هایییییییی هاااااااااایییییییی💫🎀
مایاااا اومدهههه وانگشیائو اوردههههههه🐇🦄
در بستر بیماری بودم این مدت به همین خاطر اپ دوباره به تعویق افتاده بود ولی یه پارت مهم خیلی خیلیییی مهم اوردم که قراره شوکهاتو کنه😎
بریییییید برییییییید بخونید زودتر 😎🫠😁
من خوابم نمیاد برم مینی فیکو یه سر و سامونی بهش بدم🥰 خوندینش که ایشاا؟!؟😒💀😒
بپرید برید ووت و کامنت فراموش نشه منو عصبانی نکنید بذارید خوش اخلاق بمونم 🥰🥰
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
قرار نبود کار سختی باشد. فقط سرنگ را داخل سرم فرو میبرد و مرگ را خیلی ارام، درست مثل همان سرم، قطره قطره فرا میخواند. ژائو گفته بود قرار است خیلی سریع اتفاق بیفتد و او هیچی دردی حس نخواهد کرد انگار که مردن درد ندارد. اما یوبین قبلا یک بار مرده بود و مردن درد داشت. حتی اگر نه برای خودش، برای خواهرش که باید جسدش را در اغوش میگرفت دردناک بود و حالا دوباره این خواهرش خواهد بود که باید یک جسد دیگر را هم در اغوش میگرفت و درد میکشید. شاید میتوانستند یکدیگر را دوباره ملاقات کنند. اما تا زندگی دیگرشان چقدر دیگر ممکن بود طول بکشد؟ هزار سال؟
دستانش میلرزید و چشمانش میان سرنگ، چهره هوان که زیر ماسک اکسیژن پنهان شده بود و ژائو که در لباس پزشک و با ک ماسک به صورت پشت شیشه ایستاده و نگاهش میکرد میچرخید. اگر این سرنگ را فرو میکرد شاید شانسی برای گرفتن دارویی که خواهرش را نجات میدهد داشته باشد.
ونچینگ را ساعتی قبل دیده بود. طی همین چند روز وزن کم کرده بود. از او پرسید حالش چطور است و او در جواب دستان ون نینگ را گرفت: تو رو که میبینم بهتر میشم.
و یک لبخند بیجان زد و دوباره چشمانش را بست. داروها او را میخوابانند و او نمی تواند زیاد با ون چینگ وقت بگذراند و حرف بزند و تنها می نشیند و تماشایش میکند که همان هم از نظرش یک معجزه است و بابتش شکرگزار.
حالا باید تصمیم میگرفت به زندگی مردی که او عاشقش بود پایان دهد تا دارویی که نمیدانست وجود دارد یا نه را به دست بیاورد یا اینکه همه چیز را به دست سرنوشت بسپارد و منتظر بماند برای مرگ و زندگی خواهرش باری دیگر تصمیم بگیرد.
یوبین شایدکاملا زنده نبود اما گذر زمان را حس میکرد؛ خیلی بیشتر از دیگران. او در تمام عمرش نخوابیده بود پس حتی نتوانسته بود ون چینگ را در رویاهایش ببیند. او بیش از هر کسی این هزارسال را حس کرده بود.
دستش را بالا برد و سوزن سرنگ را داخل پوسته پلاستیکی سرم فرو برد: متاسفم...
چشمانش را برای فشار دادم سرنگ بست و بعد از اینکه به اخرش رسید، خیلی سریع اتاق را ترک کرد.
ژائو با دقت به دستگاه علائم حیاتی مرد داخل اتاق چشم دوخته بود و یوبین نمیتوانست برگردد و از پشت شیشه داخل را نگاه کند اما لحظاتی بعد صدای دستگاه بدنش را لرزاند. رویش را برگرداند و به هوان که هنوز همانطور بیحرکت بود نگاه کرد ولی ژائو پیش از رسیدن پزشکان و پرستاران دستش را گرفت و دنبال خودش کشید تا مخفی شوند.
چند دقیقه طولانی را سپری کردند. لان شیچن و جیانگ چنگ با چهرههایی رنگ پریده خود را رساندند و همگی با هم به پزشکی که اتاق را ترک میکرد چشم دوختند.
