Part 43: The Untamed (3)

313 87 34
                                    

های بیبی‌های من🌙
امروز حرفامو اخر این پارت مینویسم❤️‍🩹
بخونید🌙
🧡🌙🧡🌙🧡🌙🧡🌙🧡🌙🧡🌙🧡🌙🧡

شیچن در حالی که سعی داشت نا‌ارامی‌اش را مخفی کند، به چهره عمویش که هر لحظه رنگ و رویش در حال تغییر بود نگاه می‌کرد و لحظه‌ای بعد چشمانش دوباره روی چهره برادر کوچکش، وانگجی، بازمی‌گشت. زمانی که او را دفن شده زیر برف‌ها یافته بودند قرار بود کابوس تمام سال‌های عمرش شود. بدن سردش را که در اغوش گرفت فکر می‌کرد او را از دست داده. با اینکه هنوز نفس می‌کشید و قلب یخ‌زده‌اش به سختی در تقلا بود تا نایستد، شیچن می‌دانست از اتفاقی که در حال رخ دادن بود به راحتی عبور نخواهند کرد. شکست وانگجی در مصیبت قلب شیطان غیرقابل پیش بینی نبود. لان چیرن قبلا به او هشدار داده بود و شیچن به خوبی می‌دانست روح و قلب وانگجی تا چه حد صدمه دیده. شاید وانگجی به نظر قوی می‌امد اما واقعیت این بود که او هیچگاه خودش را برای شکست در نجات تنها جفت روحش نبخشیده با اینکه مقصر هیچ چیز نبود. شاید وانگجی به زبان نمی‌اورد ولی برادر بزرگش که او را تحت نظر داشت، می‌دانست وانگجی چطور به دنبال گمشده‌اش می‌گردد و چقدر برای او دلتنگ است.

چیرن دست وانگجی را بلند کرد و دوباره نبضش را گرفت. ابرو‌هایش در هم کشیده شدند و به شیچن نگاه کرد. این نگاهی نبود که شیچن بشناسد؛ عجز، درماندگی و ناتوانی در تک‌تک اجزای چهره‌اش جریان داشت و چشمان نفوذناپذیرش میان اشک‌هایی که هیچگاه ان‌ها را ندیده بود خیس می‌خوردند.

چیزی درون شیچن داشت فرو می ریخت؛ انگار درونش دیواری وجود داشت که از همان اغاز می‌دانست اجرهایش را اشتباه چیده و حالا به سقوط بسیار نزدیک بود.

با خروج لان چیرن از اتاق، چنگ وارد شد. نگاهی به وانگجی انداخت و بعد مقابل شیچن نشست: حالش چطوره؟

شیچن با سکوتش به او پاسخ داد و چنگ دیگر چیزی نگفت. اینکه چه در انتظارشان بود را نمی‌توانستند پیش بینی کنند. پیش از این بیشتر تهذیبگرانی که در مرحله شیطان قلب با شکست مواجه شده بودند، افرادی با قدرت وانگجی نبودند. ممکن بود چند روزی بیشتر دوام بیاورد یا شاید بیدار می‌شد ولی دیگر هیچوقت شبیه لان وانگجی‌ای که می‌شناسند نخواهد بود.

جیانگ چنگ اتاق را ترک کرد و تنها پس از تاریکی هوا بازگشت. چند بطری مشروب مقابلشان گذاشت: وقتی میخوای تصمیمات مهم بگیری باید مست کنی.

پیاله‌‌ را پر کرد و مقابلش گذاشت.

شیچن بی‌انکه به پیاله دست بزند، گفت: نمیدونم باید چیکار کنم... باید اجازه بدم همینطوری بره؟.... یا....

صدایش می‌لرزید. جیانگ چنگ طی تمام این سال‌ها واقعیتی را دریافته بود و ان هم این بود که قوی‌ترین انسان روی زمین هم نمی‌تواند در برابر عزیزانش بی تفاوت باشد؛ اگر مهم‌ترین فرد زندگی‌اش صدمه ببیند، او فرو خواهد ریخت و دیگر شهرت و قدرتش برایش مهم نخواهد بود. چنگ به خوبی می‌توانست تصور کند شیچن چه دردی را متحمل می‌شود. او که تمام خانواده‌اش را از دست داده بود، می‌دانست شیچن در حال حاضر برای نجات برادرش هر کاری خواهد کرد.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now