هااااااااااییییی خوشگلای من 🥰🥰🥰
خیلییییی دلم تنگ شده بود براتووووون گفتم زود بیااام🎀😍
کی دلش تنگ شده بود برای یه جمعه سرد با وانگشیائو؟؟؟؟؟؟؟🫠🌠💜🎀
این پارت خیلیییییییی مهمه جواب خیلیییی از سوالاتونو میده پس حتمااااا نظرتونو اخر پارت برام بنویسید البته مایا رو که میشناسید اگر راضی نباشم چیکار میکنم؟؟؟؟؟💣😎💣
خوبه خوشحالم اگاهید. 😁پس بیاید با زبون خوش هم ووت بدید هم کامنت تا دوستای خوب هم بمونیم.🥰🎀
فردا میام کامنتای پارت قبلم جواب میدم مرسی که انقدر همتون خوبید🥰
بریم سراغ پاااارت.... اب قندا امادهههه🍯 (ایموجی قند نداره😒🤣)
دستمالا امادههههه🤧
لتس گوووووووو🌠🌠🌠
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
با ورود به محله ژان شیشه را پایین کشید و برای عمو ییچن که روی همان صندلی مقابل مغازهاش نشسته بود دست تکان داده و سلام کرد و پیرمرد در جواب بادبزنش را که در سردترین روزهای سال هم کنارش نگه میداشت بالا برد. ییبو سرعت ماشین را به درخواست ژان پایین اورده بود چون در ان محله ادمهای پیری زندگی و رفت و امد میکردند که ممکن بود سرعت بالای ماشین انها را بترساند.ماشین روی اسفالتهای جدید و قدیمی که کوچه را مثل یک پارچه چهل تکه کرده بود بالا و پایین میشد تا اینکه مقابل خانه شیائوها ایستاد.
در خانه باز بود و از داخل خانه صدای بلند خندههای اسبی خاله میچا شنیده میشد و وقتی بهتر گوش دادند خانم شیائو داشت خاطرهای از همسرش تعریف میکرد. ژان بارها ان را شنیده بود. وقتی اقای شیائو برای اولین بار به خانه همسرش دعوت شد تا خود را به خانوادهاش معرفی کند پدرش از او میخواهد یک کوزه بزرگ ترشی هموزن همسرش را از نیمه شب تا سپیده دم نگه دارد. این رسمی بود که در خانواده مادرش باید اجرا میشد تا پدر اجازه ازدواجشان را بدهد.
ژان به خاطره مادرش نیشخند زد و ییبو با تعجب گفت: واقعا اینکارو کرد؟
صدای خانم شیائو که داشت باقی ان را تعریف میکرد پاسخش را داد: شانس اورد من اونموقع خیلی سبک و لاغر بودم. ولی با این وجود اون نتونست ۱۳ دقیقه بیشتر دووم بیاره. داد میزد و کمک میخواست. وقتی دوییدیم توی حیاط دیدم که کوزه افتاده و خودش تو ترشیا غرق شده. تا یکسال بوی سیر و تربچه از حیاط نرفت.
ژان گفت: پدر بزرگم انقدر میخنده که وقتی بهش گفتن وسط خنده اجازه ازدواجو داده میگه یادش نمیاد ولی مخالفتی هم نمیکنه.
ییبو لبخند زد و بعد از کمی مکث گفت: پس باید خودمو اماده کنم.
ژان تا زمانی که ییبو پیاده شد و در ماشین را بست متوجه منظور او نشد ولی وقتی فهمید چی شنیده گوشهایش سرخ شد و به دنبال او خارج شد: وانگ ییبو بودن بهت ساختهها.. حسابی شیطون و شوخ شدی.
ییبو به ژان همان نگاههایی را کرد که لان وانگجی سابقا به ووشیان میانداخت: من شوخی نکردم.
