A Moment To Remember

By FR_9294

9.5K 1.9K 1.1K

❗️[متوقف شده]❗️ توی هر داستان سه طرف وجود داره ؛ مال من مال تو و حقیقت ! Couple : Namjin Genre : Romance... More

Intro
Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23
Part 24
Part 26
Part 27
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
New characters
Part 34
Part 35
Part 36
Part 37
Part 38
Part 39

Part 25

145 36 13
By FR_9294


Jin :
چهل و پنج روز از روزی که بهمدیگه اعتراف کردیم گذشته ...
چهل و پنج روز پر از اتفاقات جدید و عجیب !
عجیب که نه برای من خوشایند بود ، نه برای نامجون و نه برای کوکی !
ولی درکنار اینا ، اتفاقات شیرین دیگه ای هم می افتادن !
شاید این اتفاقات شیرین ، لحظه ای بوده باشن ، ولی همون یه لحظه هم کلی خوشحال شدیم !
چیزای زیادی اتفاق افتاده ، هم بد هم خوب !
مثلا اگه از خوباش بخوام بگم ...اممم

اینکه نامجون الان توی بهترین هتل منچستر، یعنی The Lowry  کار میکنه ! یه هتل خیلی باکلاس ! از اونایی که خیلی خوشگلن ! از اون پنج ستاره ها !
اما خب امیدوارم خرابکاری ای نکنه که اخراجش کنن !

چون واقعا کار خوبیه و حقوق خوبی هم میگیره ! تازه ! اون علاوه بر هتل ، توی سوپرمارکتی که جیهوپ توش حسابداره ، مشغول کار شده ! الان هر سه تاییمون راحت تر میتونیم از پس هزینه های دانشگاه و دبیرستان و خونه بر بیایم !

ولی قسمت بدش اینجاس که من نمیتونم زیاد نامجونو ببینم ، خب اون شیش روز هفته رو همش سر کاره و من واقعا دل تنگش میشم !

دیگه کتاب خونه و کتاب خوندن ، حتی محکم بغل کردن کوکی هم دردی واسم دوا نمیکنه ! تنها چیزی که این روزا میخوام اینکه بتونم فقط یکم بیشتر تو بغل نامجون بمونم و یذره بیشتر صداشو وقتی که صدام میزنه «یاسِ من »
بشنوم ! ولی خب اون سرش شلوغه و وقت زیادی برای گذروندن با من نداره !

میدونم خب واقعا برای اونم سخته ! اونم واقعا خسته میشه ! وقتی میاد خونه میتونم دلتنگی رو تو تک تک حرفا و کاراش حس کنم !...

.
.
.
ساعت نزدیکای یک شب بود و من روی دونفرمون دراز کشیده بودم و هنوز فکر میکردم . کاش نامجون الان اینجا بود و میتونستم توی آغوش گرمش که همیشه بهم حس امنیت و عشق رو میداد ، بخوابم !
اما افسوس که نمیشه !
این تخت برای شبای تنهایی من زیادی سرد و بزرگه !
حتی کوکی هم دیگه نمیزاره بغلش کنم ! و من مجبورم که شب ها رو تنهایی و بدون هیچ آغوشی ، صبح کنم !
راه دیگه ای نیست ! باید تحمل کنم !

بالاخره بعد کلی فکر و خیال و حرف زدن با خودم ، پلکام روی هم افتادن و به خواب رفتم ...
.
.
.
صبح با احساس سنگینی زیادی روی خودم از خواب بیدار شدم ، به سختی پلکامو از رو هم برداشتم . چند دیقه طول کشید تا ویندوزم قشنگ بیاد بالا ، یکم سرمو کج کردم و لحظه ای بعد میخواستم از خوشحالی بال دربیارم !
نامجون بلاخره اومده بود خونه و الان تو بغل من خواب بود !
چقدر دلم براش تنگ شده بود !
یذره سرمو نزدیک سرش بردم تا موهاشو بو بکشم .
اما ایندفعه بجای بوی چای سبز ، بوی آهن و خاک میومد !
دستمو توی موهاش فرو بردم و انگشتامو بین موهاش به حرکت درآوردم ، همیشه حس خوبی بهم میداد !  وقتی به قسمت جلوی موهاش رسیدم ، بعد چند دیقه احساس کردم دستم خیس شده ، با تعجب سریع دستمو بالا آوردم و ...

