Z END

Par niohiomio

31K 7.8K 8.3K

اونا میگن "عاشق شدن کار آسونیه. قسمت سخت ماجرا نگه داشتن عشقیه که پیدا کردی." توی دنیایی که داره به آخر میرسه... Plus

Introduction
2. BAD dreams
3. ZoMbiE
4. Good Night
5. FALLOUT
6. One Misstep
7. WHOLE world
8. FADing
9. KNOCK KNOCK
10. Be Afraid
11. LoVe
12. WE made
13. SELFish
14. It has BEGUN
15. What I live for
16. HIM
17. Believe
18. KiNgS
19. NEVER without you
20. AnGeLs
21. Again...
22. HAUNTED
23. Regrets
24. A World Left Behind
25. NiGhTMarE
26. Demise
27. I Could NOT
28. SORROW
29. How Do You Live
30. SoMeBoDy
31. I WILL
32. NOT The Kind
33. Rise
34. SuRViVoR (End)

1. Day of the DEAD

1.8K 341 814
Par niohiomio

Better run, here we come

It's the day of the dead

Warning for blood and violence 🔫

Zayn POV

شاید اگه بخوام اون روز رو توصیف کنم باید اینجوری شروع کنم:

اون یه روز کاملا معمولی بود. از همون صبحای احمقانه که گنجشکا روی شاخه های درخت میخونن. و وقتی ظهر میشه آفتاب با روشنی میدرخشه. نزدیکای عصر هم فقط مردم خسته ای که میخوان سمت خونه هاشون برن.

همون طور که گفتم، کاملا عادی.

هیچ خبری از بوی متفعن گوشت کپک زده توی خیابونا نبود. هیچ خبری از سر و صداهای عجیب موجوداتی نبود که به جز خرخر و ناله صدای دیگه ای نداشتن. هیچ خبری از نسیمی نبود که با خودش بوی خون رو جا به جا کنه. هیچ خبری از مرگ و جنون و وحشت نبود.

کولمو روی پشتم میندازم و برای دوستای کمی که دارم دست تکون میدم. جورج، یکی از همون دوستای دانشگاهم که تازه باهاش آشنا شدم، میاد طرفم و دستشو دور گردنم حلقه میکنه.

- بپا دختر خوشگلا نخورنت مالیک.

میخندم و با دستم هلش میدم کنار.

بعدنا که یاد آخرین جمله هایی که جورج بهم گفت میوفتم، مو به تنم سیخ میشه. ما چی میدونستیم از آینده؟

- چند بار باید بهت بگم رفیق، همه مثل جناب عالی تو کف تک تک دخترای دانشگاه نیستن.

میخواد یکی بزنه پس کلم که از زیر دستش جاخالی میدم و زبونمو براش در میارم.

- من دیگه واقعا باید برم بچه ها. امروز بابام و خواهر بزرگم خونه نیستن. ولیحا هم که طبق معمول سرش به دوستاش گرمه. ماموریت گرفتم خواهر کوچولومو بعد دانشگاه ببرم پارک.

جورج میخواد حرفی بزنه که من کف دستمو محکم میذارم رو دهنش.

- نه جورج. دنیا نمیخواد باهات قرار بذاره. اگرم بخواد من سعی میکنم منصرفش کنم. محض رضای خدا!

میخنده و منو با دستش به بیرون شوو میکنه.

قبل جدا شدن ازش، چندبار به خودش و کلاس خالی دانشگاهم نگاه میکنم. نمیدونم چرا اما یه دلشوره ی بدجور افتاده توی شکمم که میذارمش به پای امتحانای هفته ی بعد.

از دانشگاه میزنم بیرون و وارد خیابون اصلی میشم. فاصلش تا خونمون خیلی زیاد نیست و میشه پیاده هم اومد اما برای این که خسته نشم معمولا اتوبوس سوار میشم.

روی صندلی های ایستگاه میشینم و سرمو به پشتی صندلی تکیه میدم. از اونجایی که از صبح کلاس داشتم و الان طرفای شیش عصره، بدجوری خسته شدم.

