" BLACK Out " [Complete]

By RayPer_Fic

25.6K 3.6K 2.2K

•¬‌کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬‌ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬‌خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی... More

|| Season 1 • EP 1 ||
|| Season 1 • EP 2 ||
|| Season 1 • EP 3 ||
|| Season 1 • EP 4 ||
|| Season 1 • EP 6 ||
|| Season 1 • EP 7 ||
|| Season 1 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 1 ||
|| Season 2 • EP 3 ||
|| Season 2 • EP 4 ||
|| Season 2 • EP 5 ||
|| Season 1 • EP 5 ||
|| Season 2 • EP 6 ||
|| Season 2 • EP 7 ||
|| Season 2 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 9 ||
|| Season 2 • EP 10 ||
|| Season 2 • EP 11 ||
|| Season 2 • EP 12 ||
|| Season 3 • EP 1 ||
|| Season 3 • EP 2 ||
|| Season 3 • EP 3 ||
|| Season 3 • EP 4 ||
|| Season 3 • EP 5 ||
|| Season 3 • EP 6 ||
|| Season 3 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 1 ||
|| Season 4 • EP 2 ||
|| Season 4 • EP 3 ||
|| Season 4 • EP 4 ||
|| Season 4 • EP 5 ||
|| Season 4 • EP 6 ||
|| Season 4 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 8 ||
|| Season 4 • EP 9 ||
|| Season 5 • EP 1 ||
|| Season 5 • EP 2 ||
|| Season 5 • EP 3 ||
|| Season 5 • EP 4 ||
|| Season 5 • EP 5 ||
|| Season 5 • EP 6 ||
|| Season 6 • EP 1 ||
|| Season 6 • EP2 ||
|| Season 6 • EP3 ||
|| Season 6 • EP4 ||
|| Final Season ||
||Thank you message to the readers||
||Thank you message to the readers||

|| Season 2 • EP 2 ||

463 77 3
By RayPer_Fic

فصل دو : ( بخش دوم : جفت شیشِ من مرگِ )

زمزمه های در هم و برهمی که با صدای انفجارتوی مغزش مدام تکرار می شد، رگ های عصبش رو پوک می کردند. دلش می خواست تا چشم هاش رو باز کنه اما انگار قدرت این رو رو هم از دست داده بود .
حس کرد پرده ی پلکش با تابیدن نوری روشن شد و هر بار این روشنایی قدرت بیشتری می گرفت، اما حتی توان این رو هم نداشت تابخواد برای ذره ای هم که شده خودش رو تکون بده ...
خسته بود خیلی خسته- و حالا اون کابوس وحشتناک مدام روی دورِ تکرارِ ذهنش، پایین بالا می رفت، چقدر دلش می خواست بخوابه انقدر عمیق که وقتی بیدار شد باز هم خودش رو روی تخت اتاق ببینه در حالی که بوی استیک گوشت مامانش داره دیوونش میکنه ...
ذهن آشوب و شلوغ مغزش زیر بار مسکنی که به سرم تزریق شد کم آورد و چشم هاش دوباره توی سیاهی مطلق به خواب رفتند.
.....................................................................
آروم پلک هاش رو از هم جدا کرد و وقتی تصاویر محو اطرافش داشت شکل می گرفت- نگاهش فورا توی یک جفت چشم درشت و مشکی گیر کرد اما ای کاش همون جا می موندند، چون وقتی کل صورتش رو از نظر گذروند باعث شد تا کیونگ کمی از وحشت عقب بره- مرد مقابلش که علت این رفتار رو خوب می دونست، با بیخیالی سری تکون داد و گفت :
« بالاخره بیدار شدی ؟ »
کیونگ بدون جوابی بی اختیار آب دهنش رو قورت داد اما وقتی خواست زبونش رو که از شدت خشکی ته حلقش چسبیده بود رو تکون بده-فهمید چقدر به یک قطره آب نیاز داره، مردکه انگار افکارش رو خونده باشه لیوان آب رو از روی میز کنار تخت برداشت و به طرفش دراز کرد...
« بخور حتما خیلی تشنه ای »
دست های کیونگ با وحشت در حالی که چشم هاش برای یک لحظه از چهره ی اون مرد جدا نمی شد به سمت لیوان رفت و وقتی خنکای اون رو حس کرد بی اراده چنگی بهش زد و لا جرعه لیوان رو سر کشید .
حالش جا اومد و احساس کرد میتونه راحت تر نفس بکشه با این حال هنوز هم جرات پلک زدن نداشت و زمانی که آخرین قطره رو توی دهنش فرستاد با وحشت بیشتری زمزمه کرد:
« من کجام ؟ »
« خونه ی من ... »
این رو گفت و به دنبالش از روی صندلی بلند شد- چشم های کیونگ با دیدن اندازه ی مرد مقابلش از حد معمول گشاد تر شد و به ترسش بیشتر دامن زد .
