رقبامون یا اون یونگه عوضی گرفته باشدت و هر ان ممکنه جنازتو بهم تحویل بدن تن و بدنم رو میلرزوند.... چطوری جرئت میکنی به خودت بگی اشغال وقتی میدونی چقدر برام ارزش داری ، کسی که اشغال بود اون بود نه تو...چطوری میتونی این همه مدت این همه درد رو تحمل کنی و به من هیچی نگی؟مگه بهت نگفته بودم من همیشه هستم و ازت مراقبت میکنم ... کاش بعده مرگ پدرم به حرفت گوش نمیدادم و توروهم مثله سهون از خودم دور میکردم...کاش نمیزاشتم توهم درگیر این لجنزار که داره هر لحظه مارو بیشتر تو خودش غرق میکنه بشی... تموم کن این افکارو ، اون ادم با تمامه خاطراته گندی که برامون گذاشته مرده و حالا من هستم ... پس دوباره جرئت نکن که به اون مردک فک کنی .

نگاهه خیرشو از چشمای پف کرده و نیمه بازش برداشت و زیره شونشو گرفت و سعی کرد بلندش کنه

+بسه دیگه پاشو باید بریم خونه...اینجا جای تو نیست ... این خونه و ادماش مثله رئیسه قبلیت خیلی وقته مرده و هیچوقت برنمیگرده پس توام نباید بری سراغش .

کای سعی کرد روپاهای خودش بیاسته ولی بخاطر مستی و ضعفش نمیتونست

+به من تکیه کن..من میبرمت

بدون توجه به درد کمرش که با ازبین رفتن تاثیره مسکن ها دوباره شروع شده بود گفت. گوشیش دراورد و شماره سهون رو گرفت...با بوق اول جواب داد..

+پیداش کردم..

بدون اهمیت به صدای ذوق زده سهون تلفن رو قطع کرد...

با هرقدمی که برمیداشتن درد کمرش شدیدتر میشد...
به خودش بخاطر اینکه ماشین و نزدیک تر پارک نکر زیر لب فوحشی داد...
به ماشین که رسید در رو باز کرد تا کای رو روی صندلی بنشونه که درده کمرش نفسش رو برید..
میخواست بره امپراطوری ولی با حاله خرابه کای باید میبردتش عمارت ... ماشینو استارت زد و با سرعت راه افتاد .
به حیاط عمارت رسید میدونست که دیگه درد کمرش اجازه نمیده که کای رو تا اتاقش همراهی کنه..
خواست محافظا رو خبر کنه و سهون و سوهو که با نگرانی به سمت ماشین میومدن دید...
به کای نگاه کرد چشماش بسته بود ...
پیاده شد و سمته سوهو سهون رفت ...

-هیونگ پیداش کردی...کجا بود ؟ حالش خوبه ؟

+یه جهنمی بود دیگه ... حالش خوبه فقط ضعف داره بیاید ببریدش من میخوام برم .

-بری؟!!!!!!!!

-اره میرم امپراطوری ، حواستونو جمع کنید ... کمکش کنید دوش بگیره و بهش غذا بدید حتی شده با زور .

هر دو سر تکون دادن و رفتن سمته ماشین .
.....
بعد از سپردن کای به سوهو و سهون به سمت امپراطوری راه افتاد...
نگاهش به جاده بود ولی ذهنش جایه دیگه سیر میکرد...
هنوزم روزی که پدرش کای رو به خونه اورده به یادش بود...فکر میکرد اونم قراره یه خدمتکار مثله بقیه خدمتکارا باشه ولی خیلی زود کای براش به یه دوست تبدیل شد...حتی شاید بیشتر از دوست..مثل برادرش...قبل از اون فقط سهونو برادره خودش میدونست ولی بعدش کایم بهش اضافه شد ... زندگی هر سه نفرشون به طریقه مختلف به پدره لعنتیش گره خورده بود و انگار این گره ها قرار مبود هیچوقت باز بشه...
اون مرد ، شیطان زندگیشون بود.

سعی کرد به پدره لعنتیش فکر نکنه .... حتی با فکر کردن کله وجودش پره نفرت میشد...

یاده بکهیون افتاد ... چرا کایو رد کرده ؟ تا جایی که یادشه بکهیون همیشه از حسه تنفرش بهش گفته پس میتونست فقط پیشنهاده کایو قبول کنه و بعدم راحت زندگی کنه ... اون پسر زیادی کشف نشدست ... نه میتونست درکش کنه نه میتوست از فکر کردن بهش دست بکشه ...

اون پسره رمزالود...اولین کسی بود که جرئت کرد تو چشمای امپراطور خیره بشه و داد بزنه که هرزه نیست ، میتونست اون روز تو چشماش چانیولی رو که چند سال پیش همین رو فریاد میزد ببینه...