چند لحظه چشمامو میبندم و نفس عمیقی میکشم. خوشبختانه فردا صبح کلاس ندارم و لازم نیست مثل اسکلا برای یه دانشگاه مسخره 8 صبح از خواب بلند بشم.

چند لحظه روی هم گذاشتن چشمام خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم طول میکشه و همونجا خوابم میبره. وقتی دوباره چشمامو باز میکنم هوا تاریک تر شده.

به ساعتم نگاه میکنم. شیش و چهل دقیقه.

اتوبوس باید یه ربع پیش میومد. یعنی اومده و من نفهمیدم؟ مگه میشه؟ اونقدرا هم خوابم عمیق نبود.

خیابونی که نزدیک دانشگاهمه معمولا خلوته اما خلوتی الانش یکم بیش از حده. اونم با توجه به ساعت.

اخم میکنم و از جام بلند میشم. یکم اینور اونورمو نگاه میکنم اما دریغ از یه نفر آدم.

دستمو سایبون چشمام میکنم و به یکم دورتر زل میزنم. از ته خیابون دود بلند شده و داره به هوا میره. انگار که اونجا آتیش روشن کردن.

کولمو روی پشتم جا به جا میکنم و به سمت جایی که دود ازش میاد قدم برمیدارم.

تقریبا دو سه دقیقه پیاده روی میکنم و حالا میتونم سر و صدای مردمو هم بشنوم.

با دیدن منظره ی رو به روم ناخودآگاه نفسمو با صدا بیرون میدم.

اتوبوس کنار خیابون چپ شده و آتیش گرفته. از همونجا دودش داره به آسمون میره و محیطو خاکستری رنگ کرده. چند متری اون اتوبوس داغون، یه عده دور چیزی جمع شدن.

با خودم فکر میکنم احتمالا یه نفر از این حادثه مصدوم شده و مردم دورشو گرفتن. حتما تا حالا به آمبولانس هم زنگ زدن اما فعلا که خبری ازش نیست.

بیشتر نزدیک جمعیت میشم.

- خدای من، این اتفاق چجوری افتاده؟ من قرار بود سوار همین اتوبوس بشم.

جمعیتی که اونجا وایسادن به سمتم برنمیگردن. عجیبه که هیچکدوم با هم حرف نمیزنن و فقط صداهای عجیب غریبی ازشون شنیده میشه.

- ببخشید؟ شما میدونید اتوبوس جایگزین هم فرستادن یا نه؟

نزدیک میرم و دستمو به شونه ی خانمی میزنم که لباس صورتی بافت تنشه. موهاشم قهوه ایه و با اینکه زیاد بلند نیست، از پشت بسته.

اون خانم برمیگرده سمتم. و...

خب من هیچ وقت قرار نیست این صحنه رو فراموش کنم. مهم نیست چه قدر چیزای وحشتناک تری ببینم.

همونجور که فکر میکردم اون یه خانم جوون بود. خانم جوونی که به جای اینکه لب هاش با رژلب قرمز شده باشه، دور صورت و دهنش پر خون بود. یه تیکه ی کوچیک از گوشت بین دندوناش گرفته بود و چشماش... چشماش انگار که منو نمیدید. انگار که اصلا اینجا نیستم.

با بدنی که خشک شده و گلویی که هوا بهش نمیرسه، هیچکاری به جز نگاه کردن از دستم برنمیاد.

اینجاست که متوجه میشم اون جمعیت دور یه جسد جمع شدن که اینقدر به هم ریخته شده که اصلا شباهتی به انسان نداره.

بعضی از تیکه های دست و پاش کنده شده بود و اینور اونور افتاده بود. انگار که... اونا... دارن میخورنش؟؟

چشمام گرد میشه و برای اینکه بالا نیارم دستمو محکم روی دهنم فشار میدم. بدنمو وادار میکنم که حرکت کنه و با تمام سرعت شروع به دوییدن میکنم.

مغزم کاملا خالی شده و تنها چیزی که میخوام اینه که به خونه برسم تا مطمئن بشم صفا و مامان سالمن.

