⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️...

By LeNoirCielDeLaNuit

67.7K 15.3K 4.1K

˙˚˙˚ teaser :🥀📝 بکهیون کاپیتان تیم پاسکال، از پارک چانیول که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره..... حالا چی... More

⁦⚔️⁩⁩لطفاً بخونید⁦⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه اول: پاسکال⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه دوم: توسکا⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سوم سوم: شیشه شکسته⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه چهارم: آتیش سوزی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه پنجم: تماس دردسر ساز⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه ششم: دیدار دوباره⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه هفتم: کاپیتان⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه هشتم: هم اتاقی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه نهم: پسر خاله بیشعور!⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه دهم: شب کریسمس⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه یازدهم: آزمایشگاه شیمی⁦⚔️⁩
⚔️ مبارزه دوازدهم: خانواده اوه⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سیزدهم: قبولی توی توسکا کار هر کسی نیست!⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه چهاردهم: یه کراش مزخرف...⁦⚔️⁩
⚔️مبارزه پونزدهم: صلیب⚔️
⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️
⚔️مبارزه هفدهم: گندی زدی دو کیونگسو!⚔️
{*^•~•^*}
{~*•-•*~}
⚔️ مبارزه هجدهم: انقدر لجباز نباش بیون بکهیون⚔️
⚔️مبارزه نوزدهم: قرار خاص ⚔️
⚔️مبارزه بیستم: داری آزاردهنده میشی!⚔️
⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️
⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو به فاک دادی کریس وو؟!!⚔️
⚔️مبارزه بیست و سوم: غلت در لجن⚔️
⚔️مبارزه بیست و چهارم: عذاب وجدان بی دلیل⚔️
⚔️مبارزه بیست و پنجم: بعضی آرزو های نباید برآورده بشن...⚔️
⚔️مبارزه بیست و ششم: نمیشه گذشته رو دست کم گرفت!⚔️
{•~*^*~•}
⚔️مبارزه بیست و هفتم: صبر کردن، بهتر از هرگز دست نیافتنه⚔️
⚔️مبارزه بیست و هشتم: یادآوری خاطرات نچندان خوش‌آیند⚔️
⚔️مبارزه سی‌ام: عروسک خرسی⚔️
⚔️مبارزه سی و یکم: می‌خوام خودخواه باشم⚔️
⚔️مبارزه سی و دوم: غیبت یک ماهه⚔️
⚔️مبارزه سی و سوم: آخرین سکسم⚔️
⚔️مبارزه سی و چهارم: من فقط یه احمقم نه؟⚔️
⚔️مبارزه سی و پنجم: درست عین یه سگ خیابونی⚔️
⚔️مبارزه سی و ششم: گلدن رتریور⚔️
⚔️مبارزه سی و هفتم: لبخند زدن در خسته ترین حالت⚔️
⚔️مبارزه سی و هشتم: دردی که با دیدنت شدت میگیره⚔️
⚔️مبارزه سی و نهم: ابراز علاقه که فقط کلامی نیست...⚔️
⚔️مبارزه چهلم: عاشق شدن به سبک یه عقده‌ای⚔️
⚔️مبارزه چهل و یکم: یه مبارزه واقعی بین منطق و احساس⚔️
⚔️مبارزه چهل و دوم: بوسه‌ی شبحِ گرگ و میش⚔️
⚔️مبارزه چهل و سوم: دست و پا زدن در مردابی از انعکاس های دروغین⚔️
⚔️مبارزه چهل و چهارم - نزدیک اما دور⚔️
⚔️مبارزه چهل و پنجم: سیب قرمز ممنوعه یا بهشت؟⚔️
⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️
⚔️مبارزه چهل و هفتم: اولین ملاقات⚔️
⚔️مبارزه چهل و هشتم: کلماتی که هیچوقت گفته نشد⚔️
⚔️مبارزه چهل و نهم: گل مرداب⚔️
⚔️مبارزه پنجاهم: Ukiyo⚔️
⚔️مبارزه اخر: Wabi - Sabi⚔️
~سخن پایانی~

⚔️مبارزه بیست و نهم: دوراهی⚔️

941 261 142
By LeNoirCielDeLaNuit

2012/3/9

صدای فیلمی که از تلویزیون پخش میشد رو قطع کرد و برای بار دیگه به ساعت روی دیوار نگاه کرد.

ساعت نه شب بود و بکهیون هنوز برنگشته بود...

بهش گفته بود قراره با دوستش بره بیرون و هیونهه هم از روی عقیده‌ای که می‌گفت نباید یه نوجوون رو خیلی سوال پیچ کرد، ازش در مورد مکان قرار و کسی که باهاش رفته بود سوالی نکرده بود
اون به پسرش اعتماد داشت ولی این که بدون خبر تا این ساعت بیرون باشه اونم وقتی که فردا یه مسابقه مهم داشت خیلی غیر عادی بود.

دستش رو سمت موبایلش برد و برای بار نوزدهم شماره پسرش رو گرفت اما مثل دفعه های قبل بعد از دوازده بوق تماس قطع شد.

هرچقدر سعی میکرد خودش رو با جملاتی مثل "احتمالا نزدیکه برای همین لازم نمی‌بینه که جواب بده" یا "شاید با دوست هاش داره خوش میگذرونه و صدای موبایل رو نمیشنوه" آروم کنه باز هم افاقه نمی‌کرد...

دوباره به تلفنش زنگ زد اما اینبار هم مثل دفعات قبل هیچ نتیجه‌ای نگرفت.

لبش رو گزید و این دفعه از بین شماره هایی که داشت دنبال شماره جونگین گشت و بعد پیدا کردنش سریع اسمش رو لمس کرد و روی اسپیکر گذاشت.

بعد دوتا بوق تماس وصل شد و صدای خندون جونگین توی گوشش پیچید
"سلام خاله، خوبید؟"

"جونگین بکهیون با توعه؟"

هیونهه که به شدت استرس داشت بدون این که به سلام و احوال پرسی اهمیتی بده سوالش رو پرسید و منتظر شد.

"نه... چیزی شده؟"

با این جواب حالش بدتر و تپش قلبش بیشتر شد

"به من گفت با دوستاش می‌ره بیرون ولی هنوز برنگشته تلفنش رو هم جواب نمیده..."

