Elegy for the Fallen Stars

By ThePiink

12.4K 2.6K 2K

⸺نام فیکشن : مرثیه‌ای برای ستارگان افول‌ کرده🥀🥃 ⸺کاپل‌ها : چانبک┊هونهو┊ویکوک ⸺ژانر : درام ┊رازآلود┊اسمات ┊... More

─مقدمه🌟
1- خط ممتدِ یک سکوتِ خاکستری.
2- خلاء.
3- لوسی دلاویت لوسیت.
5- و خاری که در گلوست.
6- عطر دانه برف‌های آب شده؛ یک پایان و یک آغاز.
7- آواز کلاغ‌ها.

4- عدم و چند عدد سیگار برای جویدن.

1.4K 330 203
By ThePiink

کت و شلوار سرمه‌ای رنگش رو تن کرده بود و مثل کسی که انتظار لاشه‌ی طعمه‌اش رو میکشید, به در ورودی خیره شده بود.

بکهیون تنها مدیرفروش این کمپانی نبود؛ بلکه دست کثیف کمپانی بزرگی بود که باعث توسعه و افزایش سود دهی سهام میشد.

همیشه همینطور بود. آدم‌های قدرتمند هیچ وقت به طور مستقیم در ماجراهای پشت پرده دخالت نمیکردن و این کار رو از طریق دست‌های دیگری مثل دست‌های بیون بکهیون به سرانجام میرسوندن؛ یک قانون نانوشته و حقیقتی کتمان نشدنی.

-«آقای پارک تشریف آوردن».

منشی در رو باز کرد و بعد از اعلام حضور میهمان, کنار رفت. دختر جوان تنها فردی بود که بکهیون بهش اعتماد داشت. خودش انتخاب و استخدامش کرده بود و به نوعی چشم و گوشش در کمپانی محسوب میشد.

چشم‌هاش از روی دختر به روی دو مرد جوانی سر خورد که مثل دو تکه‌ی ناجور برای اون دفتر شیک بودن.

پارک چانیول موهاش رو با کش مویی بسته بود و رنگ موهاش در عرض دو روز به رنگ قهوه‌ای سوخته در اومده بود. چند تار موی بلندی که به روی صورتش افتاده بود, باعث میشد تا بکهیون با دقت چهره پسر کوچکتر رو از نظر بگذرونه.

نفر دومی که وارد دفتر شد رو هم به خوبی میشناخت. همون پسر مو بلوندی که اون روز در شرکت محقر مکس‌می دیده بود. اوه سهون ,همکار و شریک کاری پارک که باهم روی این طرح به خصوص کار کرده و به نتیجه رسونده بودنش.

بعد از چند ثانیه‌ای که به آنالیز اون دو نفر گذشته بود, بالاخره بکهیون از روی صندلی چرمیش بلند شد و درحالیکه دکمه کتش رو با یک دست میبست, لب زد:

-«خوشحالم که اینجا ملاقاتتون میکنم».

رضایتی که داخل چشم هاش میدرخشید, چانیول رو به جنون نزدیک میکرد.

-«لطفا بنشینید».

سهون بعد از تعظیم نصفه و نیمه ای به سمت ست مبلمان اداری ای که در ضلع شرقی دفتر بود, رفت اما چانیول بدون اینکه زحمتی به خودش بده که حتی سر خم کنه, اخمی کرد و در مقابل نگاه خونسرد بیون بکهیون, اطرافش رو گذرا از نظر گذروند.

هیچ نشانه ای از گرما داخل دفتر نبود. ست قهوه‌ای و کلاسیک دفتر نشون میداد که صاحبش علاقه زیادی به خودنمایی داره.

بدون اینکه توجهی به مرد بکنه, از کنارش رد شد و به سمت سهون رفت. با نشستنش به روی مبل, توجهش به میز و صندلی بزرگ بیون مطعوف شد که انگار ریاست طلب بودنش رو فریاد میزد. برای یک مدیر فروش, داشتن چنین دفتری عجیب بنظر میرسید. گویی که بکهیون چیزی فراتر از یک مدیر ساده در این کمپانی بود.

با تقه ای که به در خورد و دوباره ظاهر شدن منشی در چهارچوب در, چشم های هر سه نفر به روی مردی جوان خیره شد.

-«آقای جئون تشریف آوردن, قربان».

بکهیون با لبخند کمرنگی به سمت وکیل حاذق کمپانی لیتاردو رفت و درحالیکه ابرویی بالا مینداخت, گفت:

-«معرفی میکنم؛ جئون جونگکوک, وکیل کمپانی که به تک تک کارهای حقوقی این قرارداد قراره نظارت داشته باشن».

چانیول و سهون بالاجبار دوباره بلند شدن و احترامی به مرد که حدودا سی ساله بنظر میرسید, گذاشتن.

-«لطفا همگی بنشینید. بابت تاخیرم متاسفم».

با همراهی بکهیون, هر چهار نفر حالا دور هم نشسته بودن و فضای سنگینی بینشون حاکم شده بود.