حس کرد از یک کابوس بیداره شده و ناخواسته توی کابوس بعدی افتاده، چون یک مردی که به زور قدش به هفتاد سانت میرسید و روی صورتش پر بود از جای زخم های بزرگ که حالا تمامشون گوشت اضافه آورده بودند- قطعا چیزی نبود که بشه توی بیداری دید .
آب دهنش رو به سختی قورت داد و حتی جرات نمی کرد نفس بکشه با این حال یک بار دیگه خودش رو سفت گرفت و جمله ی قبل رو تکرار کرد .
با شنیدن سوال تکراری این بار مرد کوتاه قد که حالا پشت به کیونگ داشت از اتاق بیرون می رفت - برگشت و به چشم های درشت پسر مقابلش زل زد- نفسش رو بیرون داد و با همون صدای نخراشیدش گفت :
« ی سوال رو ده بار جواب نمیدم، مهم نیست اینجا کجاست ولی اگه انقدر حالت خوب شده که میتونی پر حرفی کنی بهتره هرچی زود تر زنگ بزنی به خانوادت یا خودت از اینجا بری .... »
.......................................
کیونگ بی حال باز هم توی تخت افتاد و چشم هاش روی در بسته از حرکت ایستاد.
بدنش هنوز درد می کرد و دقیق نمی دونست چه بلایی سرش اومده، حتی از این که بخواد در باره ی روز انفجار فکر کنه هم وحشت داشت، چیکار باید می کرد؟ بی اراده با یاد آوریش اشکی روی صورتش غلطید .
صدای باز شدن دوباره ی در هواسش رو پرت کرد و این بار مردی رو دید که برخلاف اون یکی کاملا عادی و طبیعی به نظر می رسید، چه از نظر قیافه و چه از نظر قد و هیکل- با سینی غذا به دست حالا داشت بهش نزدیک می شد ...
« میتونم تلفن کنم ؟ »
مرد بدون این که نگاهش کنه سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و با خونسردی جواب داد :
« آره .. ولی وقتی این غذا رو خوردی »
« شما کی هستین ؟»
مرد این بار نفسش رو با صدا بیرون داد و کلافه غرید :
« چرا به چیز هایی که به تو مربوط نیست علاقه داری ؟»
« تنها چیزی که یادم میاد اینه که بعد از انفجار مثل دیوونه ها فرار کردم و توی یک خیابون از هوش رفتم ... همه چیز برام غیر قابل باوره ... نمی دونم اینجا کجاست تو کی هستی ... و اینکه چرا بجای اینکه نگران خانوادم باشم هنوز اینجا نشستم»
چشم های مرد با شنیدن اسم انفجار توی جا تکون خفیفی خوردند که از نگاه کیونگ پنهان موند ...
اشک هاش حالا بدونه خود داری با یاداوری اون روز پایین می ریختند و اون مرد بدون توجه به حال کیونگ همون طور که سنگین و آهسته قدم بر می داشت دستگیره ی در رو توی جا چرخوند و قبل از این که از اتاق بیرون بره زمزمه کرد :
« اگه خانوادت توی همو هتلی بودند که انفجارش رو توی اخبار خبرداد ... فکر نمی کنم جون سالم به در برده باشند ... پس خوشحال باش که مثل دیوونه ها فرار کردی»
کیونگ احساس کرد جسم سنگینی به کلش ضربه زد چون حالا دیگه دنیا دور سرش می چرخید، خواست تا از سر جا بلند بشه و به سمت این مرتیکه ی غریبه هجوم ببره اما تعادلی نداشت و فورا روی تخت افتاد، بدنش بی اختیار می لرزید و کیونگ طاق باز با چشم های که تاپس کلش می رفت روی تخت از هوش رفت

با دیدن این اتفاق مرد به طرف کیونگ رفت و در حالی که فکش رو توی مشت گرفته بود سرش رو تکون داد و وقتی جوابی نگرفت بلند فریاد زد ...
« جکی ... بیا اینجا .... این پسره از هوش رفت »
چیزی طول نکشید که همون مرد قد کوتاه توی اتاق اومد و با دیدن وضعیت کیونگ سریع به سمتش رفت :
« تو دقیقا چه غلطی کردی جیمی ؟ من فقط بهت گفتم سینی غذا رو ببری بدی بهش »
مرد با لاقیدی شونه ای بالا انداخت و همون طور که دست هاش رو بلاتکلیف توی هوا تکون می داد گفت :
« من چمیدونم ... »
و بعد انگار تازه یادش اومده با تعجب ادامه داد ...