با این حرف اخمی روی پیشونی کای نقش بست و لباس هایی که داشت توی چمدون میچید رو ول کرد.

بکهیون پسر بی ملاحظه‌ای نبود و اگه قرار بود شب کمی دیر برگرده حتما خبر می‌داد...

و جدا از اون، این که شب مسابقش تا این ساعت بیرون باشه طبیعی نبود.

کمی به مغزش فشار آورد و بعد با لحن که استرس به دل زن پشت تلفن نندازه گفت

"خاله بذارید من به بقیه دوستاش زنگ بزنم شاید با اونا باشه"

هیونهه باشه‌ای گفت و تماس رو قطع کرد.

جونگین چمدونش رو ول کرد در همون حال که روی تخت نشست شماره چانیول رو گرفت.

بر خلاف همیشه اینبار خیلی طول کشید تا پسر به تماسش جواب بده و هر لحظه نگرانی جونگین بیشتر میشد تا این که بالاخره تماس وصل شد

"چان، تو با بکی؟!"

"نه... چطور مگه؟"

با این حرف جونگین نفسش رو کلافه بیرون داد و لبش رو داخل دهنش برد
"نمی‌دونم از سر شب رفته بیرون و هنوز برنگشته، تلفنش رو هم جواب نمیده!"

"نه به من چیزی نگفته"

"هوف، باشه قطع میکنم"

"جونگین اگه خبری شد حتما بهم زنگ بزن، ساعتش مهم نیست!"

قبل از این که قطع کنه صدای چانیول رو شنید و با "اوهوم" آرومی که زمزمه کرد تماس رو قطع کرد.

پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و سرش رو بین دست هاش گرفت.

چانیول دوست پسرش بود و جونگین دوست صمیمیش، بکهیون هم به جز اون دوتا با بقیه رابطه صمیمانه‌ای نداشت و زمانی که هیچکدومشون خبری ازش نداشتن یعنی واقعا یه مشکل جدی وجود داشت!

با ضرب از جاش بلند شد و از اتاقش بیرون اومد.

"جونگین کجا میری؟"

صدای مادرش باعث شد قبل این از خونه خارج شه سمت مادر و پدرش برگرده.

"بکهیون... فکر کنم گم شده حال خاله بده دارم میرم، شاید مجبور بریم ایستگاه پلیس"

"بکهیون؟!"

مادرش با تعجب پرسید و جونگین فقط تونست سرش رو تکون بده

"من باید برم"

"باشه، اگه خواستید جایی برید بگو من میرسونمتون"

قبل از این که از خونه خارج شه پدرش گفت و جونگین لبخند قدردانی زد.

فردا عصر به مقصد چین پرواز داشتن و وضع خونه واقعا بهم ریخته بود اما بکهیون خیلی مهم تر از این چیزا بود.

سریع سمت خونه اون دوست خیابون دوید و زنگ رو زد.

هیونهه که انتظار داشت بکهیون پشت در باشه، در رو با ذوق باز کرد ولی وقتی جونگین رو دید دوباره قیافش پر از نگرانی شد.

از جلوی در کنار رفت تا کای بتونه وارد خونه بشه.

"بقیه خبر نداشتن نه؟"

جونگین آروم سرش رو به نفی تکون داد و هیونهه لب هاش رو به هم فشرد تا جلوی بغضش رو بگیره.

زن پریشون انقدر کلافه بود که هیچی به ذهنش نمی‌رسید اما جونگین زودتر دست به کار شد و بعد از سرچ کردن شماره بیمارستان های اطراف دنبال یه نوجوون که تصادف کرده باشه گشت اما هیچی به هیچی.

"اصلا شاید نزدیک خونه نبوده!"

با حرف هیونهه، فهمید کارش با بی منطقی بودع چون اونا که اصلا نمیدونستن بکهیون کدوم منطقه از سئول بوده و این یعنی باید کل بیمارستان های سئول رو چک میکرد. سخت بود ولی چاره دیگه‌ای نداشتن...

برای این که جلوی چشم هیونهه نباشه و با هر تماس بی جواب حالش رو بد تر نکنه توی آشپزخونه رفت و به از این که به مادر و پدرش زنگ زد تا بیان اینجا دنبال شماره های دیگه گشت و باهاشون تماس گرفت.

تقریبا با هر بیمارستانی که تماس می‌گرفت و مشخصات بکهیون رو میداد میگفتن همچین فردی رو نیاوردن اونجا.

اول آرزو میکرد اتفاقی برای بکهیون نیفتاده باشه ولی الان هر بار که می خواست شماره جدیدی رو بگیره زیر لب التماس میکرد که بکهیون توی اون بیمارستان باشه تا حداقل یه خبر ازش داشته باشن...

چند دقیقه بعد زنگ در خونه بلند شد و قبل از این که هیونهه بلند شه جونگین سمت در دوید

"مادر و پدرمن!"

در رو باز کرد و مادر پدرش داخل اومدن. مادرش سریع سمت هیونهه رفت و سعی کرد با بغل کردن بهش دلداری بده.

"بیمارستانا رو چک کردی؟"

پدرش آروم پرسید و جونگین جوابش رو داد.

"اره، ازشونم خواستم اگه همچین موردی بود باهام تماس بگیرن"

"خوبه..."

"حالا چیکار کنیم، باید گزارش مفقودی بدیم؟"

آقای کیم دستش رو به کمرش زد

"اره... باید زودتر اینکار رو میکردیم"

جونگین سرش رو تکون داد و آروم سمت هیونهه که حالا دیگه داشت میلرزید و موهاش رو توی مشتش گرفته بود رفت و جلو پاش نشست.

دستش رو گرفت و آروم صداش کرد تا زن بهش توجه کنه

"خاله... باید بریم گزارش مفقودی بدیم. فقط سرپرست رسمی حق اینکار رو داره"

هیونهه با فهمیدن منظورش، بینیش رو بالا کشید و با عجله از بغل مادر جونگین بیرون اومد.

"بریم"

سمت در رفت و بدون این که لباس گرم
تری بپوشه جلوتر از بقیه خونه رو ترک کرد

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

آقای کیم همراه هیونهه از ایستگاه پلیس خارج شدن و سمت ماشین برگشتن.

