""""""""""""""""""❤💛""""""""""""""""
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
زین پشت سر لیام راه میرفت و هر از گاهی نگاهی به اطرافش میانداخت ولی اونا فقط توی یه راهروی باریک و البته تاریک بودند.
مه غلیظ دور سرشون میچرخید و احساس ترس تو دلشون رسوخ میکرد.
ز: پس چرا نمیریم بیرون؟؟ من خسته شدم.
ل: میرسیم الان.
ز: اصلا داریم کجا میریم؟؟
ل: نمیدونم.
زین از حرکت ایستاد و نگاهشو رو اون مرد نگه داشت.
اون واقعا جدی بود؟!
ل: چرا وایسادی؟؟ بیا دیگه.
ز: توئه لعنتی واقعا نمیدونی داریم کجا میریم؟؟
با ترس داد کشید و صداش توی فضای کوچیک راهرو منعکس شد.
لیام به سمتش چرخید و با خونسردی شروع کرد به حرف زدن.
ل: ببین زین؟! فقط میخوام بفهمم برای چی اومدم تو خواب تو!؟ لعنتی من حتی نمی شناسمت... فقط بیا از این جا بریم.
زین کلافه نگاهی به چشمای مصممش که توی تاریکی برق میزد، انداخت و سر تکون داد.
با قدم های سریعشون راهرو رو طی میکردن تا به انتهاش برسن اما انگار اون مسیر هر لحظه کش میاومد.
ز: اینجا خیلی تاریکه.
صدای زمزمهش پیچید.
ل: آره خب، ولی هست جاهایی که از اینم تاریکتر باشه.
ز: چی؟؟
لیام بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن، بدون هیچ دلیلی...
شاید به خاطر اینکه حواس زین –کسی که حتی اونو نمیشناخت– از تاریکی پرت بشه؟!
شایدم نیاز داشت بعد این مدت با یکی حرف بزنه.
ل: جایی که من ازش اومدم...اون شب، خیلی تاریکتر از این بود و خب میدونی، اونجا وحشتناک بود، من خودمو غرق خون میدیدم وقتی هیچکسی وجود نداشت، توی تاریکی مطلق...
ز: یع...یعنی چی؟؟ داری از چی حرف میزنی؟؟
سوالش نادیده گرفته شد وقتی نگاه لیام به جایی پشت سرش گیر کرد.
ل: اوه اینجا رو ببین...راه خروج.
لیام به در چوبی بزرگی که پر از کنده کاری و علامت های عجیب بود، اشاره کرد و سعی کرد بازش کنه اما باز کردنش اصلا آسون نبود.
ل: این لعنتی که قفله.
ز: ما قراره اینجا بمیریم.
با لحن دراماتیکی گفت و دستشو رو صورتش گذاشت.
لیام پوکر فیس بهش نگاهی انداخت که باعث شد زین شونه هاشو بالا بندازه.
ل: فکر کردی بهت دروغ گفتم که الان تو خوابی؟؟؟...کی میخوای اینو بفهمی؟؟
لیام با صدای بم و لحن حرصی شدهاش گفت و به زین نزدیک شد.
ولی کی گفته که زین احساس خطر نمیکرد؟
اون مرد عضلهای با صدای تاریکش توی تاریکی با اون چشمای خون افتادهش ترسناک ترین چیزی بود که زین توی زندگیش دیده بود.
قدمی به عقب برداشت، اخماشو تو هم کشید و سعی کرد با جسارت ذاتیش، ترسشو سرکوب کنه.
ز: میدونی سالانه چند نفر توی خواب میمیرن؟ اینم میدونی که من میخوام همین الان برگردم و تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی؟؟ پس برو چرندیاتتو به خورد یکی دیگه بده...بای.
لبخند مسخره ای زد و عقبگرد کرد اما بازوش اسیر چنگ مرد شد.
ل: سعی نکن عصبیم کنی پسرجون چون اصلا عواقب خوبی نداره.
زین ابرو بالا انداخت و با بیخیالی به حرف اومد.
درواقع گوشهی ذهنش این وجود داشت که حتی اگه از اون مرد کتک بخوره هم قرار نیست چیزی حس کنه و این نقطه عطف بزرگی بود.
