هلوملووووووو❤️😍
کسی هست؟؟؟؟؟؟🥲🥲
کسی منو یادش هست اصلا؟!🥲🥲
هیچکس دلش تنگ نمیشه واقعا حواقل سراغ داستانو بگیرید چقدر بیمعرفتین😭😭😭😭😭
خب دراماتیک بازی دراوردم دو سه تا از بامعرفتا سراغ گرفتن🥹 از همینجا میبوسمتون❤️
دوستان سخن کوتاه میکنم...
و شمارو به خوندن پارت پایانی وانگشیائو دعوت مینمایم😁😁
البته که من فرار میکنم تا شما بفرماییدی زودتر بخونید🌬
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
جین لینگ دستش را روی گونه ووشیان گذاشت و با شست کشیدهاش اشکهای ناآراماش را کنار زد: ولی دیگه تموم شده... اونا میخوان برگردی... کافیه سنگ یینو بسازی تا بتونیم اون دریچه رو باز کنیم... بعد میتونیم به دنیا حکمرانی کنیم...
ووشیان که گویی با کلمات دلسوزانه جین لینگ و احساس همدردی درون چشمانش مسخ شده بود، به خود آمد. لبخندی زد: دو دقیقه نذاشتی ارتباط عاطفی باهات برقرار کنم.
جین لینگ آهی کشید و سر جایش بازگشت: انتظار نداشتم به همین زودی گولمو بخوری.
ـ خب.. فکر کنم کلا تصمیم ندارم گول حرفاتو بخورم.
جین لینگ شانهای بالا انداخت: کی میدونه؟ شاید مجبور شی...
ووشیان که در راه بازگشت به اتاق وانگجی بود ایستاد: منظورت چیه؟
ـ خوب بهش فکر کن دایی... به نظرت هانگوانگجون چقدر دیگه میتونه در برابر نیروی سنگ یین دوام بیاره؟... خودت دیدی دیشب چه اتفاقی افتاد...همینطور امروز...
چیزی در معده ووشیان تکان خورد و قلقلکش داد و پریشانش کرد. جین لینگ ادامه داد: تا الان سنگ یین مهر و موم شده بود و دور از لان وانگجی نگه داری میشد... ولی میتونی مطمئن باشی وقتی هر دو در این مکان حضور داشته باشن و اون مدام در معرض نیروش قرار بگیره چه اتفاقی واسش میفته؟
این یک واقعیت بود. وانگجی در برابر سنگ یین ضعیف بود و مقاومت تنها انرژیاش را از بین میبرد. وانگجی چقدر دیگر میتوانست بجنگد؟ این را نمیتوانست با قطعیت بگوید.
ـ داری منو تهدید میکنی؟
ـ داری منو مجبور میکنی دایی.. من میخوام همه چیز به خوبی پیش بره و کسی این وسط صدمه نبینه. حاضرم کاملا در خدمتت باشم ولی به جای اینکه درکم کنی مجبورم میکنی تهدیدت کنم. در واقع.. فکر میکردم حداقل تو درکم میکنی... تو میتونی بفهمی چه حسی داره وقتی کسی باورت نداره.. درسته؟
جین لینگ خیلی خوب بلد بود نقطههای حساس ووشیان را هدف بگیرد و البته چشمان براق مشکیای که به او دوخته بود و چیزی جز حقیقت نمیگفت در تکان دادن قلبش بیتاثیر نبود.
ـ از یه جایی به بعد از کنترلم خارج شد... کسی نمیتونست درکم کنه. من نمیخواستم به کسی صدمه بزنم ولی کسانی که سر راهم قرار میگرفتن ناخواسته صدمه میدیدن... به خصوص دایی چنگ... اون هیچ وقت ازم دست نکشید ولی درکمم نکرد... نتونست... شاید باید همون موقع منو میکشت... (نفس عمیقی کشید) پس من از پیشش رفتم تا نابود شدنمو نبینه...
جین لینگ به ووشیان نزدیک شد. او قدی بلند و اندامی کشیده داشت ولی هنوز هم یکی دو سانتی از ووشیان کوتاهتر بود: حالا بگو چرا منو درک نمیکنی دایی؟ تو یه روزی استاد تعالیم شیطانی بودی....