«زمان مرگ، ۸ و ۲۳ دقیقه صبح... متاسفم...»
قلب بوبین نمیزد اما مطمئن بود چیزی درونش فرو ریخته.
ژائو تا زمانی که جسد را از اتاق خارج کرده و به سردخانه منتقل کردند صبر کرد و بعد از داخل جیب یک جعبه قرص بیرون اورد: کارت خوب بود. اینو هر ۶ ساعت یه دونه بهش بده.
دستان یوبین پیش از گرفتن قوطی سمت گردن ژائو حملهور شدند: لعنت بهت...
ژائو پیش از این هم از یوبین میترسید. اگر از کنترل خارج میشد ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. پاهایش داشتند از زمین جدا میشدند و داشت توانایی نفس کشیدن را از دست میداد: ولم کن...
ـمن اونو کشتم... تورو هم میتونم بکشم.
تو.. در عوض ... زییی رو نجات دادی...
یوبین که چشمانش داشت از احساس خالی میشد گفت: اگر این واقعا داروی نجات زیییه، حتی اگر تو بمیری هم دیگه دارمش.
ژائو به دستان یوبین چنگ میانداخت و فرو رفتن ناخنهایش در پوست و گوشت او را به خوبی حس میکرد: ولم... کن... اون... به هر حال... میمرد...
اما فایدهای نداشت. یوبین مصمم بود زندگیاش را بگیرد و اگر صدای هایکوان را نمیشنید، او را رها نمیکرد.
یوبین یک قدم عقب رفت و ژائو در حالی که به شدت سرفه می کرد، روی زمین افتاد.
هایکوان و چنگ هر دو با قدمهایی بلند به انها نزدیک شدند. ژائو هنوز برای دویدن نفس کافی نداشت و سرفه امانش را بریده بود اما در همان حال با کمک گرفتن از دیوار بلند شد.
چنگ جلو رفت و ماسک ژائو را پایین کشید: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
ـمن.. اومده بودم یکی از دوستانمو ببینم... اون توی ازمایشگاه همین بیمارستانه...
هایکوان پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
پیش از اینکه یوبین بتواند حرفی بزند ژائو که حالا انگار نفسش جا امده بود گفت: بهتره یه قلاده به سگ دست اموزتون ببندید... این هیولا نمیتونه خودشو کنترل کنه.
بعد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده به سمت مخالف قدم برداشت. چنگ به یوبین که از خشم دستانش مشت شده و با سری پایین افتاده لب میگزید نگاه کرد. ژائو خیال میکرد رهایی یافته ولی زمانی که زیدیان دور مچ پاهایش پیچید و او را به زمین کوبید تازه به خودش امد.
چنگ او را دوباره با کمک زیدیان بلند کرد و سمت خودش کشید. دستش را زیر چانهاش گذاشت. همانطور که چشمان غضبالودش را به چشمان ترسیده او دوخته بود گفت: جرئت داری دوباره تکرارش کن.
ژائو احساس میکرد اروارهاش هر لحظه در میان انگشتان چنگ در هم خواهد شکست: معذرت... میخوام...
هایکوان به چنگ اشارهای کرد و چنگ او را چند قدم انطرفتر پرت کرد. ژائو از انها دور شد و پشت ستونی ایستاد.
هایکوان گفت: تو قرار بود مراقب هوان باشی.. چه اتفاقی افتاد؟
یوبین قوطی دارو را که در دستش پنهان کرده بود فشرد: من... نمیدونم...
چنگ گفت: وضعیتش بهتر نشده بود اما بدترم نبود. چرا باید ایست قلبی میکرد؟
یوبین گفت: منو ببخشید... من... واقعا نمیدونم...
چنگ یک قدم به او نزدیک شد: وقتی ما رسیدیم تو اونجا نبودی...
یوبین منمنکنان گفت: من.. اومدم دنبال شما بگردم...
هایکوان اشفته بود و خسته. شقیقههایش را مالش داد: درخواست کالبدشکافی میدم. ممکنه این اتفاقی نبوده باشه.
................................................
