دین : همینجاست ؟
کاترین : باید همینجا باشه
هر دو از ماشین پیاده شدن و به نقاشی های عجیب روی دیوارای اطراف زل زدن
- وینچستر و یه خون آشام ! اصلا ترکیب جالبی نیست
اون مرد یا همون " واسطه " بلند خندید
کاترین : تو باید جاشوآ باشی
- خودمم ! همه جا رو دنبالم زیر و رو کردی کاترین ! شنیدم حتی از دشمناتم کمک گرفتی
کاترین : دشمنای من زنده نیستن که بخوان کمک کنن
جاشوآ : به هر حال بهتره بدونی من واسه ی تو اینجا نیومدم بلکه بخاطر دین اومدم
دین نگاهشو از کاترین گرفت و به جاشوآ که یه مرد سیاه پوست و قد بلند بود نگاه کرد
دین : میتونی کمکم کنی ؟ من میخوام ...
- میدونم! من خیلی چیزا میدونم اسرار جهنم زود تر از بهشت فاش میشن
دین : اینا ... این واقعیه ؟ جهنم و بهشت و این چیزا
جاشوآ : بیشتر از تصور هر کسی واقعیه ، برادرت جای خوبی نیست دین
- چجوری بیارمش بیرون ؟
صدای دین گرفته بود و یکمی میلرزید
جاشوآ : راه های زیادی برای ورود ب جهنم نیست تو فقط دو راه داری و هیچکدومشون اسون نیست
دین : هرکاری باشه ، هر چیزی که بشه ، هر چی ک بخوای انجام میدم فقط باید سم و از اونجا بیارم بیرون
جاشوآ : بعضی شیاطین مستقیم ترین راه ورودین اما اونا کاری که براشون منفعت نداشته باشه رو انجام نمیدن
- یعنی چی ؟
- یعنی اونا روحت و به جای برگردوندن سم میگیرن
کاترین به دیوار کناریش تکیه داد و نیم نگاهی به دین انداخت
دین : چجوری میشه پیداشون کرد ؟
جاشوآ : مطمئنم خون آشامی ک همراهته به راحتی میتونه پیداشون کنه
کاترین : اما این کار حماقته !
دین : راه دوم چیه ؟
- یه دریچه از برزخ به جهنم باز میشه
کاترین : برزخ ؟ این دیگه از کجا اومد ؟
جاشوآ : فکر میکنی موجوداتی مثل تو ، هیولاها کجا میرن ؟ برزخ مال موجودات ماوراطبیعیه ! اگه بتونی یکی از این موجودات و بفرستی برزخ من راه ورود به جهنم و بهش میگم و اون باید سم و نجات بده !
دین دست راستش و روی صورتش کشید ، همه چیز پیچیده و مزخرف بود
جاشوآ : فقط عجله کن دین ... زمان زیادی نداری
__________________________________
به نظرتون انتخاب دین چیه ؟
.
از ساعت 5 تا 7 بعد از ظهر النا مشغول درست کردن موهای بلند قهوه ایش بود خواست لباسشو بپوشه که صدای زنگ در و شنید
با همون شورت کوتاهو سفید و نیم تنه ی هم رنگش رفت دم در
- استفن ...
صدای النا بی اندازه شاد بود
استفن تو اون تیشرت قرمز تیره ، کت چرم مشکی و شلوار چرمش جذاب شده بود
استفن : با همین لباسا قراره بیای ؟
هر دو خندیدن
- چند دقیقه صبر کن سریع لباس میپوشم
قبل اینکه النا به طرف پله ها بره استفن دو طرف صورت النا رو گرفت و اونو بوسید
.
داستان از نگاه دیمن :
.
اگه دست من باشه استفن و النا رو به عنوان مزخرف ترین و لوس ترین زوج سال انتخاب میکنم
میخوام امشب به اون جشن هالووین مسخره دبیرستانی برم ! بهتر از گذروندن وقت توی خونه و مست گشتن توی باره
تیپمو شبیه قاتلای قرن 19 انتخاب کردم ، اونا باهوش و خشن بودن ... کلاه مشکیمو روی سرم گذاشتم و حالا میتونم بگم واسه یه هالووین واقعی آماده ام !
