" BLACK Out " [Complete]

By RayPer_Fic

25.6K 3.6K 2.2K

•¬‌کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬‌ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬‌خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی... More

|| Season 1 • EP 1 ||
|| Season 1 • EP 2 ||
|| Season 1 • EP 3 ||
|| Season 1 • EP 4 ||
|| Season 1 • EP 6 ||
|| Season 1 • EP 7 ||
|| Season 1 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 1 ||
|| Season 2 • EP 2 ||
|| Season 2 • EP 3 ||
|| Season 2 • EP 4 ||
|| Season 2 • EP 5 ||
|| Season 1 • EP 5 ||
|| Season 2 • EP 6 ||
|| Season 2 • EP 7 ||
|| Season 2 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 9 ||
|| Season 2 • EP 10 ||
|| Season 2 • EP 11 ||
|| Season 2 • EP 12 ||
|| Season 3 • EP 1 ||
|| Season 3 • EP 3 ||
|| Season 3 • EP 4 ||
|| Season 3 • EP 5 ||
|| Season 3 • EP 6 ||
|| Season 3 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 1 ||
|| Season 4 • EP 2 ||
|| Season 4 • EP 3 ||
|| Season 4 • EP 4 ||
|| Season 4 • EP 5 ||
|| Season 4 • EP 6 ||
|| Season 4 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 8 ||
|| Season 4 • EP 9 ||
|| Season 5 • EP 1 ||
|| Season 5 • EP 2 ||
|| Season 5 • EP 3 ||
|| Season 5 • EP 4 ||
|| Season 5 • EP 5 ||
|| Season 5 • EP 6 ||
|| Season 6 • EP 1 ||
|| Season 6 • EP2 ||
|| Season 6 • EP3 ||
|| Season 6 • EP4 ||
|| Final Season ||
||Thank you message to the readers||
||Thank you message to the readers||

|| Season 3 • EP 2 ||

486 80 112
By RayPer_Fic

فصل سوم : بخش دو ( دوست دارم )

امشب به شکل عجیبی مثل احمقا رفتار می کرد، و با این که برخوردش کاملا تابلو بود اما کریس اصلا به روی خودش نمی آورد، اتفاقا کاری می کرد تا لوهان احساس راحتی بیشتری بکنه ، و حتی نمی تونست تصور کنه چقدر با این حرکت جنتل منانش باعث می شد تا لوهان بیشتر از قبل از این مرد خوشش بیاد و بهش دل ببنده ...

« اگه اینجا اذیتت می کنه، می تونیم بریم جای دیگه »
با پرسش کریس بِ.خودش اومد و شاتی رو که تقریبا داشت از دستش می افتاد رو سفت چسبید ، انقدر توی فکر فرو رفت که کلا از خودش و لحظه ای که توش زندگی می کرد غافل بود ...
« نه خوبه ... ببخش یکم گیج می زنم نمی دونم چرا ؟»
« از چی می ترسی لوهان ... بهم بگو »
« متوجه منظورت نمی شم! »
شاتی که توی دست لوهان بود رو ازش گرفت-و اون رو مقابلش روی میز گذاشت ، کمی نزدیک شد و همونطور که بهش نگاه می کرد دستش رو توی دست گرفت.
« تو باکره ای نه ؟ »
با این سوال لوهان قسم می خورد از فرط خجالت رنگش پرید و سرخی گونه هاش بیشتر معلوم شد ...
« چی ؟ ... نه من ... خب ... راستش »
« لوهان من، تو رو واسه خودت میخوام، درست از وقتی که پیشنهاد کردم با هم زندگی کنیم، با خودت درگیری »
« نه نه ... تو داری اشتباه میکنی، من اتفاقا از پیشنهادت خیلی هم خوشحال شدم .. چو ...»
میون حرفش پرید و حمایتگرانه تکرار کرد :
« گوش کن ما باهم جلو میریم خب ؟ قرار نیست اتفاقی بیفته، اون افکار منفی که توی سرت می چرخه هیچ وقت به حقیقت تبدیل نمی شه »
« چطور میتونی انقدر دقیق افکارمو بخونی؟!!! »
لوهان اینو گفت، و حالتش درست مثل بچه هایی که تو بغل مادرشون هستن آروم گرفت .
« دلم میخواد هر وقت که نیاز داشتی با من حرف بزنی رو راست باشی، لوهان من هیچ وقت کاری نمی کنم تا تو از انتخابت پشیمون بشی»
کریس حرف می زد و لوهان بیشتر از قبل به آدمی که اینطور دقیق درمورد احساساتش صحبت می کنه مات می شد .
« هیچ وقت فکر نمی کردم کسی پیدا بشه که بتونه منو انقدر عمیق درک کنه »
« خب شاید بخاطر اینه که دوست دارم »

لوهان از آسمون هفتم به زمین اومد، قسم می خورد مغزش در لحظه انقدر دوپامین ترشح کرد که می تونست همینجا تنش رو به کریس تقدیم کنه، صدای این پسر جادو بود، تک تک کلمه هایی که به زبون می آورد مثل آنتی ویروس مقابل افکار منفیش عمل می کرد ...
اون می ترسید از اینکه نکنه برای فرار از سهون تو دام ی آدم بدتر بیفته، سهون بی قید و بند، و برای رابطه هیچ ارزشی قائل نبود و هر چیزی براش تاریخ مصرف داشت، و اگه تا الان انقدر به لوهان اهمیت میده بخاطر این بود که مدام دست رد به سینش می زد، لوهان مطمئن بود به محض اینکه خودش رو تسلیم سهون بکنه چه جسمی و چه روحی خودش هم مثل خیلی های دیگه تو زباله ها انداخته میشه ...

اما کریس با سهون فرق داشت چطور انقدر راحت متوجه ترساش شد ؟ چطور تونست بفهمه که هنوز باکرَست. و این موضوع هم خجالت زدش می کرد هم وحشت زده .
آره کریس با همه فرق داشت انگار خدا اونو فقط مخصوص لوهان آفریده فقط برای اون ...
به خودش اومد و متوجه شد کمتر از ی نفس با صورت کریس فاصله داره نگاهش توی چشم های محکم و مردونه ی کریس افتاد و از شدت هُرم نفس هایی که به صورتش می خورد پلکاش روی هم افتادند، حس می کرد اگه همین الان اونو نبوسه به خودش توهین کرده ...
این اولین بوسشون می شد و کی فکرش رو می کرد انقدر شیرین اتفاق بیفته ؟
درست اون لحظه ی گرمی که قرار بود حسش تا ابد توی خاطر لوهان بمونه با صدای زنگ موبایلش استپ شد و از ریخت افتاد، بی اختیار تو بغل کریس از شوک صدا تکون خورد و خجالت زده صورتش رو عقب کشید ...
« منو ببخش کریس ولی نمی تونم گوشیم و سایلنت کنم چون هر لحظه ممکنه از بیمارستان باهام تماس بگیرن ... »
کریس در جوابش گرم خندید و در حالی که گونش رو با انگشت شست نوازش می کرد ازش خواست تا زود تر جواب بده ...
لوهان بی درنگ همونطور که توی عرق شرمش غرق شده بود به تلفن جواب داد ...
و درست بعد از تموم شدن تماسش در حالی که با عجله کتش رو از روی کاناپه برداشت، به طرف کریس برگشت و کنارش نشست ...
« حتی نمی تونی تصور کنی چقدر از این اتفاق شرمندم اما مورد اورژانسی پیش اومده باید فورا برم بیمارستان ... میتونی این اتفاق رو ندید بگیری ؟»
« فکر میکنم اگه با رفتنت مخالفت کنم باید به انسانیتم شک کرد »
* تو همیشه میدونی کِی چی بگی که آدم رو بیشتر از قبل شیفته خودت کنی *
از ذهنش گذشت و احساس سرشارش با بوسه ای رو گونه ی کریس ثبت شد ...
« می بینمت خیلی زود »
بعد در حالی که ازش دور می شد گفت :
« دوست دارم ... »
و کریس اولین بار بود که این واژه رو از دهن لوهان می شنید ...