از وقتی بیدار شده بودند، سر میز زمانی که صبحانه میخوردند و حالا که یک ساعت بود در ماشین نشسته بودند، وانگجی سکوت کرده بود. او مطمئنا هنوز به خاطر اتفاقات شب قبل برای فکر کردن به زمان نیاز داشت و جان این را میفهمید بنابراین تمام مدت خودش را به خواب زد. نگران بود احساس بدی داشته باشد و حتی به این فکر کرد که ممکن است احساس شرمندگی کند. او هانگوانگجون بود و اگر چیزی توانسته بود در جنگی تن به تن نیروی او را خنثی کرده و شکستش دهد مطمئنا برای او گران تمام شده بود.
ژان که گردنش از تکیه دادن به شیشه خشک و دردناک شده بود، لبش را به دندان گرفت و سعی کرد خود را به شکلی طبیعی به سمت پنجره بچرخاند و گردنش را بمالد.
ـمیدونم بیداری.
البته شکست خورده بود. ژان سرش را بلند کرد و به گردن و شانههایش کششی داد و بعد رو به او کرد: تازه بیدار شدم..
ـ لازم نیست خودتو به خواب بزنی. من خوبم.
ژان یک بسته پاستیل از داخل کیسهای که ییبو پیش از حرکت خریده بود برداشت و باز کرد و در حالی که یک مار سرخ ابی بیرون میکشید زمزمه کرد: اینجوری به نظر نمیاد...
سر مار را داخل دهانش گذاشت و در حالی که به ارامی با دندانهای اسیاب از گوشه لپ ان را میجوید دوباره گفت: از سمت خونه ما نزدیکتره؟
ـ فکر کنم همینطوره.
ـپس باید تا یه ساعت دیگه برسیم. ولی اگر مثل دفه قبل قرار باشه دور خودمون بچرخیم و منتظر بمونیم شب میشه. به اندازه کافی خوراکی گرفتی؟
ـاوم.
ژان لبخند زنان لپ ییبو را گرفت و کشید: افرین..
ییبو که گوشهایش سرخ شده بود نگاهی کوتاه به ژان انداخت و دستش را روی گونهاش گذاشت.
ژان صندلیاش را کمی خواباند و پاهایش را روی داشتبورد روی هم انداخت: راستش اصلا راحت نبودم. همینجوریشم رفتار سردی داری وقتی میری تو فکر نمیتونم هاله دور و برتو تحمل کنم. وقتی اینجوری خجالت میکشی رو بیشتر دوست دارم. البته تو تخت اینطوری نیستی نمیدونم چرا یه دفه گل انداختی!
ییبو همچنان در سکوت رانندگی میکرد و ژان اخرین تکه پاستیل را در دهانش گذاشت و مک زد و وقتی تمام شد به او نگاه کرد که به نظر چهرهاش کمی راحتتر بود. پوست سفیدش مثل یک اینه بارقههای نور خورشید را منعکس میکرد. یک اخم ظریف ابروان تیزش را به جنگ با هم فرا میخواند و چشمان عسلیاش میدرخشیدند.
ژان با به یاد اوردن چیزی از جا پرید و از داخل داشتبورد عینکی که از مارکت چسبیده به مهمانخانه خریده بود از جعبه پلاستیکیاش دراورد و ان را روی چشمان ییبو تنظیم کرد: اینو یکم پیش گرفتم. موقع رانندگی افتاب اذیتت میکنه. جای اخمت میمونه اون وسط.
عینک دودی شیشههای بزرگی داشت و نیمی از صورت کوچک ییبو را پوشانده بود. ژان لبخندزنان گفت: شبیه مورچه شدی.
ییبو لبخندی بیروح زد و ژان دوباره سر جایش تکیه داد و از شیشه به دشت سرسبزی که قسمتهایی از ان به رنگ زرد درامده و خشک شده بود چشم دوخت: میخوام یه چیزی ازت بپرسم.
ـبپرس.
ـ مطمئنم تا حالا کل دنیارو سفر کردی. مگه نه؟
ـ اوم.. ۹ بار.
ژان نگاه متعجبش را به نیمرخ ییبو داد: ۹ بار؟ تنهایی؟
ـ گاهی همه با هم سفر میکردیم ولی وسط راه از هم جدا میشدیم و من با یوبین ادامه میدادم.
ـ پس تو وننینگو اوردی پیش خودتون...
