"سوپرایز!"
وقتی در توسط لیام باز شد؛ زین با ذوق گفت و وسایلِ توی دستش و بالا گرفت. لیام با تعجب بی صدا خندید؛ لبهای زین روی لپش قرار گرفت و داخل شد.
"زین این وقت صبح؟"
فکرش رو نمیکرد که کسی که پشتِ دره زین باشه. پس هنوز توی شک بود.
"دلم تنگ شده بود"
"ما دیشب هم و دیدیم زین..."
زین چیزی نگفت و پلاستیکها رو زمین گذاشت. لیام یکم فکر کرد.
"چرا جواب پیاممو ندادی؟"
زین سمتش رفت و توی فاصلهی کم ازش ایستاد.
"خواستم سوپرایزت کنم!"
با ابروهای بالا گفت.
"از خواب که بیدارت نکردم؟"
"نه. داشتم تمرین میکردم و باید برای آماده کردنِ رومئو بیدار میشدم"
زین لبش رو خیس کرد و دستش و روی سینهی لختِ لیام میکشید.
"برای چی آمادهش کنی؟"
"شریل امشب فرش قرمز داره. دلش برای دوستای بزرگش تنگ شده بود پس زودتر رفت تا وقتش و با اونا وقت بگذرونه"
زین دستش رو لای موهای بهمریختهی لیام برد و به عقب هدایت کرد تا توی صورتش نباشه. لیام دستش و روی باسنش گذاشت و فاصلهشون رو به صفر رسوند.
"این وسایلها برای چیه؟"
درحالی که به لبهای زین خیره شده بود آروم گفت؛ اما زین به چشمهاش خیره بود.
"برای پختن کیک"
"کیک برای چی؟"
"نمیدونم. دوست دارم برای رومئو کیک بپزم"
"چه مادر نمونهای!"
لیام با شیطنت گفت و زین اخمهاش رو توی هم کشید. لیام بین ابروهاش رو بوسید و تا اخم زین رو باز کنه.
زین روی تخته پرس نشسته بود و به لیام نگاه میکرد که با هر دمبل؛ عضلات پشتش شکل میگرفتن و سیکسپکهاش گاهی نمایان میشدن. نفسهای بلند میکشید و در حین انجام کار به زین هم نگاه میکرد.
زین از جاش بلند شد و از سالن تمرین بیرون رفت. وسایلها رو برداشت و توی آشپزخونه لیام رفت. لیوانی رو برداشت و از توی یخچال آبمیوه آناناس ریخت و توی سینی گذاشت؛ دوباره به سالن تمرین رفت.
لیام دیگه تمرین نمیکرد و روی دوچرخهی تمرینش نشسته بود. زین با لیوان سمتش رفت. لیام نگاهی به لیوان کرد و از روی سینی برداشت. یکم ازش و خورد و روی تخته پرس گذاشت.
دست زین رو گرفت و با خودش کشید سمت چپ سالن. روی یکی از پارچهی نازکی خوابید.
"چیکار میکنی؟"
"بیا اینجا بیبی"
لیام پاهاش رو جمع کرد و دست زین رو گرفت و روبهروی پاهاش نشوند.
"پاهام و سفت نگهدار"
زین سرش رو تکون داد دستش و روی زانوهای لیام محکم کرد. لیام اولین دراز و نشست و رفت؛ برای بار دوم که خودش و کشوند و روی لبهای زین بوسهای کاشت و زین خجالتزده خندید.
لیام از دراز و نشستش خسته نمیشد چون با لبهای زین ترکیب میشدن و همچنین لبخندهای پیدرپیش.
لیام وقتی خودش و به بالا کشید زین سریع دستهاش رو دور گردن لیام حلقه کرد و اجازه نداد پایین بره؛ لبهاشون ثابت روی هم مونده بود تا وقتی که لیام دهنش و باز کرد و بوسهی متفاوتی شروع شد.
لیام دست هاش رو روی پهلوی زین گذاشت و وادارش کرد بلند بشه؛ پاهاش و دراز کرد و زین سریع روی رونهای لیام جا گرفت.
زین به بوسه پایان داد و سرش و توی گردن لیام برد؛ گردن لیام از نظر چشمهای زین برق میزدن. دندونهاش رو محکم توی پوست لیام فرو کرد و لیام لبهاش رو بین دندونهاش گیر انداخت و باسن زین توی مشتش درحال مچاله شدن بود. زین از اینکه صداش درنیاد تا میتونست فشتر بیشتری میاورد.