ز: مهم نیست.
لیام به حرفش توجهی نکرد.
ل: باید کنار هم باشیم چون این خواب توئه.
ز: من باهات جایی نمیام، بازومو ول کن.
بازوش رو کشید و متقابلا لیام هم محکمتر نگهش داشت.
ل: منم علاقهای ندارم تو رو با خودم ببرم و تحملت کنم ولی مجبورم...میفهمی؟؟
ز: ولی من مجبور نیستم...شب خوش.
نیشخند کمرنگی گوشهی لبش نشوند و نمیدونست چقد چهرهش رو بامزه جلوه میده.
اما اینا به چشم اون مرد نمیاومدن.
هرلحظه ابروهاش بیشتر و بیشتر تو هم میرفتن و دستش بیشتر مشت میشد.
عصبی مشت محکمی به قسمت فرو رفته در چوبی زد و بار دیگه فریادش علاوه بر دیوارای راهرو، تن زین رو هم لرزوند.
ل: فقط تا سه هفته دیگه میتونم ببینمش لعنتی...میفهمی؟؟
زین سیخ سرجاش ایستاد و اینو تو گوشهای از مغزش یادداشت کرد که هیچوقت نباید کسی رو حتی تو خوابش هم عصبی کنه، شاید اونا از سلامت روان و کنترل خشم بهرهای نبرده باشن.
ز: منظورت چیه؟
پرسید اما همهی حواس لیام روی در چوبیای بود که با ضربه باز شده بود.
ل: یسسس...بزن بریم پسر.
لیام در چوبی رو آروم باز کرد و زین سریع دستاشو رو چشماش گذاشت تا نور اذیتش نکنه اما...
فضای بیرون حتی تاریک تر از راهرو بود.
ز: وات د فاک؟ اینجا هیچ نوری وجود نداره؟؟ همش تقصیر توعه مردک بیاعصاب.
ل: با منی؟؟
ز: کسی دیگهای هم هست اینجا؟
ل: شاید.
ز: سعی نکن منو بترسونی عوضی...فضای تاریک اینجا فقط بخاطر توئه...میدونی چرا؟؟ چون من تا یادم میاد فقط خوابایی میدیدم که توی یه دنیای رنگین کمونی و خونههای شکلاتی و درختای پشمکی خلاصه میشد اما اینجا رو ببین...
زین عصبی و با حرص حرفاشو زد اما لیام فقط داشت با یه لبخند مسخره نگاهش میکرد.
به طرف پسر خم شد و تو چشماش زل زد.
ل: میدونستی زیاد حرف میزنی کوچولو؟؟
زین با تعجب و چشمای گرد شده بهش نگاه کرد اما این فقط باعث شد نیشخند لیام بیشتر و عمیق تر بشه.
این دیگه براش زیادی بود، اون فقط کمی کوتاه تر بود و هیکل استخونی داشت.
یادداشت دوم توی ذهنش این بود که حتما وقتی بیدار شد با لویی تو باشگاه ثبتنام کنه.
لیام همونطور که به طرف در چوبی حرکت میکرد، موهای زین رو بهم ریخت و حرفی که زد حتی بیشتر اون پسرو عصبی کرد.
ل: حرص نخور کوچولو.
ز: من کوچولو نیستمممم دیکهد.
داد کشید و تنها چیزی که نصیبش شد صدای خندهی لیام بود که دور و دورتر میشد.
ز: صبر کن...داری کجا میری؟؟
دوباره صدای دادش پیچید و دویید تا خودشو بهش برسونه.
ل: اینجا چقد آشناست.
لیام گفت و زین نگاهی به اطرافش انداخت.
ز: باورم نمیشه...اینجا دیگه کجاست؟؟ یه جادهی جنگلی؟؟
اونا توی یه جاده که دو طرفش پر از درخت بود و انگار انتهایی وجود نداشت ایستاده بودن.
آسمون به طرز وحشتناکی سرخ و کدر بود و از لا به لای تنه های درخت ها چیزی جز تاریکی نمیشد دید.
انگار تاریکی اون ها رو بلعیده بود و حالا تو هالهای از سیاهی حرکت میکردن.