ـ اوم.. بعد از اینکه حقایق مشخص شد نمیتونستم بذارم اون بیرون بمونه. معلوم نبود دفهی بعد کی ازش سواستفاده میکنه. یکی باید ازش مراقبت میکرد.
ژان لبخندزنان گفت: درسته.. اون مهربون و وفاداره... ممنونم لان جان..
ـ منم میخوام چیزی بپرسم.
ژان سرش را دوباره سمت اسمان بازگرداند و منتظر ماند. احتمالا میدانست قرار است با چه سوالی مواجه شود ولی شاید تا همین الان هم خیلی صبر کرده و دیگر زمانش رسیده بود: بپرس.
ییبو برای پرسیدنش کمی مکث کرد و این ضربان قلب ووشیان را بالا می برد.
ـ توی خونه... وقتی به خانم شیائو قول دادی ژانو برگردونی... چی توی سرت بود؟
ییبو برای پرسیدن این سوال تنها یک روز صبر کرده بود اما ان یک روز برایش به اندازه تمام ان هزار سال انتظارش طول کشید.
ـ خب باید یه راهی براش پیدا کنیم. درسته؟
ـ چیزی تو فکرت هست؟
ژان به سایه درختانی که روی شیشه میافتادند و هر چه جلوتر میرفتند جایشان را با یکدیگر عوض میکردند خیره شد: من تازه برگشتم لان وانگجی. قبل از این فقط ژان بودم چطور انتظار داری به این فکر کرده باشم؟ تو که میدونی من استاد چرت و پرت گفتنم...
ـ من میدونم تو همیشه سر قولت میمونی. اخرین باری که قولتو نگه داشتی همه چیزتو از دست دادی و ....
وانگجی صریحتر از چیزی بود که ووشیان انتظار داشت ولی هنوز هم نمیتوانست جملهاش را تمام کند.
ووشیان سعی کرد بحث را به شوخی بکشاند: اره خب هر وقت قولمو نگه میدارم یه گند بزرگ به بار میاد... من یه دردسر سازم لان جان مگه نه؟
وانگجی خودشان را در یک سکوت مرگبار غرق کرد و تا زمانی که جیپیاس اعلام کرد «شما به مقصد رسیدید» هیچ کدام سخن نگفتند.
ژان سر جایش صاف نشست و به ون یوان نگاه کرد که بر خلاف دفعه قبل اینبار در انتظار انها ایستاده بود. ییبو خیلی سریع از ماشین خارج شد و در را بهم کوبید. ژان به خوبی از عصبانیت او اگاه بود و با خارج شدن ییبو نفس راحتی کشید چرا که از این جو سنگین خلاص شده بود. اما کمی بعد به انها ملحق شد.
آیوان سر خم کرد و به هر دو ادای احترام کرد: پیامتونو دریافت کردم هانگوانگ جون. منتظرتون بودم.
ییبو گفت: باید راجب موضوع مهمی صحبت کنیم.
رنگ ایوان پریده بود و برای گفتن چیزی این پا و ان پا میکرد.
ـ هوان...
تنها این نام از دهانش خارج شد و ییبو در جواب گفت: وضعیتش تغییری نداشته.
ـزنده.. میمونه؟
وقتی این را میپرسید هر دو میتوانستند تبلور قطرات اشک را داخل حقره چشمانش ببینند.
ییبو در جواب فقط سکوتش را تحویل داد و به او کمی زمان داد خودش را جمع و جور کند. ایوان دو چشم بندی که در دست داشت مقابلشان گرفت: من رانندگی میکنم.
این نشان داد ایوان هنوز هم نمیتواند به کسی اعتماد کند. داخل ماشین نشستند و هر دو چشمبند بر چشمانشان گذاشتند و ماشین حرکت کرد. ژان که از وضعیت پیش امده میانشان درست بعد از گذراندن یک شب به یاد ماندنی ناراضی بود و دوست نداشت این را ادامه دهد، دستش را سمت ییبو کشاند. انگشتانش روی رانش خزیدند و وقتی پوست دستش را لمس کرد، انگشتانش را میان انگشتان او قفل کرد اما ییبو حرکتی نکرد. دست ژان دست بیعلاقه او را میفشرد و در جواب او بیتفاوت بود. ژان احساس ناخوشایندی داشت. شاید ییبو حق داشت عصبانی باشد و ژان عجله کرده بود پس تصمیم گرفت بیش از این خودش و او را معذب نکند و دستش را عقب کشید اما پیش از ان که انگشتانش کاملا از میان انگشتان ییبو خارج شوند ییبو مشتش را بست و دستش را به دام انداخت.