هیونهه روی صندلی عقب نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت و پیشونیش رو به صندلی جلویی تکیه داد.

ماشین راه افتاد و دوباره سمت خونه حرکت کردن.

"میشه یه ذره توی خیابون بگیردیم؟ شاید پیداش کردیم..."

خودش می‌دونست که امکان پیدا کردن بکهیون توی خیابون تقریبا صفر درصده ولی دوست داشت خودش گول بزنه.

جونگین به پدرش نگاه کرد و مرد میانسال بدون این که چیزی بگه مسیرش رو عوض کرد و مشغول گشت‌زنی توی خیابون ها شدن.

درک میکردن که چقدر حال هیونهه بده، پسرش گم شده بود...

تنها کسی که توی زندگیش داشت گم شده بود و ممکن برای همیشه از دستش بده.

با این وجود چون فکر میکرد گریه کردن یا فریاد کشیدن تسلیم شدن و قبول کردن اینه که پسرش ممکنه دیگه هیچوقت پیدا نشه جلوی خودش رو گرفته که حتی یک قطره هم اشک نریزه.

وقتی ساعت به دوزاده رسید بالاخره هیونهه رضایت داد که برگردن خونه و منتظر بشن که شاید پلیس باهاشون تماس بگیره.

جو خونه به طرز مزخرفی غیر قابل تحمل بود و همه کلافه بودن.

هیونهه بدون توجه سه نفر دیگه روی مبل نشسته بود، پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و صدای تلویزیون تا جایی که باعث بشه افکارش ساکت بشن بالا برده بود و به تصاویری که هیچ درکی ازشون نداشت خیره شده بود.

احساس میکرد بقیه فقط دارن باهاش بازی میکنن و بکهیون هم توی اتاقش قایم شده ولی خب هر چند بار که اون اتاق رو گشت باز هم اثری از پسرش پیدا نکرد...

جونگین به ساعتش که عدد دوازده و بیست و هشت دقیقه رو نشون میداد نگاه کرد و بعد سمت پدرش که به پنجره تکیه داده بود رفت.

"بابا... به نظرت پیدا میشه؟"

پدرش نگاهش رو از آسمون تیره گرفت و به صورت نگران و مغموم پسرش داد

"نمی‌دونم..."

با این حرف چونه جونگین کمی لرزید و مثل پدرش سرش رو به شیشه سرد پنجره تکیه داد.

حتی برای یک لحظه نمیتونست زندگیش رو بدون بکهیون تصور کنه...

از وقتی که خیلی بچه بودن با هم دوست شده بودن و از برادر به هم نزدیک تر بود. چجوری امکان داشت بتونه نبودش رو تحمل کنه؟

صدای زنگ تلفن توجه همه رو به خودش جلب کرد و به لحظه نرسید که جونگین سمت گوشی پدرش که روی میز بود دوید و جواب داد

یعنی ممکن بود یه خبر از بکهیون باشه؟

"بله؟"

...

"خودم هستم"

‌...

"بله بله! خبری ازش شده؟!"

حین پرسیدن این جمله عضلات صورتش از خوشحالی و اضطراب می‌لرزید.

اما با جوابی که از اون سمت تلفن شنید همه احساسی که تا چند لحظه پیش داشت از صورتش پر کشیدن.

"متوجه شدم..."

تماس قطع شد و گوشی رو پایین آورد که با حجم سوال های بقیه مواجه شد

"چیشدن چی گفتن؟!"

مادرش وقتی دید جونگین حرفی نمیزنه بازوش رو تکون داد تا به خودش بیاد و دوباره سوالش رو تکرار کرد

"دارم میگم چی گفتن؟!!"

"گفتن یه مورد با اون مشخصاتی که ما دادیم پیدا کردن"

با این حرف هیونهه از جاش پرید و با خوشحالی سمت جونگین که با صورتی بی حس بهش زل زده بود رفت

"این... این که عالیه! چرا وایسادین؟ بلند شین سریع تر بریم ایستگاه پلیس!"

"خاله موردی که گفتن، توی ایستگاه پلیس نیست..."

هیونهه کمی فکر کرد و بعد سرش رو تکون داد

"باشه خب مشکلی نیست، بریم هر جایی که هست، بگو کجاست؟"

چند لحظه که گذشت وقتی دیدن جونگین جوابی نمیده دوباره ازش پرسید اما باز هم سوالش بی جواب موند
پدرش بهش نزدیک شد و با صدایی که سعی میکرد آروم نگه داره پرسید

"جونگین! اون مورد کجاست؟"

"اره! بگو بکهیونم کجاست؟ وقت تلف نکن من باید زودتر ببینمش!"

جونگین نگاهش رو که خالی از احساس بود به صورت زن که کم کم داشت از رفتار های جونگین کلافه میشد داد و لب هاش رو باز کرد

"باید بریم پزشکی قانونی..."

"کدوم بخش پزشکی قانونی؟"

پدرش با لحن مشکوکی پرسید و جونگین بعد از قورت دادن آب دهنش پاسخ داد

"سردخونه..."

با این حرف، خونه توی سکوت فرو رفت حتی فیلمی که از تلویزیون هم پخش میشد دیالوگی نداشت.

انگار اونم فهمیده بود که چقدر لحظات حساسی سپری میشه و باید خفه میشد.
بالاخره اون سکوت با صدای کشیده شدن پای هیونهه روی زمین و نشستنش روی مبل در هم شکست.

"نه... نه امکان نداره"

خانم کیم با درموندگی سمت هیونهه رفت و خواست دستش رو بگیره اما پس زده شد.

"هیونهه... باید بریم"

این حرف انگار جرقه‌ای بود برای منفجر شدن زن جوان چون با عصبانیت سمت اون برگشت و شروع به فریاد کشیدن کرد

"نهههه!!! پسر من زندستتت!!! امکان نداره اونجا باشه! میفهمین؟؟!!!"

جونگین یه قدم جلو رفت و دست هیونهه رو از یقه مادرش باز کرد
"خاله برای همین باید بریم اونجا تا مطمئن بشیم اون بکهیون نیست..."

تمام سعیش رو کرده بود تا لحنش آروم باشه و به نظر هم موفق میومد اما هیونهه که فکر میکرد رفتن به سردخونه در واقع نوعی تسلیم شدنه، هیستریک سرش رو تکون داد و توی خودش جمع شد.