در اولین نظر, شلوار جین زاپدار چانیول و پیراهنی که دکمه هاش تا روی قفسه سینه اش باز شده بودن, توجه جونگکوک رو جلب کرد. بکهیون حق داشت؛ این پسر جوانتر و احمق تر از چیزی بود که فکرش میکرد.

-«من متن قرداد اصلی رو تنظیم کردم و فقط کافیه که امضاش کنید. آقای بیون هم طبق وکالتی که داره, میتونه به جای رئیس قرداد رو تایید کنه. پنج فقره چک که هر کدومشون به ارزش صد میلیون وون هستن, به شما داده میشه و طبق مفاد قرارداد الباقی مبلغ رو بعد از کلید زدن پروژه و رسیدن به سوددهی پرداخت میکنیم. اگر مسئله‌ی دیگری هست میتونید مطرح کنید».

هردو نفر مطمئن بودن که اون دو جوان بیست ساله چیز زیادی از مسائل مالی سر در نمیارن و همین خیالشون رو راحت میکرد که قرار نیست مشکلی پیش بیاد.

-«کجا رو باید امضا کنیم؟»

همین پرسش کوتاه از جانب اوه سهونی که انگار هیجان زده بنظر میرسید, باعث شد تا لبخند محوی به روی لبهای بکهیون و وکیل همراهش بیاد. هر دو نفر بسیار دوست داشتند که چهره این دو جوان به ظاهر نابغه رو زمانیکه بفهمن چه کلاه گشادی سرشون رفته, ببینن.

جونگکوک فایل ها رو به روی میز گذاشت و لب زد:

-«اول بهتره مطالعه کنید».

اما هردو نفر به خوبی آگاه بودن که حتی اگر تک تک مفاد قرارداد رو هم بخونن, توانایی پیدا کردن اون شکاف بزرگ رو ندارن.

این آخرین تیری بود که در تلاش بودن تا در تاریکی پرتاب کنن و به هدف بخوره. همه چیز باید قبل از برگشت پسر عیاش و کوچک رئیس کیم به کره, انجام میگرفت. کیم تهیونگ لیاقت جایگاه ریاست لیتاردو رو نداشت.
_________________________________________

-«خوشحالم که پا روی غرور احمقانت گذاشتی و اومدی اینجا».

بکهیون درحالیکه سیگارش رو روشن میکرد, لب زد و به پارک چانیولی که با چشم هایی پر از هیچ, بهش نگاه میکرد لبخند زد.

بروکراسی اداری کمپانی باعث شده بود تا زمانیکه اوه سهون و وکیل جوان درحال انجام آخرین مراحل عقد قرارداد بودن, این دو نفر کنار هم بنشینن؛ یکی با توهم پیروزی و دیگری با لذتی بخاطر بازی دادن طرف مقابلش.

-«داماد رئیس کیم با پول زنش, سیگار گرونی استفاده میکنه که اصلا به شخصیت ارزون خودش نمیاد».

چانیول جملاتش رو زمزمه کرد و فنجان قهوه اش رو بالا برد. پریدن پلک بکهیون و خشک شدنش برای چند لحظه ی کوتاه, نشون میداد که نیش کلماتش به خوبی در جانش نشسته.

کامی از سیگارش گرفت و دود غلیظش رو به سمت چهره پارک چانیول, بیرون داد. بر خلاف تصور پسر جوانتر, خندید و لب زد:

-«از اینکه سکوت نمیکنی خوشم میاد. از دیدن آدم هایی که بیهوده صحبت میکنن لذت میبرم چون میتونن بهانه ای به دستم بدن که خردشون کنم».

پسر کوچکتر فنجان رو به روی میز قرار داد و درحالیکه از جا بلند میشد, زمزمه کرد:

-«داری داخل یه توهم بزرگ زندگی میکنی بیون بکهیون. تو به جز تحقیر کردن طرف مقابلت, هیچ کاری از دستت برنمیاد».

ابروی بکهیون بالا رفته بود و با لبخند به پسری که باهاش غیر رسمی صحبت میکرد, خیره شده بود. چانیول ادامه داد:

-«امیدوارم دیگه باهم برخوردی نداشته باشیم».

تنها چند قدم لازم بود تا از جلوی چشم های بکهیون محو بشه و لبخند کمرنگ مرد, پررنگ تر.

بکهیون حتی سعی نکرد تا جلوی قهقهه‌هاش رو بگیره. صدای خنده‌های بلند و طولانیش حتی توجه اوه سهون رو هم جلب کرد. اون پسربچه مغرور فکر میکرد که تو این بازی برنده است؟

پارک چانیول سرگرم کننده تر از چیزی بود که بنظر میرسید. اسباب بازی جدید آقای بیون کم کم داشت جذابیت بیشتری از خودش نشون میداد.

بی صبرانه انتظار لحظه ای رو میکشید که چهره ی مبهوت چانیول رو تماشا کنه و بیش از هر زمان دیگری از درماندگی یک انسان لذت ببره.

شاید به سان پارک چانیول در لیست نخبه‌های کره جنوبی نبود و هیچ اختراعی هم نداشت تا کمپانی‌ای مثل لیتاردو بخاطرش له له بزنه اما حداقل سیاست مدار بهتری بود. به طوریکه تمام آدم‌های اطرافش رو بازی میداد و مثل مهره‌های شطرنج کنارشون میزد.