« هی راستی میدونستی این پسره برای همون هتلی هست که انفجارش رو توی اخبار گفت ... حالا فهمیدی گفتم این بچه خودِ درد سره؟ »
با شنیدن این جمله جک متعجب به طرف همون مردی که حالا اسمش جیم بود برگشت و بدون حرفی تو چشم هاش زل زد ...
جیم منتظر حرفی نموند و ادامه داد ...
« آره ... خودش گفت ... می گفت نمیدونم چرا بجای اینکه برم دنبال خانوادم فرار کردم ... منم بهش گفتم خوب کاری کردی چون خانوادت الان دیگه این دنیا نیستن»
چشم های جک با شیدن این حرف ها از سر خشم و عصبانیت رگ های قرمزش معلوم شد -جیم وقتی این رو دید سعی کرد دست و پاش رو جمع کنه، و بعد در حالی که می خواست خودش رو توجیح کنه گفت :
« تقصیر من چیه ؟ خب حتما مردند دیگه، خودت که دیدی کسی سالم از اون خراب شده بیرون نیوده تاحالا ... اونهایی هم که اومدند یا حالشون بده یا مردند... اون مَرده مثلا ... من از کجا میدونستم تا بهش بگم عین دخترا غش میکنه ؟ »
« خفه شو ...»
صدای نعره ی نخراشیده ی جک اتاق و پرکرد و مثل میله ی داغی تو گوش جیم فرو رفت، و همین باعث شد تا در دم واقعا خفه بشه، جک برگشت و در حالی که فرز و تند کار می کرد، تمام هواسش رو دوباره به کیونگ داد .
( دو روز قبل )
جک در اتاق رو آروم بست و به طرف کاناپه حرکت کرد، جیم همون طور که تیکه ی پیتزا رو توی دهنش می گذاشت با چشم هاش اون رو که حالا درست کنارش نشسته بود دنبال کرد ...
« هنوزم میگم به ما ربطی نداشت که بهش کمک کنیم »
جک کلافه دستی توی موهاش کشید و خم شد تا با برداشتن کنترل شبکه رو عوض کنه ...
« جیم میتونی واسه تنوعم که شده یک بار خفه شی ؟»
« چرا داغ میکنی ؟ دارم راست میگم دیگه- ما اصلا این پسره رو نمیشناسیم، دلیل نمی شه چون روبه روی خونه ی ما از هوش رفته بیاریمش تو »
جک حتی دیگه بهش نگاهم نمی کرد سرش رو به کاناپه تکیه داد و یک بار دیگه شبکه رو عوض کرد.
« من از این آدم بوی درد سر میشنوم ... معلومه توی یکی از این گَنگ های شهر ی پادوعه بدبخته که حتما کاری رو که بهش سپردند رو درست انجام نداده و اون ها هم به قصد کشت زدنش ... »
این رو گفت و با کنجکاوی برای گرفتن عکس العمل به طرف جک نگاه کرد اما اون همچنان سرگرم پیدا کردن یک کانال به درد بخور بود و جوری رفتار می کرد انگار خودش توی خونه تنها هست .
با این حال جیم همچنان به حرف زدن ادامه داد ...
« گوش کن جک ... به نظرم به محضی که حالش خوب شد ردش کن بره اینجا صومعه نیست که هر بد بخت بیچاره ای خواست بهش پناه بیاره ... از این به بعد هم وقتی خواستی نقش مادر ترزا رو ایفا کنی بهتره دور من و خط بکشی»
بعد در حالی که زیر لب غر می زد دامه داد ...
« من نمی فهمم کسی که همه چیز به ی ورشه چرا باید به بچه ای که نمی شناسه کی هست و چکاره هست کمک کنه ؟»
بعد برای گرفتن جواب سوالش باز هم به طرف جک برگشت که همون لحظه تیکه ی پیتزایی توی حلقش فرو رفت ...
« چرا اینو کوفت نمی کنی بعدم بری کپه مرگت و بزاری تا من هم بتونم دو دقیقه سکوت رو تجربه کنم ؟ »
درسته که جک از نظر قد و قواره تقریبا تا بالای زانو های جیم می رسید ولی به شکل عجبی جدای از زخم های روی صورتش که به اندازه ی کافی وحشت رو به دل هرکسی می انداخت- شخصیتش باعث می شد که تقریبا همه ازش حساب ببرند و مهم هم نبود چقدر ازش گنده تر باشند .