"نه... پسر من زندست... امکان نداره اون باشه"

"پس بیاید بریم تا ثابت کنیم که اون بکهیون نیست باشه؟"

جوری حرف میزد که انگار طرف حسابش یه بچه پنج سالس و البته هرکس هیونهه رو توی اون وضعیت میدید چیز دیگه‌ای جز یه بچه که داشت لجبازی میکرد نمیدید.

با این حرفش بالاخره تونست زن رو راضی کنه که از جاش بلند شه و همراهشون بره.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

پشت سر پزشکی که یه گان آبی به تن داشت با قدم های نامیزون به سمت انتهای راهروی طویل و تاریک زیرزمین سردخونه میرفتن.

حتی اون راهرو هم طوری بود که انگار داخلش گرد مرده پخش کرده بودن و به قدری ساکت بود که حتی میشد صدای بال زدن پشه رو هم شنید.

هرچی به اتاق مورد نظر نزدیکتر میشدن قدم های زن قد کوتاه هم آروم تر و نامطمئن تر میشدن.

وقتی پزشک جلو در توقف و اون رو باز کرد موج سرمایی به صورتش خورد و باعث شد برای لحظه‌ای مکث کنه اما بعد وارد اتاق شد.

بقیه بیرون منتظر موندن و ترجیح دادن داخل نرن.

با راهنمایی پزشک سمت لاکر های فلزی بزرگی که میدونست داخل هر کدومشون یه جنازه وجود داره اما ترس این که یکی از اون ها بکهیون خودش باشه ضربان قلبش رو بالا برده بود.

مرد پزشک یکی از اون لاکر هارو باز کرد و صفحه فلزی که یه جنازه روش بود رو بیرون کشید.

هیونهه لبش رو تر کرد و جلو رفت، لحاف سفید رنگی که صورتش رو پشونده بود کنار زد.

کنار زد و با دیدن جسم زیر لحاف از خودش متنفر شد...

از خودش متنفر شد که به خاطر مرگ یه نفر دیگه خوشحال بود...

اون بکهیونش نبود، درسته که بخشی از صورتش تقریبا نابود شده بود اما میتونست تشخیص بده که این اون پسری که همیشه موقع خواب صورتش رو نوازش میکرد نبود.

ظالمانه بود اما از ته قلبش خوشحال شده بود که یه آدم دیگه مرده.

دستش رو جلو برد و آروم روی پوست سرد پسر کشید و موهایی که هم رنگ موهای قهوه‌ای بکهیون بود رو نوازش کرد.

برای یه لحظه به جای صورت پسری که روی تخت بود تصویر بکهیون رو دید و با ترس عقب رفت.

همون طور که نفس های تند و مقطع میکشید از اتاق بیرون رفت.

با باز شدن در سه نفری که پشت در منتظر بودن سریع سمتش اومدن.

"بکهیون بود؟!!!"

هیونهه که به خاطر تصویری که دیده بود و بویی که حس کرده بود حالش بد بود، نمیتونست سر پا بایسته و با گفتن "نبود!" دستش رو با دیوار گرفت تا نیافته.

اما آقای کیم که فکر میکرد اون فقط نمی‌خواد باور کنه که پسرش مرده داخل اتاق رفت تا خودش جنازه رو چک کنه.

اما چند لحظه بعد با شنیدن جیغ همسرش و فریاد پسرش سریع سمت اونها دوید و هیونهه رو در حالی دید که بین دست های همسرش از حال رفته...

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

کای قوطی قهوه سردی که از دستگاه های شیشه‌ای توی راهروی بیمارستان گرفته بود رو دستش گرفت و در قوطی رو باز کرد.

داشت از سردرد میمرد! ساعت از دو گذشته بود و هیچی به هیچی.

نه تنها که هیچ خبری از بکهیون نداشتن حالا هیونهه هم از حال رفته بود و سریع رسونده بودنش بیمارستان.

واقعا دیگه هیچی نمیدونست...

یعنی الان بکهیون کجا بود؟

داشت چیکار میکرد؟

آهی کشید و از قهوه سردش خورد تا کافئینی که داشت حالش رو بهتر کنه ولی مثل این که اونم تاثیری نداشت.

پدرش توی محوطه بیمارستان قدم میزد و مادرش توی اتاق روی صندلی همراه نشسته بود.

با زنگ گوشیش دستش رو داخل جیبش برد و بیرون کشیدش.

چانیول بود!

به کل اون رو فراموش کرده بود...

تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت

"هوم؟"

"خوبی؟ اوضاع چطوره؟!"

با این سوال، صدای پوزخند خستش به گوش چانیول رسید

"اوضاع؟ افتضاحه!"

دستش رو سمت شقیقه های نبض دارش برد و کمی فشارشون داد

"هنوز هیچ خبری از بکهیون نیست و خاله هم بیمارستانه"

"بیمارستان؟!! بیمارستان برای چی؟!"

"خودت چی فکر میکنی؟! پسرش گم شده و داره از نگرانی میمیره! انتظار داری شاد و خندون نسکافش رو بخوره و یه مقاله جدید بنویسه؟؟؟"

توی این چند ساعت خیلی تخت فشار بود و الان اعصابش با کوچکترین چیزی تحریک میشد. برای همین طوری سر چانیول داد زده بود که پرستار از دور بهش تذکر داد و اون با شرمندگی سرش رو تکون داد.

"خوبی؟"

صدای آروم چانیول باعث شد نفسش رو بیرون بده و پیشونیش رو بخارونه.

"اره... ببخشید"

"مشکلی نیست... منم کلافم... دارم دیوونه میشم اما نمیتونم از خونه برم بیرون!"

"اشکال نداره، درک میکنم... اگه اتفاقی افتاد خبرت میکنم"

"ممنون!"

چانیول گفت و تماس رو قطع کرد.

به محض این که تماس قطع شد تلفنش رو پرت کرد رو زمین و لگدی به دیوار زد.

به جونگین دروغ نگفته بود، داشت دیوونه میشد!

داشت دیوونه میشد که حال بد بقیه رو میدید...

هرچقدر توی این چند ساعت سعی کرده بود به خودش بقبولونه که تقصیر خودش نبوده، حتی ذره‌ای از حس مزخرفش کم نشده بود!