*
*

بعد از بحثی که اون شب با کای داشت سعی کرد خیلی جلوش آفتابی نشه، ازش نمی ترسید، فقط نمی خواست اونو ببینه، براش مهم نبود چقدر تند رفت، حتی نمی دونست چرا نمی خواد جلوش آفتابی بشه اما تمام سعیش رو برای دیده نشدن کرد ...

« دی.او جان میشه از انبار برای من گوشت خوکِ دودی بیاری ؟ »

مشغول خورد کردن سبزیجاتی بود که آجوما ازش خواست و نمی دونست چرا با اینکه هنوز کار قبلیش رو تموم نکرده آجوما ی مسئولیت جدید بهش میده؟ با این حال برای انجام دادنش از سرجا بلند شد، حتی حاضر بود بخاطر این پیر زن تا قله قاف بره، انبار ک چیزی نبود .

« نگران اینا نباش بقیشو من خورد میکنم چیزی نمونده »
سری به نشونه ی تایید تکون داد و از آشپز خونه خارج شد ...
همیشه آجوما گوگو رو برای این کارا میفرستاد اما اون الان داشت واسه تونی کار می کرد .
برای رفتن به انبار باید از عمارت خارج می شد و انتهای باغ خونه ای بود که زیرش انبار قرار داشت ...
آروم قدم بر می داشت و گاهی چشم هاش بخاطر نور خورشید که از بین شاخه ها فرار می کردند ریز می شد ...
بالاخره به انبار رسید و از پله ها پایین رفت کلیدی رو که آجوما بهش داده بود و بیرون آورد تا درو باز کنه ، داخل شد و یک راست به قسمتی که گوشت ها توش نگهداری می شد راه افتاد .
گوشت های دودی-و پیدا کرد و کلید رو توی جیبش گذاشت، یادش رفت از آجوما بپرسه چقدر نیاز داره پس بی فکر کل سبدی رو که گوشت ها داخلش بودند-و برداشت، و درست زمانی که روی دو پا چرخید از وحشت، سبد تو دستش تکون خورد و چند تیکه گوشت از توش بیرون افتاد ...
سونگین وقتی همچین عکس العملی رو از پسر روبه روش دید لبخندش پرنگتر شد و مقابل کسی که درست مثل مجسمه خشکیده بود، تیکه گوشت هایی که روی زمین افتاده رو توی سبند بگردوند ...

«حواست کجاست کوچولو میدونی چقدر پول همین تیکه های گوشته ؟ بیا به رئیسمون خسارت نزنیم »
و کیونگ همچنان از شدت غافل گیری بی حرکت بود و به نظر می رسید حتی نفس نمی کشه، سونگین دست هاش-و تو جیب شلوارش برد، طبق عادت همیشِ-گیش ب قدری یقه اش رو باز گذاشته بود که تقریبا کل بدنش رو می شد دید و با هر حرکتش اون زنجیر ظریف طلائی رنگ جلو عقب می شد...

« ی هفته ای میشه که ازاون مسافرت عجیبتون برگشتین اما من- تو این مدت حتی ی بارم ندیدمت، تو کدوم سوراخ قایم میشی که نمیشه پیدات کرد ؟ »
قدمی بهش نزدیک شد ...
«فکر نمیکنی ممکنه دلم برا اسباب بازیم تنگ بشه ؟»
متقابلا کیونگ قدمی به عقب برگشت و بالاخره اون نفس حبس شده از سینش رها شد ...
« شما اینجا چیکار می کنید قربان ؟»

حس کرد اگه ربات به جاش این جمله رو به زبون میاورد خیلی طبیعی تر و روون تر به نظر می رسید، و سونگ خوب می دونست بدجور این پسر کوچولو رو غافل گیر کرده که نه تنها رنگش پریده بلکه حتی قدرت تکلمش رو هم از دست داده، احساس قدرت می کرد و براش لذت بخش بود، قدمی دیگه به طرفش برداشت و فاصله رو کمتر کرد :
« کی فکرشو می کرد پاپی کوچولوی هارم وقتی تنها باشه به جای دندوناش دُم خوشگلشو تکون میده ؟ »

کیونگ قدمی ازش فاصله گرفت و سبد رو بیشتر به خودش چسبوند در حالی که سعی می کرد تا از مقابلش کنار بره- سونگین که بیشترین فاصله رو طی کرده بود، تو دو قدمِ سریع خودش رو به کیونگ رسوند و اون-و به قفسه های پشت سرش کوبید .
در لحظه دنیا دور سر کیونگ چرخید و با خودش زمزمه کرد ...
« کارم تمومه، هیچ گُهی نمی تونم بخورم »

سونگ دستش رو رو سینه ی کیونگ گذاشت و لبخند کریهی زد :
« چی شده ؟ چرا رنگت پریده؟ نکنه از من میترسی ؟ آره ؟!!»
سبد رو از دست های کیونگ بیرون کشید و رو زمین پرت کرد ...
« خیلی منو بازی دادی بچه ... زودتر از اینا باید به روش خودم باهات رفتار می کردم، اینجا حتی اگه دادم بزنی کسی خبر دار نمی شه »

سرش تو فاصله ی یک اینچی صورت اون قرار داشت و هُرم تک تک کلماتِ وحشتناکی رو که به زبون میاورد به صورت کیونگ می خورد

فکرشو نمی کرد اینطوری گیر بیفته، چطور متوجه حضورش نشد؟
یعنی تا اینجا تعقیبش میکرده ؟ اما آخه چطوری ؟
باور نمی کرد قراره تو این خراب شده اونم جایی که سه متر زیره زمینه تک و تنها توسط این سگ هار دست مالی بشه ...
این دنیا تا کی می خواست با این سوپرایز های کثیفش اون-و بازی بده ؟

و وقتی که انگشت شصت سونگین آروم روی لب هاش کشیده شد با خودش فکر کرد بعد از این ماجرا هر بلایی سرش اومد خودشو زنده نزاره ...
انگشت سونگ کنار رفت و حالا لبهاش حریصانه میخواستن تا به قصد شومشون برسن ...