جیم با دیدن قیافه ی جک در دم ساکت شد و به جویدن پیتزای توی دهنش ادامه داد که درست همون موقع با شنیدن خبری هر دو بُهت زده به تلویزیون خیره شدند
( بینندگان عزیز به خبری که هم اکنون توسط همکاران من در واحد خبر به دست ما رسیده توجه کنید ... هتل آس نیمه های شب در آتش دود ویران شد، گفته ها حاکی از آن است که هتل شماره ی یک توکیو امشب مورد حمله ی تروریستی قرار گرفت هنوز هیچ یک از گروه هایی که حدس زده می شود در این مورد نقش داشته باشند مسئولیت این انفجار را قبول نکرده اند )
جیم بالاخره نگاهش رو از صفحه ی تلویزیون مقابلش گرفت و به نیم رخ اخمو و جدی جک داد که همچنان تمام هواسش به صحبت های گوینده ی خبر بود و بعد از مکثی کوتاه باره دیگه به تلویزیون خیره شد .
( انفجار در طبقه ی هفتم این هتل شدت بیشتری داشته و تمام ساکنان این طبقه جان خود را از دست داده اند. نیرو های امنیتی به اضافه ی تمام نیروهای کمک رسانی برای جلوگیری از تلفات و مشکلات پیش بینی نشده به صورت آماده باش در محل مشغول به فعالیت هستند- گفته می شود دو. مین .هوان- وکیل پایه ی یک دادگستری کل نیز، به همراه خانواده ی خود در میان جانباختگان طبقه ی هفتم یافت شده اند )
هردو همچنان در سکوت به تلویزیون خیره بودند و درست مثل دو تا مترسک بدون حرکت توی افکار خودشون شناور که با صدای ضربه های محکم در و زنگ، از جا پریدند .
جیم همون طور که از جا بلند می شد زیر لب فحشی داد و نعره کشید ...
« کوبو، اگه در رو باز کنم باید با زندگی خدافظی کنی آشغال »
و وقتی به در رسید و اون رو باز کرد همچنان فریاد زد
« تو چرا آدم نمیشی آخه عوضی ؟ »
اما قبل از این که جملش به آخر برسه پسر جونی که کت و شلوار سیاه و پیرهن سفید تنش بود با رنگی پریده خودش رو توی خونه انداخت .
جیم متعجب به سمتش برگشت و دید که مستقیم به طرف جک رفت و جلوی پاش روی زمین زانو زد .
جک کنجکاو به پسره مقابلش که درست مثل ماست سفید شده بود بدون حرفی خیره شد .
« جک ... رئیس ... رئیس میخواد منو بکشه »
جک چشم هاش رو چرخوند و بی حوصله گفت :
« باز چه گندی زدی کوبو »
حالا جیم هم بهشون ملحق شد و به تبعیت از جک تکرار کرد
« راست میگه باز تو چه کاری ریدی ؟ »
کوبو بدون توجه به تیکه ی جیم این بار دست جک و چنگ زد و به حالت التماس گفت :
« باور کن من فقط از دستورات سونگ این پیروی کردم ... اون خودش گفت هتل رو منفجر کینم »
با این حرف جک و جیم عین کسایی که برای یک لحظه عقلشون رو از دست داده باشند به هم خیره شدند و در این بین جک به حرف اومد و با عصبانیتی همراه با تعجب گفت :
« اون به تو چه دستوری داد ؟ »
« میخوای بگی هتلی که امشب توی اخبار از انفجارش خبر داد کار خانواده ی ما بود ؟»
این سوال رو بدون قصد دنبال روعه حرف جک به زبون آورد و کوبو که حالا داشت کم کم باورش می شد باید با زندگی خدافظی کنه به نشونه ی تایید سری تکون داد ...
« این چه غلطی بود که کردی؟ ... تو میدونی سونگ این عقل درست و حسابی نداره ... برای چی به حرف اون کودن گوش دادی؟؟ »
« وقتی خبر فوت بابا امروز صبح بهش رسید دیوونه شد، من کنارش بودم و ... »
با شنیدن این حرف برای بار دوم و این بار با شدت بیشتری هر دو توی شُک رفتن، آخه چطور ممکنه ؟ پدر خانوادشون مُرد؟!! به همین راحتی ؟!!
