قطرات بارون خودشون رو به روی سقف و شیشه ماشین پرتاب میکردن و با هر بار حرکت برفپاککن به سمتی هل داده میشدن.
دستهای کلاغ با سر و صدای زیادی بالای درختها در گردش بودن و باعث میشدن تا لرزی به تن رهگذرها بیافته. هرچند که آوازشون, برای بکهیون شبیه یک سمفونی آرامشبخش بود.
رو به روی مغازه شیرینی فروشی پارک کرده بود و درحالیکه خودش رو با افکار ریز و درشت خفه میکرد, به ورود و خروج آدمها نگاه میکرد.
تکتک روزهایی رو به یاد میاورد که جلوی شیرینیفروشیها میایستاد و کیکها و شیرینیهای به ظاهر خوشطعم رو تماشا میکرد و آب دهانش رو فرو میبرد. چرا اینطور حسرتزده بزرگ شده بود که حالا هیچ شیرینیای به نظرش خوشطعم نباشه.
نمیدونست که خودش انقدر کوچک و ناچیزه و یا حسرتهاش انقدر بزرگن که نمیتونه از شرشون خلاص بشه. تمام عمر برای رسیدن به پول جون کنده بود و حالا از ثروتی که داشت, نمیتونست لذت ببره. هر زمانی که میخواست از این ثروت استفاده کنه, به یاد تمام تلاشهاش و تحقیرهایی که شده بود میافتاد و زندگی براش تلخ میشد.
داخل آینه نگاه کرد و مردی سی و سه ساله رو دید که هیچ شباهتی به خودش نداشت. مرد موهای شانه کرده و حالت داری داشت و عینک گرونقیمتش چشمهاش رو پنهان کرده بود.
عینک رو برداشت و داخل نینی چش هاش به دنبال خودش گشت. همون مرد آشفته و ژولیدهای که از گرسنگی و کار زیاد, زیر چشمهاش گود رفتهبودن و برای ذرهای بیشتر خوابیدن لهله میزد, بهش خیره شده بود.
سالهای زیادی گذشته بود تا بالاخره بفهمه که فقر تنها گرسنگی و نداشتن ثروت نیست که بتونه با سیر کردن خودش و کار کردن زیاد بتونه از بین ببرتش. بکهیون و آدمهایی مثل اون, فقیر زاده شده بودن و این فقر تا آخرین لحظه از زندگی همراهشون بود. مهم نبود که در بهترین لباسها ظاهر بشن و یا در بهترین رستورانها غذا بخورن؛ چرا که همیشه در خفا احساس میکردن که نه به اون لباسها تعلق دارن و نه اون غذاها میتونه سیرشون کنه.
این آدمها در ثروتی که متعلق به خودشون بود هم فقیر میموندن چون باور داشتن که متعلق به اون طبقه نیستن. نمیتونستن کودکی و سالهای از دست رفته جوانیشون رو از یاد ببرن و از سرمایهی فعلیشون لذت ببرن. پس برای فراموش کردن این عدم تعلق خاطر, شروع میکردن به حروم کردن خودشون برای بیشتر داشتن و بیشتر به دست آوردن. شروع میکردن به خراب کردن خودشون و آدمهای اطرافشون برای بیشتر بالا رفتن.
بکهیون خسته بود که هر چه تلاش میکرد تا این احساس تعلق نداشتن رو از بین ببره, موفق نمیشد.
زندگی براش بوی پوچی میداد. بوی نیست شدن و نبودن.
با تقهای که به شیشه خورد از اقیانوس افکار بیهوده بیرون اومد و به جونگکوکی که کنار ماشین ایستاده بود, چشم دوخت. قفل در رو باز کرد و اجازه داد تا داخل ماشین بشه.
-«لعنت. از صدای کلاغا متنفرم. حالمو بد میکنن»
بدون اینکه پاسخی بده, ماشین رو حرکت داد و به سمت خیابون اصلی رفت.
-«عکسا چطور رسیده بودن دستت؟»
وکیل خوشچهره دستی لابلای موهاش برد و زمزمه کرد:
-«اتفاقی دیدمش. بهت گفته بودم که آخر هفته بلایند دیت داشتم.»
به سمت بکهیون برگشت و به صورت خسته و بیحالش چشم دوخت.
-«چیزی بهش نگفتی؟»
برای لحظهای مکث کرد و گفت:
-«نگفتم.»