« خدا اگه اون بالایی و صدامو میشنوی ازت میخوام قبل ازاینکه دست این عوضی بهم بخوره جونمو بگیری، کمکم کن خواهش می کنم ... »
عاجزانه ب زبون آورد و از سر وحشت پلک هاش-و روی هم فشار داد...

« دی.او معلوم هست کجایی ؟!! »
صدا از راه پله می اومد، و این برای کیونگ درست مثل معجزه ی آسمونی بود، سونگ سریع سرش رو از صورت کیونگ فاصله داد و به طرف خروجی نگاه کرد :
« گندش بزنن دختره ی فضول »
زیر لب با حرص غرید..

حالا صدای قدم های گوگو تو سکوتِ انبار می پیچید و نزدیک تر می شد، در حالی که کیونگ هنوز هم تو شوک بود و فکر می کرد داره خواب می بینه ...
« خیلی خوش شانسی بچه!! این بار و جستی، تا بعد حسابی خودتو آماده کن»

این-و گفت و فورا پشت قفسه ها خودش رو مخفی کرد.
کیونگ اما همچنان سرجاش میخ بود و دهنش از شدت وحشت خشک ...
« خدای من دی.او ... چرا ریختیشون رو زمین ؟!! »

گوگو همونجور که از سر تعجب دستش رو مقابل دهنش گرفته بود گفت و فورا به طرف گوشت هایی که رو زمین ریخته بودند رفت ...

« آجوما نگرانت شد گفت فرستادت تا گوشت بیاری ولی دیر کردی ازم خواست تا دنبالت بیام، حالا ببین چی شده !! چرا ریختیشون رو زمین آخه ؟ »
و بالاخره تو اون مدت سرش رو برگردوند و به کیونگ نگاه کرد که رنگ صورتش درست مثل کسایی که روح دیدن سفید شده .
« دی.او تو حالت خوبه ؟ »
در حالی این سوال رو می پرسید که متعجب و کنجکاو صورت کیونگ رو بر انداز می کرد ، قبل از اینکه جوابی بگیره اون پسر مثل برق زده ها مچ دست دختر رو گرفت و اونو به طرف خروجی تقریبا دنبال خودش کشید...
از پله ها بالا رفتن و کیونگ بالاخره نور خورشید و هوای تازه رو توی ریه هاش داد ...
« تو چت شده ؟ اون پایین اتفاق خاصی افتاد ؟»
گوگو گیج به زبون آورد که کیونگ بی حرف بغلش کرد، اتفاقی که باعث شد دختربیچاره به عقل خودش شک کنه ...
« ممنون ک اومدی »
این-و گفت و با ته مونده ی جونی که تو پاش بود به طرف عمارت راه افتاد درحالی که گوگو با ذهنی خالی رفتنش رو تماشا می کرد و سعی داشت اتفاق چند لحظه ی پیش رو برای خودش تحلیل و پردازش کنه .


*
*

لوهان رفت، و کریس تو این سوییت لاکچری که از قبل رزرو کرده تنها شد، نگاهی گذرا به اطراف انداخت وبعد از اون به شاتی که چند لحظه ی پیش لوهان واسه خودش ریخته بود چشم دوخت ، خم شد تا برش داره و قبل از خوردن اون-و زیرِ شعاعِ نور چرخوند و لاجرعه سرکشید.

از سرجا بلند شد و به طرف پنجره رفت، چشم هاش رو ساختمون های کوچیک و بزرگ مقابلش به حرکت دراومد، و ذهنش حول محور اتفاق چند لحظه ی پیش درحرکت بود.
با این که فقط ی نفس با بوسیدن لوهان فاصله داشت اما تا همینجا هم چیزی رو از دست نداده، لبخندی زد و به دنبالش سیگار برگ کوچیکش از برند داوید آف رو از جعبه بیرون آورد و روشن کرد.
مطمعن بود دفعه ی بعد بیشتر از بوسه بینشون اتفاق خواهد افتاد که همون لحظه صدای زنگ گوشیش توی فضا طنین انداخت .
« چه خبر کریس ؟»
« قبلنا اول حالمو میپرسیدی ؟»

فرد پشت خط کلافه به زبون آورد :
« خیلی خب حالت چطوره ؟ تونستی به جایی برسی ؟»

« بهم گفت دوستم داره و اگه اون کار اورژانسی کوفتی پیش نیومده بود تقریبا داشت منو می بوسید »
با گفتنش لبخندی فاتحانه روی لب های کریس جا خوش کرد .

« زود تر از چیزی که انتظارش رو داشتم به نتیجه رسیدی »
« * می خنده * تو منو دست کم گرفتی؟ البته خودم هم فکر نمی کردم خام کردنش انقدر راحت باشه از اونجایی که با دوتا از کله گنده های مافیا رفیقه »
« اون فقط تنهاست همین ... گوش کن نمی خوام هیچ آسیبی بهش برسونی من فقط قصد دارم ازش استفاده کنم تا ب چان ضربه بزنم فهمیدی ؟ »
« باشه بابا هزار بار اینو گفتی حواسم به همه چیز هست، درواقع انتقام تو تفریح منم جور کرده چرا بخوام خرابش کنم؟ زندگی بعد از مدت ها برام هیجان انگیز شده یشینگ ...»
« پس دفعه ی بعد وقتی باهات تماس گرفتم میخوام باهاش تو تخت باشی »
« تو که توقع نداری وقتی دارم حال می کنم جواب تلفنتو بدم ؟»
و ب دنبالش بلند میخنده ...
« مزه نریز... تا بعد »
یشینگ خشک به زبون آورد ...
« باشه »
و تماس قطع شد .

سیگارش تقریبا به نیمه رسیده بود و خاکسترش روی زمین ریخت، ته موندَش رو با پُکی عمیق به آخر رسوند، و فکر کردن به سرگرمی جدیدش دلیلی شد تا دود سیگار رو با اشتیاق بیرون بده ...

.....................................