وقتی که سعی میکرد شجاع باشه و غرورش رو پیشه امپراطور حفظ کنه کاملا میتونست متوجه ترس درونیش که سعی میکرد سرکوبش کنه رو بیبنه.
شاید کای راست میگفت ...بکهیونم مثله خودشون بازیچه زندگیه ....
هنوزم درک نمیکرد که چرا وقتی فهمید بکهیون کای رو رد کرده احساس خوشحالی داشت... قطعا از رد شدن و تایید شدن کای چیزی بهش نمیرسید یا چیزی رو از دست نمیداد پس نباید خوشحال باشه از این موضوعه لعنتی.

به امپراطوری که رسید دست از افکاره مسخرش که کم کم داشتن خطری میشدن برداشت ...خواست از ماشین پیاده بشه که درده کمرش نفسشو برید.

-حالتون خوبه قربان..

نگاهشو به یکی از نگهبانا که جلوش ایستاده بود داد

+ خوبم

با اخم گفت و دره ماشینو بست و راه افتاد سمته ساختمون ...

میخواست بگه دکتر مینو خبر کنن ولی مطمئن بود اگر بیاد مجبورش میکنه بره بیمارستان و کلیم غر میزنه بهش و چانیول با وجود چند شب بیدار بودن و استرس داشتن تحمل این یکی رو نداشت ... یاده بکهیون افتاد ... اون توی اتاقش مسکن داشت... ولی نباید بره پیشش ، نمیتونست غرورشو به خاطره یه درده مسخره خورد کنه...

لعنت بهش اگر میدونست داروهاشو کدوم گوری گذاشته اینطوری توی دو راهی نمیموند...

میتونست به یکی بگه بره براش مسکن بخره ... ولی نه اینطوری پیشه افرادش از ابهت میفتاد ... پس باید بره پیشه بکهیون ... یعنی الان داره چیکار میکنه ... ممکنه خواب باشه ...

+ به من چه که داره چه غلطی میکنه .

به خودش تشر زد و بعده کلی بالا پایین کردنه ذهنش با جمله فقط میرم و ازش مسکن میگیرم به سمت اتاقش راه افتاد و سعی کرد تا حده امکان به اینکه این فقط یه بهانه مزخرفه فکر نکنه.

بدون در زدن وارد اتاق شد..

بکهیون که تو حال خودش بود نگاه ترسونش رو به سمته در که با صدای بدی باز شد داد...انقدر این چند وقته از ادمای اینجا زمزمه های کثیف شنیده بود که هر ان منتظر بود یکی بیاد سره وقتش ...

با دیدن چانیول تو چارچوب در اخم شدیدی بین ابروهاش نشست...

+ یکی از مسکناتو بهم بده

بکهیون خواست دهن باز کنه و چیزی بگه ولی با یاداوری کای بیتوجه به خواسته و لحن دستوریش پرسید ...

-حال کای خوبه؟

با این حرفش اخم های چانیول که تا چندلحظه پیش بخاطره درد بود از عصبانیت پر رنگتر شد...

+به تو مربوط نیس ... چیه نکنه عذاب وجدان داری ؟ ... اونموقع که بهش جوابه رد دادی باید فکرشو میکردی ، حالا هم گمشو یه مسکن برام بیار

بکهیونم سعی کرد صداش رو کنترل کنه و نزاره بالا بره ولی خب واقعا سخت بود...

+ سر در اتاق من نوشته بهداری که هروقت درد داری میای اینجا یا فکر میکنی چون دفعه قبل برات مسکن دکتری چیزی هستم؟

چانیول نمیدونست دقیقا به چه دلیل تخمیی همون روز که این پسر مهمونیش رو بهم زد یه تیر حرومش نکرده بود تا امروز اینطوری جلوش واینسته و براش زبون درازی کنه...

-تو احمق... یادت رفته به خاطره توی هر...
داشت جملشو کامل میکرد که کمرش تیر کشید و نفسشو حبس کرد ...

بکهیون نگاهی به دستای مشت شدش انداخت ... با وجوده اینکه صداش در نمیومد ولی انگار واقعا درد داشت ... هوفی کشید و از جا بلند شد و رفت سمته داروهاش ... درسته که ازش دله خوشیی نداشت ولی از طرفیم نمیتونست بزارتش به حاله خودش ... چرا؟! چرا باید اینطوری رفتار کنه ؟! میتونست همین الان بکشتش ! مگه برای هیمن نیومده ! پس چرا داشت تعلل میکرد! ...
سرشو تکون داد تا افکارشو کنار بزنه ... افکاری که جدیدا شبانه روز مغزشو میخوردن و جوابی براشون پیدا نمیکرد و فقط تهش میرسید به تنفر از خودش ...

-بیا بشین برات بزنم ... خودت که نمیتونی بزنی

چانیول نگاهشو به دستای ظریفش که چطور سرنگو گرفته بود انداخت ....

لعنت چرا هیچوقت به اون دستای ظریف با انگشتای کشیده دقت نکرده بود ...

یهو حس کرد توی دلش خالی شد ... نفس عمیقی کشید و نگاهشو ازش گرفت

+ نمیخواد بده خودم میبرم میزنم

بکهیون کلافه از این بحثه مزخرف جلو رفتو مچه دستشو گرفت کشید جلو تخت ...