جدی بود اما در ان نگاه یک حس عمیق خواستن خفته بود. اگر در زندگی قبلیاش او و چشمانش را میدید از او فاصله میگرفت در حالی که این بار وییینگ داشت در چشمان پر از عشق او غرق میشد. لان وانگجی که سابقا مانند بهار سرد، یخ زده بود، این روزها مصل یک بهار واقعی دلربا و دلپذیر بود. تنها وی ووشیان نبود که داشت در افکار عجیبی دست و پا میزد. وانگجی از لحظهای که در مورد خاطره مادر و پدر ژان و ازدواجشان شنیده بود، تمام فانتزیهایش در مورد ازدواج با وییینگش را دوباره میپروراند. در حالی که لباسهای قرمز برتن دارند، زیر بارش شکوفههای گیلاس و مقابل اتاق سکوت ربان قرمز موهایش را به انگشتانشان گره میزنند تا خود را تا ابد در سرنوشت یکدیگر شریک کنند. بعد وانگجی وییینگ را روی دستانش بلند می کند و روی تخت چوبیای که روی ایوان با بطریهای شراب امپراطور و شیرینیها و میوههای خشک مورد علاقهاش برای خودشان اماده کرده میبرد و همانجا با هم عشق بازی میکنند.
ییبو سرش را جلو و دم گوش ژان برد: ما خیلی زود....
ـژاااااان!
پیش از تمام شدن جملهاش صدای جیغ خاله میچا پرده گوشش را تکان داد.
خاله میچا با همان دستانی که بوی ترشی میداد از گردن ژان اویزان شد و خانم لویانگ، خانم چائو و مادرش که هنوز برای دوباره مادر خطاب کردنش تردید داشت بلافاصله مقابل در ظاهر شدند.
خانم لویانگ میچا را کنار زد و مچ دستانی که اغشته به سس تند بود دو طرف گونههای ژان گذاشت: چرا اب رفتی؟
خاله میچا اضافه کرد: بیمعرفتم شدی!... کجا بودی؟ محله بدون تو انگار خونه بدون چراغه.
ژان خندید: ببخشید یکم سرم شلوغ بود. میدونید که باید پایاننامهامو تموم کنم.
بعد در حالی که دلش برای در اغوش گرفتن خانم شیائو پر میکشید گفت: بغلم نمیکنی؟
خانم شیائو که تفاوت نگاه ژان را می توانست تشخیص دهد، کمی به خودش فرصت داد تا اشکهای حلقه زده درون چشمانش را با چند بار پلک زدن خشک کند و بعد پسرش را در اغوش بگیرد و او را به خود بفشارد: خوش اومدی پسرم.
ژان عطر مادرش را به سینه کشید و از او جدا شد. خاله میچا که دیگر نمیتوانست تحمل کند گفت: این اقا خوشگله رو معرفی نمیکنی؟
ژان بازوی ییبو را گرفت: مهمون داریم. این دوست عزیز من اقای وانگه.
ییبو تعظیم کوتاهی کرد: وانگ ییبو هستم. از دیدنتون خوشحالم.
خاله میچا دستانش را روی صورتش گذاشت: وای چقدر مودبه.
البته متوجه لکههای سسی که روی گونههای خودش باقی گذاشت نشد. ژان خندهای کرد: تازه خیلی هم خوش صحبته.
خانم لویانگ از یک طرف و خاله میچا از سمت دیگر ییبو را به بهانه چشیدن ترشیهای جدیدشان داخل خانه کشاندند. البته خانم شیائو از حضور ییبو حس ناامنی پیدا کرده بود. وقتی با ژان تنها شد، گفت: چی شده بیخبر اومدین؟
ـمیخواستم راجب یه چیزی باهاتون حرف بزنم. بابا خونهاس؟
کلمه بابا را با تردید ادا کرد اما هنوز حس خوبی از به زبان اوردنش داشت.
ـنه. خیلی وقته رفته دیگه کمکم باید پیداش شه. بیا بریم داخل. برای نهار دامپلینگ درست کردم.
ژان لبخندزنان وارد خانه شد. به احساسات مادرش نمیتوانست شک کند و هنوز هم میخواست ارزو کند که او مادرش باشد اما با خودش فکر کرد بهتر است برای ساعتی هم که شده مثل گذشته زندگی کند.