بعد از چند دقیقه دویدن احساس میکنم حالم واقعا داره بد میشه. اسید معدم به گلوم رسیده و عبور هوا از حنجرمو سخت کرده. دستمو به تیر چراغ برق میگیرم و چندبار عق میزنم.

عرق سردی رو کل بدنم نشسته و چند وقت یه بار از شونه هام لرز شدیدی رد میشه.

من احمق نیستم. به اندازه ی کافی فیلم دیدم که بدونم اونا چین.

زامبی؟ باید اینجوری صداشون کنم؟ اوه خدایا این واقعا مسخرست. همچین چیزی تو واقعیت وجود نداره! همچین چیزایی مال فیلمای هالیوود و داستانای ترسناکه.

یادمه که هر وقت با ولیحا در مورد فیلمای زامبی ای حرف میزدیم، میگفتیم که اگه اونا واقعا وجود داشتن، با اون موجودات ترسناک میجنگیدیم و دنیا رو نجات میدادیم. چون این کاریه که قهرمان اصلی فیلم همیشه انجام میده!

زانوهام میلرزن و کم کم نمیتونن وزنمو نگه دارن. به همون تیر تکیه میدم و نفسای بریده بریده میکشم.

خیلی خب زین، تو ذهن خلاقی داری. شاید چیزا اونجوری که تو فکر میکنی نباشه. شاید اون فقط یه شوخی مسخره بود. یا اصلا یه آزمایش مسخره که باعث شده چهار پنج نفر شبیه موجودات گوشتخوار وحشی بشن. شاید الان دولت آمریکا همه چیزو تحت کنترل گرفته و طی یه بیانیه داره از مردم عذرخواهی میکنه.

سرمو تکون میدم و دوباره روی پاهام وایمیسم. با وجود همه ی فکرای مثبتی که به زور توی سرم میارم، مخصوصا از کوچه های خلوت میرم تا به هیچکس برنخورم.

بعد از خدا میدونه چند دقیقه دوییدن که به نظر من یک ابدیت طول کشید، بالاخره خونمونو از دور میبینم.

چند بار اینور اونور خیابونو با نگاهم چک میکنم تا یه موقع کسی اونجاها نباشه. آب دهانمو قورت میدم و قدمای با احتیاطمو سمت خونه ی کوچیک با حیاط پر از چمنش برمیدارم.

ماشینمون جلوی حیاط پارک شده و دری که بین نرده های سفید حیاطمونه بازه. جلوتر میام و پشتمو به ماشین میچسبونم. دلم نمیخواد چیزی از پشت غافل گیرم کنه.

خونه ی سرسبز و پر زندگی ما حالا مثل یه نقاشی از دل فیلمای ترسناک به نظر میرسه. در واقع اینقدر ساکته که بیش از حد مشکوکه.

باد خنکی توی خیابون میپیچه و باعث تکون خوردن صندوقای پستی جلوی خونه ها میشه. در حال حاضر این تنها حرکتیه که به چشم میخوره. انگار که همه ی موجودات زنده یه دفعه از روی زمین محو شدن.

همینجوری که کمرمو به شیشه ی ماشین میچسبونم با دستم سقفشو محکم میگیرم. اینقدر محکم که دستام کم کم سفید میشه.

من فکر میکنم میدونستم ترس چه حسی داره. پس چیزی که الان حس میکنم ترس نیست. یه چیزی بیشتر از اونه. شاید یه حسی که هنوز اسمش توی لغت نامه ی انسانا ثبت نشده.

تق تق!

یه دفعه از جام میپرم و به پشت سرم نگاه میکنم. ضربان قلبم به هزار رسیده. صدایی که چند لحظه پیش اومد شبیه خوردن چیزی به شیشه بود.

دستمو روی شیشه ماشین میکشم و داخلشو نگاه میکنم. برای اولین بار تو چند دقیقه ی اخیر نفس راحتی میکشم.

صفا توی ماشین نشسته. اشکاش گونه هاشو خیس کردن و بدجوری ترسیده. اما حالش خوبه.

حالا که به در ماشین تکیه ندادم، میتونه بازش کنه. ازش پیاده میشه و یه راست خودشو توی بغل من میندازه.