فلش بک ۹ ساعت قبل - ساعت ۵ بار لایت اوت

تصمیمات یکی از مهمترین اصل های زندگی هر فرده. و اهمیتش به قدریه که حتی از سنین پایین هم یک فرد درگیریشونه و هرچی بزرگتر میشه تصمیم ها هم رفته رفته سخت میشن.

مثلا یه بچه چهار مجبوره بین پشمک صورتی و آبنبات رنگین کمونی یکی رو انتخاب کنه.

یکم به بزرگتر شه باید تصمیم بگیره که اون لباس پف پفیه پشت ویترین رو میخواد، یا چندتا بلیط شهربازی.

و این تصمیمات به مرور سخت تر میشه، مثل زمانی که یه تصمیم توی یکی از مهمترین دوراهی ها میتونه مسیر زندگی رو عوض کنه.

و البته از اون مهمتر، کنار اومدن با عواقب اون تصمیم بود و این چیزی که بود که یه لحظه باعث تردید چانیول در‌مورد ریختن داروی بیهوشی توی نوشیدنی دوست پسرش بود.

اما نفس عمیقی کشید و پودر سفیدی که از لوازم مادرش کش رفته بود رو توی نوشیدنی خالی کرد و با نی بلندی که داخلش بود همش زد تا کامل حل بشه و بعد سمت میزی که پسر بزرگتر انتخاب کرده بود.

نوشیدنی نارنجی رو رنگ رو جلوی بکهیون گذاشت و خودش هم کنارش نشست.

بکهیون که مطمئن بود به خاطر سر و صدای داخل کلاب صداش به چانیول نمی‌رسه فقط لبخندی زد و و نوشیدنی رو جلوتر کشید.

سرش رو سمت نی برد و بهش چسبوند اما قبل از این که حتی یه قطره ازش رو بخوره سریع سرش رو بالا آورد و باعث شد ضربان قبل پسر کوچکتر به سرعت بالا بره.

نکنه فهمیده بود؟!

"میگم الکل که نداره؟ اگه الکل داشته باشه فردا سردرد میگیرم و برای مسابقه حالم خوب نیست"

چانیول با شنیدن سوالش، نامحسوس نفسش رو بیرون داد و بعد از لبخندی که زد جوابش رو داد

"نه نه! حواسم بود، برای خودمم بدون الکلش رو گرفتم"

و کمی از نوشیدنی خودش خورد تا خیال بکهیون رو راحت کنه و وقتی که بکهیون با رضایت سرش رو تکون داد و بالاخره نی رو داخل دهنش برد، تونست آب دهنش رو قورت بده و نفس راحتی بکشه.

اگه حتی نصف لیوان رو هم میخورد کافی بود نه؟

داروی قوی ای بود و باعث میشد تا صبح بخوابه و اون موقع هم که کلاب تعطیل بود و میدونست زودتر از دوازده ظهر باز نمیشه.

تایم برگذاری امتحان باشگاه هم فقط تا ساعت ده صبح بود.

همه چیز دقیق بود نه؟

امکان نداشت بکهیون به مسابقه برسه...

"چان..."

زمزمه آروم بکهیون رو شنید و سوالی بهش نگاه کرد

"توعم استرس داری؟"

"استرس؟"

"اره دیگه، برای مسابقه فردا"

البته که استرس داشت اما نه برای مسابقه فردا، بیشتر اضطرابش برای این بود که نقشش درست عمل نکنه ولی سرش رو تکون داد تا پسر بزرگتر شک نکنه.

اما ادامه حرف بکهیون باعث شد دوباره گوش هاش رو تیز کنه تا صدای پسری که کم کم احساس میکرد داره خواب‌آلود میشه رو بشنوه

"ولی حتی اگه قبول نشیم هم مهم نیست"

"نیست؟!"

بکهیون دستش رو روی پلکش کشید و به چانیول نگاه کرد

"نه، فوقش سال دیگه دوباره امتحان میدیم اگه بازم نشد میتونیم بریم باشگاه های دیگه"

چانیول ابروش رو بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی پرسید

"لابد جمله بعدیت هم اینه که حتی اگه مجبور بشی کلا توی مسابقه شرکت نمی‌کنی!"

"اره!"

چانیول به شوخی گفته بود ولی وقتی به صورت بکهیون نگاه کرد هیچ ردی از شوخی توش نمی‌دید...

اون چش بود؟ داشت راست می‌گفت یا فقط برای این که خودش رو خیلی ادم خوبی نشون بده این حرف ها رو میزد؟

صدالبته که آدم خوبی بود ولی بی اهمیت بدون قبول شدن توی توسکا هم دیگه زیادی بود!

بازی کردن توی توسکا چیزی بود که اون حاضر بود بخاطرش خیلی کار ها بکنه، کما اینکه الان هم داشت از بکهیون می‌گذشت.

بکهیون وقتی بفهمه که کاری کرده تا نتونه توی امتحان شرکت کنه قطعا دیگه انقدر خوب باهاش رفتار نمی‌کرد.

ولی مشکلی باهاش نداشت، اون بین یه رابطه ساده همراه با یه علاقه سست و زندگی آیندش، قطعا دومی رو انتخاب میکرد!

بکهیون با دستش چشم هاش رو مالید و چندبار پلک زد تا خوابی که نمیدونست کی به سراغش اومده از سرش بپره

"خوابت میاد؟"

بکهیون اخم کرد چندتا پلک زد تا دیدش بهتر بشه.

"نه خوبم"

خمیازه‌ای که کشید و خستگی بیش از حدش با حرفی که زده بود تضاد داشت.

کمی از نوشیدنی خنکش خورد تا شاید سر حالش بیاره ولی سنگینی پلک هاش به حدی بود که سرش رو روی میز گذاشت و پلک هاش رو محکم روی هم فشرد.

چانیول لب هاش رو توی دهنش کشید و دستش رو روی شونه پسر گذاشت

"بک! بک چیشده؟!"

بکهیون کمی سرش رو بالا آورد و قبل از این که کاملا از هوش بره نگاه ناخوانا‌یی به دوست پسرش انداخت و بعد بیهوش شد.

چانیول چندبار انگشتش رو جلوی پلک هاش تکون داد و مطمئن شد که بیدار نیست.

حالا باید میبردش به اتاقی که قبلا رزرو کرده.