وقتی رسید فهمید همه چیز دروغ بوده واصلا از طرف بیمارستان بهش تلفنی نشده .
بدجور حالش گرفته شد و حالا که همه چیز رو کنار هم می چید فقط به ی جواب می رسید (اوه سهون ) . از ذهنش گذشت :
* باز هم توی عوضی *
عصبانی به دفترش برگشت تا وسایلش رو برداره، حتی روش نمی شد به کریس زنگ بزنه، چطور می تونست بگه همه چیز سیاه بازی بوده و حقیقت نداشته؟
شدیدا از رفتار های مسخره سهون بهم ریخت و تصمیم داشت حتما در این باره اون طور که لایق سهون باشه حرف بزنه، باید همین الان اون مرتیکه روانی رو پیدا می کرد و بهش یاد می داد دیگه زیادی داره از حدش میگذره ...
وارد دفتر شد و بی اینکه در رو ببنده به طرف میز رفت تا کیفش رو برداره ...
همون موقع در آروم به هم خورد و صدای چرخیدن کلید توی قفل باعث شد تا لوهان کنجکاو برگرده و پشت سرش-و نگاه کنه، با دیدن کسی که قصد ریختن خونش رو داشت از فرط عصبانیت صورتش مثل دیگ بخار قرمز شد و نفسش رو با صدا بیرون داد .
پیرهن مشکی پوشیده بود و مثل همیشه خوشتیپ و جذاب، این صورت تمیز با خط تند و تیزِ فکش قبل از هر چیزی نظر آدم رو به خودش جلب می کرد ...

« چ خوب شد که خودت اومدی »
با حرص ب زبون آورد ..
« چیه دلت برام تنگ شده بود ؟»
لبخند کم رنگی زد و مستقیم تو چشم لوهان نگاه کرد...

« نه اتفاقا دلم می خواست تف بندازم تو صورتت مرتیکه ی عوضی »
خون خونش-و می خورد، چطور میتونه بعد از گندی که زده اینطور بی خیال باشه ؟
* وای سهون تو ی عوضی ... *
از ذهنش گذشت و دیوارِ خشمش کم کم داشت فرو می ریخت ..

« اوه! بنظر میاد دکتر کوچولومون حسابی عصبانیه »
با لاقیدی به زبون آورد وتوی صندلی جا گیر شد، هرچی لوهان عصبی تر می شد، سهون آروم تر ...
اون خشم لوهان رو می دید و از قصد این طور خونسرد باهاش حرف میزد چون از نظرش این پسر شیطون باید تنبیه می شد، وقتی فکر می کرد اگه برنامه ی اون تلفن رو نچیده بود الان این لب های خواستنی توسط اون مرتیکه بوسیده می شدن، میخواست اینجا رو آتیش بزنه ...

« چی از جونم می خوای سهون ؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ باور کن دیگه با کارات خستم کردی »
اگه ی نفر تو دنیا می تونست در عین حال خشم و درموندگی رو نَتنها تو کلام که با صورتش نشون بده در حال حاضر خود لوهان بود.
همیشه همین طوره سهون قادر بود با این رفتار هاش اونو زیر بار احساسات متضاد له کنه .

« بَدِ همیشه مراقبتم که به تور آدم های بی خود نیفتی ؟ »
« باور کن تنها آدم بی خود زندگیم خودتی ... »
با فریاد ب زبون آورد، اتفاقی که برای لحظه ای سهون رو هم شوکه کرد اما خیلی طول نکشید ...
سکوت کرد تا به خودش مسلط بشه و بعد ب زبون آورد :
« گوش کن داستان من با کریس جدیه، هیچ قصدی برای پا پس کشیدن ندارم- برای اولین بار می خوام ی زندگی آروم واسه خودم شروع کنم ... میتونی اینو بفهمی؟ »
جمله آخرو جوری به زبون آورد انگار مخاطبش ی عقب افتاده ی ذهنی-ه که دست بر قضا مشاعرش رو هم از دست داده ...

همین کافی بود تا سهون دندوناش-و از حرص روی هم فشار بده، و به دنبالش با زبون لباش-و تر کنه .
لوهان خوب می دونست چطور فقط با دو تا کلمه قلاده این شیر وحشی رو پاره کنه...
« تو داری اشتباه می کنی لوهان ... من به این آدم اصلا اعتماد ندارم»
با خشم فرو خورده ای ب زبون آورد غافل از این که آخرین رشته های عصبی سهون داشتن از هم پاره می شدن و نتیجش می تونست غیر قابل پیش بینی باشه.

« برای من اصلا مهم نیست تو چه حسی بهش داری سهون چرا نمی تونی اینو تو کلت فرو کنی ؟ زندگی من - هیچ ربطی - به تو- نداره »
با خیره سری تکرار کرد، از این که می تونست حال سهون رو بگیره لذت می برد ...

اما سهون کم کم داشت از حالت آرومش خارج می شد و حالا نهایت زورش-و می زد تا حرفش رو خیلی آروم و شمرده به زبون بیاره ...
« من برای دعوا اینجا نیومدم لوهان »

« اتفاقا من سرم براش درد میکنه، این بچه بازی های تو باید امشب، برای همیشه تموم بشه »
به میز تکیه زد و لَبَش رو تو مشت گرفت، این احساسای متضادی که در لحظه بهش هجوم می آوردن براش قابل درک نبود، چرا نمی تونست حتی تو اوج عصبانیت هم از این آدم متنفر باشه ؟ چرا خودش رو نمی فهمید ؟ اون از خودش چی می خواست ؟

این رفتار های لوهان براش تازگی نداشت اما اینکه حالا انقدر برای با اون بودن پافشاری می کرد سهون رو به مرز جنون می رسوند، حتی نمی تونست فکر کنه لوهان میخواست باعشق اون رو ببوسه اون هم بدونه اینکه بخواد لحظه ای به سهون فکر کنه، دیگه نتونست تحمل کنه بلند شد و به طرفش خیز برداشت ...

پسر کوچیکتر از سر جاش تکون نخورد اما برای مخفی کردن احساسش دست هاش-و رو سینه گره کرد ...
سهون بهش نزدیک شد و بدونه اینکه نگاه عصبانیش رو از اون دو تا تیله ی براق بگیره با حالت تحکم دستش رو کنار صورت لوهان توی هوا تکون داد ...
جوری حرف می زد انگار که لوهان باید تک تک جمله هاشو بخاطر بسپره، سهون حتی برای زندگیش هم به کسی التماس نمی کرد، اگه قرار بود بمیره با غرور می مرد، اما برای این آدم حاضر بود روزی هزاران بار التماس کنه تا اون-و کنار خودش داشته باش .
« هیچ وقت نخواستم از راه زور وارد بشم ولی خودت باعث میشی لوهان، اینو توی مغز کوچیکت فرو کن چه بخوای چه نه- چه دوست داشته باشی چه نداشته باشی، تو مال منی ... فقط برای من، حتی اجازه نمی دم یکی از انگشت های کثیف اون مرتیکه یا هر گُه دیگه ای بهت بخوره، این مدله دوست داشتن منه، تو باید باهاش کنار بیای »

لوهان با چشم های گشاد شده و لبخند وارفته ای سرش رو به اطراف تکون داد، حس می کرد شاید سهون داره فیلم بازی میکنه ؟ چطور میتونه اینطوری از دوست داشتن حرف بزنه ؟ چطور حتی عشق رو جز متعلقاتش میدونست ؟ چی می گفت؟!! مگه داره جنس معامله میکنه؟ ...