-«فقط حواست بهش باشه. باید اول سهامو ازش بگیری و بعد هرکاری میخوای بکنی»
بعد از سالهای طولانیای که با بکهیون دوست بود, به خوبی میفهمید که حالش خوب نیست.
-«بخاطر سومین انقدر به هم ریختهای؟ یا چیز دیگهای هم شده؟»
بخاطر ترافیک از سرعتش کم کرد, پلکی زد و پاسخ داد:
-«چیزی نشده»
کوتاه و بیرمق پاسخ داد و ثابت کرد که خوب نیست. همیشه اینطور شکسته و خسته بنظر نمیرسید.
اما سکوت بکهیون چندان دوام نیاورد و بالاخره لب از لب باز کرد.
-«من فکر میکردم اگر اونا مثل من زندگی نکنن, خراب نمیشن... از دست نمیرن.»
به سمت راننده چرخید و منتظر شنیدن ادامه حرفهاش شد. به خوبی میدونست که در مورد خواهر و برادر کوچکترش صحبت میکنه.
-«فکر میکردم اگر بفرستمشون آمریکا و اونجا درس بخونن, میتونن خوب زندگی کنن, خوشحال باشن. نمیخواستم مثل من بشن.»
ترافیک بخاطر بارش باران و تصادف دو ماشین, سنگینتر شده بود و حتی یک متر هم جلو نمیرفت.
شیشه ماشین رو کمی پایین داد و سیگارش رو گوشه لبش گذاشت. برخلاف همیشه به جای استفاده از فندک, قوطی کبریتی رو بیرون آورد و سیگارش رو روشن کرد.
-«چی شده بکهیون؟»
پکی به سیگارش زد و دودش رو داخل گلو حبس کرد.
-«دیشب با خواهرم صحبت کردم. خوب نبود...»
سیگارش رو تکوند و ادامه داد:
-«از اینکه مادرم تماسهاش رو جواب نمیده, ناراحت بود. اینکه نمیتونم براشون خانوادهای که میخوان رو درست کنم, اذیتم میکنه... مشکل ما با پول حل نمیشه, مشکلمون اینه که از ریشه خراب شدیم و گندیدم»
سیگار رو بدون خاموش کردن از پنجره بیرون انداخت و شیشه رو بالا کشید.
-«نمیخوام چیزی دربارهاش بشنوم. فراموشش کنم»
بی حوصله زمزمه کرد و با دو انگشت پیشونیش رو مالش داد. تنها حسن صحبت با جونگکوک همین بود که میتونست بدون شنیدن حرف و نصیحت و دلداریای خودش رو خالی کنه.
گاهی گوش دادن بهترین کمکی بود که میشد به کسی کرد.
_________________________________________
با ورود به دفتر کارش, کتش رو به روی مبل انداخت و گره کراواتش رو شل کرد. اگر امروز جلسهای نبود, ترجیح میداد که خونه جونگکوک بمونه و بخوابه.
قرصی رو از داخل کشو بیرون آورد و همراه با لیوان آبی که روی میز بود, بلعید. سردردش داشت مغزش رو متلاشی میکرد.
چندین مرتبه به در نواخته شد و بعد منشی در چهارچوب ظاهر شد.
-«قربان جلسه تا نیم ساعت دیگه شروع میشه. گفته بودید که یادآوری کنم.»
سری به نشانه تایید تکون داد و دستش رو پشت گردنش کشید. هوای بارونی کسلترش کرده بود.
با صدای بسته شدن در, به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت و جلوی منظره آب گرفته رو به روش ایستاد. از اون روزهایی بود که دلش میخواست برای چندساعتی نامرئی بشه و هیچکس هم از نبودش, خبر دار نشه.
_________________________________________
پیرمردی که روی صندلی رو به روی بکهیون لم داده بود, دستش رو به ریشش کشید و لب زد:
-«بنظرم هرچه زودتر خط تولید قطعات رو راه بندازیم, بهتره. رقبامون دست به کار شدن.»
دستهای مدیر جوان مشت شدن و ابروهاش به هم گره خوردن. مردک خرفت, میخواست گند بزنه به تمام برنامهریزیهاش.
-«اما این درست نیست. ما حتی تولید خود دستگاههایی که طرحشون رو خریدیم هم شروع نکردیم. حداقل سه مرحله بازبینی لازمه. اینکه همین حالا تمام سرمایه رو برای راهاندازی خط تولید به کار ببریم, ریسک بزرگیه.»
جملاتش رو به طور قاطع به جمع پنج نفره و علیالخصوص پدرزنش ,رئیس کیم, گفت و خودکارش رو به روی انبوه کاغذهای روی میز گذاشت.
-«وقتی برای تلف کردن نداریم آقای بیون. همین حالا هم تو ضرریم. تعلل بیشتر جایز نیست!»
بکهیون بدون توجه به مرد, به سمت آقای کیم برگشت و دوباره و اینبار شمرده شمردهتر لب زد:
-«خواهش میکنم تصمیم درست رو بگیرید. همین حالا هم میتونیم با واگذاری بخشی از سهام, ضرر رو جبران کنیم.»
پیرمرد نگاهی به داماد جوانش کرد و ابرویی بالا انداخت. بکهیون جز اینکه مدیر فروش این کمپانی بود, نقش بازوی راست رئیس رو هم داشت. تنها دلیلی که باعث شده بود تا این مرد بیاصالت رو کنار دخترش بپذیره, هوش بسیار و کمکهای بزرگش بود. درست از همون زمانی که بیون بکهیون در دانشگاه, بورسیه و هزینه کمک تحصیلی کمپانی رو به خودش اختصاص داده بود, میدونست که قراره به دردش بخوره اما انگار مرد جوان یادش رفته بود که هنوز در جایگاهی نیست که بتونه برای ادامه مسیر کمپانی تصمیم بگیره و یا دخالتی بکنه.
-«چه تضمینی وجود داره که این واگذاری باعث افت ارزش سهام نشه؟»
یکی از چهار سهامدار اصلی, پرسشش رو با تشر به زبان آورد و باعث شد تا دندونهای بکهیون به روی هم ساییده بشن.
-«چند ماهه که با تصمیمات اشتباه شما ما دچار ریزش سهام شدیم. بنظرتون الان زمان اینه که روی تصمیمات اشتباهی که حتی عواقبشون رو درک نمیکنید, پافشاری کنید؟»
رئیس کیم اخمی کرد و درحالیکه فنجان قهوه محبوبش رو به سمت خودش میکشید, گفت:
-«حد خودت رو بدون. اینجا فقط بعنوان مدیر فروش و مشاور کمپانی درحال صحبت کردنی و افرادی که جلوی روتن, رئیست محسوب میشن.»
همین چند کلمه تند و تیز کافی بود تا رگ پیشانیش برجسته و صورتش سرخ بشه. آب دهانش رو به سختی فرو برد و زمزمه کرد:
-«اما این اشتباهه. نمیتونید همچین کاری بکنید. بعنوان مشاورتون دارم هشدار میدم که قراره متحمل ضرر سنگینی بشید.»
نمیتونست به همین راحتی تمام برنامههاش رو بخاطر تصمیم عجولانه این چند نفر از بین ببره. کسی حق نداشت که این کار رو باهاش بکنه.
-«تمومش کن.»
با فریاد رئیس, دستهاش مشت شدن و گوش سمت چپش سوت کشید. برای چند ثانیه گوشهاش پر از فریادهای آدمهایی شدن که در تمام عمر, تحقیرش کرده بودن و کشته بودنش.
-«کهولت سنتون شما رو داره از درست فکر کردن منع میکنه.»
خواست ادامه بده اما با پرتاب شدن پوشهای به سمت صورتش, کلام در دهانش زندانی شد.
-«گمشو بیرون.»
لبه تیز پوشه کنار چشمش رو خراش داده بود.
برای چند لحظه مکث کرد و بعد به آرومی از جا بلند شد. از درون میلرزید؛ از خشم, عقده و حقارت. اما بدون اینکه تغییری در چهره بیحالتش بده از جا بلند شد و با برداشتن دسته کاغذهای خودش, به سمت در رفت.
برای بار آخر به سمت جمع برگشت و تعظیم نصفه و نیمهای انجام داد. همین یک تعظیم باعث میشد تا حس کنه که دوباره شکسته.
از خم و راست شدن برای جماعت بیعقلی که به لطف آدمهایی مثل خودش به ثروتی هنگفت رسیده بودن, خسته و خشمگین شده بود.
باید همه چیز هرچه زودتر به اتمام میرسید. دیگه نمیتونست تحمل کنه و جلوی عقدههای آلوده به خشم خودش رو بیشتر از این بگیره.
بکهیون شبیه یک غده چرکین و دلمه زده شده بود که قرار بود با سر باز کردنش, همه جا رو به کثافت بکشه.
بدون توجه به نگاههای خیره کارمندها به روی پوست زخمیش, با همون قدمهای بلند و محکم همیشگی, خودش رو به آسانسور رسوند و داخل شد.
در بسته شد و بالاخره به چهره سرخ خودش نگاه کرد. خون از کنار پوست چشمش به سمت پایین لغزیده بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا نفسهای تندش رو کنترل کنه. میخواست به عقب برگرده و مشت محکمی به روی چونه تکتک اون پیرمردهای خرفت بزنه. همشون لایق مرگ بودن؛ همشون.
آسانسور ایستاد و بکهیون سعی کرد تا خودش رو جمع و جور کنه اما با باز شدن در, نگاهش به کسی افتاد که حداقل در اون لحظه, هیچ حوصلهای برای رویارویی باهاش رو نداشت.
پسر با یکی از همون شلوارهای زاپدار و گشاد و تیشرتهای طرحدار احمقانهاش جلوی در ایستاده بود و نگاهش میکرد.
چیزی نگفت و سعی کرد نادیدهاش بگیره. امروز روز خوبی برای بازی کردن با اسباببازی جدیدش نبود.
پارک چانیول داخل کابین شد و با کمی فاصله, کنار مدیر جوان ایستاد.
درست از لحظه اول, خراش و خون کنار چشم های مرد, توجه چانیول رو به خودش جلب کرده بود. به خوبی میتونست حس کنه که امروز روز اون مرد بیحوصله نبوده.
-«به چی زل زدی؟»
بکهیون درحالیکه چشمهاش رو بسته بود, لب زد و باعث شد تا چانیول معذب بشه.
دستی لابلای موهای بلندش برد و بعد دستش رو داخل کیف کمریش برد و دستمال پارچهای که طرح انیمه توتورو رو داشت, بیرون کشید.
-«خون میاد. باید پاکش کنی.»
از اینکه برای این مرد دل میسوزوند, از خودش متنفر بود. نباید به این راحتی برای بیون بکهیونی که مظهر تمام رذایل اخلاقی بود, مهربونی به خرج میداد.
مرد برای لحظهای به دستمال طرحدار و کودکانه پسر انداخت و بعد بدون اختیار, پوزخند زد. باورش نمیشد که دستمالی با این شمایل رو با خودش اینور اونور میبره.
چانیول میدونست که داره به چی فکر میکنه اما انگار براش مهم نبود. دستمال رو نزدیک برد و بدون اینکه فرصتی به بکهیون بده, خون روی صورتش رو پاک کرد.
-«نکنه منتظر بودی یه دستمال زربافت چندهزار دلاری بهت بدم که صورتت رو باهاش پاک کنی؟»
خواست عقب بکشه که مچ دستش بین دست بکهیون اسیر شد. نگاهش برای لحظهای روی چهره جدی مرد چرخید و بعد بدون اینکه بفهمه, دستمال از بین دستش کشیده شد.
بکهیون درحالیکه دستمال رو تا میکرد, لب زد:
-«اینجا چیکار میکنی؟»
-«بخاطر چک اومده بودم. با بخش امورمالی کار داشتم.»
بدون اینکه بفهمه, همه چیز رو به مرد کت و شلوار پوش کنارش گفته بود؛ بدون اینکه ذرهای مقاومت نشون بده و در برابر گفتنش لجبازی کنه!
با ایستادن آسانسور در طبقه بیستم, بکهیون نیم نگاهی به پسر مو بلند انداخت و زمزمه کرد:
-«به خاطر خدا یه جفت کت و شلوار برای خودت بخر.»
در عرض چند لحظه, بکهیون از جلوی چشمهاش ناپدید شد و با جمله ناگهانی و بی مقدمه آخرش باعث شد تا چانیول تک خندی بزنه و زمزمه کنه:
-«حتی بخاطر دستمال تشکر هم نکرد و بردش. عوضی...»
نگاهی به استایل خودش داخل آینه قدی آسانسور انداخت و اخم چهرهاش رو کدر کرد. هیچ وقت قرار نبود که مثل اون مرد, خشک و رسمی و دیوانه بشه!
هنوز پنج طبقه دیگه برای رسیدن به بخش امور مالی باقی مونده بود و همین زمان کافی بود تا چانیول از سر کنجکاوی و با یک حساب سرانگشتی به فاصله اختلاف سنیش با بیون سی و سه ساله پی ببره.
سرش رو کمی کج کرد و به این فکر کرد که حتی هشت سال فاصله سنی هم باعث نشده بود که از این مرد حساب ببره یا بخواد بعنوان ارشد احترام بذاره.
حتی خودش هم نمیدونست که آیا واقعا از بیون بدش میاد یا حس خاصی نسبت بهش نداره! بیشتر شبیه یک آدم عجیب بود که از همون اولین بار توجهش رو جلب کرده بود. چانیول آدمهای زیادی رو ندیده بود که انقدر به نظرش شرور و بیمار, برسن!!
_________________________________________
وقتی سومین زنگ زده بود و خواهش کرده بود که ناهار رو باهام بخورن, میخواست رد کنه و اون روز رو به تنهایی سر کنه اما با یادآوری تصمیم هیئت مدیره و جلو افتادن پروژه, ترجیح داده بود تا دوباره با همسرش درباره سهامی که قرار بود بهش واگذار بشه صحبت کنه. دیگه وقتی برای از دست دادن, نمونده بود.
-«بوی عود جدید رو دوست داری؟»
بکهیون نیم نگاهی به عود روشن روی کانتر انداخت. حتی به یاد نداشت که عود قدیمی, چه بویی داشت!
-«خوبه.»
همسرش انگار اون سیلی و دعوای کوتاه رو فراموش کرده بود. و شاید از خیانت خودش پشیمون بود که اینطور با نرمش رفتار میکرد!
سومین پیراهن ساتین لیمویی رنگش رو تکوند و رو به روی بکهیون نشست. میگوهای سرخ شده همراه با سبزیجات رو به طرف بکهیون هل داد و لب زد:
-«سه روز دیگه مهمونی تولد پدره. فردا باید لباسایی که برای خودمون سفارش دادمو بگیریم.»
با شنیدن لفظ پدر, فکش قفل شد. هنوز هم جای اون خراش کوچک مثل زخم شمشیر, میسوخت و باعث میشد تا دستش رو مشت کنه.
سومین مشغول حرف زدن شده بود و بکهیون به دستمالی فکر میکرد که داخل جیب کتش جا مونده بود. حتی اون پسر هم فهمیده بود که صورتش خراش دیده و حالش خوب نیست اما زنی که همسرش بود, نفهمیده بود.
-«ازش خوشت اومد؟»
با کرختی به زن نگاه کرد و پرسید:
-«از چی؟»
-«از هدیهای که قراره به پدر بدیم.»
سرش رو به نرمی و به نشانهی ابراز علاقه, بالا و پایین برد. چنگال رو داخل ظرف غذاش فرو برد و پرسید:
-«تهیونگ کی میاد؟»
زن درحالیکه لیوانش رو برمیداشت, شونهای بالا انداخت.
-«گفته بود تا قبل از تولد میرسه اما اعتمادی به حرفاش نیست. ممکنه مثل پارسال, سر از هاوایی دربیاره به جای کره.»
برادر کوچکتر و عیاش همسرش, تهدید بزرگی بود که بکهیون باید خنثی میکردش. نمیتونست به همین راحتی کمپانی رو تحویل اون پسربچه بدون مغز بده که تنها کار مفیدش, مسافرت کردن و داشت رابطههای یک شبه بود.
-«حالت خوبه؟»
چنگالش رو داخل ظرف چرخوند و بازدمش رو بیرون فرستاد.
-«بازیگر خوبی هستی اما نمیتونی منو فریب بدی کیم سومین.»
با چشمهای بیحالت نگاهش کرد و ادامه داد:
-«موشات حتما برات خبر آوردن که امروز چه خبر شده.»
زن دستمال روی پاهاش رو صاف کرد و به آرومی,تکهای از موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد.
-«نمیخواستم با حرف زدن در موردش, دوباره عصبیت کنم.»
لبهای مرد کج شد. باور نمیکرد؛ هیچ یک از حرفهای این زن رو باور نمیکرد.
تنها خوبی این مهمونی تولد, حضور تمام سهامداران ریز و درشت و کارمندهای کمپانی بود. فرصت خوبی برای بکهیون بود تا افرادی که میخواد رو به سمت خودش بکشونه.
با یادآوری اینکه حالا پارک چانیول هم جزوی از کمپانی بود و احتمالا براش کارت دعوت فرستاده میشد, پوزخندی گوشه لبش نشست.
امیدوار بود حداقل اون روز با شلوار پاره و تیشرت عجیب وارد مهمونی نشه. نحوه لباس پوشیدنش, عمیقا آزارش میداد.
_________________________________________