آروم ولش کرد و فشار دست لیام محو شد؛ لاوبایت زین روی گردن لیام خودنمایی میکرد و باعث شد زین نیشخند بزنه.
"واو!"
آروم انگشتش و روش کشید و هیس لیام بلند شد.
"نکن بیبی"
"ماله خودمه"
لیام خواست حرف بزنه که انگشت زین روی ماهگرفتگیش نشست.
"این چیه؟"
"ماهگرفتی.."
صدای گوشیِ لیام توجه هردوشون رو جلب کرد؛ زین از روی لیام بلند شد و لیام سمت گوشیش رفت. اسلاید سبز رو لمس کرد و روی آیفون گذاشت.
"سلام سوپر منِ بابا"
زین با لبخند آبمیوهش رو دستش داد.
"سلاااام بابایی"
"خوبی پسرم؟"
"خوبم لیام"
زین به یکی از وسایلها تکیه داد و به لیام خیره شد.
"چه خبر؟ باربارا و استلا رک دیدی؟"
"آرههه کلی باهم بازی کردیم"
"مامانت کجاست؟"
"شریل اینجاست و داره با دوستاش که نمیشناسم حرف میزنه"
زین جلو رفت و خودش و به بدن لیام چسبوند.
"پس کی مواظب توئه؟"
لیام دستش و که لیوان بود روی کمر زین گذاشت.
"خودم"
صدای خندهی رومئو توی خط پیچید و باعث لبخند زین و لیام شد.
"من اینجا تنهام بابا"
با بغض الکی گفت و دل زین براش ضعف رفت.
"نگران نباش سوپر من بابا؛ مراسم زود تموم میشه و زود میای خونه پیش خودم"
"کسی پیشت نیست؟"
"زین اینجاست"
رومئو هین بلندی کشید.
"خیلی بدی بابا چرا نگفتی زین میخواد بیاد؟؟؟"
"من خودمم نمیدونستم!"
با خنده گفت و زین هم همراهیش کرد. دستش و گرفت و تا پذیرایی کشوندش.
"میشه گوشی و بدی با زین حرف بزنم؟"
"حتما"
گوشی رو سمت زین گرفت و ازش دور شد. زین از روی آیفون برداشت و روی گوشش گذاشت.
"سلام کوچولوی زینی!"
رومئو با پخش شدنِ صدای زین لبخند زد.
"سلام زینی!"
"زین من حمومم."
زین با شنیدن صدای لیام از توی اتاق؛ از پلهها بالا رفت.
"مهمونی خوش میگذره کوچولو؟"
"اصلا زینی. من دوست داشتم کنار تو باشم خب"
زین در اتاق رو باز کرد؛ صدای دوش آب رو میشنید. آروم روی تخت نشست.
"عیبی نداره عزیزِدل من. بازم میام"
"قول بده"
"قول میدم"
"نه. امشب بمون تا شریل کارش تموم بشه"
"آممم.. قبوله"
رومئو بلند ذوق کرد و زین نمیدید که داره بالا پایین میپره؛ ولی از تیکه تیکه شدنِ حرفهاش میشه حدس زد.
"زین.. شریل میگه باید آماده بشم"
"میبینمت کوچولوی من"
رومئو زودتر قطع کرد و بوقهای متعددی توی گوش زین پیچید.
"با کی حرف میزدی؟"
با صدای شریل سرش و بالا آورد و با چشمهای پاپیوارش به شریل خیره شد. حتی نگاهش هم به لیام رفته بود و شریل از کارش ناراضی نبود که یه لیامِ دیگه بهوجود آورده بود که حداقل احساساتش رو جریحهدار نمیکرد.
"با لیام"
"ولی من اسم زین شنیدم!"
"مشکل شنوایی داری حتما"
شونههاش رو بالا انداخت؛ قرار نبود همه چیز رو بهش بگه. شریل اخم کرد.
"درست صحبت کن رومئو! هرکس ندونه فکر میکنه من با تو اصلا درست رقتار نمیکنم"
"نمیکنی؟"
با صدای بچگونهش گفت و ابروهاش بالا پریدن.
"اگر زبونت رو واسه من دراز نکنی قطعا بهترین رفتار رو باهات میکنم پسرم"
شریل دستش رو روی لپ رومئو گذاشت و آروم با شصتش نوازشش کرد. اما رومئو گول خوشرفتاریهاش رو نمیخورد؛ دیگه نه.
"مشخصه. من میرم تا باربی آمادهم کنه"
دست شریل رو از روی صورتش برداشت و توی اتاقی که باربارا رفته بود قدم برداشت.