به دور و برش نگاه کرد، کلاب شلوغ بود و کسی به اون توجه نمی‌کرد پس بکهیون رو بلند کرد و همونطور که به خودش تکیش داده بود آروم آروم سمت راه پله‌ای که به راهروی طبقه بالا می‌رسید رفت.

وقتی از دید بقیه خارج شدن خم شد و با گذاشتن دستش زیر زانوی بکهیون، پسر بزرگتر رو بلند کرد.

از پله های بالا رفت و وارد راهروی خلوت و نسبتا تر و تمیز طبقه بالا شد دنبال اتاق خودش گشت و وقتی شماره سیزده رو بالا در دید سمتش رفت و با کارتی که بهش داده بودن بازش کرد و داخل رفت
اتاق لوکسی نبود ولی تمیز و شیک بود.

آروم سمت تخت رفت و خواست خم بشه که بکهیون رو روی تخت بذاره اما با دیدن صورت آرومش که به سینه خودش چسبیده بود لحظه‌ای مکث کرد اما بعد سریع بک رو روی تخت خوابوند و سرش رو روی بالشت تنظیم کرد تا بعدا درد نگیره.

یه لحظه از کار خودش خندش گرفت...

بیهوشش کرده بود تا شانسش رو بدزده و حالا داشت شرایط رو براش راحت تر میکرد؟

خندش رو خورد و سرش رو پایین انداخت...

این که توی تقلب کردن مصمم بود باعث نمیشد که احساس شرم و خجالت نداشته باشه...

بالاخره کاری که داشت میکرد باعث افتخارش نبود. اون داشت زندگی یه نفر دیگه رو فدای آینده خودش میکرد!

دست چپ بکهیون که کنار بدنش افتاده بود رو بین دست هاش گرفت و با انگشتش نوازشش کرد.

"من..."

لبش رو تر کرد و دوباره آروم زمزمه کرد
"من..."

سرش رو بالا آورد و به صورت پسر که فارغ از اتفاقات اطرافش توی خواب عمیقی بود نزدیک شد.

آروم لب هاش رو روی خال بالا لبش گذاشت و بوسید.

نفس عمیقی کشید و ریش رو با عطر گردنش پر کرد چون احتمالا دیگه همچین فرصتی پیدا نمی‌کرد.

سرش رو در فاصله چند سانتی بکهیون نگه داشت و با صدایی که کمی خش دار شده بود زمزمه کرد

"ببخشید..."

و بعد قبل از این که عذاب وجدان یا هر حس کوفتی دیگه‌ای بهش فشار بیاره سریع از روی تخت بلند شد و اتاق رو ترک کرد.

در اتاق رو بست و مطمئن شد که قفله، بعد پله ها رو دوتا یکی طی کرد و از لا به لای جمعیت رد شد تا بالاخره تونست هوای آزاد و تمیز بیرون رو توی سینش بکشه.

نگاهی به ساعتش که پنج و نیم رو نشون میداد و انداخت و راه خونه رو در پیش گرفت.

ترجیح داد جای این که تاکسی بگیره بدوه تا بتونه احساسات مختلفی که هر لحظه بیشتر افکارش رو پر میکردن بیرون بریزه اما با هر قدم همه چیز بدتر میشد...

پایان فلش بک

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

خودش رو با این فکر که اگه یه ذره بگذره دیگه نگران نیست آروم کرده بود ولی با گذشت زمان همه چیز بدتر میشد.

حالا که داشت فکر میکرد، تازه عواقب کارش رو میدید، اگه اتفاق بدی میفتاد چی؟

اونجوری میتونست تقاصش رو پس بده؟

میتونست جبران کنه و همه چیز رو به حالت عادی برگردونه؟!

نه نمیتونست...

اگر فاجعه‌ای رخ میداد عواقبش غیر قابل جبران بود...

اون الان نه تنها از روشی که برای تقلب کردن به خاطر بردن توی مسابقه استفاده کرده بود پشیمون بود بلکه حتی کلا به تقلب کردنش هم اطمینان نداشت.

اصلا از کجا معلوم که اگه بکهیون هم توی مسابقه شرکت میکرد برنده میشد؟

لعنت بهش بکهیون حتی گفته حاضره کنار بکشه! و اون چیکار کرده بود؟

بعد از این که بیهوشش کرده بود توی یه اتاق زندانی و همونجا رهاش کرده بود.

از خودش خجالت میکشید!

اون چیکار کرده بود؟

باید هرچه زودتر گندی که زده بود رو جمع می‌کرد. سریع گوشی و سوییشرتش رو برداشت و از اتاقش خارج شد.

بدو بدو سمت در خروجی خونه رفت و بازش کرد اما قبل از این که بتونه بیرون بره مادرش رو دید که داشت سمت خونه میومد.