وقتی به اون سالن رو باز وسیع رسیدم بوی خون تو دماغم پیچید ! حتما واسه دکور از خون واقعی استفاده کردن ک طبیعی تر به نظر بیاد
لبخند زدم و با خودم گفتم : بیچاره استفن ! حتما تو دردسر میفته
و لبخندم بزرگ تر شد
.
داستان از نگاه استفن :
.
خون واقعی ؟ اه خدای من !
انگار تمام فکرم دوباره به سمت خون کشیده شد و میتونستم نبض النا و جریان خون زیر پوست نرم دستاش و حس کنم ، لعنتی این اصلا خوب نیست
کارولاین : خوش اومدین آقا و خانم اسمیت ( فیلمی ک انجلینا جولی و برد پیت توش بازی میکردن )
خیلی راحت میشه فهمید لحن این دختر مو طلایی اصلا دوستانه نیست و با چشماش داره منو قورت میده
النا : چطوری کارولاین ؟
النا دستش و محکم تر دور دستم پیچید
کارولاین خم شد و چیزی تو گوش النا گفت که حتی زحمت گوش دادنش و هم نکشیدم ! و بعد رفت
النا : هرجور شده میخواد امشبمون و خراب کنه
گونه اش و بوسیدم و گفتم : نمیتونه !
لبخند مصنوعی ! آفرین استفن ! حالت و خوب نشون بده ... اونقدرا هم سخت نیست
باشگاه ورزشی مدرسه ديگه اصلاً شبيه يه سالن ورزشی نبود. همه چيز عوض شده بود. همه اومده بودن ، معلم ها، دانش آموزای سال آخر، اعضای تيم فوتبال و همه بين وسايل و فضاهای مختلف که طراحی شده بود رفت و آمد می کردن، ولی جوریکه انگار غريبه ان ...
وقتی النا با من وارد سالن شد دسته ای از زامبی ها برگشتن و بهش سلام کردن ، يه گوژ پشت با صورتی زشت هم اون جا بود. کنارش يک جسد با صورتی به رنگ گچ وچشمای گود رفته ، گوشه ی دیگه ای يک آدم گرگنما دیدم که پوزه اش پر از خون بود
با خودم گفتم : النا مطمئنا نصف اين آدم ها رو نمی تونه تشخيص بده
بانی با اخم به آقای تانر که کنارش بود گفت: شما بايد بخوابين تا من روتون خون بريزم.
- همين قدر که خودمو مسخره کردم و اين شنل مسخره رو پوشيدم کافيه.
- آقای تانر شما قراره نقش قربانی رو بازی کنين
صدای کارولاین محکم و لحنش حکم دستور و داشت
- من قبول کردم قربانی شما باشم ولی کسی نگفته بايد روی تمام هيکلم سس گوجه فرنگی بريزم.
بانی : روی خودتون که نمی خوام بريزم. می ريزم روی شنل و سنگ قربانگاه.آخه شما قربانی هستين.
انگار تکرار اين جمله که یه قربانیه تونست آقای تانر رو متقاعد کنه
النا و استفن با هم به محل بحث و جدل کارولاین و آقای تانر رسیدن
اقای تانر هنوزم داشت بحث میکرد و کوتاه نمیومد
استفن با خودش گفت : چقدر از این مرد بدم میاد !!!
کارولاین : لازم نیست اینقدر سخت بگیرین !
النا متوجه لباس زیبای کارولاین شد اون واقعا شبیه کلئوپاترا شده بود
اینبار استفن مشغول بحث با اقای تانر شد و النا رفت تا بقیه سالن رو ببینه
کارولاین رو به استفن گفت : ممنون بابت کمکت ، آقای تانر ادم سرسختیه
- خواهش میکنم
بانی داد زد : خب بچه ها مهمونا دارن میان همه سر جاهاتون باشین ، ادوارد چراغ ها رو خاموش کن
و چراغ ها سریع خاموش شدن و سالن تو سیاهی فرو رفت ، صدای جیغ تو کل باشگاه پیچید
صدای بلند موسیقی تو سر استفن سوت کشید و بوی خون شدید تر شده بود ، استفن مجبور شد گوشاشو کمی فشار بده
توی تاریکی النا خودش و به استفن رسوند و از بین نور قرمز لیزرها تونست صورتش و ببینه
- استفن حالت خوبه ؟
- بهتره برم سمت رختکن !