قرمز ؟!...
بوی آهن ؟!...
خ..خون ؟؟!...

نه نه امکان نداره ! نامجون هیچیش نیس ! من .. من احتمالا توهم زدم ، قطرهٔ چشممو هنوز نزدم ، حتما بخاطر همینه ! من درست نمیبینم !

کم کم داشت گریم میگرفت ...

یبار دیگه دستمو همونجا کشیدم ، اینبار رنگ روی دستم بیشتر و پر رنگتر شد!
دیگه طاقت نیوردم ، به سختی نامجونو از رو خودم کنار زدم و روی تخت نشستم ، دوست نداشتم چشامو باز کنم ، دلم میخواست دستمو بکنم بندازم دور . اما نمیشد ، نگرانش بودم و باید نگاه میکردم تا ببینم چی شده !

آروم سرمو سمتش چرخوندم و فقط دیدنش ، کافی بود تا با صدای بلند بزنم زیر گریه ، به سرعت نزدیکش بشم و با ترس و نگرانی همهٔ اجزای صورتشو با چشای اشکی نگاه کنم ، هر دو ثانیه یبار چشام پر و دیدم تار میشد ، قطره ی بی رنگ اشکی روی صورتش میوفتاد و بعد به رنگ قرمز از صورتش پایین میرفت ...

جلوی سرش یه زخم بزرگ بود که ازش خیلی آروم خون میومد ، لب پایینش چاک برداشته بود و کل صورتش پر از زخمای کوچیک و بزرگ بود ، روی پهلوها و بازوهاش کبود بود ، روی ترقوه ش یه زخم خیلی بزرگ هم بود ، جایی که من همیشه بوسه بارون میکردم !

مغزم تو اون لحظه گرد شده بود و هیچکار بجز گریه کردن با صدای بلند نمیتونستم بکنم .
کم کم به خودم اومدم و از بین گریه هام شروع کردم به صدا زدن اسمش و آروم آروم تکون دادنش :

+ ن..ن..نام..جونی ؟؟ می..میشه بی..بیدار شی ؟ ازت...خواه..هش می..میکنم چشاتو باز کن ! دارم از نگرانی میمیرم ، میترسم ، من نمیخوام تورو از دست بدم نامجون ! پیشم بمون ! پـــاشـــو یــچــیـــزی بـــگـــو !

% چی شده ؟؟ چرا داد میزنی اول صبحی ! دیوانــ _

% چه اتفاقی براش افتاده ؟؟ چرا سر و صورتش همچینه ؟؟؟ حـرف بـزن !

+نامجون ... اون بلند نمیشه ! چشماشو باز نمیکنه ! صدامو نمیشنوه !

دوباره گریم از سر گرفت ، دستشو گرفتم و روی گونم گذاشتم :

+ خواهش ... میکنم ... ازت ....

% میرم به جیهوپ زنگ بزنم !

نمیدونم چقدر گذشت ، اما وقتی به خودم اومدم که دستش از توی دستم کشیده شد و اونو از پیش من بردن !

دستو پاهام انگار فلج شده بودن و من عین بت روی تخت نشسته بودم و تکون نمیخوردم .

% پاشو داداشی ! پاشو جیهوپ منتظرمونه ! بیا اینو بپوش ، زود باش !

لباسا رو تنم کردم و کوکی دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند .
.
.
.

+ آقا میشه منم همراهش بیام ؟؟ خواهش میکنم ازتون !

= متاسفم نمیشه ! بیرون منتظر باشین !

رف توی اتاق عمل و درو بست . منم با شونه های افتاده ، با بهت به در بسته خیره شدم .

& بیا اینجا بشین .

جیهوپ دستمو رفت و برد سمت صندلیایی که نزدیک اتاق عمل بود ، نشوند و خودشم کنارم نشست .

& جین آروم باش ! اون چیزیش نیست ! خوب میشه !

همونطور که سرم پایین بود گفتم :

+ من بچه نیستم که این چیزا رو راحت باور کنم ! با اون همه زخم و کبودی تو فکر میکنی سالم باشه ؟؟...