ژان از ذوق لبخند زد. پس لان وانگجی یک روی دیگر هم داشت. او قهر کرده بود و احتیاج داشت از او دلجویی شود. فشار دستش را بیشتر کرد. ژان فعلا انجا بود و در حالی که از اینده خبر نداشت میخواست از این لحظات و از تمام این چیزهای کوچک لذت ببرد.
............................................
ـجین تانگ چقدر از تدابیر امنیتی اینجا خبر داره؟
ـتا جایی که تونستم سعی کردم به جز خودم و چند نفر از محافظینی که بهشون اطمینان دارم دخالتی نداشته باشن. اما اون جین تانگه. هیچکس نمیتونه جلوشو برای فهمیدن چیزی که میخواد بگیره.
ییبو گفت: جین تانگ به زودی دست به کار میشه.
بعد به نقشه منطقه نگاه کرد و گفت: تو این قسمت که به جاده فرعی راه داره محافظین بیشتری بذار.
ژان که تا ان زمان داخل یخچال دنبال چیزی برای خوردن میگشت یک سیب برداشت و خودش را روی اپن بالا کشید وگازی به سیب زد و میان جویدنش گفت: به نظرم باید اول مطمئن شی که جاسوسی اینجا نداشته باشه.
نگاه مشکوک ایوان روی ژان ماند و ژان دوباره به سیب گاز زد: تو فیلما همیشه همینجوریه. یه جاسوس کارو خراب میکنه.
ایوان گفت: من به کسی شک ندارم. وقتی هم برای گیر انداختنش ندارم.
ژان شانهای بالا انداخت و ییبو دوباره گفت: بریم نگاهی به اطراف بندازیم. باید طلسم محافظ رو قوی کنی.
ایوان تایید کرد و بعد از برداشتن شمشیرش از داخل اتاق سمت در رفت اما پیش از خارج شدن ژان گفت: قبل رفتن من یه سوال دارم.
ایوان ایستاد و ژان گفت: روسای قبایل دنبال تو میگردن. قوم مغولم نیستن که بریزن همه رو بکشن. اینجا چی مخفی کردی که انقدر نگرانی دست جین تانگ بیفته؟
و هنوز تلاش میکرد ژان باقی بماند و ووشیان را مخفی کند اما کنجکاویاش اجازه نمیداد. نگاه ان دو رویش سنگینی میکردند. در نظر ییبو ایوان هنوز برای اعتماد به انها مردد بود اما ایوان میدانست در این میان مورد اعتمادترین شخص هانگوانگجون است.
ـجین تانگ دنبال بهانهاس تا به اینجا حمله کنه و چیزی که میخوادو پیدا کنه. بیشتر از هر چیزی الان بهش نیاز داره.
ژان گفت: و اون چیه؟
ایوان مکثی کرد: ون ژولیو رو به خاطر دارید؟
ووشیان چطور میتوانست این نام را از یاد ببرد؟ یکی از بزرگترین عاملان مرگ جیانگ فنگ میان و یو زی یوان. کسی که با سوزاندن هسته جیانگ چنگ باعث شد هسته خودش را به او بدهد و به تهذیب شیطانی رو بیاورد. چیزی که زندگیاش را به تباهی کشاند.
شنیدن اسم او از دهان ایوان عجیب بود اما ییبو فقط تایید کرد: اوم.
ـون ژولیو اخرین فردی بود که با توانایی سوزاندن هسته دیده شد... ولی بعد از مرگش نسلش منقرض نشد... معشوقه ون ژولیو در زمان مرگ اون باردار بود... اونا به سختی خودشونو پنهان میکردن و وقتی من افراد قبیله ون رو جمع کردم فرزند اون هم بهمون پناه اورد..
ییبو گفت: پس... اون دنبال دست اتشینه..
