THE ATLANTIS[Z.M][L.S][J.H]

By May_king

1.7K 566 71

-ای الهه ی من،بنده ی شب زنده دارت را فراموش کن... شب را نجات بده و از نسل من کسی را جایگزین من کن، ای الهه ی... More

chapter1
Chapter2
Chapter3
Chapter4
Chapter5
Chapter6
Chapter7
Chapter8
Chapter9
Chapter10
chapter13
chapter 14
سخن

Chapter11

101 30 21
By May_king

×آلفای اعظم...پس بالاخره رو نشون دادی الفا...
هعی...آلفا آلفا آلفا...اگربدونی چی در انتظارته...نعوه ی عزیز دوردونت...جانشین محبوبت...کسیه که حتی خدای تک چشم آلمانیم* نمیتونه جلوشو بگیره!(ایلومیناتی)

دستشو بر روی جسد کم جون و بیهوش مرد درشت هیکل کشید و نیشخندش عمیق تر شد وقتی تیغه ی نقره رو از بدنش جدا کرد.

×تو حتی قدرت مقابله با مردای منو نداری!شاید اونا با سرعت نور حرکت کنن...اما هرچی نباشه تو الفای اعظمی مگه نه؟

چند لحظه سکوت کرد و بعد نیشخندش به اخم تبدیل شد

×توی احمق حتی به هوش نمیای!بی مصرفِ...

چندثانیه سکوت کرد و به دسیارش که کنارش بود نگاه کرد..

×اوه آلوین!پسر میدونی به چی احتیاج دارم؟

-یه روش برای افزایش قدرت گرگ ها و تحت فرمان گرفتنشون؟

یاسر دستشو روی گردن الوین نوازش وار اما محکم کشید

×کمی بیشتر فکر کن...جابه جا گفتی!

-ت..تحت فرمان گرفتنشون و...افزایش نیروشون!

×همم...اما نه!بخش اخرشو دوست ندارم شاید برعکسش بهتر باشه...شایدم هردو...

الوین که زیر لمسای اربابش به نفس نفس افتاده بود چشماشو محکم فشار داد تا تمرکز کنه و پاسخ داد:

-ش..شما میخواین تضعیفشون کنین؟

با ضربه ی محکم یاسر به صورت الوین ،چشماش پر از اشک شدن اما یاسر با خونسردی ادامه داد

×به ترتیب بگو اسلات(هرزه)

-اول تحت کنترل میگیرینشون و بعد تضعیفشون میکنین

آلوین به سرعت و با هول گفت

×درسته!اما کامل نگفتی...گفتم ممکنه هردو راهو استفاده کنم!

-یعنی ممکنه اول تحت فرمان بگیرینشون بعد یا تضعیفشون کنین یا... تقویت؟

×بالاخره درست حدس زدی!

-ا..اما این نقشه نبود...چ..چرا؟

یاسر پشت گردن آلوین گرفت و سرشو عقب کشید

×چون به نظر جبهه ی دشمنای آلفا قوی تره!

-ی..یعنی...میخواین با ویلیام و لویی تاملینسون همکاری کنین؟

×همم...درسته!

و سرش رو توی گردن آلوین فرو برد

-رییس!

الوین با تفکر و نسبتا بلند گفت و باعث شد یاسر عقب بکشه

-به نطرم بهتره به ویلیام تاملینسون ماجرارو توضیح بدین و اجازه بدین اون تصمیم بگیره...شاید خودش گرگارو رام کرد...

×فکر بدی نیس اما من قراره از روش دیگه ای پیش برم!

-چ..چی؟

×بعد از تحت فرمان دراوردن آلفاشون...بقیه شونم به کنترل من درمیان!به دستور الفا همه ی لوپ گارو هارو یه جا جمعشون میکنیم و نیروهای ویژمون با همون روشی که آلفارو از پا در اوردن اونارو از پا درمیارن و دراخر آزمایش رو همه انجام میشه و درنتیجه ما میشیم صاحب مهم ترین قبیله ی گرگ ها!البته!اینا درمورد همشون مصداق میکنه بجز...

-ویلیام!

×افرین...

