Part 5: نخستین ملاقات

1K 240 528
                                    

های های های چطووورید؟؟؟؟؟😎💖

بچه ها کاملا شانس اوردید که یه قسمت بزرگش رو از قبل نوشته بودم وگرنه الان اپ نمیکردم به احتمال زیاد ولی 5 ساعته دارم تایپ و ادیت میکنم پس اگر انتظاراتم از لایک و کامنتا براورده نشد پارت بعدی جای حساس تموم میکنم و ناپدید میشم (یوهاهاها...)😏😏😎😎 

بچه ها پارت پیش یه سوتی داده بودم. یوبین همون اسم جدید ون نینگه اگر من یه جایی اینارو جا به جا کردم شماها خودتون متوجه شید. (البته اشاره هم میتونید بکنید که من ادیت کنم)

یه سوالم دارم.. کاراکترا با اسم جدیدشون بهترن یا اسمای داخل رمان؟ طبیعیش اینه که هر چند سال اسم و هویت جدید انتخاب کنن که کسی بهشون شک نکنه انقدر زنده موندن و اینکه اسمای قدیمی سخت تره یکم ولی باز میخواستم نظر شماهارو هم بدونم.🙄

خب بریم سر داستان. ووجی هارو آماده کنید و جایی که گفتم پلی کنید 😍(البته خودم لینک یوتیوبشم همونجا گذاشتم)

(فحش دادنم ممنوعه (اینجا فقط من و جکسون و خانم شیائو و ژان اجازه فحش دادن داریم) از همین الان بگم من نهایت تلاشمو دارم میکنم (یه عده محدودی میدونن منظورم چیه)😎)

...............................

من دیگه بچه نیستم که بتونید کنترلم کنید. اگر برای هر چیزی ازتون اجازه میگیرم به خاطر اینه که بهتون احترام میذارم نه به خاطر اینکه نمیدونم درست و غلط چیه.

جکسون دستش را روی شانه ژان گذاشت: یکم راجبش فکر کن ژان. چرا پروفسورت باید بخواد به تو اینقدر کمک کنه؟

ژان با کلافگی به اتاقش رفت و در را به هم کوبید. جکسون نگاهی به خانم شیائو که با کلافگی پارچه­ای در دست گرفته بود و لکه­های نامرئی روی کابینت را می­سابید انداخت. سمتش رفت و شانه­هایش را لمس کرد: مامان خیلی نگران نباشید.

خانم شیائو دست از کارش نمیکشید و جکسون در حالی که روی صندلی دور میز جزیره آشپزخانه مینشست دوباره گفت: تا وقتی 15 سالم شد فکر نمیکنم پدر و مادرم فهمیده باشن من چجوری بزرگ شدم. من فکر میکردم این عادیه که باید سعی کنم از پس خودم بربیام درست مثل بچه­های هم­سن خودم.

خانم شیائو دست از کار کشید و سمت جکسون برگشت.

_صبح کسی از خواب بیدارم نمیکرد و صبحانه روی میز آماده نبود. لباسامو چروک میپوشیدم تا اینکه بعد از چند بار جزغاله شدن پیراهنم یاد گرفتم اتو بکشم..

جکسون ریز خندید و خانم شیائو لبخندی زد و رو به روی جکسون نشست. جکسون به خانم شیائو نگاه کرد: اومدن به چین به من یه شوک بزرگ وارد کرد. من بی قید و شرط بودم و نمیدونستم خانواده چه اهمیتی توی زندگی داره تا وقتی که با ژان و شماها آشنا شدم. من وقتی نگرانی شما برای ژانو میبینم حسودیم میشه. ولی..

WANGXIAOWhere stories live. Discover now