& ببخشید ...
& امم .. جینا ، نمیخوای چیزی برات بگیرم بخوری ؟

+ نه ممنون

& چرا خب از صبح هیچی نخوردی ! حداقل سرتو بزار رو شونم یکم بخواب !

+ نمیخوام ، تو این اوضاع چجوری میتونم بخوابم آخه ؟؟..

+ کوکیِ من کجاست ، جیهوپ ؟

& اون رفت یچیزی بگیره بخوره !

یدفعه سرمو بالا آوردم و با صدای بلند رو به جیهوپ گفتم :

+ چرا گذاشتی تنها بره ؟؟؟ اون_اخخ

یهو سرم تیر کشید و چشمام کمی سیاهی رفت ، جیهوپ با ترس دستاشو روی شونه هام گذاشت و با نگرانی گفت :

& من معذرت میخوام جین ! حالت خوبه ؟؟ ببخشید الان میرم دنبالش ، فقط بگو حالت خوبه ؟؟

+ من خوبم ! فقط برو دنبالش بیارش ! نمیخوام دیگه برای اون اتفاقی بیوفته !

آخر جملمو با ناله و خواهش گفتم .

& باشه باشه . مواظب خودت باش ، من میرم میارمش الان !

و سریع بلند شد و بدو بدو رفت بیرون .

نامجونا ...
منو تنها نزاری یه وقت !
من اینجا منتظرت میشینم ، تا هر وقت که سالم از اون اتاق لعنتی بیای بیرون.
دوستت دارم ، عاشقتو تنها نزار ...

من نمیدونم این چند وقت چه چیزی پا پیچمون شده که همش داریم بد میاریم ...
یه چیزی مث ابر سیاه و بزرگ افتاده رو زندگیمون که سعی داره نابودمون کنه...
کاش یه میشد فرار کنیم ، یجایی دور از این هیاهو و شلوغی پیدا و با آرامش زندگی کنیم ...

الان تنها چیزی که از تمام دنیا میخوام ، سلامتی توعه !
کاش منم به اندازهٔ تو قوی بودم تا بتونم ازت محافظت کنم ...
اما نیستم !
متاسفم ...
...

آروم آروم ... قطرهٔ اشکی چکید و قصه گوی غربت و دلواپسی شد قاصدک باز ، از سر خونه گذشته اما باز بی خبر از تو ...

...
من هنوزم منتظرم نامجون ...
ساعت ها گذشته و من هنوزم بیقرار پشت در انتظار دیدنتو میکشم ..
به هوسوک گفتم با کوکی برن خونه و بعد کلی بحث کردن و چک چونه زدن ، اون قبول کرد ، اما میدونم ته دلش راضی نبود ...

= آقا ! آقا ؟

سرمو با شوک بالا آوردم :

+ بله ؟

= شما همراهی آقای کیم نامجون هستید ؟

با شنیدن اسمش قلبم شروع کرد تند تند زدن :

+ چی شده ؟؟

= عمل ایشون تموم شد _

+ حالش خوبه ؟؟؟ چه اتفاقی براش افتاده؟؟؟؟

= بله بله ! لطفا آروم باشید ! فقط نیاز دارن که مدت زیادی استراحت کنن !
ضربهٔ خیلی بدی به سرشون خورده و سر و جای دیگه زخم عمیق داشت رو بخیه زدن ، دست راستشون شکسته و ضربات زیادی به بدنشون وارد شده ،به این زودی بهوش_
آقا آقا ! چی شد یهو ؟؟؟
پرستار بیاید کمک کنید این آقا حالش بد شدهههه !

نمیدونم چی شد یهو ، اما بعد شنیدن این ها درمورد تو ، یجورایی قلبم درد گرفت، همه چی دور سرم شروع کرد به چرخیدن ، چشمام سیاهی رفت و دست و پام شل شدن و بعد ... دیگه هیچی نفهمیدم ...