ایوان تایید کرد: درسته. جین تانگ میخواد با به خدمت گرفتن اون از شر تهذیبگران جاودان خلاص شه و خودش حکومتو به دست بگیره. این چیزی بود که به خاطرش خودم و مردممو مخفی میکردم. ولی از طرفی به کمک جین تانگ نیاز داشتم تا بتونیم در خفا زندگی کنیم.
ژان گفت: دشمنتو نزدیک خودت نگه داشتی...
ایوان ادامه داد: بله. اون هیچوقت از من نخواست اون شخصو بهش معرفی کنم ولی میدونم که از اول اینو میدونست و دنبالش بود. اون جاسوسی که راجبش حرف میزدین وجود داره ولی نتونستم تا حالا پیداش کنم. ممکنه حتی بیشتر از یک نفر باشن... به خاطر همین نمیتونم به هیچ کس اعتماد کنم..
حالا مخفی شدن ون یوان و ترس از حمله به مردمش برای انها قابل درک بود. اگر جین تانگ دست اتشین را پیدا کند فاجعهای به بار میاید که تا نسلها را درگیر جنگ خواهد کرد.
..................................................
ـهوان مرده.
چشمان جین تانگ با شنیدن این خبر برقی زد: مطمئنی؟ خودت دیدی؟
ـبله. با چشمای خودم دیدم.
جین تانگ نفس راحتی کشید اما وقتی دید ژائو این پا و ان پا میکند و چیزی برای گفتن دارد گفت: پس تو چرا عین مرغ سرکندهای؟ چی شده؟
ـچیزی که باید نگرانش باشین اخبار جدیده.
تبلتش را به دست جین تانگ داد و چند قدم از او فاصله گرفت تا مبادا خشمش را روی او خالی کند.
« پروفسور وانگ هایکوان، به نامزدهای انتخابات پیش رو پیوست»
جین تانگ با چشمانی گرد شده نگاهش را روی ژائو چرخاند: این.. واقعیت داره؟
ـبله. قبلا صحتشو تایید کرده.
جین تانگ تبلت را روی میز انداخت و از جایش برخاست. نفس عمیقی کشید و شمشیرش را که روی یک میز کنار صندلیاش بود از غلاف کشید و فریادکشان میز کارش و هر انچه رویش بود به قطعات کوچک تقسیم کرد.
ژائو در سکوت تماشایش میکرد. هرچند برای او کار میکرد هیچگاه این اخلاق تند و تیزش را نمیپسندید. او در نظرش زود جوش میأورد و از ان دسته ادمهایی بود که تصمیماتشان نتیجه خشمشان است.
جین تانگ دقایقی بعد شمشیر را کنار انداخت: وانگ هایکوان بدجور موی دماغ شده.
ـاون رسما قدرتمندترین نامزد و رقیب شماست.
ژائو میدانست این حرف او را خشمگین خواهد کرد اما باز هم ان را گفت. جین تانگ غرید: فکر کردی خودم اینو نمیدونم؟ به جای این حرفا به یه نقشه فکر کن.
ـ عکسای جدیدی به دستمون رسیده از لان وانگجی و اون مهمون عزیزدردونهاش که از خودش جداش نمیکنه. اونا الان پیش ون یوان هستن.
موبایلش را به دست جین تانگ داد تا عکسها را ببیند.
جین تانگ گفت: هنوز نفهمیدی این پسره کیه؟
ـشواهد زیادی وجود نداره. چیزی هم از پیشینهاش پیدا نکردم به جز اینکه قبلا مشکل روحی روانی داشته. اما الان زمانی برای رسیدگی به اون نداریم. وقتشه روسای قبایلو جمع کنید و بهشون نشون بدید وانگ هایکوان به خاطر منافع خودش اجازه نمیده ون یوان دستگیر شه.
ـمنظورت چیه؟
ـاخرین کارت.
جین تانگ فریاد کشید: دیوونه شدی؟ تنها برگ برنده من دست اتشینه. نمیتونم اونو لو بدم.
ژائو نگاه اطمینان بخش خود را به جین تانگ داد: لازم نیست چیزی از دست اتشین بگید. روسای قبایلو جمع کنید و طبق نقشه پیش برید. به دلشون شک بندازید که وانگ هایکوان داره یه کارایی میکنه و چیزی رو مخفی کرده. فقط باید وقت بخری تا من دست اتشینو پیدا کنم و قبل از اینکه بتونن کاری کنن ببرمش به مخفیگاهمون.
