دختری از جنس گرگ

By shaghayeghjon

7.1K 1K 223

کی فکرش رامیکرد که او .............. از آدمی گرگ نما باشد .......... چه کسی میدانست که او دختری از جنس گرگ با... More

one
two
پیام نویسنده
three
four
five
six
seven
eight
...
Nine
Teen
eleven
پنجمی( وان دی ها)
ادامه ی دختری از جنس گرگ12
نویسنده پس از سال ها
سیزدهم
چهاردهم
پانزدهم
شانزدهم
هجدهم
نوزدهم

هفدهم

187 27 4
By shaghayeghjon

ماریا

الان تو زندون قصرم همون طور که نایل بهم ادرس داد. وقتی سلول بچه هارو پیدا کردم حس کردم دنیارو بهم دادن سم سرشو بلند کرد و با ناباوری گفت:م...ماریا؟؟؟

حس کردم چشام دارن خیس میشن آروم گفتم:سم؟؟
سم سرشو تکون داد و سریع بلند شد و از پشت میله ها به صورتم نگاه میکرد سم:ماریا چه قدر عوض شده چیکار مسکردی این مدت؟؟
من :سم برو عقب
سم چشماشو گرد کرد و گفت:برای چی؟؟

به دستام نگاه کردم،اره الان وقتشه!حرکت آرواره هامو حس کردم
سم از ترسش کمی عقب رفت و گفت:اوه خدای من ما..ماریا چشمات
باصدای دورگه گفتم:برو عقب
وسم عقب رفت منم کمی از در عقب تر رفتم و به سمت در خیز برداشتم حالا که تبدیلم کامل شده همه جارو قرمز میبینم،و به سمت در دویدم و....

تق....

در با صدای وحشتناکی باز شد و سم با چشمای گشاد شده در حالی که از ترسش آب دهانشو قورت میداد به من خیره شد.

سم:ماریا تو...تو چجوری؟؟

چشمامو چرخوندم وگفتم:بعدا توضیح میدم فعلا بیا از این جهنم فرار کنیم
سم رو دنبال خودم کشیدم
"کمک....خواهش میکنم..."

باتعجب به سم نگاه کردمو به سمت صدا حرکت کردیم،اون صدا متعلق بود به یه جسم خونی که توی یه سلول دیگه افتاده بود وقتی نگاش کردم از اون دمای سردو دریافت کردم و فهمیدم که اون یه خون آشامه.
سم "هی...توحالت خوبه؟؟؟

اون سرفه ای کرد و گفت"خواهش میکنم کمکم کنید"
به سم گفتم که دوباره عقب بایسته و دوباره...دوتا نفس عمیق و فکر کردن به این که در طعمس و....
تققق...

در شکست
به سمت اون جسم بیجون رفتم سم بلندش کرد که اون جیغ زد:نههههههه تویه انسانی و...

سریع جلوی دهنشو گرفتم میتونستم حس کنم کسایی از نگهبانا این طرف میان
روبه سم گفتم:ما باید از این جابریم ...اونا تو دویست متری ماهستن همه سعی کنین که کم ترین صدایی از خودتون در بیارین، سم سرشو تکون داد و اون جسمو بلند کرد
و دنبالم راه افتاد تمام حواسم به جلوی پام بود که از پشتم شنیدم:توی انسان...بوی خونت داره دیوونم میکنه،

سم"هی خفه شو...من دارم نجاتت میدم دراکولا پس بهتره از خون ناجیت بگذری"

صدای غرش ناله مانندی از اون خون آشام شنیدم.بالا خره به بیرون زندان رسیدیم جایی که سالن اصلی قصره روبه سم گفتم:وایسا...من میرم پوست خفاشی چیزی پیدا کنم تا من میرم حواست به خودتون باشه،خب؟؟خون آشام:من مواظبش هستم گرگی تومیتونی بری.
سم گفت:گرگی؟؟؟

چشم غره ای به خون آشام چشم آبی رفتم و گفتم:یکی باید مواظب خودت باشه فقط...دردسر درست نکن چون در اون صورت چاره ای جز کشتنت ندارم،

خون آشام جوون ادامو در اوورد و من خیلی اروم به سمت جایی که نایل گفت انباره رفتم.
درشو باز کردم سه تا خفاش با لباس های مخصوص مشغول کار کردن بودند.

به طرفشون آهسته حرکت کردم که

ترق..
اوه عالیه فقط شکستن یه چیز چوبیو زیر پاهام کم داشتم...

"هی بچه ها من یه چیزی شنیدم"

"آره منم شنیدم ...به نظر میاد مهمون داریم"

پشت یکی از بار ها پناه گرفتم و اون خفاشا پراکنده شدن تا دنبال من بگردن

یکیشونو حس کردم که داره به بار نزدیک میشه........نزدیک و نزدیک تر و ....

روش پریدم و با پودر بیهوش کنندم بیهوشش کردم سریع لباس کارشو در اووردم و به سمت اون یکی خفاش با نوک انگشتام حرکت کردم و اونم رو مثل همکارش بیهوش و لباس هاشو در اووردم

هری

نههههه خدایا نه!

هیدن دستشو گذاشت روی شونم و گفت:خواهش میکنم هری آروم باش ما اونو پیدامیکنیم دستشو پس زدم در حالی که بغض گلومو مسفشرد گفتم:چجوری نه ما اونو پیدا....کجا پیداش کنیم.ولی باور کن من اون کسیو که لوییمو ازم گرفته میکشم میکشم هیدن...

هیدن بقلم کرد وگفت:میدونم میدونم دوست قدیمی...میدونم.

دستامو پشتش گذاشتم و به خودم فشار دادم که صدای اون انسان دراومد:پسرا شما ...اوه من باورم نمیشه که پسرا هم احساساتین.

سرمو به طرف بالدی گرفتم که سانیا توی بقلش به ما نگاه میکردن

خب بعضی اوقات جنس مذکرم به یه پشتوانه نیاز داره و اونا اینو نمیفهمن و از ما یه تیکه سنگ ساختن(دخترا!مارومیگه-_-)

همون موقع سه نفر باهم داد زدن:هیدنننننننن!!!
"بالدییییییییی"
از هیدن جداشدم وباتعجب دور و برمو گشتم
"اوه خدا اون چی بود؟؟؟
سانیا با تعجب از ما پرسید.
یه دفعه هیدن به سمتی اشاره کرد وگفت:اوه خدا...اونا بچه هان اونا زندن!!!

بعد به طرفشون دوید و دادزد:ماریاااااا ما اینجاییم

من کاملا گیج بودم اونا چی میگفتن؟؟؟مهمون داریم؟؟؟؟

ماریا

به سمت اونا رفتیم ومن تونستم قامت بالدی و سانیا و هیدن و یه غریبرو حس کنم،اونا هم دوست پیدا کردن نزدیکشون شدیم
هیدن:اوه ماریا چه قدر خوشحالم که زنده اید!
بعد بقلم کرد. منم بقلش کردم
سم از پشت سرم گفت:اهم اهم میتونم بپرسم ماریا این دومرد کی هستن؟؟؟البته اگه در بقل کردنتون لطمه ای نمیخوره

با تعجب به هیدن نگاه کردم و بعد به اون مرد موقهوه ای که اون خون آشام چشم آبیو بقل کرده بود نگاه کردم.
هیدن ازم جداشد و گفت:خب ماریا معرفی میکنم دوست کهن و قدیمیم هرولد ...هرولد ماریا گرگینه قهرمان که نامزدتو نجات داد."

هرولد سرشو بلندکرد در حالی که اشک از چشماش میریخت اون خون آشام رو با ملایمت روی زمین گذاشت و گفت:اوه،..من ازتون خیلی ممنونم گرگینه جوان"
بعد به سمتم باسرعت اومد و بقلم کرد..
اون قدر سریع اتفاق افتاد که سر جام خشک شدم.
بعد دستمو دور شونه ی مردی انداختم که داشت تو بقلم گریه میکرد
_____________

اینم تقدیم به تمام دوستانی که منو همراهی کردند امید وارم لذت برده باشین

بچه ها شابد باور نکنین ولی من با این رمان دارم زدندگی میکنم و این داستانمو از همه ی داستانام بیشتر دوست دارم که البته داستانpact loveرو هم خیلییییییی دوست دارم ولی درصد این بیشتره امید وارم در تمام مراحل زندگیتون مثل من که آرزوی بزرگی دارم و دارم بهش میرسم برسین

Continue Reading

You'll Also Like

5.1K 740 34
کی فکرشو میکرد وقتی که از قصرش فرار کنه همچین اتفاقایی براش بیوفته .. سرنوشتی براش ورق خورده بود که که نه راه فرار داشت نه راه برگشت یعنی باید ادامه...
19.3K 4.5K 34
مینهو خوناشام نود ساله که طلسم شده و تنها راه شکستن طلسمش؛ نوشیدنِ خون شاهرگ معشوقشه تا جایی که معشوقش جونشو از دست بده. پس مینهو قلبشو قفل و زنجیر م...
49.6K 6.8K 34
🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامعلوم 🕯نویسنده: جیهو 🕯کاپل ها: تهکوک/سپ...
276K 50.1K 49
جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-Sope-Hopemin genre: Romance- Supernatural...