ووشیان نگاه جین لینگ را خوب میشناخت. در زندگی گذشتهاش زمانهایی بود که او ارزو میکرد کسی به او پیشنهاد کمک دهد یا حداقل او را درک کند. هرچند خواستن یک نفر برای همراهی در ان مسیر در نظرش زیادهخواهی بود اما از ذهنش میگذشت. بنابراین درک کردن جین لینگ برایش کار سختی نبود: شاید منم اون زمان چارهای نداشتم... ولی ما یه فرق بزرگ داریم جین لینگ...
جین لینگ منتظر ماند و ووشیان بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: من میتونستم کنترلش کنم... و تونستم تمومش کنم...
جین لینگ با اینکه عصبی شده بود نیشخند زد: هرچند اون وسط یکی دیگه خراب کاری کرده بود اما برای اینکه تمومش کنی تاوان سنگینی دادی...
ووشیان سر تکان داد: درسته... ولی تمومش کردم... مطمئنم یه جایی درون توام قسمتی از وجودت هست که هنوزم میخواد تمومش کنه...
نگاه جین لینگ جدیتر شد: میدونم. همون قسمت داره سعی میکنه بهت هشدار بده. اگر بهم کمک کنی نه هانگوانگجون و نه تو، نه حنی اون ژان کوچولوی درونت، هیچکدوم اسیبی نمیبینین..
از او فاصله گرفت. ووشیان ناگهان ژان را به یاد اورده بود و مطمئن بود برده شدن نامش توسط جین لینگ بیجهت نبوده.
جین لینگ صدای ویبره موبایلش را روی میز شنید و وقتی پیامش را چک کرد گفت: روز طولانیای بود مگه نه دایی جان؟ بهتره استراحت کنی...
ووشیان به اتاقی که لان جان در ان خوابیده بود رفت و وقتی در را پشت سرش بست، به وانگجی نگاه کرد و از اینکه که در خوابی سنگین بود تا حرفهایشان را نشنود خیالش راحت شد. اگر بیدار بود ممکن بود بخواهد کار جین لینگ را یکسره کند که این دردش را چند برابر میکرد و احتمالا ووشیان جلویش را میگرفت. هر چه نباشد او جین لینگ بود؛ پسر خواهرش که او را چند روز پس از تولدش بیپدر و مادر کرده بود. اگر میگذاشت اسیب ببیند چطور میخواست به چهره خواهرش نگاهش کند؟
پوفی کشید و کنار وانگجی نشست. سرماش تقریبا رو به اتمام بود و رنگ و رویش برگشته بود. دستش را در دست گرفت و کنارش دراز کشید.
ـ باید چیکار کنم لان جان؟..
این را زمزمه کرد و همانطور به نیمرخش خیره بود، دست دیگرش را روی سینهاش که به ارامی بالا و پایین میرفت گذاشت. تپش قلب وانگجی زیر انگشتانش سرعت گرفت و لبخند را بر لبهای ووشیان نشاند: بیداری یا توی خواب ضربانت بالا رفت؟
وقتی وانگجی چیزی نگفت، ووشیان سرش را جلو برد و لبهایش را روی گردنش که عطر گرم عودهای ارامشبخش سوخته شده درون اتاق را گرفته بود چسباند و بوسهای شیرین از پوست نرمش گرفت.
ضربانش را حالا با قدرت بیشتری زیر انگشتانش حس میکرد و حرکت سیب گلویش از چشمانش دور نماند. با شیطنت خندید و اینبار خودش را بالا کشید و با نگاه به مژههای بلندش زمزمه کرد: حالا می فهمیم واقعا خوابی یا نه.
لبهای صورتی رنگش را بوسید و منتظر ماند. هرچند قلبش با همان ریتم سریع میتپید اما چشمانش را باز نکرد و حرکت دیگری هم نکرد.
ووشیان با تعجب گفت: لان جان.. واقعا خوابی؟
اگر بیدار بود حتما پاسخش را با یک بوسه اتشین یا با پیچیدن دستانش دور او میداد و اگر اینطور بیحرکت بود، یعنی واقعا خوابیده. از این فکر که او در خواب هم قلبش را با حرکات ووشیان هماهنگ میکند اشک در چشمانش حلقه زد: تو داری همه چیزو خیلی سخت میکنی لان جان...
بعد سرش را روی سینه وانگجی چسباند و با گوش دادن به همان تپشهای نامنظم چشمانش را بست: خیلی سخت...
...........................................