« تو الان چه زری زدی؟!! بابا مُرد ؟!! »
کو بو بار دیگه بی صدا همون طور که با سر تایید می کرد زیر گریه زد، جک که کلافه شده بود محکم به پس گردنش زد و فریاد کشید
« بنال ببینم چی شده ؟ »
کوبو با پشت آستینش آب بینیش رو گرفت و همون طور که سرش پایین بود به حرف اومد
« عاره مرد، من خودم هم میخواستم اون وکیل عوضی رو آتیش بزنم اما سونگ این دیونه شد هرچی باشه بالاخره پدر خونیش بود، معلومه که نصبت به ما که فقط خدمت گذارشیم بیشتر داغون میشه »
« چطور خودش رو کشت؟ توی زندان که تحت نظر بود حتی برای توالت رفتنش هم مامور گذاشته بودند »
صدای جک حالا کمی می لرزید به هرحال درست که پدر واقعیشون نبود اما توی مافیا کسی که رئیس خانواده میشه درواقع درست مثل پدر آدم مهم و عزیزهست
« دندون مرگ »
بدون توجه به سوال جک جیم با ناباوری زیر لب زمزمه کرد و روی کاناپه ولو شد
« آره دندون مرگ، وقتی فهمید قراره ازش بازجویی کنن تا بقیه خانواده ها رو لو بده ، توی سلول دندونی رو که با سیانور پر کرده بود رو توی دهنش شکست و خود کشی کرد »
برای یک لحظه هر سه توی سکوت رفتند و انگار زمان می خواستند تا باور کنند چه اتفاقی افتاده
« رئیس ... اون الان کجاست ؟ »
جک با صدایی بی حس پرسید
« نمی دونم بهم تلفن کردند و گفتن گورمو گم کنم چون با این کار قبر خودم و کندم و اون به خونم تشنست ... ولی با ور کنین این دستور سونگ این بود ... من فقط اجراش کردم ... حتی بهش گفتم به رئیس خبر بده ... اما اون مثل وحشی ها دستش رو دور گلوم گرفت و همون طور که فشار می داد گفت خودش می دونه باید چکار کنه »
این رو گفت و به دنبالش باز صدای نالش بلند شد .
« وقتی خبر به سونگ این رسید من گردن شکسته اونجا بودم، عین روانیا اصلحش رو گذاشت روی سرمو گفت باید هرچی میگه انجام بدم، انقدر توی اون لحظه وحشتناک شد که نزدیک بود خودمو خیس کنم ... بهم گفت اگه جونم رو دوست دارم باید هرچی میگه رو مو به مو انجام بدم ... بعد هم ازم خواست تا هتلی رو که اون وکیل لعنت شده توش بود رو منفجر کنم با همه ی آدم هاش ... می گفت باید کل هتل پودر بشه تا احتمال زنده موندن اون عوضی یک در صد هم نباشه »
کله ی جک از این همه اتفاق اون هم توی یک روز جوش آورد، قسم می خورد مغزش داره توی کاسه ی سر قُل قُل می کنه .
« پاشو تن لشت رو از اینجا جم کن و بزن بچاک ... این گندی رو که بار آوردین انقدر گندست که هیچ جوره نمی تونی جون سالم به در ببری ... رئیس هم احمق نیست اون مطمعن تو اینجایی ... دیر یا زود آدم هاش رو می فرسته دنبالت »
با این حرف جک- کوبو وحشت زده از سرجاش تکون خورد و بار دیگه دست های جک رو توی مشت گرفت
« نه رئیس به تو احترام میگذاره امکان نداره به خونت بی حُرمتی کنه این رو مطمعنم»
« احمق ... حالیت نیست ریدین به همه چیز اون الان انقدر عصبانی هست که حاظرم قصم بخورم به خون اون پسر عموی دیوونش سونگ این هم تشنست ... تو که دیگه جای خود داری »
صدای نعره ی جک توی خونه پخش شد و این حرف هاش باعث شد تا کوبو از سر بیچارگی توی سر خودش بکوبه و به خودش ناسزا بگه
« همین من و بیشتر می ترسونه این که من فقط زیر دستم و جونم هیچ ارزشی نداره »
میون گریه و فش این جمله رو مدام زیر لب تکرار می کرد .
جک هوفی از سر کلافگی کشید و رو به جیم که هنوز هم گیج خبر فوت بابا بود گفت :
« این آشغالِ بی مغز رو ببرش زیر زمین »
با این حرف جیم عصبانی از سر جا بلند شد در حالی که به اتاق آخر سالن اشاره می کرد گفت :
« اون از این پسره ی آش و لاش این هم از پناه دادن به این بی مغز ... خیلی عالیه- ببخشید قراره اسم خیریمون رو چی بزاریم بانو سوچی ؟ »
« اون دهن گشادت رو ببند و کاری رو که بهت گفتم انجام بده جیم وگرنه همین جا خرخرت رو میجوم فهمیدی؟ »
و همین حرف ها کافی بود تا جیم برای انجام دستورش از سرجا تکون بخوره ...
( زمان حال )
با این که می دونست چهرش برای یک پسر بیست ساله خیلی میتونه ترسناک باشه اما نمی تونست به اون جیمی بی مغز اعتماد کنه، برای همین تا بهوش اومدن دوباره ی کیونگ کنارش موند ...