« گمشو از اینجا بیرون ... حتی نمی خوام دیگه ریختت و ببینم »
با حالت سردی به زبون آورد، در حالی که هنوز تو شوک حرف های سهون بود ..
« من مطمئنم که تو هم به من احساس داری لوهان ... »
اینجا بود که درواقع تمام وجود سهون التماس شده بود.

در جواب با مسخره ترین حالتی که سراغ داشت خندید، خنده ای که احساس کرد به خاطرش حتی چهرش از حالت عادی خارج شد ...
سهون هنوز هم درست کفش به کفش مقابلش ایستاده، و لوهان به هیچ وجه نمی خواست عقب بکشه ...

« یکی از مسخره ترین جُک های عمرم و امشب شنیدم »

« گوش کن، به من یا به خودت شاید بتونی دروغ بگی اما به احساست نه »
« سهون تو * باز هم عصبی می خنده * جدا دیگه رَد دادی »

فورا دستش رو روی قلب لوهان گذاشت، اون قلب عاصی جوری دیوانه وار به سینه می کوبید که هر لحظه ممکنه بود سهون اون-و تو مشت بگیره ...
«خب پس بهم بگو چرا انقدر تند می کوبه؟ تو به احساست نمی تونی دروغ بگی لوهان، ازچی میترسی عوضی؟ من که همه چیزمو به پات می ریزم- تمام من برای توعه از چی میترسی که انقدر بازیم میدی ؟ چرا این قلب باید این طوری توسینت بزنه اگه از من متفری ؟»
حالا نوبت سهون بود که خشم و درموندگی چنگال هاش رو توی سینش فرو کنه ... انگار دیگه ترس برش داشته بود، اون نمی تونست با چشم های خودش ببینه که لوهانش رو از دست میده .

لوهان با انزجار دست سهون رو از سینش پس زد و به دنبالش فریاد زد :
« چون عصبانیم ... این احمق بخاطر این تند میکوبه چون خونم به جوش اومده ... »
« خودتم میدونی که اینطور نیست »
از بیرون مثل گوله آتیش از درون اما درست مثل کسی که همه زندگیش رو از دست داده واسه قانع کردن لوهان داشت جون می داد ...

لوهان کلافه از خودش- از سهون- از تقدیری که اونها رو مقابل هم قرار داد، از اینکه نمی تونست بفهمه دقیقا چ مرگشه، از همه چیز حالش به هم می خورد. لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت و انگار کلمات بی اینکه قلبش بخوان روی زبون جاری شدن و اون، جلوشون رو نمی گرفت ...
« سهون من کریس رو دوست دارم همه چیزشو، اون کسیه که میدونم میتونم بهش تکیه کنم، ب خودش ب عشقش، اون همون فردیه که هر کسی ممکنه آرزوش رو داشته باشه، و من هیچ وقت اون آدم رو بخاطر تویی ک.....»
لوهان حرف می زد و چشم های سهون فقط حرکت شیرین و جذاب لب هاش رو می دید، دنیای اطرافش خاموش شده بود و این وسط انگار کسی به عمد نور افکن صحنه نمایش رو فقط روی صورت لوهان انداخت که انگار از هر وقت دیگه ای این لب های صورتیش به چشمش میومدن ...
ب خودش گفت سهون تو ب دنیا اومدی که دیوونه باشی، از چی میترسی ؟
و همین کافی بود تا مابقی کلمات لوهان توسط بوسه ی ناگهانی سهون بلعیده بشن.
شاید از اول هم باید همین کارو می کرد کسی چه می دونست.

دستش رو روی سینه ی پسر بزرگ تر گذاشت که هر لحظه تنفسش تند تر از قبل می شد و خواست اونو از خودش دور کنه، اما سهون این اجازه رو بهش نداد و به دنبالش لوهان رو بخودش چسبوند.
دیگه بعد از این اتفاق چی مهم بود؟
یعنی می تونست این پسر چموش رو با این بوسه گرفتار خودش کنه ؟
سهون حتی فرصت نفس کشیدن رو هم به لوهان نمی داد، تا بالا خره لوهان سرش رو عقب کشید و هردو مثل دیوونه ها هوای اطرافشون رو بلعیدن ...
«سهون تو....»

اما باز هم فرصت نکرد حرف بزنه چون سهون بارِ دیگه اون لب های خواستنی رو اسیر خودش کرد، خیلی وقت بود که همه جوره با لوهان کنار اومده، دیگه نمی تونست بیشتر از این مبادی آداب رفتار کنه، این چیزی بود که خود لوهان شروعش کرد، و سهون عاشق دیوونه بازی بود ...
لوهان از پشت روی میز کارش خم شده بود و سهون مثل مسخ شده ها فقط می بوسیدش .
نمی دونست چقدر گذشت که بالاخره سرش رو کنار کشید، هردو مستقیم به چشم هم نگاه می کردن و نفس نفس میزدن.
مُچ لوهان رو گرفت و اون رو مقابل صورتش بالا آورد، دست های ظریفش می لرزیدن، در واقع کل بدن لوهان به لرزه افتاده بود ...
میون نفس زدن هاش زمزمه کرد ...
« میخوای بگی این هم بخاطر عصبانیته ؟ ... من ازت دست نمی کشم لوهان، حتی فکرش هم نکن... هیچ وقت چیزی رو که مال من بوده رو به کسی ندادم، و اگه کسی بخواد این کارو بکنه تاوانشو پس میده »

از لوهان فاصله گرفت و اون بالاخره تونست کمرش رو صاف کنه، زبونش قفل شده بود و چیزی نمی تونست بگه، سهون انگشت شستش-و روی لب های متورم و خیس لوهان کشید و قبل از رفتن با بیشترین میل خواستن گونه گُر گرفت-ش رو بوسید...
لحظه ای بعد مثل غباری تو هوا محو شد، و لوهان رو تو در یایی از احساس های بی سرو ته تنها گذاشت ...
کی فکرشو می کرد اولین بوسه ی لوهان از طرف سهون باشه ؟
درواقع هیچکس حتی خودش .

*
*

بعد از اون روزِ جهنمی حتی از اینکه تنها دستشویی بره وحشت داشت، کوچکترین صدا یا اتفاقی وحشت زدش می کرد و به طور کل کنترل اعصابش رو از دست داده بود .
و حالا وقتی آجوما بهش خبر داد که باید برای کای قهوه ببره تقریبا حس کرد سرش گیج میره.
عجب بساطی شده اون از شبی که با کای دعوا کرد ، این از سونگین عوضی که مثل گرگ دنبالشه و خودش که حتی جرات نداره قدمی از کنار اوباسان دور بشه ...
« حواست کجاست دی.او جان، هرچی سریعتر قهوه رو آماده کن و برای رئیس ببر، خوشش نمیاد تو کارا تاخیر باشه »

هنوز هم احساس می کرد داره وسط دره، روی بند باریک، بدون چوب تعادل راه میره ... همین قدر متزلزل و به همون اندازه وحشتناک ...
چیزی طول نکشید که قهوه رو آماده کرد، درواقع تو این زمینه داشت حرفه ای می شد و قلق کار تقریبا دستش اومده.
تنها چیزی که وقتی دکمه ی طبقه ی سه رو فشار داد آرزو کرد، این بود که کای تو حمام یا اتاقش باشه، و بدون اینکه باهم روبه رو بشن کارش رو تموم کنه...
به در زد و برخلاف تصورش صدای کای وقتی بهش اجازه ی ورود داد خیلی نزدیک به گوش رسید، ی آن حس کرد نمی تونه وارد اتاق بشه اما دستگیره در چرخیده بود و خودش تو درگاهی به کای نگاه می کرد که مقابل میز کارش سرگرم ی سری کاغذ و ورق بود ...
بدون اینکه به کیونگ نگاه کنه، اشاره کرد قهوه رو مقابلش روی میز بگذاره.