یاسر دستشو توی موهای پسر برد و مثل حیوون خونگیش موهاشو بهم ریخت

-و در اخر شما با ویلیام جدا معامله میکنین و اگر قبول کرد گرگارو ضعیف میکنین تا درصورت هر مشکلی مانعتون نشن اگر قبول نکرد هم که گرگارو دارین پس قدرتمندشون میکنین و...و سر اخر... الماس افسانه ای مال شما میشه!

آلوین همونطور که سرشو به دستای اربابش میمالید توضیح داد و وقتی یاسر با سر تاییدش کرد کلی ذوق کرد

×درسته!پسر خوب....

________________

روز استراحت کمپ فرا رسیده بود و لیام تصمیم گرفته بود بعد از ظهر با باستان شناس و متافیزیست ماهر تیم مایکل باتلر به شناسایی محل هایی که شب قبل توسط اعضا گزارش شدن برن...

قطعا توی جزیره ی خوناشام ها محافظ بهتری از یه گرگینه وجود نداره!پس لویی و قطعا دستیار لیام که یه مخترعه و حظورش به عنوان مغز متفکر لازمه تصمیم به همراهیشون گرفتن تا هم جونشون درامان باشه هم به بهترین نحو بتونن محل رو شناسایی کنن...

لی-پسرا آماده اید؟

ز-چند لحظه....دیگه هستیم!

زین کیف نه چندان بزرگ از وسایل مخصوصش رو روی دوشش انداخت و از جاش بلند شد.

لی-بریم.

ن-پیش به سوی قلعه ی خوناشام!

لی-چی؟نه امروز اونجا نمیریم!

ن-اوه کامان!!تنها دلیلی که داریم میریم همینه پسر!

نایل گفت و چهارتایی از محدوده کمپ خارج شدن..

ن-لی!ما لویی رو داریم!اون مراقبونه مگه نه داداش؟

ز-معلومه که هست درسته لویی؟

لویی با گیجی بهشون نگاه کرد و شونه بالا انداخت.

لی-وات د...فکر نمیکردم بجای یه مشاور وَ یه متافیزیست و باستان شناس دوتا پسر بچه ی ماجراجو اورده باشم که همه چیو به چشم شهر بازی میبینن!

ن-اوه پسر!

نایل گفت و به سمت زین برگشت:

ن-فک نمیکردم بجای یه فرمانده یه گردشگرو با خودمون آورده باشیم...تازه میگه اینجا جای خطرناکیه! داداش!اینجا کلا خطرناکه چه توی قلعه چه توی جنگل، توی غاره و کوه...همه جای لنتی!حتی کمپ!اینجا جزیره ی گمشده ینی درواقع جزیره ی خوناشام هاس!!!

لی-اوه خدا!نجاتم بده!!

ز-برادر لویی نجاتش بده!!

نایل و زین خندیدن و دوتایی های فایو زدن و لویی غرق افکارش شد...

ل-ب...ب نظرتون باید به ویلیام خبر بدم...؟

لی-اون حتما خودش از ماجرا با خبره...خودش میاد وسط!

ل-اما...اون جوری رفتار میکرد که انگار.‌.هوفف نمیدونم!

ز-قطعا اون خودِ...

اما صدای زین با صدای فریاد و جیغ و همینطور تیر هایی که دور و برشون پرتاب شد قطع شد...

ل-عقب باییستید!

لویی تیری که سمت لیام پرت شد رو توی هوا گرفت و سعی کرد برای پسرا راه فرار پیدا کنه؛اما انگار شدنی نبود..چون اونا کاملا محاصره شده بودن...!

لی-لعنت!

لویی سعی کرد جلو بره و بهشون حمله کنه...اما لیام جلوشو گرفت و مانعش شد!

لی-لویی اونا خیلی زیادن!حتی مگا آلفا هم تنهایی از پسشون برنمیاد...

ل-اما...

ن-برای فرار بهت احتیاج داریم!

و لویی سکوت کرد...




جمعیت قبیله اونارو توی قفس چرخ داری از جنس نقره زندانی و نزدیک به قفسشون جشن بزرگی برگذار کرده بودن و آتش بازی میکردن...

زین درآغوش لویی به خواب رفته بود و لیام و نایل هم کنار هم نشسته بودن و آروم صحبت میکردن...

-متاسفم!