▪▪▪▪

Namjoon :
کمی پلکامو بهم فشردم و چشمامو باز کردم ، همه چی تاره ... سرم درد میکنه..
بدنم کوفتس و درد میکنه ... دست راستمو خواستم بالا بیارم تا به صورتم بکشم ، اما خیلی سنگین شده بود و نمیتونستم بالا بیارمش !
با اون یکی دستم ، یکم چشامو مالیدم و تازه تونستم واضح ببینم که کجام !
با دیدن مکانی که داخلش بودم ، سریع خواستم نیمه خیز بشم ، اما سرم بدجور گیج رفت و مجبور شدم دوباره دراز بکشم .
خاطرات شب قبل مث برق و باد از جلو چشم رد شد و فهمیدم که چرا اینجام ‌‌...

یکم فک کردم ، یه چیز خیلی مهمی باید الان کنار من میبود ، نه ؟

صب کن ببینم !

جـیـن !
اون کجاست ؟؟؟!

دوباره نیمه خیز شدم ، اما ایندفعه ینفر دستشو گذاشت رو شونمو خوابوندتم .

= آروم باشید آقا !

با تعجب سرمو برگردوندم سمتش ، اون یه پرستار بود ، داشت سرممو عوض میکرد ، بعد اینکه کارش تموم شد از اتاق بیرون رفت .

لعنتی ! ...من جینمو میخوام !

بعد چند دیقه ، یهو در اتاق باز شد و جیهوپ همراه کوکی سراسیمه وارد اتاق شدن ، کوکی به محض اینکه چشمش به من افتاد ، بدو بدو اومد سمتم و بغلم کرد . اما یدفعه درد زیادی تو همه جای بدنم پیچید و آخ بلندی گفتم !
جیهوپ سریع کوکیو عقب کشید و با هر دوشون با ترس به من نگاه کردن :

% ب.‌‌.ب ..ببخشید !

& حالت خوبه نامجون ، سر درد ؟ سرگیجه ؟ حالت تهوه ؟ سر ، معده ، روده ، کلیه ، مثانه ؟ همه چی خوبه ؟ اصن ما رو میشناسی ؟؟؟

لبخند زورکی ای زدم :

- آره آره معلومه که میشناسم ! خوبم ، بد نیستم فقط یکم بدنم و سرم درد میکنه !

& هووفف خداروشکر !

- جین کجاس جیهوپ ؟

یهو به تته پته افتاد :

& امم .. اون .. اون .. اون خوابه ! آره خوابه !

نگاه مشکوکی بهش انداختم :

- حالش خوبه ؟؟

به تکون دادن سر اکتفا کرد

یه چیزی درست نیس ! احساس میکنم داره دروغ میگه بهم ! اما خب چیزی نگفتم ، شاید داره واقعیتو میگه!
جیهوپ صندلی ای که کنار تخت بود رو کشید کنار و روش نشست ، کوکی هم بدون معطلی رفت روی پاهای جیهوپ نشست . یه چند جمله با هم حرف زدیم و بعد اتاق تو سکوت فرو رفت . زیر چشمی به دو نفری که مضطرب سرجاشون نشسته بودن نگاه کردم ‌. جیهوپ با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و کوکی هم هی پوست لبشو میکند .
چهره هاشون ترسیده و نگران بود !

یکم که گذشت ، دهن باز کردم تا ازشون بپرسم ، اما همون موقع پرستار در اتاقو باز کرد و اومد داخل :

= همراهی آقای کیم سوکجین شما بودید ؟ ایشون بهوش اومدن !

گفت و سریع رفت و درو بست .

همزمان با بسته شدن در ، اون دوتا ترسیده سرشونو سمتم چرخوندن :

& ب..ب..ب..بخدا توضیح میدم برات ! عصبانی نشو فقط ! منو نکش خواهشا !

بلند شد ، دست کوکی رو گرفت و بدو بدو از اتاق بیرون رفتن .

هنوز تو شوک بودم ..
چه اتفاقی برای جینِ من افتاده ؟؟؟!!
مگه چش شده بود که الان بهوش اومده ؟؟!
خواستم از جام بلند شم اما سرم گیج رفت و نتونستم !
هر بار که تلاش میکردم بشینم ، یا یجایی از بدنم خیلی شدید درد میگرفت ، یا سرم گیج میرفت و زرتی میوفتادم رو تخت !