استفن بالافاصله از النا دور شد
مردی با لباس بلند مشکی از جلوی النا گذشت ، طرز راه رفتن اون مرد زیادی برای النا آشنا بود
.
داستان از نگاه بانی :
.
نمیدونم چرا کای به این جشن نیومد ! امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشه
یک راست به اتاق عنکبوت ها رفتم تا به چند تا پسری که اونجا مسخره بازی در میاوردن تذکر بدم ، نمیدونم چرا قبول کردم جزو هیئت برگزاری این مراسم باشم ، اه !
توی نور کم محوطه ی قربانگاه اقای تانر و دیدم که بالاخره نقشش و قبول کرده بود و روی سنگ قربانگاه دراز کشیده بود
دور و برش پر از خون و چشماش کاملا باز و خیره به اسمون تیره بالای ورزشگاه بود
پسری که از کنار اقای تانر گذشت گفت : ایول ... این واقعا طبیعیه !
منتظر بودم اقای تانر بلندشه و این پسرا رو بترسونه اما اقای تانر تکون نخورد ! حتی وقت یکی از پسر ها با پاش اروم به بدن آقای تانر زد ، هیچ عکس العملی نشون نداد
این وضعیت واقعا عجیبه
- آقای تانر حالتون خوبه ؟
حتی پلک هم نزد
چيزی توی ذهنم هشدار می داد و مدام تکرار می شد:
بهش دست نزن... بهش دست نزن... بهش دست نزن... بهش دست نزن...
اما دستام بی اختيار به سمت شانه های آقای تانر رفت و اونا رو تکون داد. سرش به سمتم چرخيد و گردن آقای تانرو ديدم ...
بانی شروع کرد به جيغ زدن.
النا صدای جيغ ها رو شنيد. صدای جيغ ها از فاصله ی زیاد دور نبود و با جیغ های سرخوشانه ی اول مراسم فرق داشت حتما اتفاقی افتاده بود
بقیه اش مثل کابوس بود
بانی میگفت : مرده... ُمرده...
و بعد هق هق کنان ادامه داد: خدايا خونا واقعی بودن. من بهش دست زدم النا. من دست زدم ديدم که ُمرده... واقعاً ُمرده...
النا فریاد زد : برقا رو روشن کنین
چند نفر دیگه هم اینو تکرار کردن و سالن دوباره روشن شد
کارولاین زنگ زد پلیس و النا شماره ی آمبولانس رو گرفت
- درها رو ببندين نذارين کسی بره بيرون تا وقتی پليس بياد.
تایلر ماسک ادم گرگنماش و برداشت و اونو روی زمین انداخت
النا میتونست جای بخیه ها و زخم های گوشه صورت ، گردن و پیشونیش و ببینه
یکی از بچه ها که لباس دزدان دريايی پوشيده بود به تايلر گفت: يعنی منظورت اينکه يه نفر که اينجاست اونو کشته؟
- دقيقاً منظورم همينه.
هيجان شديدي تو صدايش بود. انگار داشت از اين لحظات لذت مي برد. به خون روي سنگ قربانگاه اشاره کرد و گفت: اين خون هنوز گرمه. خيلي از زمان قتل نگذشته.
دختری که لباس مومیایی پوشيده بود گفت: پس حتماً قاتل الان اينجاست.
تايلر : زياد سخت نيست حدس بزنيم کی آقای تانر و کشته کسی که ازش متنفر بوده، کسی که هميشه باهاش بحث میکرده کسی که امشب هم باهاش بحث ميکرد. من خودم ديدم...
النا با ترس و عصبانيت گفت: تايلر تو معلوم هست چي داري مي گي؟ تو زده به سرت؟
کارولاین : تو هیچی نمیدونی تایلر !
النا برای اولین بار میخواست از کارولاین تشکر کنه
تایلر : پس چرا تو نمیگی چی میدونی کارولاین ؟ اینجا هیچکس هیچی نمیدونه ! مگه نه ؟
جمعیت شروع کردن به پچ پچ کردن و این از نظر النا وحشتناک بود
مردم میستیک فالز از غریبه مرموزی مثه استفن خوششون نمیومد
تایلر : بذارین یه چیز دیگه هم بگم ! حمله های قبرستون با ورود استفن سالواتوره شروع شد
النا : خفه شو تایلر !