وقتی در باز شد بوی تمیزی توی اتاق پیچید و زین بیصدا نفس عمیقی کشید تا بوی شامپوی لیام رو توی ریههاش حس کنه. همونطور که بیصدا لیام رو میپرستید.
زین چشمهاش رو باز کرد و به لیامی نگاه کرد که فقط به شلوارک به تن داشت و درحالِ خشک کردن موهاش بود.
"رومئو قطع کرد؟"
"آره. همین چند دقیقه پیش. مجبورم کرد تا شب بمونم تا بتونه بیاد پیشم"
لیام خندید.
"اون کوچولو خوب زور میکنه"
"من فقط دلم برای صدای بچگونهش تنگ بود"
"قبول کن که زورت کرده!"
زین خندید.
لیام روی صندلیِ میزش نشست و زین خودش رو به پایین تخت کشید و پاهاش رو از تخت آویزون کرد تا به لیام نزدیکتر بشه.
"میشه من برات انجام بدم؟"
زین به لیامی گفت که یه دستش سشوار و اون یکی بُرس جا گرفته بود؛ لیام با خنده وسایل رو کنار گذاشت و زین لبش رو گاز گرفت.
سریع بلند شد و پشت به لیام ایستاد؛ آروم انگشتهاش رو لای موهای نرمِ شامپو زودهی لیام کشید و به عقب حالت داد.
سشوار رو روشن کرد و مشغول خشک کردن موهای کمی بلندِ لیام شد. لیام از توی آینه بهش خیره شده بود که چطور کارش رو با دقت انجام میداد و اخمهاش رو هم چاشنیِ دقتش کرده بود.
سشوار که خاموش شد لیام از فکر زین بیرون اومد؛ طولی نکشید که دستهای زین دور گردنش حلقه کرد و چونهش روی موهای لیام قرار گرفت.
لیام دستش رو بالا آورد و پشت دستش رو بوسید. زین لبخند احمقانهای زد و بیشک حاضر بود قسم بخوره این احمقانهی مورد علاقهش بود.
زین پاپکرن رو توی دهنش جا داد؛ بازوی لیام رو بغل کرده بود و لپش و بهش تکیه داده بود و به فیلم روبهروش خیره.
لیام توی مبل فرو رفته بود و گاهی نمیفهمید چه مقداری پاپکرن توی دهنش جا میده.
"به نظرم دختره خیلی خُله که حرف پسررو گوش داد"
زین گفت و پاپکرن دیگهای رو گوشه لپش فرستاد.
"دوستش داره"
"خب معلومه که پسره گولش زده"
"این و ما میدونیم نه اون زین"
با حالت خنده گفت.
"از اون لبخندهای فاکیِ پسره میشه فهمید چقد عاشق دخترهس!"
چشمهاش رو چرخوند و به مسخرگی گرفت.
"کسی که عاشقه این چیزها براش جذابه و جذبش میکنه. قطعا اگر ما نمیدونستیم شخصیت پسره چیه هم احساس نمیکردیم دختره توی خطره"
"اگر من بودم میفهمیدم"
با حالت غرور گفت و با دستش به فیلم اشاره کرد که صدای خندههای لیام بلند شد.
"از بس زین من زرنگه!"
"پس چی فکر کردی.."
زین تند تند ابرو بالا انداخت.
تقریبا آخرای فیلم بود و هردو محو شده بودند که پسر با شخصیت پنهانیِ عوضیش؛ قراره با دخترِ معصومی که مخش و زده چیکار کنه.
پسر رابطهای جدیدی رو با دختر شروع کرده بود. زین لبش رو گاز گرفت تا نخنده. اما لیام ریلکستر از همیشه به فیلم خیره بود.
زین سعی میکرد جای دیگهای جز تیوی رو نگاه کنه اما نمیشد. برگشت به لیام نگاه کرد که به تیوی زل زده بود. دستش و بالا برد و روی چشمهای لیام گذاشت.
"چیکار میکنی زین؟"
لیام خندید و دستش و روی دست زین گذاشت.
"هیش لیام!"
لیام خواست مخالفت کنه که زین دستش رو محکمتر گرفت. چند دقیقهای همونجوری موندن تا زین با عوض شدن صدا؛ دستش رو از روی صورت لیام برداشت.
فردای اونروز بود که دختر توی بغل پسر خوابیده بود و این اضطراب رو به شکم زین وارد میکرد که سرنوشت این دختر چی میشه. (من زینم؛ زین منه)
لیام فیلم رو استپ کرد و با بلند شدنش زین صاف نشست. سمت آشپزخونه رفت و با ظرف بزرگی از پامکرن برگشت که زین درست کرده بود.