-بگیر بشن دیگه اه کلافم کردی

چانیول در سکوت نشست ... هر وقت دیگه ای بود قطعا میرید بهش ولی الان ... فاک... اون دستای لعنتیش دوره مچش ...

عصبی به خودش تشر زد که دست از این افکاره مسخره برداره و حواسشو داد به پسره رو به روش ...

-لباستو در بیار

چانیول بدون حرف لباسش در اورد ...

بکهیون نگاهی به پشتش انداخت و اروم غرید...

-وضعیت کمرت داره بدتر میشه..چرا بیمارستان نمیری شاید جدی باشه .

+حوصله بیمارستان ندارم...

-چیه نکنه میترسی ... با کی داری لج میکنی ؟.

با طعنه گفت و سرنگو وارده پوستش کرد .

+ ترس؟! ... مسخرست ... تو که انقدر
کنجکاوری فکر کن نمیخوام کسی رو نگران کنم.

-از کی تا حالا امپراطور به احساساته دیگران اهمیت میده ... حتی نمیتونم تصورش کنم.

چان پوزخنده واضحی زد و سرش رو برگردوند سمتش...

+ راست میگی به من نمیخوره این حرفا ، میبینم که خوب منو شناختی ... پس میتونی فکر کنی که وقتی درد دارم دیگه فکر نمیکنم و چیزی تو ذهنم یاداوری نمیشه.

بکهیون یه لحظه حسه عجیبی بدنشو گرفت ، یه حسه تکراری که بازم بدنشو یه لرز خفیف مینداخت و شاید یکم قلبش رو میسوزوند ...
-پس برو پیشه دکتری که اینجاست ...  اون شاید بتونه کاری برات بکنه .

چانیول درحالی که لباسش رو میپوشید جواب داد...

-حوصله غرغراش رو ندارم ، از طرفیم بهتره نزارم انقدر نگرانه امانتیش باشه .

-امانتی ؟!!!!!!!

+ اونش دیگه به تو مربوط نیس .

بکهیون حرصی از حرفای مسخره و بی سر و تهش رفت جلوش ایستاد

-پس دفعه بعد که دردت گرفت سراغ من نیا...اگر میخوای درد بکشی و خودتو درمان نکنی به من ربطی نداره ... من داروهامو باید برای خودم مصرف کنم.

چانیول عصبی اخماشو کشید تو هم و جلو رفت و یقشو گرفت ...

- هر چی هیچی بهت نمیگم هارتر میشه... مثله اینکه یادت رفته کجایی...اینجا امپراطوری منه...این داروهای لعنتیم که رو میزه از پوله منه...حتی توی وحشیم آدمه منی و بهتره یادت نره که اینکه الان زنده ای و اینجا وایستادی داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی فقط به خاطره اینه که من نجاتت دادم .

بکهیون نگاهه غمگینی بهش انداخت ... بازم دوباره داشت خوردش میکرد ... ولی چرا ؟ چرا همیشه فقط اونه که باید خورد بشه ؟! .

چانیول نگاهش پایین رفت و رسید به لبای باریکش .... مدام توی ذهنش فریاد میزد که اینکارو نکن ولی...

دستشو اورد بالا و گذاشت روی صورتش و اروم با شصتش گوشه لباشو نوازش کرد ...
مزه لباش چطوری بود ؟ ... لباش خیلی شیرین بود ، اونقدری شیرین که باعث شد تلخی روحشو فراموش کنه ...

نگاهشو از لباش اورد بالا و رسوند به چشماش ... چشمایی که توشون ترس و غم و التماس بود ... التماس ...

کلافه دستشو از جدا کرد و فاصله گرفت ...

+ یادت نره خیلی وقت نداری ، به زودی باید برام جبران کنی .

رفت سمته در که با صدای لرزونش وایستاد ...

-نگفتی بهم....که رئیس کای حالش چطوره ؟

با خشم دستاشو مشت کرد ... بازم کای ... بازم کای ... لعنت ...

+ به تو مربوط نیس .

درو پشت سرش کوبید و رفت بیرون .

Continue Reading

You'll Also Like

3.4K 653 33
نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانلیکس، مینسونگ ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست خلاصه : فلیکس یه آدم معمولیه، یه بچه معمولی که قربانی طلاق پدر و مادرش ش...
10K 2.1K 7
وقتی هیچ خانواده‌ای برای جونگکوک باقی نموند، در کنار پدرخونده‌اش کیم تهیونگ رشد پیدا کرد. اون مرد شخصی بود که آدم‌کش‌ تعلیم میداد اما آیا جونگکوک موف...
105K 8.3K 35
_اره از جیهو متنفرم حالم.... ^بابا...من فکرکردم دوسم داری! • • • • "جئون جیهو یه آثار بی نظیر از عروسکش بود عروسکی که شاید هیچ وقت توان رو به رو شدن...
131K 22.1K 58
Couple:kookv Other Couples: chanbaek Gnre:action-romance-dram-fluf -school تهیونگی که برای گرفتن انتقام برادر دوقلوی مظلومش از موقعیت خوبه درس خوند...