وقتی به مخفیگاه جین لینگ رسیدند نیمههای شب بود. دیوار چین با چراغهای زیادی روشن بود و درتاریکی جلوه و شکوهی خاص داشت اما به همان اندازه در میان زوزه باد و انرژی تاریک ارواح سرگردانش ترسناک به نظر میرسید. جایی مناسب با روحیات جین لینگ.
کمی منتظر ماندند که شیچن گفت: مطمئنی میاد؟
چنگ به موبایلش نگاه کرد: بهش پیام دادم. گفت داره میاد...
ـ من اینجام!!
جین لینگ از پشت سر به انها نزدیک شد: دایی بهت گفته بودم که باید بیای موتیانیو (بلندترین بخش دیوار چین)..اینجا ...
البته جملهاش زمانی که چنگ زیدیان را بالا برد و سمتش پرت کرد، با جاخالی دادن جین لینگ و دفع شدن ضربهاش توسط شمشیرش ناتمام ماند.
ـ خیلی خب... این یکی رو حق داشتی!
چنگ غرید: ژان کجاست؟
ـ منظورت دایی ووشیانه؟
چنگ و شیچن به یکدیگر نگاه کردند و جین لینگ که میخواست انها را کفریتر کند گفت: نگین نمیدونستین دایی ووشیان برگشته...
چنگ داشت از کوره در میرفت و این نه به این خاطر که جین لینگ داشت او را عصبانی میکرد، بلکه به این خاطر بود که ووشیان بازگشته بود و ترجیح داده بود خود را به چنگ نشان ندهد. این قلبش را در همان لحظه شکست.
شیچن گفت: چرا اونارو بردی؟
جین لینگ پاسخ داد: زووجون.. شیاد به داییم خیلی نزدیک باشی (نیشخندش از نگاه ان دو پنهان نماند) فکر نمیکنم اونقدر به من نزدیک باشی که بخوام دلیل تمام کارامو براتون توضیح بدم. اما چون هانگوانگجون برادرتونه بهتون میگم. اونا جاشون امنه. نگران نباشید.
چنگ گفت: چی تو سرته؟
جین لینگ گوشهای از دیوار نشست: اگر بهت بگم درکم میکنی؟
لحنش طعنهامیز بود: جین لینگ...
دندانهایش را روی هم میسایید اما جین لینگ نمیتوانست جلوی خودش را برای سرزنش کردن داییاش بگیرد: گندیه که خودت زدی دایی چنگ.. نمیدونم چجوری میخوای جمعش کنی.
بلند شد و چند قدم به او نزدیک شد. چراغهای طلایی رنگ درون سیاهی چشمانش شعله میکشیدند: وقتی هنوز به این هیولایی که میبینی تبدیل نشده بودم و مقابلت ایستادم و التماس کردم نجاتم بدی باید تصمیم بهتری میگرفتی...
چنگ رازی در اعماق قلبش داشت که کسی از ان خبر نداشت و ان هم این بود که هیچگاه از نجات جان خواهرزادهاش پشیمان نبود. شاید خودش را برای چیزهای دیگر سرزنش میکرد اما همیشه میدانست اگر به عقب بازگردد باز هم همان کاری را خواهد کرد که در گذشته انتخاب کرده بود انجام دهد؛ او را نجات میداد و هیچگاه نخواهد کشت. این از قدرتش خارج بود. شاید یانلی او را به دنیا اورده بود و پدرش جین زیشوان بود اما چنگ کسی بود که او را بزرگ کرد. او اولین کلماتی را که بر زبان اورد شنید و و اولین شمشیر را خودش به دستش داد. وقتی تب میکرد تا صبح بیدار میماند و حمامش میکرد. با او به شکار میرفت و وقتی دور اتش مینشستند و ماهی کبابی میخوردند، احساس خوشبختی میکرد. هیچ کس نمیتوانست از او انتظار داشته باشد بتواند جین لینگ را بکشد.
چنگ نگاهش را از او گرفت. دستانش را مشت کرد و گفت: خواهش میکنم... بگو اونا کجان...
جین لینگ از اینکه میدید دایی مغرورش به خاطر ووشیان اینطور غرورش را زیر پا گذاشته متعجب بود: باورم نمیشه... تو و خواهش کردن دایی؟
چنگ گفت: باید ببینمش...
جین لینگ از احساس تاسف داییاش نسبت به ووشیان خبر داشت اما از میزان اهمیت این احساس برای او خبر نداشت: گفتم که نگران نباش... کارمون که تموم شه سالم تحویلشون میدم.
شیچن پرسید: باهاشون چیکار داری؟
ـ خب.. اینو نمیتونم بهت بگم زووجون... البته به زودی میفهمین... ولی... به نظرم شماها خیلی چشم و گوش بستهاین.. شاید بهتر باشه به هیچ کس اعتماد نکنین... حتی به نزدیکترین شخص زندگیتون...
لبخندزنان عقب عقب رفت: پس بعدا میبینمتون...
پیش از انکه کسی بخواهد متوقفش کند از مقابل چشمانشان ناپدید شد در حالی که حالا بذر شک و بیاعتمادی در دل هر دو کاشته بود.
.................................................................
وانگجی باوجود صداهای اطرافش با وجود بیحالی چشمانش را گشود و ووشیان که پیش از این از عمد کارد و چنگالها را به بشقابها و لیوانها را بهم میزد تا او را بیدار کند با دیدن چشمان باز وانگجی سمت تخت دوید و خودش را روی ان پرت کرد: بیدار شدی؟
وانگجی خودش را بالا کشید: بیدارم کردی...
ووشیان صورت وانگجی را که حس میکرد در همین یکی دو روز فرو رفته و اب شده بود بوسید: بلند شو بیا صبحانه بخوریم. از بس منتظر موندم معدهام داره اعتراض میکنه.. گوش کن!
به معدهاش اشاره کرد و صدای قار و قورش سکوت را شکست. وانگجی لبخندی محو زد. هنوز بدنش درد میکرد و حتی توان مراقبه هم در خود نمیدید. وقتی خواست از تخت بلند شود سرش گیج رفت و ووشیان او را به خودش تکیه داد: بذار کمکت کنم.
این حالات برای وانگجی دردناک و غریبه بودند. او عادت نداشت به کسی تکیه دهد و اینطور ضعف نشان دهد. هر چند این توجه وییینگ برایش خوشایند بود. او را روی صندلیای مقابل صندلی خودش نشاند. میز کوچکی کنار پنجره بود که برخلاف اصرار جین لینگ میخواست صبحانهاشان را دونفره بخورند.
وانگجی هنوز از اتفاقات شب گذشته بیخبر بود و این اشتهایش را بیشتر از بین میبرد: دیشب چه اتفاقی افتاد؟
ووشیان تخم مرغ ابپز را درسته در دهانش گذاشت و همانطور که برای وانگجی سوپ میکشید گفت: حرف زدیم...
ـ خب؟ چی گفت؟
ووشیان یک قاشق برنج در دهانی که هنوز خالی نشده بود چپاند: این پسره عقلشو از دست داده.
وانگجی منتظر ماند و ووشیان وقتی دید وانگجی تنها چیزی که میخواهد شنیدن باقی حرفهایش است دست از خوردن کشید: همه چیزو برام گفت...
به چشمان وانگجی نگاه کرد و تکرار کرد: همه چیزو...
و وانگجی میدانست از چه حرف میزند. حالا ووشیان میدانست وانگجی چطور زنده مانده.
ـ پس میدونی.. جین لینگ و من مثل همدیگهایم..
ووشیان بلافاصله گفت: این درست نیست... شما مثل هم نیستین لان جان... تو خیلی قویتری...
وانگجی انگار که این حرف را نشنیده پرسید: چیزی که منو ضعیف میکنه سنگ یینه؟
ـ اوم...
ـ این خیلی عجیبه... چطور جین لینگ سنگ یینو داره؟!
این سوال را نه از وییینگ بلکه از خودش پرسید و در جواب خود ادامه داد: جین لینگ خیلی وقته از خونه رفته.. تکههای سنگ یین دست ما بوده و مخفی شدن... به جز اینکه یه نفر اونارو به جین لینگ داده باشه احتمال دیگهای وجود نداره...
ـ به کسی شک نداری؟ کسی که از جاشون باخبر بوده...
وانگجی به فکر فرو رفت و عکسی را به یاد اورد که در خانه ژان دیده بود. ان شخص اشنا در پس زمینه عکس که به ژان نگاه میکرد و میدانست دروغی بزرگ گفته. اما وانگجی هنوز نمیتوانست این موضوع را فاش کند.
وقتی ووشیان دید وانگجی در فکر رفته و چیزی نمیگوید ترجیح داد چیزی در این مورد نپرسد تا زمانی که خودش بخواهد.
ـ به هر حال.. چیزی که جین لینگ میخواد اینه که تکه پنجم سنگ یینو بازسازی کنم.. البته من به روی خودم نیاوردم که نمیدونم راجب کدوم دریچه حرف میزنه... به همون حصاری که سری پیش برای ترمیمش رفتیم ابشار ربط داره؟
وانگجی سر تکان داد: اوم.
ووشیان خندهای شیطنت بار کرد: روی خوبی بود!...
وانگجی بیتوجه به شری که درون چشمانش بود گفت: دروازه بهشت تا خیلی وقت پیش مخفی بود. وقتی پیداش کردیم متوجه شدیم دریچهای وجود داره که با یه کلید مخصوص باز میشه..
ـ سنگ یین؟
ـ اوم..
ـ واو... پس نمیدونین پشتش چیه!
وانگجی پس از سکوتی کوتاه گفت: اگر جین لینگ میخواد اون دریچه رو باز کنه یعنی چیز خوبی پشتش وجود نداره.
ووشیان تایید کرد: درسته.
بعد دوباره شروع به خوردن کرد: خب حالا من باید چیکار کنم؟
ـ منظورت چیه؟
ـ اون اینجا زندانیمون کرده و من تهدید شدم که تکه پنجمو بازسازی کنم. الان باید چیکار کنم؟
وانگجی بدون فکر گفت: نباید انجامش بدی. اینو میدونی.
ووشیان به سختی غذای درون دهانش را فرو داد و قاشقش را روی میز رها کرد. ته دلش یک چیزی شروع کرده بود به جوشیدن و او پس از سالها اضطراب را تجربه میکرد: لان جان.. شنیدی چی گفتم؟ گفتم تهدیدم کرده...
وانگجی چیزی نگفت و ووشیان دوباره گفت: فکر کنم برات اهمیتی نداره ولی من بازم میگم.. با تو تهدیدم کرده...
وانگجی گفت: نباید انجامش بدی.
از جا بلند شد. کوسن روی مبل را برداشت و مقابل پنجره گذاشت و چهارزانو نشست. باید مراقبه میکرد وگرنه از پا در میامد. اما در این میان ووشیان نمیتوانست ساکت بماند.
مقابل وانگجی نشست و به چشمان بستهاش نگاه کرد: نشنیدی چی گفتم؟ با تو تهدیدم کرده.. با زندگیت...
ـ شنیدم... اما بازم نباید انجامش بدی.
ووشیان نمیتوانست باور کند او تا این حد خونسرد است. او پیش از باز شدن این مکالمه پاسخ وانگجی را پیشبینی کرده بود. او درستکار و صادق بود اما این صداقت از همهچیز برای ووشیان ترسناکتر بود. اینکه او میخواست خیلی راحت از زندگیاش بگذرد.
ـ دو راهی سختیه. اگر انجامش بدم ممکنه نجات پیدا کنی و اگر انجامش ندم به احتمال زیاد میمیری.. پس تو میگی بذارم بمیری درسته؟
وانگجی ساکت بود و ووشیان پوزخندی به خودش زد: ببین کی داره این حرفارو میزنه؟... اونی که جلوی چشمای تو خودشو کشت... پس این یه جور تلافیه نه؟
وانگجی چشمانش را باز کرد و به چهره ووشیان که پشت به نور پنجره نشسته بود و سایهاش را روی وانگجی انداخته نگاه کرد. او در واقع برای این کلمات پاسخی نداشت: اینطوری نیست. ولی تو نمیتونی انجامش بدی.
ووشیان نفسی عمیق کشید و دستانش را کمی عقبتر گذاشت و بدنش را کش و قوسی داد: اره خب.. دلایل زیادی وجود داره که من نمیتونم اینکارو انجام بدم...
بعد دوباره به چشمان عسلی وانگجی نگاه کرد و با صدایی ارام زمزمه کرد: از جمله اینکه این بدن متعلق به ژانه و اینکار اونو به کشتن میده. تو اینو میدونی درسته؟
وانگجی با سکوت مهر تایید به حرفهایش زد و ووشیان دوباره گفت: ولی چیزی که برای من عجیبه اینه که تو چرا انقدر با این مسئله راحت برخورد میکنی؟
خودش را کمی جلو کشید و ادامه داد: شاید زنده موندنت به خواست خودت نبوده لان جان... ولی... (اب دهانش را به سختی فرو داد).. حالا که با منی... نباید یکم نسبت به زندگی حریصتر باشی؟
واقعیت این بود که وانگجی هیچگاه به زندگیاش حریص نبود اما وقتی به این فکر میکرد که ممکن است هر لحظه بمیرد و فرصت وقت گذراندن با وییینگاش را از دست بدهد، قلبش به درد میامد و ارزو میکرد که ای کاش سرنوشت کمی با او مهربانتر بود.
ـ لان جان... بهم بگو از کی این تصمیمو گرفتی؟ میخوای کی رو نجات بدی؟ منو؟
وانگجی در حالی که سعی میکرد صدایش از بغض نلرزد گفت: زمانی که به خانم شیائو قول دادی ژانو بهش برمیگردونی...
البته موفق نشد. صدایش کمی لرزید و اشکهایش فرو ریختند. با شنیدن ان کلمات و با دیدن اشکهای لان جاناش، مو به تنش سیخ شد و قلبش لرزید. او تا این لحظه دعا میکرد لان جان این موضوع را وسط نکشد اما حالا میفهمید که چقدر برای به زبان نیاوردنش لب گزیده و تحمل کرده.
ـ قبلا یه بار تصمیم گرفتی به زندگیت پایان بدی... و دوباره قصد داری منو تنها بذاری...
او با نگاه معصومش قلب ووشیان را به درد میآورد: لان جان.. تو میدونی... این... این بدن ژانه...
ـ میخواستی کِی بهم بگی؟ یک روز قبل؟ یک ساعت قبل؟ یک دقیقه قبل؟ شایدم.. میخواستی همینطوری بری...
ووشیان دست وانگجی را که روی زانو مشت کرده بود گرفت: لان جان... من.. مجبورم.. ولی تو نه...
ـ منم مجبورم...
اشکهای بیشتری روی گونههایش جاری شدند: وقتی برادرم نجاتم داد حق انتخابی نداشتم... ولی حالا دارم...
قطراتی که دید ووشیان را تار کرده بودند بیرون ریختند. ووشیان لبخند زد و وانگجی گفت: من به اندازه کافی زندگی کردم وییینگ.. هر چیزی که باید میدیدم دیدم... تو رو دیدم..
دست دیگرش را روی گونه ووشیان گذاشت و اشکهایش را پاک کرد: اگر وییینگی نباشه، لان جانی هم نخواهد بود...
ووشیان دست وانگجی روی صورتش را گرفت و بوسید: لان جان...
و صدایش کرد فقط چون این نام را خیلی زیاد دوست داشت و صدا کردنش وجود سرد او را گرم میکرد. دلش میخواست این شخص را که تا این اندازه عاشقش بود بپرستد و او را انقدر ببوسد که لبهایش به خون بیفتند. ووشیان از زمانی که خود را به یاد اورده بود میدانست در اخر باید این بدن را ترک کند و وانگجی از زمانی که چشم باز کرد و فهمید با کمک نیرویی سیاه و پلید زنده مانده میدانست پایانی جز مرگ در انتظارش نخواهد بود. مسئله فقط زمان بود و هر دو این را به خوبی درک میکردند.
پاهایش را دو طرف بدن وانگجی گذاشت و در حالی که روی زانوانش مینشست او را در اغوش گرفت و محکم به خود فشرد: این قراره چی باشه؟ (نیشخندزنان گفت) اسمش خودکشی نیست؟
وانگجی بدن وییینگاش را میان بازوانش گرفت و مانند او دستانش را محکم کرد: من حسرتی ندارم... شکایتی هم ندارم... این برای من یه پایان خوبه.
ووشیان گردن وانگجی را بوسید و کنار گوشش گفت: درسته... یه پایان خوب برای وانگشیان...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
خب دوستان چطور بووووود؟؟؟؟؟ راضی بودین از داستان؟؟؟؟؟؟؟؟
نظراتتونو بگید حتما دیگه پارت پایانی بود🥰🥰 امیدوارم خاطرات خوبی داشته باشید از داستان... از تمام عوامل کمال تشکرو دارم همچنین از شیجیه (مهشید طلسم ارزو) ممنونم که تمام تلاششو کرد ولی من اخرش کار خودمو کردم😁🎀🥰
دراماتیک بازی رو تموم کنیم دروغ گفتم یکم جلب توجه کنم چون دارید ایگنورم میکنید😒😒😒
ولی واقعا داریم به قسمتهای پایانی نزدیک میشیم و من خیلی غمگینممممم😭😭😭😭😭😭
شما چطور؟؟؟🥲🥲
دوستتون دارم بووووس باااای فعلا💜🌌💙