صدای آهنگ غمگینی که با ویالونش مینواخت، در فضای خونهی نیمه تاریکش پیچیده بود. با خستگی آخرین نت رو هم زد و طبق معمول هرشب، ویالون مورد علاقهاش رو سرجای مخصوصش گذاشت و بعد از نگاه کردن به قاب عکسهای روی دیوارِ اتاقش به سمت کتابخونهی کوچیکش رفت و از بین تمام کتابهایی که اونجا بود، کتاب کم قطر مورد علاقهاش رو برداشت. کتابی که خودش نوشته بودتش و فقط هم ازش یک نسخه چاپ کرده بود، فقط برای خودش!
دستی روی جلدِ کتاب که عکسی از تهیونگی بود که با روشن ترین لبخند ممکن به دوربین زل زده بود، کشید و با دلتنگی بهش خیره شد.
روی تختش نشست و به اسم کتابش نگاه کرد"Him"
صفحاتش رو ورق زد و برای چندمین بار، از اول، شروع به خوندنش کرد:
اگه در گذشته از من میپرسیدن که اگه اون یه روزی دیگه کنارت نباشه، تو بدون وجودش چطور دووم میاری؟ پوزخندی به حرفش میزدم و میگفتم به سادگی!
و من، حالا اعتراف میکنم که بی اون، حتی نمیشه یه لحظه هم دووم آورد!
من فهمیدم که بدون دیدن اون چشمهای قهوهای رنگ، لبخندهای درخشانِ مخصوص به خودش و انگشتهایی که هنرمندانه روی بوم نقاشی، اثر بجا میگذاشتن، قادر به ادامه دادن نیستم!
وقتهایی که میخندید یا بیخیالانه شونههاش رو بالا مینداخت و به کارهای عجیب و غریب خودش مصرانه و با توجه به مخالفت های بقیه ادامه میداد، باعث میشد که خورشید چند درجه روشنتر از قبل به زندگیِ کسالت بارم بتابه.
وقتهایی که میدیدم چطور با ذوق سعی در حفظ تعادلش روی بلوارهای کم ارتفاعِ پارک داره، دوست داشتم از خوشی تا آخر عمرم فقط قهقهه بزنم.
من دیوانه یا یه همچین چیزی نبودم، من فقط عاشقِ تک تک حرکات ماهرانهی انگشتهاش روی کلاویههای پیانوی قدیمی خونهام بودم!
من مجنون نبودم، من فقط به تمام رفتارهای مخصوص به خودش معتاد شده بودم.
مثل همون وقتهایی که کتونیهای رنگیش رو به پا میکرد و با یه دوربین بین اون دستهای زیباش، توی پارک بین بوتهی گلها و درختها راه میفتاد و بی هوا ازم عکس مینداخت و بعد با یه لبخند درخشان، که نشانهی رضایتش از خوش عکس بودن من به گفته خودش بود، قلب منو بیشتر از اونچه که بود، مالِ خودش میکرد!
من عاشق تموم اون یکشنبه هایی بودم که اون با ذوق، صبح زود دمِ در خونم میایستاد و دستش رو بی توجه به خوابیده بودن منِ بیگناه یکسره روی زنگ میذاشت تا بتونه بالاخره منو از خواب بیدار و مجبورم کنه که همراهش تا ساحل دریا برم و تو تمرینش برای مسابقه قلعه سازی با شن های ساحل تشویقش کنم! و البته که من همیشه با رضایت کامل همراهیش میکردم.
هیچوقت وقتهایی که عصبانی یا ناراحت بودم، حرف های کلیشهای و بیهوده تحویلم نمیداد. منظورم از اون حرفایی هستش که فقط میخوان بگن؛ آره! بالاخره همه چیز درست میشه، نه!
اون فقط وقتهایی که میدید من عصبانی و درهم شکستهم، با آرامش یه گوشه مینشست و میذاشت که اول خودم رو با پرت کردن وسایل به درو دیوار خونه خالی کنم و بعد از اون، بلافاصله از جاش بلند میشد و منو به آغوش گرم و آشناش دعوت میکرد و تا زمانی که ازش نمیخواستم، رهام نمیکرد.