همه گیج و گنگ به هم نگاه کردن
تو چشمای همه شک و تردید بود ، حتی النا !
النا با خودش گفت : این یه اتفاق تصادفیه ! استفن قاتل نیست ... امکان نداره
با اینکه النا از تایلر بیزار بود اما ته تهش میدونست تایلر تو این یه مورد حقیقت و میگه
.
.
داستان از نگاه دیمن :
.
شیطونه میگه برم فک تایلر لاکوود و بیارم پایین
میخواستم استفن تو دردسر بیفته اما نه تا این حد
از پشت دیوار جوریکه کسی از جمعیت خصوصا النا منو نبینه رفتم سمت رختکن ... باید استفن و ببرم
وقتی به رختکن رسیدم اونو بی حال جلوی کمدها پیدا کردم
- استفن ؟ استفن باید رو پات وایسی ! اوضاع خرابه ... استفن !
استفن به زور دستش و تکون داد و گفت : این صدا ها چیه ؟ چی شده ؟
دیمن : میتونی بایستی ؟
- نه
- زود باش ... زود باش بهم تکیه کن باید ببرمت
صداها به استفن و دیمن نزدیک تر میشدن ... همه مثل دیوونه ها اسم استفن و صدا میزدن و بعضیا فحش هم قاطیش میکردن
دست استفن و دور گردن خودم انداختم و کمرش و نگه داشتم ... حالا باید دنبال راه خروجی بگردم
یه نفر وارد رختکن شد و نفسم تو سینه حبس شد !
النا با نگرانی به استفن و بعد به من نگاه کرد و گفت : زود از اینجا برین خواهش میکنم
النا گریه اش گرفته بود و با همون حالت به پنجره ی بزرگ انتهای رختکن اشاره کرد
- سرشون و گرم کن النا ... هر جور که شده نذار بیان اینجا
النا سرشو به حالت مثبت تکون داد و بیرون رفت
____________________________
دیمن اقای تانر و کشته عایا ؟
.
دین گوشیشو برداشت و تماس هیلی رو جواب داد
دین : حالت خوبه ؟
هیلی : تا حالا بهت گفتم دستت درد نکنه ؟
هیلی نفس نفس میزد و اروم میخندید
دین : کجایی تو ؟
هیلی : سر قبر همون روح عصبانی ! تازه استخوان هاشو سوزوندم و فهمیدم چقدر کندن یه قبر سخته
دین : همه چی مرتبه ؟
هیلی : فکر میکنم هست ! راستی ... هپی هالووین ( happy Halloween ) دین !
- هه ! واسه ی ما هرروز هالووینه
هیلی : چیزی پیدا کردی ؟ در مورد سم !
دین : آره ... میارمش بیرون نگران نباش
هیلی : وقتی من اینقدر دلم براش تنگ شده نمیتونم تصور کنم تو چه حالی داری !
دین : پس تصور نکن
دین و هیلی هر دو بدون گفتن یه کلمه دیگه گوشیو قطع کردن
دین واقعا حال خوبی نداشت ! اگه کاترین جلوش ننشسته بود خودش و تو مشروب و غصه هاش غرق میکرد اما نمیخواست چیزی از ابهتش جلوی این دختر خون اشام کم بشه
کاترین : میدونی منم بعضی وقتا کم میارم !
- من کم نیاوردم فقط نمیدونم چیکار کنم
کاترین : میدونی فروختن روحت یه کار احمقانس مگه نه ؟
دین : تو پیشنهاد دیگه ای داری ؟
کاترین : من معمولا این کار و نمیکنم ولی... میخوام بهت اعتماد کنم
دین خندید و گفت : به نظرت این احمقانه تر نیست ؟ تو نمیتونی به کسی که قراره تو رو بکشه اعتماد کنی !
کاترین مستقیم تو چشمای دین نگاه کرد ، چشم های دین مثل زمرد ، سبز و براق بودن
کاترین : شاید ! ولی من بهت اعتماد میکنم
دین هم به کاترین نگاه کرد سعی کرد فکرش و بخونه اما سخت تر از چیزی بود که انتظار داشت ، کاترین غیرقابل پیش بینی بود
دین : منظورت چیه ؟
کاترین : من برادرتو از جهنم میکشم بیرون