باز خوبه نگاهش نمی کرد.
اه این حس مسخره چی بود که به جونش افتاده ؟ اصلا نگاه کنه ... اون شب هرچی که لایق کای بوده رو به زبون آورد برای چی باید از گفتن حقیقت موذب باشه ؟
تو همون لحظه تلفن زنگ خورد و دلیلی شد تا کیونگ که این اواخر از سایه ی خودش هم می ترسید توی جا تکون بخوره و قطره های قهوه روی میز و برگه ها بریزه.
مثل بچه هایی که خط قرمز مامانشونو رد کرده باشن بی اختیار مظلوم به کای نگاه کرد، و منتظر ی سونامی از این آدم گند اخلاق بود...
« لطفا اون تلفن رو جواب بده »
خیلی عادی به زبون آورد انگار اتفاقی نیفتاده، و این کیونگ نبود که همین الان گند زد به بساطش.
همین موضوع باعث شد نگاه مظلومش جاش رو به تعجب بده.

همون طور که هنوز هم بخاطر گذاشتن قهوه مقابل کای نیم خیز بود گیج بهش نگاه کرد ...
« صدامو میشنوی ؟ بچه میگم برو اون تلفنو جواب بده »

احمقانه چند بار پلک زد و در حالی که انگار چرخ دنده های کمرش دونه دونه جای می افتاد راست شد و به طرف تلفن رفت :
« بفرمایین ... »
و صدای خانمی از پشت خط به گوش رسید که انگلیسی رو با لحجه ی آمریکایی صحبت می کرد :

« شب بخیر من با دفترآقای کیم کای تماس گرفتم ؟»
« بله درسته »
«میتونم با ایشون صحبت کنم؟ من پاتریشیا کارمن از شرکت آمریکایی ... هستم »
« او بله چند لحظه لطفا»

به طرف کای برگشت که همچنان مشغول کارش بود...
« قربان خانمی به اسم پاتریشیا کارمن از آمریکا تماس گرفته می خواد با شما صحبت کنه »
« بهش بگو خودم فردا باهاش تماس می گیرم الان نمی تونم »
کیونگ سرش رو تکون داد و فورا به خانم پشت خط حرف کای رو انتقال داد، اما درست لحظه ای که گوشی رو سر جا می گذاشت تازه فهمید عجب گندی زده و با این اتفاق تقریبا از شوک، چارستون بدنش خشکید...
چطور ممکنه ی مستخدم که مثلا تحصیلاتش تا دبیرستان بیشتر نیست بتونه انگلیسی حرف بزنه ؟
حالا چطوری می تونست گندی رو که زده جم کنه ؟
نگاهش به کای افتاد که همون طور به برگه ی توی دستش خیره بود، و با همون جدیتش فنجون قهوه رو برداشت تا بخوره ...
بی اختیار از دهنش پرید ...
«قربان بزارید براتون عوضش کنم »
وقتی میخوای گند قبلیتو جم کنی ولی رسما میرینی ...

*مرتیکه تو کی از این خود شیرینیا کردی ک بار دومت باشه ؟*
بی هوا از ذهنش گذشت .

« مشکلی نیست »
کای به زبون آورد و از قهوه مزه کرد ...

به نشونه ی احترام خم شد و به سمت خروجی تقریبا شیرجه رفت، با خودش فکر کرد یعنی ممکنه متوجه چیزی نشده باشه ؟ غیر ممکنه مگه این که کَر باشه ...
پس چرا جوری رفتار می کنه انگار دو دقیقه پیش این مستخدم دست و پا چلفتیش نبود که مثل بلبل انگلیسی حرف می زد ...
« کی یاد میگیری وقتی بِری که بهت اجازه ی خروج داده باشم ؟»

صدای کای بود که ب گوش رسید، آب دهنشو با وحشت قورت داد و قبل از اینکه برگرده روی سینش صلیب کشید ...

« چرا نمیای تو شرکت برای من کار کنی ؟»

ب قدری از این سوال جا خورد که حتی می تونست به راحتی چشم های از حدقه در رفتش-و تصور کنه ...
« بله قربان ؟!!»
« چطوره که انگلیسی رو انقدر خوب حرف میزنی بعد زبون منو متوجه نمیشی ؟»
برای بار ده هزارم تو اون لحظه آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد آورم باشه ...
« من همین الانم کار دارم قربان ... کنارِ اُباسان »
« یعنی ظرف شستن و تمیز کردن و این کار هارو به ی شغل پشت میز ترجیح میدی ؟»
جوری این سوال-و پرسید انگار اونو به مسخره گرفته ...

« انتظار ندارین که با حقوق خدمتکاری یکی از سهام دار های شرکت بشم ؟»
با تمام وحشتش، اما اون زبون تند و تیزش همیشه آماده نیش زدن بود..

« نه ... اما انتظار دارم وقتی میتونی از منشی فعلی من هم انگلیسی رو سلیس تر صحبت کنی، به عنوان منشی شخصیم کار کنی »

* وای خدا حالا چیکار کنم؟ لال بشی کیونگ که انقدر گیجی *
با عجز به خودش سرکوفت زد و در جواب گفت :
« من انقدر ها هم انگلیسیم خوب نیست شما اشتباه می کنید ... »
« هر چیزی رو که باید تو همین مکالمه متوجه شدم »
دهنش بسته شد و همچنان خیره به کای فقط نگاه می کرد، توقع داشت در مورد این اتفاق سوال جوابش کنه، یا اینکه ازش بخواد در مورد گذشتش حقیقت رو بگه اما حالا چی نصیبش شده؟ ی شغل جدید اونم تو شرکت این سگِ پاچه گیر!!
...
« بهت اجازه میدم در موردش فکر کنی اما در آخر باید پشت میز بشینی ، من کاری رو که بخوام انجام میدم »

«پس چرا دیگه بهم فرصت فکر کردن میدین ؟ وقتی هیچ اراده ای از خودم ندارم ؟»
کای از روی صندلی بلند شد و به طرف کیونگ راه افتاد اما انقدری بهش نزدیک شد که حالا کیونگ برای ایجاد فاصله قدمی پس رفت

