Gentle Touch

By ehsan_st

72.3K 10.2K 14.4K

dear fellows لانگ تایم نو سی ، هااا ؟ امیدوارم حالتون باشه ، با ایده ی یه داستان متفاوت میخوام ذهن همه تون... More

chapter 1
Chapter 2
chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
dear Readers
Chapter 31
Chapter 32
New Story
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
new story has been chosen
Chapter 38 / Final Chapter
*_*

Chapter 27

1.6K 224 182
By ehsan_st

Third Person Point Of View

لویی : احتمالا دیگه هیچوقت خوشحال نخواهم بود .. تو هم همینطور ... چون با منی ...

لویی درحالی که آرنجش رو روی دسته ی در گذاشته بود و چونه اش رو روی کف دستش استراحت میداد ، خطاب به هری حرف میزد ..‌

دانه های تقریبا درشت برف سطح خیابان های لندن رو پوشونده بودند و رفت و امد مردم حسابی سرگرم کننده بود ...

تمام طول مسیر لویی به منظره ی بیرون خیره شده بود و به اصرار هری توی ماشین هم شال گردن پوشیده بود ...

هری : داری زود قضاوت میکنی ...

*****

جما : حال برادرم چطوره ؟

استیو : امروز بهوش اومدن ... پای چپ شون حسابی اسیب دیده و گلوله ایی که به شانه ی چپ شون اصابت کرده سلامت قلب شون رو تهدید میکنه ....

جما سری تکون داد و خواست به سمت اتاق برادرش حرکت کنه که استیو ادامه داد ...

استیو : زنده موندن شون یه معجزه اس و البته دکتر ملاقات رو ممنوع کردن ...

جما نفسش رو با حرص بیرون داد و به سمت خروجی عمارت حرکت کرد ...

*****

جما : حال لویی چطوره ... اون زیاد سرحال_

هری به بادیگارد هاش اخطار داده بود که ورود هرکسی بدون هماهنگی توی عمارتش قطعا باعث مرگ تک تک شون میشه ....

و حالا جما توی فضای سبز و پوشیده از برف عمارت ایستاده بود و هری بجای دعوت خواهرش به داخل اون رو بیرون نگه داشته بود و در حالی که حرف خواهرش رو قطع کرد گفت

هری : تو واقعا بلد نیستی کار بهتری با وقتت بکنی ؟ دیگه اجازه نمیدم خودت رو توی رابطه ی من جا بدی ؟ از وقتت برای تمرکز روی زندگی خودت استفاده کن ... در ضمن هنوز تاوان کاری که با لویی کردی رو پس ندادی ... حالا گم شو

هری گفت و در رو محکم روی جما کوبید ...

جما : اَسهول ...

******

هری : آخرین باری که باهم توی یه وان نشستیم کی بود ؟ ...

هری مشغول نوازش بدن ریز و بی عیب لویی بود و بوسه های کوچک و کوتاهی رو شانه ها و پشت گردن اون گربه کوچولو میذاشت ...

گاهی کف دست پر از ابش رو ، روی سرشانه های پسر میریخت و اجازه داده بود لویی کمی از اب داغ لذت ببره ...

اما لویی چیزی برای گفتن نداشت ... حتی حسی برای ابراز نداشت ...

هری : لیتل ؟ خیلی ساکتی من اینو دوست ندارم ...

  هری دستش رو از کنار پهلوی لویی به سمت دیک پسر برد اما با واکنش اون مواجه شد ...

مچ دست هری رو گرفت و گفت

لویی : حوصله اش رو ندارم ...

هری : چرا ؟ وقتی نبودم تنها کاری که میکردم فکر کردن به تو بود اسمال ...

لویی : ن ... نه هری لطفا ...

هری : خیلی خب ... اروم باش دارلینگ ... هنوز بهم باور نداری

لویی : از چشم هات میترسم هری ...  نگاهت منو یاد ... یاد ... اون اتفاق میندازه ...

هری : لویی بس کن ...

هری ، لویی رو توی وان برگردوند و باعث شد تا پسر چشم ابی با بغض پنهانی که داشت توی چشم هاش زل بزنه ...

هری : من_

لویی : دوسم داری .... درسته ؟ میخواستی اینو بگی ؟؟؟

هری سرش رو به نشانه مثبت تکون داد و به چهره ی مغموم لویی خیره موند ...

لویی پر از حرف های ناگفته بود و ظاهرا امشب زخمش داشت سر باز میکرد ...

لویی : تو واقعا منو دوست داری ؟

هری : بیشتر از هر کسی لیتلِ من ...

لویی : هری من خسته ام ... از این زندگی حسابی خسته شدم ... بذار_

هری : اگه بیشتر بمونیم سردت میشه ، بلند شو دوش بگیر ...