قطعا همین کارها بود که بی اون بودن رو برام غیرممکن میکرد!
اونقدری دوستش داشتم و به بودنش عادت کرده بودم که حتی وقتهایی که پیشمم نبود، بلند بلند با اونِ خیالی بحث میکردم. انقدر دوستش داشتم که جای خالیش رو با تصور کردن خودش پر میکردم!
من اونو کنار خودم تصور میکردم و انقدر باهاش حرف میزدم که بالاخره سرو کلهی خود واقعیش پیدا بشه و بگه:«حساس کردم به بودنم نیاز داری، پس اومدم»
چند روز پیش یه آلبوم که توش پر بود از عکسهایی که خودش از من گرفته بود، توی اتاقش پیدا کردم.
وقتی اومد و آلبوم رو بین دستهام دید، لبخندی زد و با ذوق کنارم نشست و گفت که میخواست یه آلبوم دیگه با همین عکسها برام درست کنه و بهم بده.
وقتی ازش پرسیدم چرا همین رو بهم نمیده، بلافاصله آلبوم رو از بین دستهام بیرون کشید و با اخمِ ظاهری گفت که این متعلق به خودشه و بجاش داره بهم لطف میکنه که یه نسخه دیگه از همین عکسها تو آلبومی که میخواد بهم بده میذاره و من با لبخندی که بیشتر از اون دیگه نمیتونست کش بیاد، تو بغلم چلوندمش. بی اون زندگی واقعا زیبایی هاش رو از دست میداد!
همیشهی خدا تو کوله پشتی سادهاش که جلوش کلی پیکسلهای جور واجور وصل کرده بود، چندتا جعبه مدادرنگی، پاستل و یه دفتر طراحی رنگی رنگی پیدا میشد.
تا برای چند لحظه یکجا بیکار مینشست، سریع دست بکار میشد و شروع به نقاشی و طرح زدن میکرد!
اگر چیز خاصی برای کشیدن تو دور و اطرافش گیر نمی آورد زوم میکرد روی من و مشغول کشیدنم میشد!
در این بین، حتی اگه کوچیک ترین تکونی میخوردم غوغا بپا میکرد و تا اخرین لحظه زیرلب به جونم غر میزد که باعث شدم طراحیش بد از اب دربیاد! و من تمام مدت با عشق به قیافهای که سعی داشت متمرکز به نظر برسه خیره میشدم و برای هزارمین بار پیش خودم اعتراف میکردم " من بی اون دووم نمیارم! "
کافکا در کرانه، کتاب مورد علاقهاش بود.
وقتی فهمید که من حتی اسم این کتاب روهم نشنیدم با حالت دراماتیکی دستش رو روی قلبش گذاشت و غش کرد و خودشو روی منی که روی مبل نشسته بودم پرت کرد و تو همون حالتی که چشمهاش بسته و مثلا خودشو به بیهوشی زده بود گفت:
_ قول بده که بذاری کامل کتاب رو برات بخونم وگرنه پشت گوشتو دیدی بهوش اومدن منو هم دیدی!
و من با کمال میل قبول کردم.
هرچند که بعد از بهوش اومدنش از بیهوشی ظاهریش، نذاشتم که حتی ذرهای از بغلم جُم بخوره!
فردای همون روز از درخت کم ارتفاع کنار پنجرهام بالا اومد و تلوپی با صورت روی زمین اتاقم فرود اومد که البته این سقوط حتی یذره ام از اون لبخندِ درخشانِ اول صبحیش کم نکرد و بی توجه به منی که وحشت زده از سرو صداهاش از خواب پریده بودم و با گیجی نگاش میکردم شونهای بالا انداخت و گفت:
_ یکسره زنگ خونه رو برای بیدار کردنت زدن تکراری شده بود! میخواستم یکار جدید و خلاقانهتر بکنم!
و بعد، مجبورم کرد که دوباره همراهش تا ساحل برم.
