four

361 49 5
                                    

به درختای سربه فلک کشیده که مانع عبور نور میشدن نگاه کردم بابدگمانی

دور و برمو چک میکردم که یه دفعه ترمز کردم که صپای جیغ لاستیکا دراومد

اوه از این بهتر نمیشه یه دوراهی!حالا از کدوم طرف باید رفت؟

"سمت چپ...

سریع سرمو به طرف اون صدای پر انرژی گرفتم چشمای تاسانا برق میزدن و گیجو ومبهم بودن شونه هامو بالا انداختم وبه طرف سمت چپ حرکت کردم

درختا اون قدر عجیبو وغریب و درهم پیچیده شده بودند که به نظر میومد هر کدوم از این درختا یه دیو بزرگه همون موقع حرکت یه چیزیو داخل درختا احساس کردم سرمو به سمت راست برگردوندم این مثل همون سایه در مدرسه بود ولی انگار الان داشت میدوید

صبر کن ببینم ...یعنی اون تمام راهو دنبال ما کرده بود ؟؟اون داره چیکار میکنه؟؟

اوه ماریا بس کن تو داری درباره ی چیزی حرف میزنی که اصلا نمیدونی اون چیه؟؟؟؟

قلبم از دهنم داشت میزد بیرون .پشت سرت.به پشت سرم نگاه کردم جایی که خانم تاسانا بود ولی بادیدن دوتا تیله قرمز و دوتا دندون نیش بزرگ و بلند ...
اون اصلا خانم تاسانا نیست ؟؟؟اون شبیه شبیه....اون موجود غرشی میکنه و ماریا جیغی میزنه وکنترل ماشین از دستش خارج میشه موجود از پنجره میپره بیرون در حالی که ماریا داره از وحشت چپه شدن ماشین جیغ میزنه
ماشین به تنه درختی میخوره و سر ماریا به فرمون برخورد میکنه
و...همه چیز تیره و تار میشه***

دبیرستان فانس گاد ساعت:۱۶/۰۵

"بالدی صبر کن ما هیچ کار نمیتونیم بکنیم

بالدی در حالی که وسایل مورد نیازشو میریخت داخل کیفش رو به سانیا گفت:یعنی چی ؟؟بزاریم یه اتفاقی برای دوستمون بیفته؟؟

بالدی کیفشو رو شونش انداخت و به سمت در خروجی اضطراری حرکت کرد
همون موقع از بلند گوی راهرو اعلام شد:بالدی مک منیام هر چه زود تر به دفتر مدیر....

سانیا دستشو به طرف بلندگو گرفت و گفت:ببین حتی اونام دنبال توهستن

بالدی نگاه نگرانی به دور و برش انداخت و گفت :اونا نمیزارن ما دنبال دوستمون بگردیم من نمیدونم سانیا ولی من میرم و ماریارو پیدا میکنم اگه به احترام اون روزایی که ما سه تا بهترین دوستای روی زمین بودیم خواستی دنبالم بیا وگرنه من نمره Gرو به دوستم ترجیح میدم تو میتونی همیشه درس بخونی و سال هاتو بانمرهAپاس کنی

بالدی نفس عمیقی کشید و در خروجی اضطراری رو باز کرد که...

"هی بالدی فکر کنم تو سفرت به یه دلقکم نیاز باشه...

بالدی شوک زده به طرف سم برگشت سم با لبخندی و کوله ای روی دوشش ابروهاشو بالا انداخت .

سانیا گفت:آه خدا باشه ،منم باهاتون میام.

بالدی لبخندی زد وهر سه دوست وارد در باز شده شدن.
_______________

خب خب خب
اینم قسمت چهار بچه ها داستان داره به اوج خودش نزدیک میشه
ولی خداوکیلی آدم واقعا نمیتونه دوستی مثل بالدی پیدا کنه نه؟؟واگرم پیدا بشه خیلی سخت و به ندرت درواقع اصلا ازاین دوستا داریم؟؟
من که فکر نکنم
نظر و رای

دختری از جنس گرگWhere stories live. Discover now