طوری که هری از جاش بلند شد و اجازه ی ادامه ی حرف رو به لویی نداد ، گویای اگاهی اون از درخواستش بود ...

اما امکان نداشت هری چنین چیزی رو قبول کنه ...

*****

روزها از زمانی که هری و لویی به عمارت هری برگشته بودند میگذشت و هری با سلطه گری های خاص خودش روال همیشگی‌ رو داشت اما میشد لمس کرد که به احوال لویی بیشتر از گذشته اهمیت میده ...

حتی گاهی بعد از سکس هایی که به خواست هری بود ، لذت بردن لویی رو فراموش نمیکرد ... بهرحال همین تغییر های نه چندان بزرگی که در کاراکتر هری درحال شکل گیری بود جای ستایش داشت ...

لویی اجازه داشت بیرون بره و به بعضی از فروشگاه ها یا مراکز خرید و مرکز های ریلکسیشن سر بزنه اما قطعا با یک راننده و بادیگارد با رعایت فاصله ی شاید نیم متری ...

پیشرفت زیادی نبود خصوصا بعدا از این که هری به وضوح زیر قولش مبنی بر پس دادن گوشیِ لویی زد ... اما بهرحال از زندانی بودن توی عمارت یا بسته بودن به تخت و یا نگه داشتن یه دیلدو توی سوراخش بهتر بود ... خیلی بهتر ....

صدای زنگ عمارت به صدا در اومد و خدمتکار بعد از چند دقیقه پیش لویی اومد ...

جنیفر : اقا ... پیشکار کاخ استایلزها اینجا هستند تا شما رو ببینن ...

لویی کنسول پلی‌استیشن اش رو کنار گذاشت و گفت

لویی : کی ؟

جنیفر : استیو قربان ... پیشکار کاخ_

لویی : اووو میشناسمش ... بهش بگو بیاد تو ...

جنیفر : ولی اقای استایلز ملاقات شما با خانواده اش رو ممنوع کردن ...

لویی : استیو ، افراد خانواده ی هری نیست و اون مرد حسابی به من کمک کرده ... فقط میخوام ببینم چی میخواد ...

جنیفر سرش رو کوتاه پایین اورد و دیگه با لویی مخالفت نکرد ، و استیو رو پیش لویی راهنمایی کرد ...

استیو وارد شد و به عادت همیشگی اش تقریبا خم شد ....

استیو : از دیدن تون خوشحالم اقای جوان ...

لویی : سلام استیو ... منم همینطور ... لطفا بشین

استیو با همون تیپ مرتب و کت و شلوار مرتبش ، مقابل لویی نشست و با لبخندی به چهره ی اون خیره شد ...

استیو : به جرعت میتونم بگم حالتون خیلی از زمانی که توی اون عمارت مرده گیر کرده بودین بهتره ... از این بابت خوشحالم ...

لویی لبخند تلخی زد و گفت

لویی : چی باعث شده به اینجا بیایی ؟

استیو : راستش ، نمیدونم چطور شروع کنم ... من از این که این درخواست ر برای شما اوردم قلبا ناراحتم اما مجبورم ...

لویی کمی نگران شد و کنجکاوانه پرسید ...

لویی : چی شده استیو ؟ ...

استیو : آقای ... آقای استایلز بزرگ ازم خواستن شما رو برای دیدن شون ببرم ...

لویی ابرو هاش رو درهم کشید و چیزی که شنید رو هضم نکرد ...

لویی : وات ...

استیو : متاسفم اقای جوان ... شما مجبور نیستید قبول کنید اما اقای بزرگ گفتن قسم میخورن که فقط میخوان موضوعی رو بهتون بگن ... موضوعی که خیلی اهمیت داره ....

لویی : چ ... چرا به تو نگفت ...

استیو : شما میدونید که من نه در جایگاه سوال هستم نه مخالفت ... پس ...

لویی : امکان نداره ... من پیش اون هیولا برنمیگردم ...

استیو : تا قبل از برگشتن ارباب‌ جوان شما رو به اینجا بر میگردونم ...

لویی : حتی اگه بخوام هم نمیتونم ... م .. من بدون بادیگارد هام اجازه ی خروج ندارم ...

استیو : شما این نگرانی رو به ایشون بسپارید ...

لویی : چ ... چرا خودش نیومد ... من نمیخوام به اون کاخ برگردم ...

استیو : بهتون حق میدم ... اما .. ایشون مریض هستند و حتی ملاقات براشون تا چند وقت پیش ممنوع بود ...

لویی ساکت موند و چیز هایی رو که شنیده بود با منطقش می سنجید ... چیکار باید میکرد ؟ چه چیزی واقعا انقدر اهمیت داشت ؟ میتونست به استیو اعتماد کنه ؟ ...