داخل حیاط ییبو روی تختی که زنها روی ان دبههای ترشی چیده بودند نشسته بود و خاله میچا یک تربچه از یکی از ظرفها دراورد و با مقابل دهان ییبو گرفت. ییبو با خجالت دهانش را کمی باز کرد و خاله میچا تربچه بزرگ را داخل همان سوراخ کوچک فرو کرد: این چطوره؟
لپهای ییبو مثل سنجاب باد کرده بود و به سختی تلاش میکرد ان را بجود و در همان حال سرش را تکان داد. دستش را مقابل دهانش گرفت و به چهره منتظر خانمها نگاه کرد: خیلی خوبه.
احتمالا این اولین بار در تمام زندگیاش بود که دهانش انقدر پر شده و با همان دهان پر و در حال جویدن حرف میزد.
خانم شیائو گفت: خیلی خب بسه دیگه. ما میریم ناهار بخوریم. شما هم دیگه برید.
حضور ییبو او را بدخلق و مضطرب کرده بود ولی زورش فقط به زنهای همسایه میرسید. خاله میچا با اخم گفت: خیلی خب بابا... تا پسر خوشگل میاد همه رو بیرون میکنه.
در حالی که در دبه ترشی خودش را میبست گفت: ژان قبل از رفتن حتما بیا پیشمون. برات کره بادوم زمینی و خرما کنار گذاشتم.
خواست دبه را بردارد که ییبو جلو رفت و دبه را از دستانش گرفت: من کمکتون میکنم.
خاله میچا ذوق کنان و در حالی که درون چشمانش پر از قلب و ستاره بود مسیر خانه را نشانش داد و ژان برای بردن دبههای خانم لویانگ و خانم چائو کمک کرد. دستانش را بهم مالید و شانهاش را به شانه ییبو زد: حسابی خودتو تو دلش جا کردی.
وقتی مطمئن شد مادرش داخل رفته سرش را دم گوش ییبو برد: خانمای همسایه تو نظر پدر و مادرم خیلی تاثیر دارن.
خندید و زودتر پلهها را بالا رفت و ییبو لبخندزنان دنبالش کرد.
ژان سوییشرتش را دراورد و روی مبل انداخت: راحت باش.
این نخستین باری نبود که پا در ان خانه میگذاشت اما حالا وقت داشت همه چیز را با دقت بیشتری نگاه کند. کاناپه سبز پاستلی که روی پشتیهایش فرو رفته بود و روی میز کنار ان چند روزنامه و یک جعبه عینک بود. احتمالا اقای شیائو هر روز صبح قهوهاش را روی همان کاناپه میخورد در حالی که روزنامهها را ورق میزند.
پشت پنجرهها گلدانهای کوچکی افتاب گرفته بودند و روی دیوار کنار تلویزیون چند قاب عکس از خانواده کوچکشان اویزان بود. ییبو جلو رفت و قابها را تماشا کرد. عکسها به ترتیب سن ژان چیده شده بودند. عکسی از نوزادیاش زمانی که موهای زیادی نداشت و دماغش پهن بود؛ مثل یک پیرمرد زشت چشمانش را بسته بود اما مادر و پدرش با عشق او را مینگریستند.
عکسی که چهار دست و پا به دوربین میخندید. در دیگری مادرش دستان او را گرفته بود برای ایستادن کمکش میکرد. یک عکس در حال تاب سواری. یکی در حالی که یک ماهی کوچک در دستش گرفته. احتمالا مربوط به اولین تجربه ماهیگیریاش با پدرش بوده.
در یکی اخمهای ژان ۶ ساله در هم بود و خیلی به اشک ریختن نزدیک.
ژان گفت: اینو وقتی گرفتن که مریض بودم و دکتر کلی امپول داده بود. من خیلی میترسیدم. به شکل احمقانهای عصبانی بودم و میخواستم فرار کنم. بعد از امپول بابام یواشکی بردم و بهم پیتزا داد.
ییبو لبخند زد و باقی عکسها را نگاه کرد که از اولین روز دبستان تا فارغ التحصیلی از دبیرستان و تولدهای مختلفش و ورود به دانشگاه را شامل میشد. حتی عکس هایی از او و جکسون در حین مشروب خوردن و یکی هم در کلاس درس بود و حسادت ییبو را برمیانگیخت. در واقع او ارزو داشت میتوانست در لحظات بیشتری از زندگی او حضور داشت و تبدیل شدنش به ژان را تماشا میکرد و از این بابت به او غبطه میخورد.