مادرش شیفت بود ولی چرا امشب زود برگشته بود؟!
معمولا تا پنج صبح شیفت داشت و نمیتونست زودتر برگرده خونه اما دقیقا امروز که نباید میومد، شیفتش زودتر تموم شده بود!
"داشتی جایی میرفتی؟"
"اره باید برم بیرون!"
مادرش همون‌طور که کتش رو به جالباسی آویزون میکرد ابروش رو بالا انداخت و با لحن متعجبی پرسید
"این ساعت شب؟! کجا میخواستی بری؟"
"بکهیون، یکی از دوستام گم شده بقیه دارن دنبالش میگردن منم می‌خوام... می‌خوام برم کمکشون"
قطعا نمیتونست راستش رو بگه پس دروغ و حقیقت رو قاطی کرد اما مادرش در خونه رو بست و جلوش ایستاد
"نه نمیشه بری! بقیه میتونن دنبالش بگردن، در ضمن فردا مسابقه داری و باید استراحت کافی داشته باشی!"
"ولی من باید برم!"
"گفتم نه!"
"ولی مامان-"
"مجبورم نکن حرف رو برای بار سوم تکرار کنم پارک چانیول!!! همین یک ساعت پیش بیمارم زیر تیغ جراحی مرد و الان واقعا حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارممم!!"
مادرش با فریاد گفت و سمت سرویس بهداشتی رفت تا دست و صورتش رو بشوره.
آهی کشید و دوباره سمت اتاقش دوید. حالا باید چیکار میکرد؟
نمیتونست از خونه بره بیرون و جرئت این که به کسی خبر بده که بکهیون کجاست رو نداشت، چون اگه بعدش ازش میپرسیدن که برای چی اونجاست و تو از کجا میدونی چی می تونست بگه؟
بگه من خودم اونجا گیرش انداختم تا درصد شانسم توی مسابقه فردا بره بالا؟
نه امکان نداشت که همچین چیزی رو بگه، اون وقت بقیه چه واکنشی نسبت بهش داشتن؟
اما...
بالاخره که می‌فهمیدن...
فردا که بکهیون برمیگشت بهشون میگفت که چه اتفاقی افتاده. حالا این که بقیه موضوع رو الان متوجه میشدن یا فردا فرقی به حال اون نداشت. ولی قطعا برای بقیه که داشتن از نگرانی میمردن هر لحظه به اندازه‌ی سال ها طول می‌کشید.
نمیتونست اجازه بده بیشتر از این اذیت بشن. حالا هر فکری هم که راجع به اون بکنن.
بعد از ده دقیقه که با خودش کلنجار رفت بالاخره تصمیمش رو گرفت، پس دستش رو سمت موبایلش برد و توی تماس های اخیرش اسم جونگین رو  لمس کرد و روی اسپیکر گذاشت. اما هر چقدر که بوق خورد جونگین تماس رو وصل نکرد.
دوباره زنگ زد اما باز هم تماسش جواب داده نشد، اخم خفیفی بین ابرو هاش نقش بست و برای بار سوم هم تلاش کرد اما بعد از این که دوباره صدای بوق توی گوشش پیچید با ضرب از جاش بلند شد و اتاقش رو ترک کرد.
دیگه نمیتونست دست رو دست بذاره، حتما اتفاقی افتاده بود که کای تلفنش رو جواب نمی‌داد.
سریع سمت در دوید و اون رو باز کرد اما قبل از این که حتی بتونه پاش رو بیرون بذاره صدای مادرش رو شنید
"بهت گفته بودم حق نداری بری بیروووننن!!!!"
"مهم نیست! من باید برم! هرجور که شده باید برم مامان!!"
مادرش با عصبانیت سمتش اومد و در خونه رو محکم بست، کلیدش رو هم برداشت.
"تو هیچ جا جز اتاقت نمیری! همین الان برگرد تو اتاقت، اگه میخوای بری بیرون پس مسابقه فردا رو فراموش کن. باید بینشون یکی رو انتخاب کنی!"
چانیول دندون قروچه‌ای کرد و با عجله مادرشو کنار زد و سمت رفت که صدای خانم پارک متوقفش کرد.
"بهت گفتم وایسا!!"
مادرش از بازوش گرفتش و سیلی محکمی توی صورتش زد.
چانیول دستش رو روی جای سیلی گذاشت و چشم هاش رو بست.
مادرش همون‌طور که بازوش رو محکم فشار میداد کشیدش و سمت دری که کنار آشپزخونه بود بردش.
در اتاق رو باز کرد و چانیول رو داخلش هول داد.
چانیول که میدونست مادرش میخواد چیکار کنه سعی کرد پسش بزنه ولی قد بلند خودش به مادرش رفته بود و هنوز جستش در مقابل اون کمی کوچیک بود.
خانم پارک داخل اتاق روی زمین هولش داد و با صورتی که ترسناک شده بود توی تاریکی نگاهش کرد.
"همینجا میمونی! تا صبح که برای مسابقه بخوای بری بیرون!"
چانیول سرش رو به نفی تکون داد و از روی زمین بلند شد تا سعی کنه از اتاق بره بیرون ولی زن عصبانی نذاشت.
"گوشیت رو هم میدی به من تا یاد بگیری دیگه وقتی یه حرفی میزنم بهم گوش بدی!"
این رو گفت و بعد از این که موبایل پسرش رو هم توقیف کرد از اتاقش خارج شد و درش رو قفل کرد.
حالا توی یه اتاق گیر افتاده بود. اتاقی که هیچ پنجره‌ای نداشت! و این یعنی فرصت هر گونه تلاشی برای فرار از خونه ازش سلب شده بود.
از مادرش متنفر بود! بعد از مرگ پدرش طوری که انگار اون اتفاق تقصیر چانیول بوده همه چیز رو سر اون خالی میکرد.
موبایلش هم که ازش گرفته بود و حالا دیگه هیچ غلطی نمیتونست بکنه. حتی اگه جونگین هم بهش زنگ میزد نمیشد بهش جواب بده...
اون خواست که گندش رو درست کنه ولی انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا نذارن که کار درست رو انجام بده.
و به نظر می‌رسید فشار روانی که قرار بود تا بعد از ظهر متحمل بشه شروع تاوانی بود که باید می‌پرداخت.


∞•°∞°•∞•°∞°•∞

بیمارستان - کمی قبل تر

در اتاقی که برای هیونهه گرفته بودن رو باز کرد تا بهش سر بزنه. مادرش که خیلی خسته بود روی صندلی بخواب رفته بود و باعث شد با لبخندش سمتش بره اما وسط راه با دیدن تخت خالی و ملافه های به هم ریخته رنگ از رخش پرید.

با نگرانی از اتاق بیرون رفت و سمت در خروجی بیمارستان دوید.

صدای زنگ گوشیش رو می‌شنید اما وقت این که بهش جواب بده رو نداشت.

وقتی وارد محوطه بیمارستان شد همینطور که نفس نفس میزد به حیاط بزرگ نگاه کرد تا هیونهه رو پیدا کنه و زمانی که اون رو در حال خروج از حیاط دید با سرعت سمتش دوید.

اما فاصله ساختمان با خروجی حیاط خیلی زیاد بود و هر چقدر هم که سریع اون مسافت رو طی کرد باز هم هیونهه خیلی ازش جلوتر بود.

زن جوون سرگردون و طوری که انگار حواسش سر جاش نیست، بدون توجه به ماشین های کمی که براش بوق میزدن توی خیابون راه میرفت.

درسته که ساعت حدودا سه صبح بود و خیابون ها نسبتا خلوت تر بودن ولی اونجا جلوی یه بیمارستان بود و تعداد ماشین های بیشتر بودن.