بالاخره تسلیم شدم و سرجام برگشتم .
الان فقط میتونم امیدوار باشم که اتفاق بدی براش نیوفتاده باشه !

▪▪▪▪
J_hope :

یعنی با اون دروغی که گفتم ، قبر خودمو کندم !
نامجون منو میکشه ! از کون دارم میزنه !

فعلا که در امانم خداروشکر !

به جین نگاه کردم که چطور با قیافهٔ بی حس به سقف زل زده بود و هرزچندگاهی قطرهٔ اشکی هم از گوشهٔ چشمش به آرومی پایین میومد...
اون واقعا ناراحته ! خیلی زیاد ! اونا خیلی بهمدیگه وابستن !
نمیدونم کی نامجونو به این روز انداخته ، اما با اینکارش جینو تا مرز سکته برد !
نمیدونم وقتی که همو ملاقات کنن ری اکشنشون چیه ، فقط میدونم الان بینهایت دلتنگ همن ...
بدبختا چقد باید تو زندگیشون سختی بکشن ...

کوکی کلی چیز میز برای جین خریده بود به امید اینکه بتونه حال داداششو خوب کنه اما جین هر چی که اون بهش میداد رو پس میزد :

% داداشی ازت خواهش میکنم یچیزی بخور ! یکم جون بگیری ! التماست میکنم ! من نگرانتم !

+ هیچی نمیخوام .‌..

% فقط یکم ! خواهش میکنم !

+ گفتم نمیخوام !

دیگه کلافه شده بودم ، اینا هر دوتاشون دیوونن ! احمقای لجباز !

& این چه وضعشه جین ! تو باید یچیزی بخوری تا فشارت بیاد سرجاش !
اگه همینجوری ادامه بدی و حالت تا عصر خوب نشه نمیتونی بری نامجونو ببینی ! اون الان بهوش اومده و احوال تو رو میگیره ! پس تخس بازی درنیار و هرچی کوکی بهت میده بخور !

سرشو سمتم چرخوند :

+ ن..نامجون بهوش اومده ؟؟؟؟ واقعنی ؟؟؟ من میتونم ببینمش ؟!

& نچ ! اول باید حالت خوب بشه ! باید به اونم انگیزه و انرژی بدی ! نمیشه با این حال اگه بری نگرانت میشه ! پس به حرف کوک گوش کن !

به وضوح برق چشاشو میتونستم ببینم ! این پسر بدجور وابستس !
امیدوارم این آخرین اتفاق گند زندگیشون باشه ...

▪▪▪

& جین اینهمه عجله و هیجان لازم نیست !

+ دهن بسته !

& دوباره دمش سیخ شد این بشر !

% نمیدونستم دیدن آدمای نابود اینقد هیجان داره :|

+ هیییسسس ! عه ! یدقه ببندین اون بیصاحابو ! حوصله ندارم اینا هم هی ور ور ور ور ...

یهو لبخندی قله گشادی رو لبش نشست :

+ شما احمقا که نمیفهمین ! قراره برم نامجونمو ببینم ! عشق من ، مرد من !
هیییععییی...

گفت و بی توجه به ما ، با قدمای تند از اتاق بیرون رفت .

% آدمای حال بهم زن ! از تو کون هم بیرون نمیان !

& آره خب بعضی وقتا واقعا آدم عوقش میگیره از چس بازیاشون !

▪▪▪

Namjoon :
خیلی وقت بود که به ساعت روی دیوار زل زده بودم ...
دلم برای جین تنگ شده بود و بینهات نگرانش بودم ...
عصبانی بودم از اینکه مث فلجا مجبور بودم یجا بشینم و نمیتونستم برم پیش جین و ببینم چه اتفاقی براش افتاده ...

همونجور تو فکر بودم که یهو در اتاق باز شد و جین تو چهارچوب در ظاهر شد نگاهش که به من افتاد ، جیغی کشید و از اون سر اتاق دوید و اومد خودشو تو بغلم انداخت . از درد قیافم تو هم جمع شده بود اما با این حال بازم اونو با یه دست ، محکم به خودم فشار میدادم .

