+متوجه چیزی شدید؟
×اوه آلفای پیر...فقط یک شبانه روز از رفتنشون میگذره!نه به این سرعت!
+میدونین که اگر چیزی پیدا کنین چقدر مشتلق میگیرین؟
×البته قربان!
و صدای بوق تلفن پایان صحبت اونا بود...
-شما واقعا بخاطر چندرقاز پولی که بهتون میدن که اون بلارو سر زین نیاوردید آوردید؟
×به نظرت من شبیه احمقام آلوین؟
-ن...نه رئیس!
×اون گرگای احمق حتما دلیلی برای نگرانیشون داشتن!و از اون مهم تر!حتما پای چیز بزرگی درمیونه که جف پین اعظم دست به چنین کاری زده...اون اصلا برای تبلیغاتش نیاز به همچین کاری نداشت اون همین حالا هم میتونه خودشو رئیس جمهور هشت سال آینده بدونه!
-پس چرا...چرا با آلفای گرگا...
×اون گرگ پیر حتما به قبیلش چیزی نگفته!ازش مطمعنم!و این خودش دلیلی برای سو استفاده ی ما ازشه!و مهم تر از اون!ما با اطلاعات محدود یا الکی...کنترلش میکنیم!تمام گرگ هارو!
-رئیس شما...واو!
آلوین با کمال شگفتی و تحسین به رئیسش نگاه میکرد...
×فکتو جمع کن بچه!
یاسر گفت و چای آلوین رو از دستش گرفت و نوشید...
________________
×ینی چی که نیست!؟مگه میشه نباشه؟اون نگهبان و محافظ ماست بعد خودش غیبش زده؟
لیام با کلافگی و خشم فریاد میزد و با چشماش از نایل کمک میخواست...
+هی مرد...اون حتما رفته اینجارو شناسایی کنه...به هر حال اون رگو ریشش به همینجا بر میگرده دیگه...
×نمیدونم نایل! نمیدونم!فقط امیدوارم!
با صدای فریاد زین که لیام رو صدا میزد حرفای دوپسر قطع شد و به سمت زین نگاه کردن.
-اون یه گرگینه ی سفیده!اوه خدای من!
لیام و نایل به سمت زین و گرگ سفیدی که جلوش بیهوش افتاده بود رفتن
×خب...این ینی چی؟چیز...بدیه؟
-اوه نه!ینی....نمیدونم...
>تا به حال گرگینه ی سفید وجود نداشته توی تاریخ...
همه با صدای ولری برگشتن،ولری و دکتر های تیم اومده بودن...
>و گرگینه های چشم رنگی شومن!
-و گرگینه ی ریزه میزه وجود نداره...حتی یه اومگاهم ریزه میزه نیست...
>لویی تویه یه خاندان آلفا متولد شده اما...یه اومگاست..
+خب...مشکلش چیه؟
-توی خانواده ی آلفا یا همون لوپ گارو ها حتی بتا هاهم وجود ندارن چه برسه به اومگا ها...همشون آلفا هستن...اما فقط یکیشون آلفای رئیسه!پیر ترینشون و قدرتمندترینشون بعد از اون پسر یا نعوش...ولی درکل...لویی،اون خیلی متفاوته...اون...
اون شومه!
×پس چرا...چرا با ما فرستادنش؟
لیام گفت و چشماش رو به گرگ سفید و نسبتا ریزه ی روی زمین داد...
+حتما پدرت بی خبر بود...
لیام سکوت کرد و نایل هم نگاهش رو به اون گرگ داد...
اما بعد نایل متوجه دلیل سکوت تلخ لیام شد...لویی تمام مدت بهوش بوده...اون حرفاشون رو شنیده بود....
○هی بچها!بهتره این بحثارو بره خودتون نگه دارید! منو جِی باید به این بیمارمون برسیم!
هیل گفت و جیسون تاییدش کرد:
▪حق با هیله!اون حالش اصلا مساعد نیست!شاید آسیب دیده!
اون گفت و لیام لویی رو تا اتاق اون ها حمل کرد و دوباره سکوت مزاحم کل کمپ رو فرا گرفت...
________________
ناله های پسر برهنه ی ریزه و زیبا کل اتاق رو پر کرده بود
-من ن..میتونم...
من نمیش...ناسمت...
ویلیا...برادرم...
+اون چی داره میگه؟
نایل از دکتر پرسید
○فقط هذیون...
هیل جواب داد
▪هذیون میگه!اما این فقط هذیون نیست عشق!اون داره اتفاقاتی که باعث تضعیف و آسیب دیدنش شدن رو مرور میکنه!
-پس ینی...یه نفر دیگه که به زبان ما حرف میزنه توی این جنگل زندگی میکنه و داشته آزارش میداده..!
زین توضیح داد و چشمای نگرانشو رو به پسر مو فندقی داد
>و اوه.... لنتی!اون موجود قطعا یه گرگینه بوده!چون خوناشاما حتی اگر زبانشونم باهامون یکی باشه، نمیتونن خودشون رو در مقابل خون گرگینه نگه دارن و اگر میخواستن بهش آسیب بزنن قطعا خیلی بدتر آسیب میزدن!و جای آسیب خون آشام برای یه گرگیتهرهیچوقت خوب نمیشه فقط بدتر میشه و درآخر میکشتش...پس!اون یا یه گرگینه بوده یا یه انسان!که یه انسان توان آزار اونو ندار درنتیجه....اون یه گرگینه ی دیگه بوده که به نظر من و لحتمال ۹۹% داره لویی رو بخاطر شباهتش به لویی استایلز افسانه ای اذیت کرده!
ولری با حوصله و هیجان توضیح داد و زین در تاییدش متفکرانه سر تکون داد
×صبر کن ببینم!ماجرا چیه؟لویی استایلز دیگه کیه؟
-پسر هری استایلز که وقتی متوجه عشق بین پدرش و الهه ی شب ویلیام شد پدرش رو کشت و باعث نفرین شدن این جزیره شد!درواقع الهه ی شب اون لویی به جهنم فرستاد و جسمش رو زیر آتلانتیس مدفون کرد و دست نقره ای ها که با لویی استایلز همکاری کردنو برای ابدیت جاودان و خوناشام کرد و در این جزیره زندانیشون کرد!
+پسر...عجب داستان افسانه ای و فیکشنالی به نظر میرسه!
نایل با دهن باز گفت و تز هیجان مشتش رو به بازوی زین کوبید که باعث شد زین جیغی بکشه و بازوش رو توی دستش بگیره و از نایل فرار کنه
×اما اون گرگ...اون کیه که زنده مونده؟مگه غیر از اینه که تمامی گرگ ها بجز اونهاییی که از جزیره خارج شدن مردن؟
لیام پرسید و همه رو در سکوت فرو برد....
________________
×پسرم داره حرفه ای تر از خودم عمل میکنه!اگر از استعدادش خبر داشتم زودتر ازش استفاده میکردم!
+حق با شماست رئیس!اون حتی بیشتر از خود گرگاهم اطلاعات داره و یه بازیگر حرفه ایه!
×اگر فقط میفهمید که مایکل باتلر مرده....
یاسر گفت و هردو بلند خندیدن...
×بدنتو آماده کن آلوین!
و آلوین نیشخند زد...