« من ... میخوام ... برم پیش خانوادم »
صدای کیونگ سنگین و نامفهموم بود و انگار از ته حلقش میومد، با این حال جک متوجه ی جملش شد، و تا خواست حرفی بزنه کیونگ توی جا تکون خفیفی خورد و خواست بلند بشه، اما دست های سنگین جک مانع این کار شد، و همون طور که وادارش می کرد سرش رو روی بالشت بگذاره با صدای خش دارش زمزمه کرد
« چیه ؟ دوست داری تو هم بمیری ؟ اگه انقدر مشتاقی چرا خودت رو زجر کش میکنی ؟ به من بگو تا خلاصت کنم »
کیونگ انقدر بی انرژی بود که توان مقاومت با کوچکترین فشاری رو نداشت چه برسه به این مرد کوتاه که معلوم نبود این همه زور رو از کجا میاره، در لحظه مقاومتش به صفر رسید، پلک های سنگینش روی هم افتادند و کیونگ به خواب رفت.
.............................................................................
الان درست دوهفته می شد که توی این خراب شده گیر افتاده، هرشب کابوس می دید و هر بار به یاد خانوادش توی تنهایی گریه می کرد، مدام آخرین روزی رو که با پدرش دعواش شد رو به خاطر میاورد و برای لحظه ای چهره ی غمگین اون از مقابل چشم هاش کنار نمی رفت و این خاطره درست مثل چاقویی هر بار با شدت بیشتری توی قلبش فرو می رفت . همه چیز مزه ی زهرمار می داد حتی نفس کشیدن ...
ساکت و گوشه گیر شده بود و درست مثل یک روح رفتار می کرد. توی این دو هفته حتی یک بار هم پاش رو از اتاق بیرون نگذاشت، اون توسط کسایی نگه داری می شد که مسبب قتل پدرش بودند، گاهی به سرش می زد شب وقتی هردو خواب هستند اون ها رو با چاقو بکشه و از این جهنم دره فرار کنه و این آشغال ها رو به پلیش لو بده اما وقتی حتی جرات کشتن خودش رو هم نداشت چطور می تونست قاتل دو نفر دیگه باشه ؟
صدای در توی فضای آروم اتاق پیچید و کیونگ زیر چشمی خیره شد، باز هم همون موجود وحشتناک کوتاه قد، با سینی غذا به دست به طرف تخت نزدیک شد .
« چرا ولم نمی کنی تا از اینجا برم؟ »
صداش جون نداشت و انقدر سرد و بی روح بود که انگار از دهن یک مرده خارج می شد.
« خودت که گفتی یک فراری بی خانمانی کجا می خوای بری ؟ مگه آدم های مثل تو عاشق جا و غذای مُفتی نیستن ؟»
با طعنه جملش رو به زبون آورد و رفتار کیونگ رو زیر نظر گرفت ...
« باید اینو تا تهش بخوری فهمیدی ؟»
با عصبانیت دستش رو زیر سینی زد و اون رو توی هوا پرت کرد، این بار با صدای بلند تری همه محتویات داخلش روی زمین پخش شد، جک کلافه از سر جا بلند شد و به طرف کیونگ خیز برداشت، یقه ی لباسش رو که درواقع مال جیم بود رو توی چنگ گرفت و از لای دندون هاش غرید ...
« ی نگاه بخودت بنداز- داری میمیری - نکنه دوست داری باز هم دست و پات و ببندم به تخت و به زور سرم چیز تو حلقت کنم؟!! »
« ولم کن ... بزار از این قبرستون گورمو گم کنم.... برای چی نجاتم دادی ؟؟؟ چرا نگذاشتی همون شب گوشه ی خیابون بمیرم ؟؟؟ »
جک دیگه نمی تونست خودار باشه و برای این پسر نقش بازی کنه، الان وقتش بود تا کاری کنه سر عقل بیاد و خودش رو به کشتن نده پس همون طور که همچنان پیراهن کیونگ توی مشت فشار می داد- شمرده شمرده جوری که انگار داره با یک عقب افتاده ی ذهنی حرف می زنه گفت :
« اینو خوب توی گوش هات فرو کن ... اگه بقیه هم مثل من بفهمن که تو کی هستی مطمعن باش روزی هزار بار آرزو میکنی که ای کاش واقعا مرده بودی درست مثل پدرت ... دو کیونگسو »
به وضوح با شنیدن اسمش رنگ از رُخش پرید و بی اختیار پشت سر هم آب دهنش رو قورت داد، بُهت زده مثل کسایی که روح از قالبشون جدا شده توی چشم های اون زُل زد، جک که متوجه شد تیرش به هدفت خورده با خیال راحت نفسش رو بیرون داد، و این بار با لحن دلسوزانه ای گفت :
« من نمی خوام بهت آثیبی بزنم، پس نیازی نیست بترسی فقط، به همین راحتی نیست که ولت کنم بری بچه، الان کل خانواده ی من خبر دارن که تو گم شدی و مثل سگ هار دارن ردت و بو میکشن تا پیدات کنن و بکشنت فهمیدی ؟ اونها تا انتقامشون رو کامل نکنن دست بر دار نیستند. پس آروم بگیر و خوب به حرف هام گوش کن »
این رو گفت و به آرومی یقه ی کیونگ رو رها کرد، بدون حرف اضافه ای به طرف ظرف های شکسته و غذا های پخش شده ی روی زمین رفت تا جمعشون کنه و تمام مدت کیونگ عین مجسمه فقط بهش زل زد. الان حتی بیشتر از قبل احساس نا امنی و تنهایی داشت، در اون لحظه بخاطر این که توی هتل نمود تا اون هم همراه خانوادش از بین بره مدام خودش رو لعنت کرد.