البته این دفعه یه چیزی فرق میکرد. اون همراه خودش یه بوم نقاشی، صندلی و وسایل نقاشی اورده بود و بهم گفت که روی صندلیای که کنار ساحل گذاشته بود بشینم و بعد شروع کرد به کشیدن نقاشیِ من! و من، کافکا در کرانه اون شدم!
چند وقت پیش برام یه پازل هزار تیکه هدیه گرفته بود.
با ذوق کاغذ کادوش رو خودش باز کرد و بعد کف زمین، روی شکم دراز کشید و به تنهایی مشغول چیدنش شد!
تا میومدم به تیکه های پازل دست بزنم محکم میکوبید پشت دستمو میگفت که تو کارش دخالت نکنم!
اخر شبم، هم پازل و هم جعبش رو زد زیر بغلشو گفت که اینو میبره و بعدا سر فرصت برام بجاش یه هدیه دیگه میخره! و بعد شروع کرد به اوردن کلی دلیل و استدلال که تو سرت کلی با درسهات و کارت شلوغه و دیگه جایی برای چیدن چندتا تیکه پازل باقی نمیمونه و رفت! و من با حسرت به کاغذکادویِ کادویی که حتی اجازه و فرصت دست زدن بهش رو نداشتم خیره موندم!
برای تولدم برام ساز ویالون گرفته بود چون به گفته خودش این ساز به من میومد!.
البته بنظرم دلیل اصلیش بیشتر این بود که خودش دیوانهوار عاشق این ساز و صداش بود ولی ازونجایی که تموم وقتهاشو با کلاسها و کارها و برنامه های جور واجور پر کرده بود، حقیقتا دیگه وقتی برای کلاس رفتن و یاد گرفتن این ساز براش باقی نمیموند.
پس تصمیم گرفت که با گرفتن این ساز برای تولدم، منو تو عمل انجام شده قرار بده تا بخاطرِ اونم که شده این ساز رو یاد بگیرم تا بتونم براش بزنم، و کیه که بتونه در جوابِ اون همه تلاشِ بامزهاش جواب رد بده!؟
برعکس لحظاتی که لبخند به لب داشت و لبریز از ارامش بود، وقتهایی که عصبانی میشد به طرز خطرناکی ترسناک میشد!
وقتهایی که عصبانی بود حتی یه لحظهام جایی بند نمیشد و همهاش بی وقفه دور خودش میچرخید و زمین و زمان رو یه ریز به بدو بیراه میبست.
بدترین قسمت ماجرا این بود که میدونستم هیچکاری برای اینکه بتونم توی اون لحظات آرومش کنم از دستم بر نمیاد.
انگار وقتی که عصبانی میشد جاش رو با یکنفر دیگه که فقط از نظر ظاهری شبیهاش بود عوض میکرد.
خوبیِ ماجرا این بود که این عصبانیت های طوفانیش خیلی زودتر از تصور، فروکش میکرد و دوباره میشد همون ادمی که لبخندهاش به اندازهی نور خورشید، روشنایی داره!
زمانی که عصبانی میشد، ناخوداگاه با تنفر به آدمای اطرافش نگاه میکرد و حرف میزد، جوری که من باور میکردم که رسما توی اون لحظات، اون به شدت ازم متنفره!
و این حقیقت که وسط عصبانیتش بطور ناگهانی خنده های عصبی میکرد کمکی به ماجرا نمیکرد!
تنها کمکی که از دستم برمیومد براش انجام بدم، این بود که در جواب همهی اون برو تنهام بذارهایی که میگفت من مثل وقتایی که خودم عصبانی میشدم و اون ساکت یجا منتظر اروم شدن من میایستاد، می ایستادم!
و وقتی که سونامیِ بی اعصابیش اروم میشد مثل خودش که بغلم میکرد، بغلش میکردم و تا وقتی که احساس نمیکردم لبخندهاش، دستهاشون به چشمهاش نرسیدن، ولش نمیکردم.
و شاید هیچوقت هیچکس نمیفهمید که فقط همون لبخندهای بعد از عصبانیتش به تمام اون داد و بی دادهای ترسناکش میارزید!