زین شوکه به اطرافش نگاه میکرد و سعی داشت موقعیتشو تحلیل کنه، اون به خواب های رنگی خودش عادت کرده بود و با اون فضا آشنایی نداشت.
ز: اینجا به طرز وحشتناکی وحشتناکه.
ل: آره.
ز: حالا چیکار کنیم؟؟
لیام نیمنگاهی بهش انداخت.
ل: باید پیداش کنم.
ز: کیو؟؟
ولی لیام باز هم بی توجه به زین، از کنارش رد شد و پا به دل تاریکی یعنی عمق جنگل گذاشت.
ز: هی...صبر کن.
ل: زود باش تنبل.
زین خودشو بهش رسوند و به بازوش چنگ زد.
لیام با تعجب بهش نگاه کرد و ناخودآگاه توجهش به چشمای پسر جلب شد.
تنها قسمت رنگی و زیبای اون دنیای تاریک چشمای پسر مقابلش بود و اون زیباییشو انکار نمیکرد.
ل: پس میترسی کوچولو.
زین با عصبانیت بازوشو ول کرد و صاف ایستاد.
ز: اولا من کوچولو نیستم دست بردار، دوما نمیترسم، سوما از قدیم میگن دو مرد قدرتمند بهتر از یکیه...بعدشم ممکنه اینجا جک و جونوری چیزی باشه.
لیام برای اولین بار یه لبخند واقعی به پسر مقابلش که با انگشت چیزایی که میگفت رو میشمرد، زد و دوباره موهاشو بهم ریخت.
ل: اولا من دلم میخواد بگم کوچولو به تو ربطی نداره، دوما تابلوئه که میترسی، سوما ضربالمثلت اشتباه بود...و اینکه توی خوابت چیزای جزئیای که خودت بخوای اتفاق میافته...البته امکانش هم هست چیزی که بخوای اتفاق نیفته.
زین به قسمت اول حرفای لیام توجهی نکرد و فقط داشت به جملهی آخرش فکر میکرد..
ز: واقعا؟ یعنی هرچی بخوام ظاهر میشه؟
ل: میتونی امتحان کنی.
زین با ذوق لبخند گشادی زد که باعث خندهی لیام شد.
ز: اوکی...میخوام امتحان کنم.
چشماشو بست و لحظهای بعد یه بستنی قیفی بزرگ و رنگی تو دستش ظاهر شد.
لیام پوکر به صحنهی روبه روش نگاه کرد.
ل: واقعا تو این اوضاع بستنی؟
ز: چیه؟؟ هوس بستنی کرده بودم.
با خوشحالی به بستنیش نگاه کرد و همین که خواست اونو بخوره ضربه محکمی به شکمش وارد شد.
بستنی از دستش افتاد و همونطور که شکمشو با دستاش میگرفت، خم شد.
لیام با نگرانی به وضعیت پسر مقابلش نگاه کرد و چونشو با دستاش گرفت و بالا آورد تا بتونه صورتشو ببینه.
ل: چی شدی پسر؟
ز: آخ نمیدونم مگه نگفتی تو خواب دردی حس نمیشه؟
ل: آره ولی نه دردی که از دنیای واقعیت بهت میرسه.
ز: اوه..
لیام بازوشو گرفت و اونو به خودش تکیه داد اما با دیدن فرد روبه روش، خون تو رگ هاش یخ بست.
ل: نی...نیکول؟
زین به دختر روبه روش که به طرز احمقانهای همهی لباس هاش سفید بودن، نگاه کرد و صورتش از دردی که دوباره به شکمش وارد شد، جمع شد.
ز: لی....لیام.
صداش کرد اما لیام خشک شده به دختر روبه روش که با لبخند نگاشون میکرد، خیره بود و مشغول تجزیه تحلیل فضای خفه کنندهای بود که براش به وجود اومد.
باورِ دیدنش انقدر سخت بود؟
ز: لعنتی....لیااام.
زین تکونش داد و به گلوی خودش چنگ زد، به نفس نفس افتاده بود.
پلکاش رو به بسته شدن میرفتن و اون اختیاری نداشت.
لیام مضطرب نگاهشو بین دختر مقابلش و زین رد و بدل کرد.