ـ میخوای بلافاصله حمله کنی؟
ژائو سر تکان داد: این تنها راهه. باید قبل از اونا دست به کار شیم تا بتونیم همه چیزو به نفع خودمون پیش ببریم. بیشتر شکارچیا الان تو مقر ابر هستن و قلمرو ون یوان تضعیف شده.. احتمالا به همین خاطره که لان وانگجی اونجاست و بهش کمک میکنه.
ـ با روسای قبایل تماس بگیر و به ویلا دعوتشون کن. هر تعداد از افرادی رو که لازم داری با خودت ببر و دست اتشینو پیدا کن. برام مهم نیست کی رو میکشی ولی مواظب لان وانگجی باش. با اون درگیر نشو وگرنه کارت تمومه.
ژائو لبخندزنان گفت: نگران نباشید.. یه فکر خوب دارم.
..................................................
هوا رو به سردی رفته بود اما هنوز هم بیرون قدم زدن را به داخل ماندن ترجیح میدادند. انتظار، هر چند چیزی بود که هر دو در ان خوب بودند اما طاقت فرسا بود و قدم گذاشتن روی برگهای خشک افرا و صدای ترک برداشتنشان در حالی که قهوه گرم مینوشیدند این وضعیت را قابل تحمل میکرد.
ـ برادرم گفت روسای قبایل توی ویلای جین تانگ جمع شدن و اونم داره میره همونجا.
ـ پس هر لحظه باید منتظر باشیم.
ـ احتمالا میخواد برای حمله مجابشون کنه.
ـ تحت هیچ شرایطی از من دور نشو.
ژان لبخند زد: اوهوم. میچسبم بهت.
مقر فرماندهی داخل مدرسه بود و به همین خاطر ان روز هیچ دانش اموزی دیده نمیشد. زمین خالی بسکتبال، دروازههایی که تورهای زهوار دررفتهاش در باد تکان میخورد و هشتخانهای که مقابل ساختمتان اصلی با گچ روی زمین کشیده شده بود ژان را به دوران مدرسه خودش میبرد.
قهوهاش را به دست ییبو داد و یک تکه سنگ از زمین برداشت و ان را ارام پرت کرد. سنگ روی خانه شماره شش ایستاد. یک پا را بالا گرفت و با پای دیگر شروع به پریدن روی خانهها کرد: من استاد این بازی بودم...
با هر دو پا در خانه شماره چهار و پنج پرید و بعد با یک پرش بلند خانه شش را رد کرد و روی شمارههای هفت و هشت فرود امد. دوباره پرید و در جهت مخالف چرخید. سنگ را برداشت و با چند پرش دیگر پیش ییبو برگشت که در سکوت به او و بازیاش نگاه میکرد. میدانست ییبو هیچوقت مدرسه نرفته و تجربهای ندارد با این وجود پرسید: تا حالا مدرسه رفتی؟
ـ به عنوان معلم. بله.
ـ واقعا؟ معلم چه مقطعی؟ چه درسی؟
ـ دبیرستان. ادبیات چینی.
ژان قهوهاش را پس گرفت و با هم داخل ساختمان قدم گذاشتند: واو... مدرسه دخترونه یا پسرونه؟
ـ مختلط بود.
ـ خب؟
ییبو بعد از مکثی گفت: اخراج شدم.
ژان چشمان متعجبش را به ییبو دوخت: چی شدی؟
ـ دانش اموزا نمیتونستن تمرکز کنن.
ژان اینبار اخم کرد: یعنی چی؟
ییبو پاسخی نداد و ژان ناگهان زیر خنده زد: ببینم... نکنه از جذابیتت نمیتونستن تمرکز کنن؟
ییبو فروتنانه پاسخ داد: اوم. همینطوره.
ژان قهقههزنان وارد یکی از کلاسها شد: خب قابل درکه..