خدایا .. چرا هیچ چیزی برای لویی اسون پیش نمیره ؟؟؟

*****

استیو در ورودی عمارت رو باز کرد و اجازه داد لویی اول وارد بشه ...

لویی اما ، نگاه ترسیده اش رو به استیو داد و گفت

لویی : من بهت اعتماد کردم استیو لطفا منو تنها نذار ...

استیو : خیال تون راحت اقا ..

پله ها و سرسرای اشنای اون کاخ رو از نظر گذروند و حس کرد محتویات معده اش ته گلوش رو سوزوند ...

چه خاطرات شیرینی ...

پشت در اتاق لیام ایستاد و در زد ...

لیام : بیا تو ...

لویی در رو باز کرد و اجازه داد باز بمونه

لیام : خوش اومدی ... بیا نزدیک تر

لیام با وضع جسمی تقریبا داغونی ، روی تختش دراز کشیده بود و قطره های منظم سرم کنارش ، وارد رگش میشد ...

چه اتفاقی افتاده بود ... چطور چنین مرد مغرور و سنگ دلی ، اینطور زمین گیر شده بود ...

لویی : چ .. چه اتفاقی برات افتاده ؟

لیام از بی اطلاعی لویی شوکه شد و گفت

لیام : تو ... بهم نگو که خبر نداری ؟

لویی : از چی باید خبر داشته باشم ؟

لیام خندید و همین باعث شد درد خفیفی توی بدنش بپیچه ...

لیام : هنوز میخوای پیشش بمونی ؟

لویی : این بین من و هریِ ...

لیام : یادت هست بهت گفتم روزی هرولد تورو هم میکشه ؟

لویی فقط با چشم های ابی متعجبش ، پلک میزد چرا دست از تکرار این حرف نمیکشی ؟

لیام : هرولد بهم شلیک کرد ...

لویی : بولشت ...

لیام : میبینی که ... اون تقریبا قلبم رو نشونه گرفت ... هیچ رحمی توی وجود اون نیست لویی ...

لویی : بس .. بس کن ... نمیخوام بشنوم ...

لویی دو قدم عقب تر رفت و خواست از اتاق بیرون بره که لیام ادامه داد ...

لیام : اون تو رو با من تنها گذاشت ...

قدم های لویی روی زمین میخ شدند و همونطور پشت به لیام ایستاد ...

لیام : اون همه چیز رو میدونست ... اون میدونست من چه کار هایی باهات میکنم ... با این حال ... تورو با من تنها گذاشت ...

لویی برگشت و به ستون در تکیه داد ... به گوش های لعنتی اش برای چیزی که میشنید باور نکرد ...

لیام : تو میدونی این یعنی چی ... درسته ؟ تو اونو بهتر از هرکسی میشناسی ... اون هیچوقت تغییر_

حرف لیام با بالا اوردن لویی نصفه موند ...
لویی روی زانو هاش افتاد و هرچیزی که توی معده اش رو بالا اورد ... به همون حالت موند و شروع کرد به هق هق کردن ...

باورش نمیشد ... اون به هری التماس کرده بود تا پیشش بمونه ... به کسی که تمام درد هاش رو باعث شده بود ؟

لیام دروغ میگفت ... این امکان نداشت ... این ... این ...

مشت هاش رو با هر اشکی که روی زمین میریخت ، به کف اتاق میکوبید و از خودش و تمام حماقت هاش متنفر شد ...

___________________________

مرسی بابت انرژی هاتون ... لایک ها و کامنت هاتون عالین ...

همیشه کشوری مثل ژاپن رو ستایش میکنم چون مردمش بیشتر از هرکسی از خودشون انتظار دارن ...

نظر لطفا ... واقعا روی روند داستان تاثیر داره

کیا بودن میگفتن لرری شکل گرفت پس زویی رفت واسه خودش ؟

هنوز مونده بتونین فف رو پیش بینی کنین 😁

Treat ppl with kindness
All the luv
























Continue Reading

You'll Also Like

1.4K 348 13
یک والس برای جناب شرلوک هلمز امیدوارم وقتی با ویالونت نواختیش بدونی چی داره به ملاقاتت میاد!
46.9K 3.7K 23
اخرین چیزایی که فهمیدم درد بدنم به خاطر روی زمین افتادن و نوازش دکتر:«افرین سگ خوب.»
48.4K 5.6K 40
Completed با نگاه خیره‌ی کیم روی خودش پوزخندی زد،بلاخره وقتش رسیده بود 'با یک لمس ساده عاشقت میکنم' Couple:Vkook Genre:Mystery-Crime-Romance-Smut
59.3K 11.2K 44
♟"هیچکس قابل اعتماد نیست،هرکسی می‌تونه خیانت کنه!"♟ زندگی برای پارک چانیول یه صفحه ی شطرنجه. ادمای اطرافش رو مثل مهره های شطرنج میبینه و هرطور ک دلش...