زین نباید همین حالا بیدار میشد...نه وقتی که تونسته بود نیکولو ببینه.
ل: نه....نه...زین...تو نباید بری....نرو....این خواب نباید الان تموم بشه...نه.
ز: لیییی....
فریاد زد و این صدای لیام بود که تو گوشش اکو میشد و لحظهای بعد چشماش برای بار دوم باز شدن.
با بهت به سقف بالا سرش نگاه کرد و چشماشو روی دیوارای اتاق با پوسترای مختلف چرخوند.
خودشو دوباره توی اتاق شلختهاش پیدا کرده بود، درحالی که هنوز نفس نفس میزد.
آخی از درد گفت و این بار مقصد نگاهش پسر کوچولویی بود که رو شکمش بالا و پایین میپرید.
ز: گاااد...چارلی؟؟؟ تو دیگه از کجا پیدات شد؟؟
چ: با داداشی اومدم زی.
با لحن بچگونش گفت و به لوک که دست به سینه به دیوار اتاق تکیه داده بود، اشاره کرد.
ز: کی اومدی لوک خوششانس؟؟
با اخم پرسید و لوک ابروهاشو بالا انداخت.
ل: همین الان بادی.
ز: اههه بیا برادرتو بگیر دل و رودمو سوراخ کرد.
با اخم گفت، دستاشو رو چشماش کشید و متوجه لبخند شیطنتآمیز لوک نشد.
ل: چیه؟ خوابای درتیتو بهم زد؟
با چشم های ریز شده پرسید و نگاه متعجب زین رو زیر نظر گرفت.
ز: چی؟
ل: بگو این لی که توی خواب جیغ میزدی کی بود؟
ز: اوه...لی؟
ل: آره، و فکر نکن میتونی از زیر گفتنش در بری.
لوک دستشو جلوی صورتش گرفت و انگشتاشو طوری حرکت داد که زین منظورشو بفهمه و هوف بلندی بکشه.
ز: حتی فکرشم نکن بزارم قلقلکم بدی دیکهد.
وقتی لوک چند قدم بهش نزدیک شد، از جاش پرید و گوشه تخت سنگر گرفت.
ز: خیلیخببب، میگم، نزدیک نشو.
لوک با لبخند پیروزمندانهای دستاشو رو سینهش گره زد.
این خیلی خوب بود که نقطه ضعف دوستاشو میدونست.
ل: دو تا گزینه بیشتر وجود نداره....یا لی لی یه دختره که تو مغز کثیفت به فاکش میدی یا یه پسره که تو تصورات درتیت داشت به فاکت میداد چون خیلی دردناک داد میکشیدی، حالا بگو کدوم؟
ز: هیچکدوم.
ل: زییین.
ز: کسی کسیو به فاک نداد ولی یکیو تا خواب دیدم که گاااش خیلییی جذاب بود، عضله...عضله هاااااش..لوووک کاش میدیدی اون دستای خوشگلش که دستاتو میگرفت و اون اخمی که بین ابرو هاش بود...اوووف...البته یکم سگاخلاق بود که اون عادیه، مگه نه؟
همهی حرفاشو با تُن صدای بلند و هیجانی گفت و مکث کرد بعد انگار چیزی یادش اومده باشه دستاشو بهم کوبید و با چشمای ذوق زده ادامه داد.
ز: فاااعک لباشو یادم رفت...لووووک لبااااش...نمیدونی چقد سکسی...
لوک با چشمای گرد شده رو بدنش شیرجه زد و دستشو محکم رو دهنش گذاشت.
ل: شت یادمون رفت چارلی اینجاست.
وقتی زین تند تند سر تکون داد، دستشو آروم از روی دهنش برداشت و چارلیو تو بقلش گرفت.
ل: هر بار فکر میکنم نمیتونی از این گیتر باشی بهم نشون میدی اشتباه فکر میکردم.
زمزمه کرد اما تمام تمرکز زین رو لب های دردناکش بود.
ز: فاک یو لوک...لبم درد گرفت آشغال.
لوک دستشو رو صورتش کشید و مردد به برادر پنج سالهاش نگاه کرد.