وقتی ییبو وارد شد در را پشت سر او بست. دست او را گرفت و او را پشت در، جایی که از پشت پردهها دید نداشت کشید و به دیواری که روی ان یک تابلو نصب بود تکیه داد. لیوانهای کاغذی قهوه را از دست ییبو گرفت و کنار انداخت و صورتش را میان دستانش گرفت و لبخندزنان، گویی یک اثر هنری را میستاید نگاهش را میان اجزای بینقص صورتش تاب داد: کی میتونه عاشق این صورت زیبا نباشه؟ تو هانگوانگجونی... اونا حق داشتن...
ییبو دستان ژآن را گرفت و پایین أورد: اینجا مدرسهاس.
ژان ناامیدانه گفت: خب که چی؟ نمیخوای اینجا...
حرفش با دیدن چند کاراکتر چینی اشنا روی تابلوی پشت سر ییبو ناتمام ماند.
ییبو پرسید: چی شده؟
نگاه ژان حرکت نمیکرد اما گفت: قبلا گفتی اسم وی ووشیان از تاریخ پاک شده... درسته؟
ییبو اهی کشید: اوم...
بعد دستان ژان را رها کرد و برگشت و هر دو به تابلو خیره شدند.
«مهمترین سوالات درس تاریخ:
سوال: چرا ون روخان کشته و قبیله ون نابود شد؟
پاسخ: ون روخان به خاطر طمعش به قدرت به تمام قبایل دیگر حمله کرد و موجب مرگ و شکنجه مردم زیادی شد. چهار قبیله با اتحاد با یکدیگر مقابل او ایستادند و قبیله ون را نابود کردند.
سوال: چه کسی مقابل سران قبایل ایستاد و ناجی بازماندگان قبیله ون شد؟
پاسخ: وی ووشیان ییلینگ لائوزو وییینگ. (چند ستاره کنار نامش کشیده شده بود)
سوال: از وقایع شهر بیشب چه درسی میگیریم؟
پاسخ: همیشه راه درست را انتخاب کنیم. از ضعیفان حمایت کنیم و مقابل بدیهای بایستیم. (یک دستخط ناشیانه اضافه کرده بود «مثل ویووشیان باشیم») »
ژان میان اشکهایی که روی گونههایش میچکید لبخند زد. وقتی زندگیاش به عنوان وی ووشیان را به یاد آورد، گاهی به این موضوع فکر میکرد. در واقع فکر میکرد برایش اهمیتی ندارد پس از هزار سال کسی او را به یاد دارد یا نه. حتی ارزو داشت کسی او را به یاد نداشته باشد اما حالا که این نوشتهها را دیده بود، بیش از پیش قلبش شکست.
ییبو گفت: این کار ایوانه...
به ژان نگاه کرد و ژآن اشکهایش را با پشت استین کتش کنار زد و بینیاش را بالا کشید: این بچهها دیگه زیادی شلوغش کردن...
بعد به ییبو نگاه کرد و لبهایش را کج کرد: چیش... دیگه حسش رفت.. حتی به زورم نمیذارم بهم دست بزنی وانگ ییبو. بیا بریم.
دستش را روی دستگیره گذاشت ولی موفق به فشار دادنش نشد زمانی که ییبو او را سمت خودش کشید و در اغوشش گرفت.
ژان همانطور که دوباره بغض گلویش را میفشرد گفت: گفتم که.. حسش رفت...
ییبو حلقه دستانش را دور او تنگتر کرد: اونا شلوغش نکردن وییینگ... تو باید به یاد أورده میشدی...
اشکهای ژان روی شانه ییبو میچکید: من لایقش نبودم... من بدترین الگوییم که میتونستن توی کتابا ازم حرف بزنن...
ـ تو لایق این هستی که ازت یاد شه وییینگ.. تو بیشتر از هر کسی لایق احترام هستی...
ژان داشت از شنیدن حرفهای گرم ییبو ارام میشد. دستانش را دور ییبو گرفت و سرش را به شانهاش تکیه داد.
اما این ارامش با شنیدن صدای انفجار و لرزیدن ساختمان دوام زیادی نیاورد.
💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀
چطووووور بوووووووود؟؟؟؟؟؟😎😎
حال کردین یا نه؟!😌
حدس میزدین ایوان چه چیزیو مخفی کرده؟!🫠
منتظر نظریات و ایدهها و حدسیاتتون هستمممممم🥰🎀
بوس ماچ فعلا خدافظ❤️❤️