« مگه انتظار دیگه ای از آدمی که ازش متنفری و به روز تولدش لعنت میفرستی داری ؟»
بیشتر از این چشم هاش نمی تونستن درشت بشن، حتی یک درصد احتمال نمی داد اون شب چیزایی رو که فقط بهشون فکر کرد رو به زبون آورده باشه، بی خود نبود که حسی بهش می گفت تا مقابل کای آفتابی نشه ...
با دراز شدن فنجونه قهوه به طرفش از فکر بیرون اومد، کای کمی روی پا خم شد تا تقریبا هم قد کیونگ بشه و همون طور که منتظر بود تا فنجون از دستش گرفته بشه گفت :
« پس قبل از اینکه این آدم منفور ازت بخواد ی قهوه دیگه درست کنی دست از زبون درازیت بردارو برو بخواب پسر جون ... »

حتی دیگه نمی تونست جمله ای ب زبون بیاره، ی لحظه فکر کرد مثل سربازی شده که وسط جنگ خلع سلاحش کردن و حکمش مرگه ...
با چهره ای وارفته فنجون-و از دست کای گرفت و در حالی که قامتش از احساس های مختلف داشت تو زمین فرو می رفت- مقابل نگاه کای از اتاق خارج شد .

*
*

یک ماه گذشته بود، همه چیز خیلی راکد به نظر می رسید و زمان انگار خودش رو بار ها تکرار می کرد، تنها راهی که می تونست از این وضعیت تا حدی خلاصی پیدا کنه دفن کردن خودش زیر خروار ها کار مهم یا دَم دستی بود- برای اینکه شاید روز ها زود تر بگذرن و خبری از بک بشه ...

از آخرین باری که اون-و از نزدیک دید تقریبا یک ماه و نیم گذشته، شاید هم بیشتر اصلا چه فرقی می کرد وقتی برای چان هر روز معادل یک سال بود ؟

زمان هایی که ذهنش چیزی براچنگ انداختن نداشت،اون موقع بود که افکار به سرش هجوم می آوردن و چان از خودش می پرسید، یعنی هنوز هم از من متنفره؟
صدای ضربه هایی به در، بهترین علت بود تا اون-و از افکارش نجات بده اما دست رد به این نیروی کمکی زد و بعد از این که چند بار به در کوبیده شد، گرفته به مخاطب پشت در که حتما منشیش بود گفت :
« الان نه »
اما بی توجه دستگیره توی جا چرخید و در کسری از ثانیه کسی که تو افکارش دنبالش می گشت حالا روبه روش ایستاده بود . ( بکهیون )

توی جا خشکش زد، و خیره به پسر مقابلش فقط نگاه می کرد، ترس از بلند شدن داشت چون نمی خواست اگه داره خواب میبینه بیدار بشه، بک در رو بست و با قدم های آرومش کمی بهش نزدیک شد :
« سلام ...»

جوری به زبون آورد انگار برای اولین باره که همدیگه رو میدیدن و این نشون از دست پاچگی و گیجیش می داد که از چان مخفی نموند...
بالاخره از روی صندلی بلند شد و به طرفش اومد، اما قبل از نزدیک شدن بهش بکهیون فورا به زبون آورد:

« اومدم باهم صحبت کنیم چانی ... »

این حرف بندی به دورِپای چان شد که از نزدیک شدن به بک منعش می کرد .
حسی عجیب توی دلش این خبررو می داد که انگار قرار نیست چیز های خوبی بشنوه ...
پس درست مثل آدم هایی که از پایان داستان وحشت دارن، رو کاناپه نشست و از بک خواست تا بشینه ....
« میشنوم »
اجازه داد اون اول شروع کنه، چون حدس می زد حرف های زیادی برای گفتن داشته باشه ...

« از وقتی که تصمیم گرفتم اینجا بیام صد بار سعی کردم جمله هارو کنار هم بچینم اما هر بار نتونستم ... »
حال بک هم تعریفی نداشت، برخلاف همیشه خیلی به سرو وضعش نرسیده و چشم هاش گود رفته بودند ...

« بک تو میخوای با من حرف بزنی، پس راحت باش خب ؟»
با اطمینان به زبون آورد و سعی کرد آرومش کنه .

سرش رو تکون داد و کم کم دست و پاش-و جم کرد، هرچی زود تر باید می گفت و خودش و چان رو ی دل می کرد، اگه می خواست بهش فکر کنه نمی دونست آخر به اون نتیجه ای که ب خاطرش اینجا اومده می رسه یانه ....
« من دارم از کره میرم ...»
گفت، و به کفش هاش خیره شد ...
« این بهترین کاره، سفر میتونه واسه ی الانت بهترین انتخاب باشه »
انگار بی خود نگران بود و با خوشحالی از این تصمیم استقبال کرد ..

« نمی دونم کی بر می گردم »
و اینجا بود که چان زیر پاش خالی شد و برای نجات از سقوط به چشم های بک زُل زد ...
« چی ؟!! منظورت چیه ؟!! »

احساس کرد برای گفتن همین دو تا جمله تمام انرژیش رو صرف کرد، چشم هاش توی حدقه دو دو می زد و بر عکس رفتار آرومش از خدا می خواست تا انتهای جمله ی بک ی حرف امید بخش باشه ...

« چانی ... ما باید همینجا نگهش داریم ... »

حالا بدَنش هم تنش قلبش رو احساس می کرد و بی اختیار سر جا به طرف بک نیم خیز شد :
« حتی یک کلمه از حرف هایی که میزنی-و نمی فهمم »

« می خوام که از هم جدا بشیم قبل از اینکه نتونیم دیگه همدیگه رو بشناسیم »
بک ته مونده نفس هاش رو با هر جمله بیرون می داد و احساس می کرد دیگه اکسیژنی برای نفس کشیدن تو این اتاق نیست ...

« بعد تو فکر کردی من می زارم این اتفاق بیفته ؟»
درست مثل کسایی که حس می کردن میون نمایشی مسخره قافل گیر شدن به زبون آورد ..
« ازت خواهش می کنم برای یک بارم که شده چان برای یک بار، در مورد خودمون عاقلانه فکر کن »

« نظر عقلانی که تو تاییدش کنی چیه ؟ این که بگم باشه همه چیز تمومه ؟ »
با حرص ب زبون آورد ...