لویی آروم از لیام و نایل عذرخواهی کرد

ن-برای چی؟

ل-من...من مثل بقیه ی گرگا نیستم...من یه اومگام...
اومگا ها قدرتای کمتری نسبت به بقیه دارن..من تنها اومگای خاندان آلفام و دلیل ننگ اونا محسوب میشم..من..اگر فقط من یه اومگا نبودم و قدرت شنوایی یه آلفا یا حتی یه بتا رو داشتم اینجوری نمیشد...میتونستم ازتون محافظت کنم...

لویی گفت و سرشو پایین انداخت و خودش رو لعنت کرد.

لی-هی پسر!این تقصیر تو نیست!تو نه انتخاب کردی که یه اومگا باشی نه اینکه ازما محلفظت کنی!

ل-ا..از کجا میدونی که نخواستم بیام...؟

ن-هنوزم یه راهی داریم!

نایل بشکن زد.

ل-چ..چی؟

ن-تو زورت بیشتر از ماست مگه نه؟اونروز ازم کلی بارو گرفتی و مث پر کاه با خودت حملشون کردی!

ل-نه اندازه ی بقیه ولی...خب؛آره!

ن-ایول آرهه!!

لی-قضیه چیه؟

ن-میتونی این قفسو بشکنی و مارو ازش با سرعت خارج کنی؟یا..یا...آهااا میتونی قفسو با خودت بکشی ببری!

لی-امکان نداره!

ن-چیچیو امکان نداره خیلیم ممکنه مگه نه لو؟

نایل با هیجان پرسید و لویی تو فکر فرو رفت و کمی موقعیتو بررسی کرد

لی-بیخود تلاش نکن نایل این کاملا غیر ممکنه یه راه دیگه لطفا!

ن-اگر شد چی؟

لی-اگر شد..اگر شد من مخ مایکلو میزنم!

ن-چی؟

لی-چی؟

ن-هاهااا نمیتونی بزنی زیرش!لویی بجنب پسر!منتظر شکستت باش آقای لیام خانن!

ل-این قفس از نقره س...گرگا نمیتونن نقره رو لمس کنن وگرنه میسوزن!

چهره ی نایل گرفته شد...

ن-خ..خب این ینی چی؟پس..پس تو چطور تموم مدت به نقره تکیه دادی؟توروخدا بگو راهی هست!!!

ل-ولی... من متفاوتم...من میتونم لمسش کنم اما تاحالا نشکوندمش...شاید زورم نرسه!

ن-خب..زودتر امتحان کن!زوودباشش

لویی زین رو از بغلش جدا کرد که باعث شد زین توی خواب کمی ناله کنه و توی خودش جمع شه،بعد به سمت جنوبی قفس و درواقع به سمت جشن جایی که در قرار داشت رفت ،پس مطمعن شد کسی نگاهش نمیکنه.قفل درو توی دستاش گرفت و محکم از در کشیدش...و بر خلاف انتظار...به راحتی کنده شد!

همون لحظه خوناشامی متوجه کار لویی شد!و بوم...

لحظه ای بعد خوناشام با گردنی شکسته روی زمین بود و تنها چیزی که پسرا تونستن بفهمن این بود که لویی بهشون اخطار داد محکم به قفس بچسبن!

لیام سمت زین پرید و محکم اون رو که غرق خواب بود بغل کرد و ناگهان همچی به سرعت اتفاق افتاد...

با ایستادن قفس درست وسط جنگل و حدود فرسخ ها دور از محل خوناشام ها.... لویی و نایل متوجه چیزی شدن!زین و لیام دوتایی از قفس پرت شده بودن!


نزدیکای گرگ و میش بود و بارون گرفته بود؛ نایل لویی بعد از ساعت ها گشتن هنوز نتونسته بودن نه پسرا نه کمپ رو پیدا کنن!پس تصمیم گرفتن به کوه برن و از ارتفاع دنبالشون بگردن!مطمعنا زین و لیام هم همین کار رو کرده بودن...یعنی لویی و نایل امیدوار بودن که اونام این کارو کرده باشن!تنها جای مشخص توی کل جزیره که ارتفاع بلندی داره کوهه و میشه ازش تمام جزیره رو دیدزد...پس احتمالش وجود داشت...