چارلی همونطور که شستشو تو دهنش گذاشته بود، با گیجی به برادرش و بهترین دوست برادرش نگاه کرد و بالاخره شستشو از دهنش بیرون کشید.
با صدای بچگونه و نازکش شروع کرد به حرف زدن.
چ: فاک یو یعنی چی زی جونم؟
لوک با عصبانیت به زین نگاه کرد و برای بار هزارم خودشو لعنت کرد که گذاشت چارلی و زین انقدر با هم صمیمیشن تا جایی که برادرش برای دیدن اون پسر به گریه بیفته و همراهش بیاد.
زین با نیش باز به اون پسر کوچولوی شیرین نگاه کرد و اونو تو بغلش گرفت.
ز" نمیدونی یعنی چی عزیزم؟
چ: نه زی.
با لب های آویزون گفت و دستای نرمشو رو صورت پسر مومشکی گذاشت.
زین لبخند شیطانیای زد و سرشو برد کنار گوش چارلی.
ل: نههه.
لوک خواست چارلیو از دستش بگیره اما زین محکمتر اونو بین دستاش گرفت و چشماشو برای لوک چرخوند.
بعد چند ثانیه زیر گوش اون پسر حرف زدن و جیغ و داد لوک، چشمای چارلی گشاد شد و سرشو به طرف زین گرفت.
چ: واقعا؟
ز: آره لاو.
چارلی با لبخند بزرگی از بغل زین اومد بیرون و رو پای لوک نشست.
با لبخند به لوک خیره شد و این نگاه لوک بود که مشکوکانه بین زین و چارلی میچرخید.
و ثانیهای بعد چشماش با زمزمه چارلی گرد شدن.
چ: فاک یو داداشی.
چارلی از جاش بلند شد و گونه لوک رو آروم بوسید.
لوک نگاه ناباورانهای به زین کرد و به چارلی که با بازیگوشی از در اتاق بیرون میرفت، خیره شد.
ل: این دیگه چه کوفتی بود؟ زیننن؟ مامانم منو میکشه.
ز: نه نگران نباش، این جمله رو فقط به تو میگه.
و بعد صدای خنده های بلندش تو اتاق پیچید.
ل: نخند بیشعور...چه فاکی بهش گفتی؟
ز: گفتم یه راه دیگه برای ابراز علاقه به داداش بزرگا و کساییئه که برادرانه دوستشون داری، قرار شد روزی دو بار بهت ابراز علاقه کنه لوک خوششانس.
لوک با صورت وا رفته بهش نگاه کرد و فقط زین میدونست که اون پسر اون لحظه مشغول کشیدن نقشهی قتلشه.
هر کاری از دست لوک برمیاومد.
اما همینکه لوک گارد گرفت تا بره سمت زین، صدای تریشا اومد.
ت: پسراااا...دیرتون نشه؟
و بعد صدای پاشنههای کفشش که از پله ها بالا میاومدن، شنیده شد.
ز: ساعت چنده؟
ل: هشت.
ز: هشت صبح چارلیو گرفتی آوردی اینجا؟
ل: چیکار میکردم؟؟ گریه میکرد.
ز: باشه بدو بریم...باید چارلیم ببریم خونتون.
تریشا در اتاق رو باز کرد و با دیدن اتاقی که هر دفعه کثیف و بهم ریخته بود، صورتشو جمع کرد.
ت: اول صبحانه.
زین پوفی کشید و سر تکون داد.
ز: باشه مامان.
وارد کمد بزرگ اتاقش شد و لباسایی که شامل یه جین مشکی، تیشرت سفید و ژاکت لی تیره بودن، پوشید و بعد از برداشتن گوشی و سوییچش همراه لوک از اتاق بیرون زد.
از پلهها سریع پایین رفت و قبل از اینکه به در ورودی برسه صدای مادرش باعث توقفش شد.
ت: صبحانه زین.
ز: تروخدا مامان، یچیزی تو کافه یونی میخوریم.
و قبل اینکه اعتراض مادرشو بشنوه، بازوی لوک که مشغول سر و کله زدن با برادرش بود رو کشید و از در خونه بیرون زد.
____________________________❤💛
لیام پَرررر😂