ولی اون حواسش سر جاش نبود. هنوز تصویر پسر هجده ساله‌ای که یه طرف صورتش کاملا نابود شده بود و پوستش از شدت سفیدی به آبی میزد جلوی چشم هاش بود.

اون بچه خیلی شبیه بکهیونش بود...

احتملا مادر و پدر اون بچه هم الان توی خیابون ها دنبال ردی از پسرشون می‌گشتن.

درست مثل اون...

بیشتر از ۹ ساعت بود که خبری از پسرش نداشت...

پسرش...

پسرش...

پسرش...

تنها کسی که به خاطرش داشت زندگی میکرد...

اگه...

اگه فقط یه درصد...

یا نه! حتی کمتر از یه درصد امکان داشت که هیچوقت بر نگرده...

دیگه نبینتش...

دیگه نتونه باهاش در مورد این که چرا زندگیش انقدر خسته کننده و بی هیچ هیجانیه بحث کنه...

دیگه نتوننن شبا با هم توی یه تخت بخوابن و فیلم ببینن...

دیگه کسی رو نداشته باشه که به خاطر دست پختش بهش غر بزنه...

اون وقت دیگه دلیلی برای ادامه دادن به زندگیش نداشت...

"خالهههه!!!"

با صدای فریاد جونگین به عقب برگشت و بهش نگاه کرد.

جونگین با لبخندی که به خاطر از حرکت ایستاده زن روی صورتش نقش بسته بود، همزمان که گوشیش رو از توی جیبش در می‌آورد سمتش قدم برداشت.

فاصله کمی باهاش داشت و قدم های رو سریع تر کرد تا زودتر بهش برسه اما با نور شدیدی که توی صورت زن خورد و صدای بوق بلندی که داخل خیابون خلوت پیچید با وحشت صداش زد اما هیونهه بدون این که کوچکترین تغییری در حالتش ایجاد کنه فقط لبخندی زد و لحظه بعد با اصابت ماشین با تن ظریفش، جسمش به بالا پرتاب شد و از روی کاپوت ماشین سر خورد.

راننده ماشینی که بهش زده بود با ترس به خاطر تصادفی که داشت، بدون این که حتی از ماشین پیدا شه، پاش رو روی گاز گذاشت و سریع فرار کرد.

چند نفر دیگه که جلو بیمارستان ایستاده بودن سمت هیونهه دویدن تا وضعیتش رو چک کن.

اما جونگین سر جاش خشکش زده بود...

نگاهش روی زنی بود که روی آسفالت های سرد خیابون افتاده بود و خونی که از بدنش بیرون می‌ریخت کف خیابون رو رنگ میزد.

اما فکرش درگیر اتفاقات بعدش بود...

وقتی بکهیون برگشت باید بهش چی می‌گفت؟

چجوری بهش میگفت که مادرت جلوی چشمم ایستاده بود ولی نتونستم هیچ کاری کنم و تصادف کرد؟

ولی...

همه اینا در حالتی رخ میداد که بکهیون برمی‌گشت نه؟

با یاد آوری این که احتمال زنده بودن بکهیون هم خیلی کمه زانو هاش لرزید و چشم هاش از اشک پر شد...

بی توجه به تلفنش که روی زمین افتاده بود و همچنان زنگ میخورد، با صورتی که حالا خیس از اشک بود پاهای بی رمغش رو سمت تکنسین های اورژانس که هیونهه رو روی برانکارد خوابونده بودن و با عجله وارد ساختمان اورژانس میکردن، کشید.

اون شب تا صبح پشت در اتاق عمل نشستن.

میدید که مادرش دعا میکرد تا عمل موفقیت آمیز باشه و پدرش بار ها طول سالن انتظار رو طی کرده بود اما اون آروم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و آرزوش این بود که هیونهه زنده از اتاق عمل خارج نشه...

میدونست که امیدی به سالم بودن بکهیون نیست و برای اون زنی که الان زیر تیغ جراحی بود، نبودن بکهیون فرقی با مرگ نداشت...

پس آرزو میکرد تا بمیره که زجر نکشه...

بعد از شیش ساعت عمل، ساعت هشت و نیم صبح پزشک از اتاق عمل خارج شد و گفت عمل موفقیت آمیز بوده ولی احتمالا پایدار بودن حالش خیلی کمه.

و نیم ساعت بعد از این که هیونهه رو از اتاق عمل خارج کردن سطح هوشیاریش انقدر پایین اومد که رفت تو کما و فاصله‌ای با مرگ نداشت...

جونگین از این وضعیت راضی نبود ولی حداقل برای هیونهه خوشحال بود...

اینجوری میتونست بعد مرگش هم پیش پسرش باشه...

ولی این خوشحالی فقط تا ساعت دوازده ظهر طول کشید...

زمانی که گوشیش زنگ خورد و بر خلاف تمام این مدت اسم بکهیون روی گوشیش ظاهر شد.

و وقتی تماس رو با دستی لرزون جواب داد، صدای ترسیده بکهیون توی گوشیش پیچید

"جونگین... کمک... کمکم کن!"

با شنیدن این جمله گوشی از دستش سر خورد و روی زمین افتاد.

جونگین با ضرب سمت شیشه آی‌سی‌یو چرخید و مردمک های لرزونش رو به زنی که روی تخت خوابیده بود و کلی دستگاه بهش وصل بود خیره شد.

.
.
.
.

حالا چی میشد؟

پایان مبارزه بیست و نهم
ادامه دارد...

سلام سلام دلتون برام تنگ شده بود نه؟😄
خب این پارت در واقع با پارت هفته قبل که اپ نکردم یکی شده حدود پنج هزار و هشتصد کلمه هستش🤦🏻‍♀️
برای این که تو خماری نمونین جفتش رو یه جا اپ کردم پس قدر بدونید😌 و دوسم داشته باشید🥺😍

و این که میخوام برای اولین بار شرط وت بذارم🙄💔
ووت حتما به ۷۰ برسه😘

Continue Reading

You'll Also Like

314K 9.5K 40
"Kookie i'm sorry ,I promise to never hangout or look at any body else the way I look at you " #topkook #bottomtae
312K 9.4K 101
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
282K 2K 11
Characterization(all credits to Blue_maiden) Date Written: (August 18,2018) Date Finished: (December 31,2019) Published Finished
1.3M 58.2K 104
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC