ببینین کی اومدههههههه😍😍🤩🤩
چی اوردهههههه😄🥰😎خب خوشگلا بگید ببینم چطورین چه خبرااااا😁
وانگشیائو اوردم و همونطور که از اسم پارت هم مشخصه خبرای خوبی ندارممممم😄😄😄بنابراین دستمال و اب قند فراموش نشهههه🥰🥰
بریم بریممممممم🐇🐇
💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀سالها قبل
همینکه چشمانش را گشود، چنگ نفسی از سر اسودگی کشید. روزهای زیادی را بالای سر او نشسته و تمام انرژیاش را برای تقویتش استفاده کرده بود اما هر چه بیشتر میگذشت، ناامیدی بیش از پیش بر او غالب میشد. تنها یادگاری خواهرش، تنها بازمانده خونیاش، چطور میخواست خودش را برای از دست دادنش اماده کند؟ چنگ به اندازه کافی از دست داده و به خاک سپرده بود. این یکی دیگر سهم او از این زندگی بود و رهایش نمیکرد.
چنگ لبخندزنان به چشمان جین لینگ که توان حرف زدن نداشت نگاه کرد: بالاخره بیدار شدی..
جین لینگ برای به یاد اوردن اتفاقی که افتاده بود به تقلای زیادی نیاز نداشت. او شکست خورد و این چیز عجیبی نبود. او میدانست این اتفاق خواهد افتاد. مطمئن نبود چه زمانی قرار بود مورد ازمایش شیطان قلبش قرار بگیرد ولی همین چند وقت پیش بود که حس کرد به ان لحظه نزدیک است. او از نقاط ضعف خودش به خوبی باخبر بود. میدانست شیطانی که به سراغش خواهد امد در واقع فرشتهایست که همیشه ارزوی دیدنش را داشته. شاید از اینکه در مقابل داییاش این ضعف را نشان دهد خجالت میکشید اما از انجایی که باید با خودش صادق باشد، برای هر اتفاقی آماده بود. او با جوانیهایش، همان زمانهایی که مورد تمسخر دیگران قرار میگرفت و به سختی تلاش میکرد بابت شکستهایش اشک نریزد تفاوت داشت. پس با داییاش به یک سفر رفت و غذاهای خوب خوردند. او حتی یک نامه برای چنگ نوشته بود. هر چند با کلمات رابطه خوبی نداشت اما از او بابت تمام سالهایی که برایش مانند پدر و مادر بود تشکر کرد و گفت که چقدر برایش عزیز است. بنابراین فکر میکرد وقتی زمانش برسد پشیمانیای نخواهد داشت.
اما این حس کمی متفاوت بود. فکر میکرد وقتی چشمانش را در اغوش مادرش بست، به خوابی عمیق برود و زمانی که بیدار میشود مانند یک پر احساس سبکی کند. چیزی که الان حس میکرد سنگینی و خفقانی درون سینهاش بود که نمیدانست چطور باید از پس ان بربیاید.
ـ دایی...
چنگ دست جین لینگ را در دستانش گرفت: میدونستم قوی هستی...
ـ من چطوری...
نفس کشیدن هم برایش دشوار بود چه رسد به حرف زدن.
ـ به خودت سخت نگیر... به زودی بهتر میشی..
ـ ولی...
سرش به دوران افتاد و چشمانش سیاهی رفت و کمی بعد دوباره به خواب رفته بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/286108007-288-k392108.jpg)
YOU ARE READING
WANGXIAO
Fanfictionشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...