« من تصمیمَ-مو گرفتم چان، این رابطه آخرش چیزی نیست که بشه بهش امید وار باشم، من نمی خوام دیگه عاشقت نباشم چان، نمی خوام وقتی بهت فکر میکنم قلبمو نفرت پر کنه »

« بابت همه چیز متاسفم بک... قول میدم دیگه شاهد این اتفاق ها نباشی »
مثل بچه هایی بی پناه به زبون آورد، شبیه مُرده ای که آخرین التماس هاش رو برای زنده بودن می کنه ...
بک کلافه از سر جا بلند شد ...
« چان تو ی بار این قول رو بهم دادی ولی حالِمونو ببین، گوش کن من نمی خوام تمام زندگی توبشه دغدغه ی محافظت از من و خانوادم و همه ی فکر و ذکر من بشه از دست ندادن تو و عزیزام ... »
به دنبالش چان هم از سر جا بلند شد و به طرف بکهیونی رفت که انگار داشت توی مرداب دست و پا میزد، دستش رو روی شونه ی بک گذاشت و به طرف صورتش خم شد ...
« بک ... تو میتونی بهم ی فرصت بدی ... به خودمون، باور کن نمی تونم بزارم بری میتونی اینو بفهمی ؟ »
« من عاشقتم چانی، بیشتر از خودم دوست دارم ولی این عشق هر بار داره بیشترین صدمه رو بهم میزنه ، این رابطه نباید از همون اول شروع می شد »

نفسش رو با صدا بیرون داد و در حالی که سرش رو به اطراف تکون می داد مسرانه تکرار کرد ...
« نمی زارم بری بک ... حتی فکرشم نکن »
بیش از این دیگه نمی تونست، کاش بکهیون حالشو می دید ...

« چان ب خودمون نگاه کن، وقتی بهش فکر میکنم می بینم همه ی این اتفاق ها تقصیر من بوده، چرا وقتی فهمیدم کسی که دوستش دارم نه ی مرد آروم و هنرمند که رئیس دسته ی تراز اول مافیاست باز هم قبول کردم که باهاش باشم؟ ... می دونی اگه همون روز پا روی قلبم میزاشتم دست کم الان تاند زنده بود »
چشم های قرمزش حالا برای نگه داشتن حلقه های اشک تمام توانشون رو به کار گرفته بودند...

« نه بک نه ... نمی زارم بری »
تقریبا فریاد زد، داشت خفه می شد، حس می کرد کسی مدام سرش رو زیر آب می بره و اون برای ذره ای اکسیژن دست و پا می زنه ...
بک قدمی بهش نزدیک شد و صورت بزرگ چانیول رو توی دستاش گرفت.
چشم های نا آروم چانیول مثل تشنه ای به دنبال آب کل صورت بکهیون رو زیرو رو می کرد ...
بیون ب وضوح حلقه ی اشک رو تو چشم های درشت و مشکیش دید، در حالی که خودش هم داشت پای این تصمیم ذره ذره تموم میشد ...
« تو رو با تمام وجودم می خوام چانی اما بهای باتو بودن برای جفتمون سنگینه »
بغض حالا داشت گلوش رو تیکه تیکه می کرد ...

« یعنی همیشه محکومم که از دور نگاهت کنم ؟ این تقدیره منه بک ؟ فکر میکنی میتونم دووم بیارم؟ »
و درست قبل از اینکه مثل مسخ شده ها با پرسش های ناباورانش از بک آرزو کنه که ای کاش همه ی اینا فقط ی کابوس باشه- زمزمه ی آروم بک کنار گوشش مثل چاقویی تو قلبش فرو رفت ...
« برای آخرین بار ... »
و لب هاش رو روی لب های داغ و گرم چانیول گذاشت،خودش رو بالاکشید و با تمام وجود چانیولش رو می بوسید، باید تک تک این احساس رو تو حافظش می سپرد، تا وقت هایی که داره از دوری چان خفه میشه با یاد آوریش خودش رو آروم کنه...

چان نمی تونست این بوسه رو پس بزنه، اون هم وقتی با تمام ذرات وجودش خودش رو مالک بک می دونست، ولی چرا هرچی عمیق تر می بوسید بیشتر او رو از دست می داد؟ این بوسه !! خدایا چطور می تونست باور کنه آخرین باره ؟
برای لحظه ای لب هاشون از هم فاصله گرفت و توی اون سکوت صدای نفس های عمیق هر دو گوش هاشون رو سیراب می کرد...
« بک ... نرو »
چان شکست خورده تکرار کرد و بک برا نشنیدن التماس هاش و ندیدن اون چشم های به اشک نشسته بار دیگه بوسه رو از سر گرفت .
لعنت بهش چرا نمی تونست از این لبها سیر بشه ؟ یعنی می تونست بدون این آدم دووم بیاره ؟
« ای کاش همیشه همون چانیولی بودی که بار اول دیدمت، چرا نمی تونستی ی آدم عادی باشی ؟ چرا؟ ... »

دیگه نتونست ادامه بده هر دو داشتن زیر این بار جون می دادن، بک سرش رو پایین آورد و از چانیول فاصله گرفت به طرف در رفت و قبل از خروج زمزمه کرد :
« دوستت دارم چانی بخاطر تمام لحظه هایی که از عشق سرشارم کردی، تو همیشه چانی من میمونی و من تو رو ..»
دیگه ادامه نداد، براش درست مثل خودکشی می موند، لحظه ای بعد از مقابل نگاه چان محو شد ...
در، مقابل چشم های بی فروغش بهم خورد و خودش رو می دید که ذره ذره آب میشه و توی زمین فرو میره، ای کاش همین اتفاق هم می افتاد و از این زندگی خلاص می شد، ناباورانه از خودش پرسید:
* رفت ؟!! نه امکان نداره... اون بر می گرده، درو باز میکنه و با همون لبخندش بهم میگه همه چیز فقط ی بازی بود، اینکه میخواسته تنبیهم کنه ... اینکه همه چیز شوخی بوده تا منو اذیت کنه... *
اما چشم هاش مثل قطره اشکی روی در بسته سُر خورد و پایین افتاد
بکهیونش رفته بود ... و اون دیگه نمی تونست عاشقانه هاش رو با تنها فرشتش تکرار کنه، حتی نتونست جسم ظریفش رو مال خود کنه.
رفت ... و چان تمامِ وجودش در حسرت موند...
چطور انقدر راحت از دستش داد ؟
شاید از همون اولش هم لیاقت اون و عشقش رو نداشت ...

پایان بخش دو ...

Continue Reading

You'll Also Like

22K 6.8K 17
پارک چانیـول از لحظـه‌ای که به دنیا اومد قلبـش ضــربان نداشـت هیچ ایده ای نداشت که تپیـدن قلب، چه حسـی میتونه داشته باشه. تمام عمرش رو مثل یه مرده مت...
4K 997 31
دو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. ...
3.2K 956 16
🕊️𝑵𝒂𝒎𝒆 : 𝑭𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕 🕊️𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒀𝒊𝒁𝒉𝒂𝒏 (𝑩𝑱𝒀𝑿) 🕊️𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚/𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕/𝑫𝒂𝒊𝒍𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆/𝑯𝒚𝒃𝒓𝒊𝒅 🕊️𝑾...
4.1K 431 21
" جونگکوک پسر دانشجویی که برای اینکه هزینه های دانشگاه و خرج زندگیش رو بده به آشپزی مشغوله ، یک روز با پیشنهادی روبه روی میشه که به اون نمی تونه نه ب...