نایل تموم مدت تا کوه رو تو بغل لویی خوابید و لویی بهش حق میداد چون مطمعنا اگر کمی بیشتر بیدار میموند ناخوداگاه از هوش میرفت!بعد از رسیدن به قله لویی همه جا رو گشت اما اثری از لیام و زین پیدا نکرد پس دعا کرد که اونا به کمپ برگشته باشن و بعد خوب جزیره رو نگاه کرد و متوجه نقطه ای شد...کمپ!

در حال سوختن بود...

_________________

لیام و زین همون ثانیه ی اول از قفس پرت شدن پایین و این بخاطر سرعت لویی نبود!درواقع بخاطر حرکت زین بود وقتی که ناگهان با حس حمله ی لیام از خواب پرید و اون رو هل داد و هردو پرت شدن!

اما خب...این نمیتونست خیلی بد باشه میتونست؟

حداقل لیام مجبور نبود مخ زین رو بزنه...البته که لویی موفق شده بود اما لیام قرار نبود جون سالم به در ببره که بخواد مخ کسیو بزنه!

ز-من متاسفم....

زین با خجالت به لیام که پشت بهش و به چوب مشترکی بسته شده بود گفت.

لی-خب قطعا حس خطر کردی...ایرادی نداره پسر!

ز-این...جونته!نمیتونی به همین سادگی ازش بگذری!

لی-هیششش...گفتم که تقصیر تو نبود!

مردی نیمه برهنه که تمام مدت روی زمین خیره بهشون نشسته بوده از جاش بلند شد و به سمتشون اومد...

چاقویی از کمربند باریکش در آورد و به گردن زین مالید...

مرد کلماتی رو به زبون خودش زمزمه میکرد و باعث میشد زین بلرزه و از ترس ناله کنه!

لیام سعی کرد از جاش بلندشه و از شر طنابا خلاص شه اما طنابا خیلی محکم بودن و فقط تونست فریاد بزنه...

لی-مایکل حالت خوبه؟؟کاریش نداشته باش عوضی خون خوار!

با جیغ خفه ی زین و صدای افتادن چاقو شدت تلاشای لیام بیشتر شد و در آخر مرد خوناشام شروع به مک زدن خون گردن زین کرد...

-خ..خواهش میکنم..

زین کم جون ناله کرد و بعد از چند دقیقه خوناشام از اتاق بیرون رفت و بالاخره زین رو بی جون رو رها کرد...زین با فکر به اینکه لحظات آخرشه کلماتیو به زبون آورد:

-من زینم!زین...

لی-چ..چی؟؟ن..نگران نباش پسر ازاینجا خلاص میشیم لطفا دووم بیار!

ز-زین!ا...اسم و..واقع..یم زینه م..مجبورم کردن دُر..روغ بگم...م..متاسفم...

لیام هیچ ایده ای نداشت الان چی شنیده...فقط میدونست باید هرچه زودتر به اون پس کمک برسونه!

لیام به زور سرشو چرخوند و متوجه چاقوی روی زمین شد...

لی-مای..زین...بیداری؟لطفا!

زین صدای خفه ای تولید کرد تا به لیام بفهمونه بیداره.

لی-میشه اون چاقو رو بدی؟

زین به چاقوی کنار پاش نگاه کرد و سعی کرد باپاش اونو بالا کشه و لیام دستشو که به دست زین بسته شده بود به سمت چاقو که حالا بهش نزدیک تر
بود برد و به سختی و کمک زین اونو به دست گرفت...

چاقو رو به سمت نزدیک ترین رشته ی طناب برد و اونو با عجله و تلاش پاره کرد، کم کم طناب هاروباز کرد و به سختی طناب دستاشون رو از دستاشون جدا کرد و بلافاصله زین رو که تغریبا بیهوش بود به آغوش کشید و با نگاه به اطراف دنبال راه در رو گشت...

به سمت در رفت و مطمعن شد که کسی نگاهشون نمیکنه؛به سرعت به بیرون دوید و پشت خونه ی کاه گلی نزدیک قایم شد وقتی مطمعن شد جمعیت از اونجا رد شدن پشت خونه ی بعدی قایم شد...اونجا شبیه یه روستای قدیمی بود...