_________________________________________

-«با سومین صحبت کردی؟ زمان زیادی تا جلسه سهامدارا نمونده».

بکهیون درحالیکه با خودکار جا مونده از پارک چانیول بازی میکرد, لب زد:

-«تا چند روز دیگه حلش میکنم»

جونگکوک سرش رو از داخل لپتاپش بیرون آورد و درحالیکه عینکش رو از روی چشم هاش برمیداشت, پوزخندی زد.

-«داره بازیت میده».

بکهیون خودکار رو بالا آورد و درحالیکه به جنس ارزون قیمتش دست میکشید, جواب داد:

-«تو فقط طبق برنامه پیش برو. اون به حرف منه».

اما پوزخند وکیل جوان پررنگتر از قبل شد. نگاهش رو به سمت لپتاپش برگردوند و ابرویی بالا انداخت.

-«همون زمانی که به هوای یه جایگاه بهتر داشتی باهاش ازدواج میکردی, بهت گفتم که ذاتش مثل پدرش فاسده».

لپتاپش رو بست و درحالیکه بلند میشد و به سمت در میرفت, به آرومی لب زد:

-«چند تا هدیه برات فرستادم. ایمیلت رو چک کن».

بکهیون نگاهش رو از در بسته شده گرفت و درحالیکه سیگار جدیدی رو بین لبهاش میگذاشت, گوشیش رو روشن کرد و وارد اینباکس ایمیلش شد. تنها چند ثانیه زمان لازم بود تا فندک بین انگشت های بکهیون فشرده بشه و دندون هاش از شدت خشم, نیمی از سیگار رو بجون.

مردی که میبوسید رو نمیشناخت اما چهره زنی که بوسیده میشد, به خوبی در خاطرش بود؛ "همسرش".

سیگار رو به روی میز تف کرد و گوشی رو به کناری انداخت. خشمگین بود؛ نه برای خاطر خیانت, بلکه بخاطر بازی خوردن از زنی که تا چند ثانیه قبلتر فکر میکرد که تحت سلطه خودش دارتش.

بکهیون زندگیش رو فدا نکرده بود که کیم سومین اینطور دورش بزنه و بخواد از زندگیش حذفش کنه. سومین, غنیمت جنگی بکهیون بود. زنی که باهاش میتونست به همه جا برسه... حتی اگر اون جایگاه, ریاست این کمپانی لعنت شده بود. اجازه نمیداد که همه چیز به همین راحتی از دستش بره.

برای بکهیون خیانت همسرش اهمیتی نداشت؛ حداقل نه به اندازه‌ی ترسش از کنار گذاشته شدن و پوچ شدن تمام زحماتش.

چنگی به موهای بالا رفته‌اش زد و نفس عمیقی کشید. در ابتدا باید این خشم رو سرکوب میکرد و بعد به سراغ اون زن میرفت. اگر امروز همه چیز رو دفن نمیکرد, فردا باید تمام زحمات چندین ساله اش رو دور می‌انداخت و از کمپانی میرفت.

گره کرواتش رو شل کرد و با گرفتن کد داخلی, منتظر پیچیدن صدای نازک منشیش شد.

-«بله قربان».

-«قرارای امروز عصر رو کنسل کن».

بدون اینکه فرصتی به دختر بده, تماس رو قطع کرد و سیگار جدیدی رو بیرون کشید و بین انگشت هاش گرفت. فندکی که هدیه سومین بود رو برداشت و اسم حکاکی شده خودش رو لمس کرد.

"برای عزیزترینم. بکهیون"

سیگار رو روشن کرد و با چند پک عمیق, نیکوتین رو در ریه‌هاش حبس کرد.

برای یک لحظه‌ی کوتاه احساس کرد که در نیستی کامل به سر میبره؛ نه چیزی شنید, نه چیزی دید و نه چیزی در ذهنش جولان داد.

آدم ها زمانی ارزش داشته هاشون رو میفهمیدن که نزدیک به از دست دادنشون هستن.

بکهیون حالا میدونست که جایگاه سومین در زندگیش انقدری تاثیرگذار هست که سرش ریسک نکنه.

نگاهش به روی دیوار آینه کاری شده ی ستون رو به روش افتاد و باعث شد لبخند محوی بزنه. دود سیگار فضا رو پر کرد و لبهاش از هم باز شدن.

-«فکر کنم داری پیر میشی بیون. ترس از دست دادن چیزایی رو داری که انگار هیچ وقت واقعا نداشتی».

__________________________________________________________________________________

Continue Reading

You'll Also Like

131K 21K 60
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
40.1K 5K 98
ترجمه ی یسری از مانهواهای هیونلیکس. Translation of several manhwas about Hyunlix.
397K 37.6K 44
مگه چند بار منو تسلیمِ این همه تاریکی دیدی؟! تو خودت خواستی جذب این تاریکی بشی! من همیشه تورو انتخاب میکنم! ****** ژانر: پلیسی، جنایی ، تریسام، اسمات...
187K 9K 20
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...