همونطور که گره دستاشو دور گردنم سفت تر میکرد ، بوسه ای به گردنم زد و آروم و با بغض در گوشم گفت :

+ دلم برات تنگ شده بود جونا ! خیلی خیلی نگرانت بودم !

منم کاری که اون کرد رو تکرار کردم :

- منم همینطور ... یاسِ من !

یهو ازم فاصله گرفت :

+ ب..ب..ببخشید جونا ! من اصلاحواسم به زخمات نبود ! دردت گرفت ؟؟ متاسفم واقعا !

- نه نه ! زیاد درد ندارم ، زخما بنظرم بهتر شدن ! حداقل مث چند ساعت پیش درد نمیکنن و نمیسوزن !

+ میتونی بشینی ؟؟ جیهوپ سیب خریده برات ! بیا برات پوست بکنم بخور .
بزا کمکت کنم ..

جین کمکم کرد و بالاخره با هر بدبختی ای بود نشستم . خودشم رو صندلی کنار تخت نشست و خیلی با حوصله شروع کرد به پوست کردن و تیکه کردن سیبها .

منم فقط بهش با لبخند گنده ای خیره بودم .

چقد خوبه که ینفرو داشته باشی که هر وقت اتفاقی برات افتاد نگرانت بشه ، اگه ازش دور باشی کلی دلتنگت بشه و در کل با تمام وجودش تورو دوست داشته باشه !
.
.
.
سه هفته میگذشت من هنوز تو این خراب شده بودم . احساس میکنم کم کم دارم میپوسم و کپک میزنم اینجا !  من میخوام برم خونه !
لعنتی چقد برنامه چیده بودم ، همش دود شد رف هوا !

چه کارا که نمیخواستم با جین بکنم ! ...جونز...
او نه نه ! خفه شو ! چقد فاسدم من !
خیلی وقته نتونستم جینو ببوسم ! اونم بخاطر این زخم لعنتی رو لبم !

اگه دستم به اونی که این بلاها رو سرم آورده و منو از خیلی چیزا محروم کرده ، برسه ، نابودش میکنم قطعا !

+ به چی فکر میکنی جونی ؟

- من میخوام از این گه دونی برم گم شم  ! خواهش میکنم ور دار منو ببر از اینجا !

+ اِوا ! باید بمونی اینجا تا خوب شی ! البته که منم دلم میخواد زودتر بیای خونه ، اما تا دکتر نگه که نمیتونی بیای !

- ترو خدا برو باهاش حرف بزن ! من دارم افسرده میشم اینجا !

هوفی کرد و از جاش بلند شد .

+ میرم ببینم چیکار میتونم بکنم !

گفت و به سمت در رفت :

- جینا !

+ بله  !

- اهم.. دکمه های بالایی لباستم ببند قبل اینکه بری بیرون ..

خندید و مشغول بستن دکمه هاش شد .

+ من رفتم !

رفت پیش دکتر و من فقط دعا میکردم که دکتر بزاره برم خونمون !

منتظر موندم ده دیقه ، بیست دیقه و...

در اتاق به ضرب باز شد و جین با قیافهٔ خوشحال اومد داخل :

+ جم کن بریم خونه ! دکتر اجازه داد !

▪▪▪▪
سلام کفترا !
حال شما ؟
من بعد قرن ها اومدم بالاخره :|
دیگه کم کم داره حالم بد میشه از بس تو فلش بک موندیم :| من بلد نیستم عشقولی و رمانتیک بنویسم ، احساس میکنم هرچی بیشتر فلش بک ادامه پیدا میکنه ، درصد تر زدن من تو داستانمم داره میره بالا :| دوس دارم زودتر برگردیم همون  مافیا و فش و فش کشی :|

ووت و کامنت یادتون نره !

من رفتم محو بشم تا قرن های بعدی :|
بایز ...

Continue Reading

You'll Also Like

10.4K 2.5K 12
➳ Nicolay درحال آپ... ✍🏻 اون پسر بی‌چاره فقط برای تعطیلات به اوکراین سفر کرده بود؛ اما چه می‌دونست که همون موقع روس‌ها تصمیم می‌گیرن به اون کشور حمل...
134K 21.5K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
72.6K 26.9K 24
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
91.3K 17.6K 35
_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌...