HIM

De esamsam

36.4K 5.1K 1K

«بهم قول بده اگه یه روزی کنارت نبودم، حالا به هر دلیلی، از خودت مراقبت کنی. بهم قول بده که بخودت آسیبی نمی‌زن... Mai multe

Info
1
2
3
4
5
Sunken

تو هنوز در دنيايى كه برايت ساختم نفس ميكشي..

4.3K 653 335
De esamsam


🎼🎶🎻Song: say something By A great big world

(امیدوارم که تورو توی رویاهام ببینم، حداقل اونجا تورو دارم.!)

بین عشق و دوست داشتن، من دوست داشتن رو انتخاب میکنم.
چون بنظرم دوست داشتن کسی خیلی خالصانه تر از اینه که بخوای عاشقش باشی!
و من خالصانه دوستش داشتم!
اینو زمانی فهمیدم که تا نگاهم بهش می افتاد ناخوداگاه لبخند میزدم!
دوست داشتم بغلش کنم و تا ابد، همونجا نگهش دارم!
دوست داشتم باهم تا ابد حتی درمورد مزخرف ترین چیزهام که شده حرف بزنیم ولی نذارم که مکالممون حتی یه لحظه ام قطع بشه.
من خندیدنش رو دوست داشتم.
بی دلیل گرفتن دستاشو دوست داشتم.
بی دلیل کنارش قدم زدن رو دوست داشتم.
وقتایی که دلش برام تنگ میشد رو دوست داشتم‌.
من واقعا دوستش داشتم...
من اون لحظه هایی که عصبانی بودیم ولی سعی میکردیم تو همون حالتم همو نرنجونیمو دوست داشتم.
بحث کردنای الکیمونو دوست داشتم.
و من حتی سکوت گاه و بی گاه بینمون رو وقتایی که هرکدوممون غرق دنیای خودمون بودیم رو هم دوست داشتم!
و من هیچوقت یادم نمیره که، چقدر دوستش داشتم!

تو رویاهام، تو تصوراتم، من هنوز تورو کنار خودم دارم!
برات درد و دل میکنم و بغلت میکنم!
ذهن خیال بافِ من، تورو برام به ارمغان میاره!
من هر یکشنبه صبح، طبق قرار نانوشته ای، ساعت هفت، باتویی که دیگه در ظاهر بامن نیستی تا ساحل قدم میزنم.
خوب میتونم اینو حس کنم که مردم، همسایه‌ها و‌ حتی همون مغازه‌دارهای نزدیک خونه‌ام، با چشمایی که غم توشون موج میزنه منی رو که قدم زنان به سمت ساحل میرم رو دنبال میکنن!
خنده‌داره که بگم حتی اونا هم دلشون برای پسرک شروشورِ من تنگ شده!
اونا تورو نمیبینن، پس فک کنم بخاطر همین باشه که وقتی دارم قدم زنان به سمت ساحل میرم و همزمان باهات درد و دل میکنم با چشمایی که ترحم ازشون میباره بهم خیره میشن و با تاسف سر تکون میدن!
اینکه اونا تورو نمیتونن ببینن مشکل اوناست نه من!
عزیزم، من با گذشتِ تموم این سالها هنوز هم عصرها، برات یه فنجون چای دم میکنم تا بتونی با شیرینی خامه ای مورد علاقت اونو بخوری تا من عاشقانه به لپای پر از شیرینیت زل بزنم و با حوصله، لکه های خامه ای رو که دور لبای خندونت جا موندن رو تمیز کنم.
نباید انقدر زود میرفتی، چون لعنت بهت، من هرچقدرم که بتونم تورو خوب تصور کنم بازم نمیتونم کاری بکنم که گرمای تنتو موقع بغل کردنت حس کنم!
عزیز دوست داشتنیِ من، قبول کن که ایندفعه زیادی باهام بی رحم بودی!
چون من هنوز خیلی چیزا مونده که بهت نشون ندادم...
هنوز خیلی کارا نکردیم...
خیلی جاها نرفتیم...
خیلی چیزا مونده که ندیدیم!
خیلی چیزا مونده که تجربه شون نکردیم!
بغض هایی که هرشب موقع زدن ویالون تو گلوم تلنبار میشن، قصد شکستن ندارن! چون من دیگه شونه ای برای گریه کردن ندارم، همدمی برای دردام ندارم..
دیگه دستهای تورو ندارم که باارامش لای موهام حرکت کنن و بهم ارامشی رو بدن که هیچ قرص ارامبخشی توانایی دادن همچین چیزی رو بهم نداره!
عزیزم، قولی که اونشب ازم گرفتی، بی رحمانه ترین کاری بود که درحقم کردی!
ازم خواستی که به زندگی کردن ادامه بدم ولی بهم بگو، کدوم ادمی رو میشناسی که بتونه بدون قلب دووم بیاره؟
عزیزم، وقت هایی که هیولا های تو ذهنم، وحشیانه به سمتم هجوم میارن، تو کجایی که ازم دورشون کنی؟.
من دارم توی مرداب ذهنم غرق میشم، تو جنگل تاریک افکارم گم میشم، زیر بار غم هام له میشم، از درد نداشتنت خرد میشم و هنوزهم با امیدی که حتی نمیدونم چطور انقدر سرسختانه پابرجاست، منتظر دیدن دوبارت میمونم!

از اون روز به بعد، من دیگه هیچوقت نذاشتم کسی ازم عکس بگیره، کسی چهرمو بکشه، نذاشتم کسی حتی به کلاویه های پیانویی که دوستش داشت دست بزنه، از اون روز به بعد دیگه کسی نبود که وقتایی که عصبانی میشدم بغلم کنه، همه یا یه گوشه ساکت می ایستادن تا خودم ساکت شم یا تنهام میذاشتن و میرفتن ، توقع درک شدنمو از طرفشون نداشتم، چون میدونستم که دیگه هیچکس، مثل اون نمیتونه منو بفهمه‌.
بعد از اون، من نقاش شدم، ولی بجای چهره ی خودم، چهره ی اونو میکشیدم، در واقع تنها چیزی که ازم برمیومد، کشیدن چهره ی اون بود!.
بعد از اون من دیگه ارزوی موندن هیچکس رو کنارم نکردم، تنها کسی که باید میبود، نبود، پس ارزو کردن همچین چیزی بعد از اون بیخود بود!
بعد از اون برای اینکه فراموشش نکنم، برای اینکه به نبودنش عادت نکنم، شروع کردم به نوشتن یک کتاب از روی خاطراتی که بااون داشتم، نوشتن این کتاب بهم قوت قلب میداد، انگار که با داشتنش دیگه برای همیشه میتونستم یادشو توی قلبم زنده نگه دارم!
همه بهم میگفتن که دیدی بالاخره عادت کردی؟ و هیچکس نتونست ببینه که من بعد از تو، دیگه هیچوقت من نشدم!
گمونم بدون کسی دووم نیاوردن یعنی همین! یعنی اینکه بعد از اون ، بجای اینکه اونو فراموش کنی، خودت رو فراموش کنی! بدون کسی دووم نیاوردن، یعنی اینکه همزمان با خندیدنت، دردی تو قلبت بپیچه که یادت بیاره که دلیل خنده های واقعیت، دیگه کنارت نیست!
بی اون دووم نیاوردن یعنی، دیگه شوق قدم زدن تو پارک و بین بوته های گل رو نداشتن، دیگه حال راه رفتن روی حاشیه های کناره سبزه های پارک و نداشتن، نگران نبودن، دلهره نداشتن بخاطر اینکه نکنه یه وقتی مچ پاش پیچ بخوره و از روی ریلای قطار بیوفته، نکنه یه وقت بخاطر شیطنتاش سر خیابون، ماشین بهش بزنه و نکنه یه وقتی سر به هوایی کنه و سرما بخوره!

بی اون دووم نیاوردن واقعا اسون بود! فقط کافی بود بشینی و به این فکر کنی که چکاری رو بدون فکر کردن بهش میتونی انجام بدی و توش خوشحال باشی، بعد خیلی سریع میبینی که هیچوقت یه همچین چیزی ممکن نیست و تو بدتر از قبل، در هم میشکنی و به این ایمان میاری که بدون بعضیا، واقعا نمیشه دووم اورد!
من اینو میدونستم که حتی اگه تو یه تصادفی، حافظم رو هم کاملا از دست بدم و اونو فراموش کنم، قلبم هیچوقت ریتم خنده هاشو فراموش نمیکنه! قلب من هیچوقت فراموش نمیکنه که چطوری بی وقفه برای دیدن اون تند میزد و چجوری از دوریش و دلتنگیش، تو خودش میپیچید و بی تابی میکرد!
عزیزم، فقط یادت نره که من چقدر دوستت داشتم!

کتابو بست و با دلتنگی، دوباره به جلدش خیره شد، خدایا هنوز هم نبودنش درد داشت، چشماشو بست و با یاداوری لبخنداش که هنوزم بعد از تموم اون سالها به واضح ترین شکل ممکن یادش بود لبخندی زد.
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد قهوه ای رنگ اتاقش رفت و جعبه ی کوچیکی رو از توش بیرون اورد و با بغض به کادویی که هیچوقت به دسته صاحبش نرسید نگاه کرد
اگه فقط یک روز دیرتر مرگ سایه شومشو رو زندگیشون مینداخت حداقل میتونست برای یکبارم که شده بود این حلقه رو بین انگشتای اون ببینه.
با پوزخند تلخی که روی لباش شکل گرفته بود کادو رو به جای قبلیش برگردوند و از جاش بلند شد
مشخص بود که زندگی همه پر از ای کاش هایی بود که هیچوقت قرار نبود به واقعیت تبدیل بشه!
درحالی که رو تختش دراز کشیده بود به اسمون پر ستاره شبی که از پنجره ی اتاقش معلوم بود زل زد.
چند لحظه بعد وقتی یه ستاره ی دنبال دارو دید که بسرعت از توی دله اسمون شب رد میشد بی توجه بهش پشت به پنجره خوابید تا دیگه چشمش به اون ستاره دنباله داره خیانت کار نیوفته
قبل از اینکه چشماشو ببنده دوباره به قاب عکسی که روی میزه کناره تختش بود و عکسی از خودش و تهیونگی بود که همو با نیشه تماما باز بغل کرده بودن نگاه کرد و زیرلب زمزمه کرد، هیچوقت اینو یادت نره که چقدر دوستت داشتم!

پایان......
********************

زمان از دستم در رفته بود
خیلی حرف زدیم
قصد داشتم حالش را خوب کنم
یا چه میدانم دردش را تسکین دهم
گاهی میگفت حق با توست
گاهی سرش را به علامت تایید تکان میداد
لا به لای حرف هایم سعی میکردم شوخی کنم
گاهی لبخند هم میزد
گاهی هم الکی میخندید
مثال های مختلفی هم زدم
برای اینکه بگویم تو اولین نفر نیستی که این اتفاق برایت افتاده
برای اینکه بفهمد هر چیزی یک انتهایی دارد
برای اینکه بتواند به زندگی قبلی اش بازگردد
برای اینکه نفس های عمیقش را کم کند!
برای اینکه نگاه های خیره اش را بس کند
برای اینکه....چه میدانم...
حرف هایم که تمام شد
در چشمانم خیره نگاه کرد
نفس عمیقی کشید و گفت:
اما من او را دوست داشتم!
این را که گفت به یکباره به عقب پرت شدم
تمام فلسفه هایی که چیده بودم به هم ریخت/!
چقدر حسرت در این جمله نهفته بود
این همه حرف زدم و آخرش با یک جمله مغلوب شدم..
گاهی زور عقل به احساس نمیرسد که نمیرسد که نمیرسد...
زمان؟
حل نمیکند که نمیکند که نمیکند
بلند شد و رفت
رفت و من را با جمله ای که گفته بود تنها گذاشت
هی در سرم میپیچید...
اما من او را دوست داشتم...

#علی_سلطانی

خب، اینم از پارت اخر، مرسی از تمام شماهایی که این مینی فیکو خوندین و با وجود کم بودنتون باعث شدین هر دفعه از دیدن پیاما و نظرایی که برام میذاشتین کلی ذوق کنم و خوشحال بشم💙💜
لعنتی حتی دلم نمیاد خداحافظی کنم(اشک هایش را پاک کرده و با کلی فین فین ادامه میدهد!)
دلم برای پسرام تنگ میشه)=
فقط میخواستم تو این داستان نشون بدم که کوکی چطور از تمام لحظاتی که با ته داشت لذت برده بودو خوشحال بود، کوک و ته هیچ وقتی رو بخاطر دلخور بودن ازهم از دست نمیدادن و تمام تلاششونو میکردن که همو در هر شرایطی دوست داشته باشن و حمایت کنن!
همونطور که خودتون از اوایل خاطراتی که کوکی نوشته بود فکر کنم فهمیده باشین ته یا کوک هیچکدوم ادمای افسانه ای و بی نقصی نبود!
اونا فقط دوتا عاشق معمولی با کلی نقص بودن که همو با تموم وجود پذیرفته بودن!
کوک از تمام زمانی که با ته داشت به خوبی استفاده کرده بود..
به عنوان اخرین سوال این داستان
اگه شما به جای جونگ کوک داستان بودین و همچین کسی رو از دست میدادین چیکار میکردین؟فراموشش میکردین؟ به نبودنش عادت میکردین؟

ممنون از وقتی که صرف خوندن این فیک کردین
دوستتون دارم💙💜
Esam..

Continuă lectura

O să-ți placă și

1.6K 266 6
نام: آناستازیا کاپل: ویکوک نویسنده Deli ژانر: انگست سیاسی تاریخی رومنس چنل: kookiefamilyyy ‍ ‍ خلاصه‌: - آنا عاشق توت‌فرنگی بود. + تو چی؟ توت‌فرنگی...
322K 49.4K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...
82.5K 1.4K 45
فیک هایی که عاشقشون میشی!
56.7K 7.1K 33
-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده می‌شن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک می‌شن و از بین می‌رن. آ...