"این آخریشه.."
زین چشمهاش رو چرخوند؛ اگه همینطوری پیش میرفت برای رومئو چیزی نمیموند. دکمه رو زد و فیلم دوباره شروع شد. پاهاش و روی دستهی مبل تکیه داد و سرش و روی پای زین گذاشت. زین دستش رو تکیه سرش کرد و انگشتهاش موهای لیام رو لمس میکردن.
فیلم به جایی رسید که چشمهای دختر بسته بود و بلند نفس میکشید. زین استرس گرفته بود و موهای لیام و بین انگشتهاش میپیچوند.
همون پسر بود ولی با شخصیتی که دختر باهاش غریب بود وارد عمل شده بود. فیلم گذرا بود که پسر دیگهای که قد بلندتر از پسر اولی بود؛ چوب با دست سمت پسر حملهور شد و طولی نکشید که پسر روی زمین افتاد.
زین هین بلندی کشید؛ لیام به واکنش زین خندید ولی زین محوتر از اونی بود که متوجه بشه.
پسر دومی برای نجات دختر اومده بود؛ همون پسری که اول فیلم به دختر پیشنهاد داده بود ولی دختر سمت پسر اولی رفته بود چون قلبش میگفت.
پسر به دختر کمک کرد و چشمهاش رو برای آخرین کار باز کرد و پسر به دادهاش توجهی نمیکرد. پسر به دختر همه چی رو توضیح داد و دختر رام شده بود که جیغ بلندش باعث شد پسر برگرده اما چاقو درست توی قلبش فرو بره.
اشک توی چشمهای زین جمع شده بود و گاهی فین کوچیکی میکشید.
پسر اولی به عذاب دادن دختر ادامه داد؛ اما نمیدونست پسری که دیوانهوار عاشق دختر بود پلیس خبر کرده بود!
فیلم به پایان رسید. لیام برگشت و به قیافهی ناراحت زین نگاه کرد.
"هی بییی اون فقط فیلم بود"
سرش رو از روی پای زین برداشت و به لبهای زین که لرزش خفیفی داشت خیره شد.
"اون فیلم بود یا نبود تو وظیفه داری بغلم کنی"
انگشتش و زیر بینیش کشید و لیام با خندهی بلند زین رو به آغوشش کشید و محکم بغلش کرد که باعث شد زین هم آروم بخنده.
صدای در توجه هردو رو جلب کرد. زین با ذوق دیدن رومئو سریع سمت در رفت؛ اما با دیدن شریل و رومئویی که توی بغلش خواب بود تمام دوقش آب شد.
شریل با قیافهی سوالی به زین نگاه کرد ولی زین نمیدونست چی بگه.
"اوه خوابه؟"
نگاه هردو سمت لیام برگشت؛ لیام سمت شریل رفت و رومئوی خواب رو ازش بغلش بیرون کشید. لیام هم مثل زین ناراحت بود که رومئو خوابه و نمیتونن جشن کوچیکشون رو که برای خوشحال کردن رومئو بود؛ بگیرن.
لیام خواست سمت پلهها بره که زین مانعش شد.
"من.. برمیگردم خونم"
"نه زین"
"لیام! خواهش میکنم. یه روز دیگه میام و این جشن و کامل میکنیم خب؟"
لیام با تردید به زین خیره شد.
"آره. حتما برو!"
لیام با صدای شریل چشمهاش رو بست و سعی کرد چیزی از دهنش خارج نشه که پشیمونی به بار بیاره. زین هم چیزی نگفت و با لیام تا اتاقش رفت.
کنار رومئو که مثل فرشتهها به خواب رفته بود نشسته بود؛ پتو رو روش کشید و با لبخند به آرومی لپش و بوسید.
"من دیگه برم"
از کنار رومئو بلند شد.
"نمیمونی؟"
"آممم.. نه. آلیسا خونه تنهاست. و یکم باید توی کارهاش بهش کمک کنم"
لیام با ناراحتی سر تکون داد.
"دیگه نمیخواد باهام بیای. میدونم سویشرتم کجاست. تو استراحت کن"
یکم خودش و بالا کشید و لبهای لیام رو عمیق و کوتاه بوسید.
"دوستت دارم"
لیام یا لبخند گفت.
"من بیشتر. مواظب خودت باش"
زین با ذوق دست تکون داد و کمکم با بسته شدن در؛ زین هم محو شد.