خواست دوباره پشت خونه ای قایم شه که از طرف دیگه ای چند نفر اومدن و لیام سریعا به داخل نزدیک ترین خونه رفت و چسبید به دیوار داخل خونه تا خودشو از موجودات خارج خونه پنهان کنه!به خونه که خوشبختانه فعلا خالی از انسانی بود نگاه کرد، ظاهرا از بقیه ی خونه ها بزرگتر بود و کلی نقش و نگار افسانه ای روی دیوار هاش وجود داشت...این خونه مثل باقی خونه ها فقط یه اتاقک نبود...کلی اتاق داشت و پر از وسائل تزئینی بود!با شنیدن صدای صحبت چند نفر لیام مثل جت وارد یه اتاق شد و در اتاق رو بست!

عجیب بود اما با اینکه حتی خونه هاشون در نداشتن اتاقای این خونه در داشتن!

لیام برگشت و متوجه زن درون اتاق شد!زین رو محکم به خودش فشار داد و زن بهش اشاره کرد تا بشینه...

لیام ترسید اما زن لبخند زد و سعی کرد آرومش کنه!

از جا بلند شد و از کوزه ی نقره ای کنارش کمی آب توی لیوان فلزی ریخت...

×اینو بهش بده!

زین گفت و لیام با دهن باز به زن نگاه کرد...

اون زن انگلیسی صحبت میکرد؟!

لی-چ..چطور؟

×میدونستم میاید!

زن با لبخند گفت..

×داستانش طولانیه پسرم... اندازه ی پنج هزار سال!فعلا باید به دوستت آب برسه!

زن آب رو به دست لیام داد و لیام با تردید آب رو به زین داد و لیوان رو به زن برگردوند...

×مطمعنا حالا که فهمیدن گرگینه نیست بخاطر گرایش جنسیش قربانیش میکنن!

لی-چی؟چرا اصلا این چه ربط فاکی ای داره؟

لیام با خشم پرسید و زن باز لبخند زد

×خون گرگینه برای خوناشام ها زهره!و اونا از انسان های همجنسگرامتنفرن پس قطعا این پسر بهترین گزینه برای قربانی کردنه!

لی-از کجا...از کجا اینارو میفهمن؟

×از یه روشی مطمعن شدن که گرگینه نیستید و از تپش قلبتون گرایشتونو تشخیص دادن!

لی-اونا...همینکه نتونستیم فرار کنیم دلیل مشخصیه که گرگینه نیستیم....و...تپش قلب...

حالا...ما چطور...چطور...

×چطور فرار کنید؟

لی-درسته...

×بی دلیل اینجا نیستید که بی دلیل برید!این خواست زئوس برای کمک به ویلیام پسرشه!پس فرارتون فعلا ممکن نیست...نه تا موعود!

لی-چ..چی؟

لیام کمی گیج شد اما داشت امیدوار میشد که خدایان نمیخوان فعلا جونشون رو بگیرن!

×شما باید به مرکز روستا برید ، اونا شمارو دستیگر میکنن!میبرنتون به قلعه و اونجا باید الماس ادوارد رو پیدا کنید و به ویلیام برسونینش!مراقب این پسرم باش!چیزای زیادی در انتظارتونه!

لی-اما..الماس ادوارد چیه؟

×گرگینه ها بجای قلب الماس دارن!اون الماس قلب هری ادوارد مگا آلفا و نگهبانه شبه و به رنگه سبزه!

زن با صبوری توضیح داد اما برعکس آرامش اون انگار مغز لیام رو با پتک له کردن....

لی-اما نه...ه..هری ادوارد؟م..مگا آلفا؟مگه هری پسر ادوارد نی..

×مگا آلفا فرزندی نداشت!

لیام داشت کم کم حس میکرد که دنیای گرگ های اونا با گرگ های آتلانتیس فرق داره که انقدر روایت هاشون متفاوته!چرا همه چیز انقدر گیج کننده شده بود؟

لی-این چطور...پس لویی کیه!قاطل ادوارد لویی استایلز کیه؟

×لویی استایلز...؟فقط یه لویی وجود داره...الهه ی شب....لویی ویلیام....

__________________

Continue Reading

You'll Also Like

368K 22.1K 79
Y/N L/N is an enigma. Winner of the Ascension Project, a secret project designed by the JFU to forge the best forwards in the world. Someone who is...
1.2M 52.1K 98
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
154K 4.1K 79
Stray Kids is on tour! Ella wins a prize at the concert that ends up turning her entire life upside down. She uncovers the dark secrets to K-Pop and...
773K 17.5K 46
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.