- زییییین!

- خداروشکر صفا. تو حالت خوبه؟ مامان کجاست؟ خبری از بابا و دخترا داری؟

صفا تو بغل من جمع میشه و محکمتر از قبل نگهم میداره. اشکاش یکی بعد از دیگری روی گونه هاش میریزن.

- بابا زنگ زد. بابا زنگ زد گفت هرچی زودتر برم تو ماشین و درو قفل کنم. گفت میخواد بیاد دنبالمون. بعد یه صدایی از پشت خط اومد و یهو قطع شد. از اون به بعدش هر چی زنگ زدم یه صدای خودکار میگفت که اپراتورا مشغوله. من نمیدونم چه خبره زین. خیلی میترسم.

دستمو روی گونش میکشم و اشکاشو پاک میکنم.

- باشه عزیزم. باشه. مامان چی؟

- مامان... اون... خانم ویلز اومده بود پیشش. من بهش گفتم بابا اینجوری گفته و اون هربار بهم گفت که اینقدر حرف نزنم چون دارم حواسشو پرت میکنم.

- خانم ویلز؟ صفا، چرا همسایمون اومده اینجا؟

- دستش زخمی شده بود. حالش بد بود و خونریزی داشت. نمیدونم دقیقا چی شده بود اما گفت یه دیوونه ای تو خیابون پیدا شده و گازش گرفته.

لرزشی از ستون فقراتم رد میشه و همراهش دست خودم مور مور میشه.

- خدای من. کِی؟ کِی این اتفاق افتاد؟؟ چند وقته مامان و اون خانمه تنهان؟

- نمیدونم زین. نمیدونم. اصلا چه اهمیتی داره؟ اینجا چه خبره؟؟

شونه هاشو میگیرم و دوباره به داخل ماشین برش میگردونم. درو میبندم و با اشاره ی دستم بهش میگم تا قفلش کنه.

- تو همینجا بمون. من میرم ببینم مامان کجاست.

کاش الان بابا پیشمون بود. کاش میرسید و یه کاری میکرد. اگه بابا نباشه من تنها مرد خانوادم ولی اصلا این احساسو ندارم. تنها چیزی که میخوام اینه که مامانو محکم بغل کنم و سرمو بذارم رو پاهاش. بعدم در حالی که موهامو نوازش میکنه واسم از این حرف بزنه که همه ی اتفاقای اخیر فقط یه کابوس احمقانست.

دهنم از شدت اضطراب و ترس خشک شده، اونقدری که گلوم گرفته و در حال سوختنه.

قدمامو به سمت خونه برمیدارم. متوجه میشم که دستم داره میلرزه. انگشتامو به در ورودی فشار میدم و بازش میکنم.

در قفل نیست. راحت روی لولای خودش میلغزه و همراهش جیر جیر آرومی میکنه.

- م... ماما؟ مامان اینجایی؟

هیچکس جوابمو نمیده. با احتیاط وارد میشم و درو پشت سرم کاملا باز نگه میدارم. توی خونه هیچ چیز عجیبی وجود نداره. همه چیز مثل قبله.

کاناپه ها با کوسنای کج و معوج، ظرفای نشسته ی کمی که توی سینکه، پنجره ی قدیمی سالن که با وزش باد باز و بسته میشه، همش همونجوریه که امروز صبح هم بود.

- مامان تریشا؟ اینجایی؟ خانم ویلز؟

به سمت راه پله میرم و روی نوک پاهام راه میرم تا صدایی ایجاد نکنم. متوجه میشم که کفشامو درنیوردم. کاش همه چی خوب باشه و مامان واسه ی کثیف کردن کف خونش دوباره کلی غر بزنه.

با چشمام راه پله ی تاریکو که به طبقه ی بالا میرسه بررسی میکنم. جایی که پله ها بهش ختم میشه اینقدر کم نوره که انگار هیولای بزرگی دهنشو باز کرده و انتهای پله ها گذاشته و با بالا رفتن از اونا مستقیم به دندونای تیزش میرسم.