..........................................................
بند ساک رو توی دستش فشار میداد، و سعی می کرد جلوی ضربان وحشتناک قلبش رو بگیره... اینجا چکار می کرد؟، چرا هیچ غلطی نمی تونست بکنه؟ برای چی اجازه میداد تا این طوری برای سرنوشتش تصمیم بگیرند؟ زندگیش به شکل احمقانه ای درست مثل یک درامای پیش پا افتاد ای که آخر هفته ها اون هم توی ساعتی که هیچ کس برای دیدنش بیدارنیست- در هم برهم و بی مفهوم شده بود همون قدر مسخره و به همون اندازه کلیشه ای ...
در عرض سه هفته کسی که داشت به عنوان یک دانشجو توی بهترین دانشگاه توکیو درس می خوند و فرزندِ ارشد یک خانواده ی ایده عال محصوب می شد، حالا مثل سگ های بی صاحاب جلوی عمارت کسی که قاتل شماره ی یک پدرش هست ایستاده، جالب نیست؟!! اون که تا همین چند وقت پیش جز یک خانواده ی خوشبخت بود که هرکسی ممکنه آرزوش رو داشته باشه- حالا باید به عنوان یک خدمتکار توی این خراب شده ای که از بیرون هم هول تو دل هر آدمی می انداخت خوش خدمتی کنه- خم و راست بشه و اوامر افرادی رو اجابت کنه که خوانوادش رو کشتند، چرا ؟ چون جک اعتقاد داشت برای حفاظت از جونش دقیقا باید تو قلب خطر بایسته، وقتی به عنوان خدمتکار بیخ گوش کسی باشه که قصد جونش رو داره توی امنیت کامل هست و حتی به عقل جن هم نمی رسه اونی که داره توی عمارت رئیس شماره ی یک مافیا ی توکیو خوش خدمتی میکنه دو کیونگسو هست ، همون پسری که همه به خونش تشنند .
برای یک لحظه فکر کرد، چرا الان ول نمی کنه بره پیش پلیس؟؟ مگه شهر هِرت هست که هرکی از راه برسه آدم بکشه و هیچ اتفاقی هم نیفته ؟
اما وقتی یادش افتاد بهترین هتل کشورش توی یک چشم بهم زدن دود شد و رفت هوا و هرچی آدم توش بود تقریبا مردند- بدون اینکه حتی یک نفر دستگیر بشه- مطمعن شد که واقعا شهر هرته حتی شاید خیلی بدتر.
« هی راه بیفت ... اگه رئیس ببینه دیر اومدی بدش میاد »
کوبو با دست به شونه ی کیونگ زد و اون رو به جلو هل داد، فکر می کرد کیونگ خواهر زاده ی جک میشه و چون مادرش مرده و کسی رو نداره پیش داییش برگشته، هیچ کس جز خود جک خبر نداشت که این آدم درواقع همون پسری هست که همه برای ریختن خونش سرو دست میشکنند.
جیم با این که نمی دونست چرا جک خواست اون رو به بقیه به عنوان یکی از فامیل هاش معرفی کنه- اما بدون این که بخواد تو کار جک دخالت کنه با تصمیمش مخالفت نکرد، فکر می کرد جک چون دیگه داره پیر میشه دلش برای یک پسر بی خانمان بدبخت به رحم اومده و میخواد ازش مراقبت کنه، برای همین اون هم برای باور هرچی بیشتر نقش بازی کرد .
با این حرفِ کوبو، قدم از جا برداشت و به جلو حرکت کرد، وقتی به پشت دری نرده ای و فلزی بزرگ رسیدند کوبو زنگ در رو زد و به دنبالش گفت :
« امونتی رو آوردم »
و صدایی در جواب ازش خواست تا از در پشتی وارد بشن، سری تکون داد و از کیونگ خواست تا راه بیفته و اون هم در سکوت از دستورش پیروی کرد ، اگه می دونست کسی که داره عین اسب ابلق هرچی میگه رو گوش میکنه در اصل همون شخصی هست که هتل رو منفجر کرده قطعا به جای اطاعت کردن، یک مشت تو صورتش خالی می کرد و با تمام توانش اون رو زیر مشت و لگد می گرفت تا جونش در بیاد ولی خب این چیزی بود که حتی روحش هم خبر نداشت.