دستمو روی نرده میذارم. مایع خیسی رو با انگشتام حس میکنم که باعث میشه سریع دستمو بکشم.

انگشتامو نزدیک صورتم میارم تا ببینم چیه.

خون.

روی نرده های راه پله خون ریخته.

دستمو به شلوارم میکشم تا پاکش کنم. دلم میخواد از خونه ی سابقم که حالا تبدیل به یه لوناپارک جن زده شده فاصله بگیرم و خودمو توی خیابون گم و گور کنم. اما ممکنه تریشا اینجا باشه. من باید پیداش کنم.

قدم اولو روی پله ی اول میذارم و جیر جیر کف پوش ها باعث میشه صورتمو جمع کنم. دو سه تا پله ی بعدی رو با سرعت بیشتری طی میکنم و بالاخره به بالای اون راه پله میرسم.

راهرویی که واردش میشم تاریکه اما از همینجا هم میشه هیکلی که توی چهارچوب در یکی از اتاقا وایساده رو تشخیص داد.

- مامان؟ تویی؟

اون شبح نیمه روشن سرجاش میمونه و جلو نمیاد.

نه اون مامان نیست. نمیتونه باشه. اگه اون بود حتما یه چیزی میگفت، مگه نه؟؟

دستمو از نرده های راه پله جدا نمیکنم. دلم میخواد به راه برگشتم چنگ زده باشم که اگه لازم شد عکس العمل نشون بدم.

صدای چکیده شدن چند قطره روی زمین توجهمو جلب میکنه. به خاطر تاریکی خونه نمیتونم رنگ مایعی که از روی دست اون شبح به زمین میریزه رو تشخیص بدم، اما شرط میبندم که آب نیست.

هیکلی که چند متری منه صدای خرخر عمیقی از ته گلوش در میاره و جلوتر میاد. باعث میشه منم یه قدم عقب برم.

خانم ویلز پیرزن مهربونی بود که خونه ی کناریمون زندگی میکرد اما الان چهرش به هر چیزی که قبلا میشناختم هیچ شباهتی نداره.

دستاش خونیه و چشماش بدون تمرکزه. روی هردو چشمش یه لایه ی سفید رنگ کشیده شده. موهاش به هم ریخته و ژولیدست و صداهایی که از بین لباش خارج میشه عجیب غریبه.

وحشت میکنم و ناخودآگاه میخوام یه قدم عقب برم. حواسم نیست که راه پله پشتمه و پام روی هوا قرار میگیره.

قبل این که بتونم جلوی اتفاق افتادنشو بگیرم، از پشت رو پله ها می افتم. چندبار غلط میخورم و وقتی بالاخره کف زمین میرسم از درد تو خودم جمع میشم.

ناله ای که از بین لبام در میاد بی شباهت به ناله های اون موجودات وحشتناک نیست. ضربه ی شدیدی به سرم خورده و همه جا رو تار میبینم. میتونم خیسی خون رو پشت سرم حس کنم اما اهمیتی نمیدم چون امروز بیشتر از همه ی عمرم با خون سروکار داشتم.

و خانم ویلز، اون بالای راه پله وایساده و جوری بهم نگاه میکنه که انگار غذای بعدیش منم.






یادتون نره ووتا و کامنتای شما عشقاست که باعث میشه انگیزه بگیرم 😍❤💛

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

139K 17.9K 33
ما دوسال همدیگه رو می‌شناختیم و دوستای خوبی برای همدیگه هستیم اما من بخاطر حقیقت زندگیم خجالت زده بودم و نمیدونم کی و کجا قراره بهش بگم ... 🔞🐰Vkoo...
2.4K 362 7
توی داستانی که رابطه هری و دراکو پستی بلندی داره و تلاش میکنن تا جاده مقابلشون رو هموار کنن. Cover credit: Pinterest
159K 26K 69
اون حتي جرعت نداشت به اون مرد نگاه كنه
53.3K 7.8K 16
❌COMPLETE❌ LOUIS TOP👑 ژانر : مافیایی_رومنس (جنسی) هری یه جوون عادی بود قبل اینکه سر از یه گروه مافیا دربیاره لرری استایلینسون