« مطمعنم برای اینکه رئیس متوجه تاخیرت نشه از در پشتی باید بری »
با این جمله سکوت بینشون شکسته شد، و وقتی بعد از طی کردن یک مسافت طولانی بالاخره به اون در مسخره رسیدند کوبو باز هم زنگ زد و این بار بدون جواب در باز شد، کنار رفت و از کیونگ خواست اول وارد بشه و اون هم بی هیچ حرفی پیش قدم شد.
یک باغ بزرگ که با سنگ فرش های مارپیچی به در اصلی این عمارت درندشت می رسید، با خودش فکر کرد وقتی باغی که مقابل در پشتی هست انقدر بزرگِ باغ اصلی چقدر میتونه باشه .
بی اختیار سرش رو چرخوند و اطراف رو از نظر گذروند، چطور حتی این باغ که برف سرتا سرش رو سفید کرده هم بجای جذاب بودن- وحشتناک و دلگیر به نظر می رسید؟ درخت های کاجِ سر به فلک کشیده مقابل چشم هاش مثل میله های زندانی میموندند که هرچی کیونگ سرش رو بالا می گرفت تا آزادی رو ببینه اون ها بیشتر قد می کشیدند، رنگ سفید این برف پشمکی براش مثل رنگ سفیدِ چشم هایی می موند که مردمک سیاهشون بخاطر مرگ تا پس سر عقب رفته همون قدر وحشتناک و منزجر کننده، سوزی که از روی این برف ها بلند می شد می تونست تا مغز استخونش بره و جونش رو بالا بیاره.
توی این افکار غرق شده بود که دستی از پشت لباسش رو چنگ زد و کیونگ که انتظار این اتفاق رو نداشت بی اختیار چند قدم به عقب تلو تلو خورد و وقتی به طرف کوبو برگشت تا علت این کارش رو بفهمه با صدای جدی و خشکی رو به رو شد :
« بیست دقیقه تاخیر داشتین »
حالا به طرف صدا برگشت و مرد قد بلندی رو دید که توی این کت و شلوار شیک و رسمیش مثل مدل های تبلیغاتی به نظر می رسید، موهای قهوه ایش خیلی خوش حالت به یک طرف ریخته شده بود و چشم های بادومیش، نافظ و تاثیر گذار بودند.

« رئیس .. ببخشید دیگه تکرار نمی شه »
یک قدم به طرف کیونگ حرکت کرد و بدون توجه به حرف کوبو با جدیت بیشتری گفت :
« از آدم های وقت نشناس اصلا خوشم نمیاد، پس سعی کن وقتی اینجا کار میکنی زمان توی دستت باشه »
کیونگ با تعجب همچنان در سکوت به مرد خوش چهره ی روبه روش خیره شد. خوب می دونست حتی دلش نمی خواست درجوابش سری تکون بده، چه برسه به اینکه حرف بزنه. پس این همون رئیسی هست که جک ازش حرف میزد، قاتل شماره ی یک خانوادش ...
« لالی ؟ »
با همون سردی و غرور خاص خودش از کیونگ پرسید،همون لحظه دست کوبو روی گردنش نشست و اون رو تا کمر خم کرد.
« نه رئیس فقط هل شده »
و قبل از این که بخواد کمرش رو راست کنه با قدم های محکم و کشیدش از کنارشون گذشت و به سمت در رفت و انگار نه انگار که همین چند لحظه ی پیش دو تا آدم داشتند باهاش صحبت می کردند.
* ازت متنفرم بابا *
توی ذهنش با صدای بلند گفت و به دنبالش دندون هاش رو روی هم فشار داد تا این بغض لعنتی رو کنترل کنه.

پایان بخش دو ...

Continue Reading

You'll Also Like

22.1K 6.9K 17
پارک چانیـول از لحظـه‌ای که به دنیا اومد قلبـش ضــربان نداشـت هیچ ایده ای نداشت که تپیـدن قلب، چه حسـی میتونه داشته باشه. تمام عمرش رو مثل یه مرده مت...
4K 998 31
دو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. ...
85.9K 23.7K 20
بکهیون یه شرط مسخره با دوستاش گذاشته. اون باید احمق ترین دانشجوی دانشگاه رو اغفال کنه و ازش فیلم بگیره. یا شایدم اون به اشتباه فکر می کنه پارک چانیو...
130K 24.5K 35
یک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و...