ـمن اومدم.
با شنیدن صدای اقای شیائو هر دو به استقبالش رفتند. ژان خودش را در اغوش مرد که لباسهایش بوی افتاب میدادند انداخت: من خونمممم.
پدرش با خوشحالی دستانش را دور او گرفت اما درست مانند خانم شیائو با دیدن ییبو که به او تعظیم کوتاهی کرد لبخندش از میان رفت.
ـ غذا حاضره. برو لباستو عوض کن تا با هم بخوریم.
دقیقهای بعد هر چهار نفر دور میزی که سابقا جای ییبو تنها جکسون می نشست، در سکوت مشغول خوردن بودند. البته به جز ژان که با رضایت و ملچ و ملوچ کنان دستپخت خانم شیائو را که دلتنگش بود میخورد و مدام از اینکه بهترین دامپلینگی است که تا ان روز خورده تعریف میکرد.خانم شیائو لبخندزنان خوردنش را تماشا میکرد اما هر سه انها تنها بیشتر در حال بازی کردن با غذا بودند تا خوردن.
ژان مدام بشقاب ییبو را از مخلفات پر میکرد اما ییبو نمیتوانست چیز زیادی بخورد تا زمانی که زیر سنگینی نگاههای سرزنشامیز پدر و مادر ژان بود.
ژان که متوجه این موضوع شده بود، دستش را مقابل صورت پدرش تکان داد: میشه اینجوری نگاهش نکنی بابا؟ وانگ ییبو دوست منه و ادم خیلی خوبیه. بارها به من کمک کرده و نجاتم داده چرا مثل دشمن نگاهش میکنید؟
اقای شیئو تنها چاپستیکش را روی میز زد ولی خانم شیائو گفت: چون اون و دار و دستش میخوان تو رو از ما بگیرن. الان خوب رفتار میکنن ولی در نهایت میخوان ازت سواستفاده کنن.
ژان با تعجب گفت: این از کجا دراومده؟ چرا چنین فکری میکنی مامان؟
خانم شیائو نفسی عمیق کشید و دهانش را چفت کرد. ژان لقمه اخر را فرو داد و گفت: حالا که بحثشو باز کردیم بهتره زودتر راجبش حرف بزنیم چون مطمئنم چیزای زیادی میدونید که باید بهم بگید. قبلش میخوام یه چیزو بدونید. وانگ ییبو از اول فقط دنبال محافظت از من بوده. هیچ قصد و غرضی هم پشتش نیست. اون دوست واقعی و نزدیک منه.
دستش را از زیر دست روی دست ییبو گذاشت و وقتی انگشتانشان در هم قفل شد فشارش داد.
رو به پدرش کرد: پدر؟ سوال اول و چیزی که به خاطرش اومدم رو از شما دارم.
نفسی گرفت: چرا اون ربانو برداشتید؟ اصلا از کجا میدونستید کجاست؟
اقای شیائو هنوز سکوت کرده بود و زیر چشمی به همسرش نگاه میکرد و منتظر اشارهای از سمت او بود.
ژان دوباره گفت: خواهش میکنم پدر. من میدونم زندگیم در خطره. پس بهم بگو تا بدونم قراره با چی مواجه شم.
خانم شیائو گفت: ما نمیدونیم ژان.
ـ منظورت چیه که نمیدونید؟
اقای شیائو به حرف امد: منظورمون اینه که واقعا نمیدونیم. کسی که به ما گفت مقبره و ربانو بسوزونیم گفت تو در خطری و اگر این کارو نکنیم اون بدنتو کاملا تسخیر میکنه.
این حقیقت که سوزاندن مقبره کار او بوده حالا دیگر کمتر شوکه کننده به نظر میرسید.
ییبو پرسید: کسی که بهتون گفت اینکارو بکنید، بهتون گفته در غیر این صورت ژان میره و بدنش کاملا تسخیر میشه؟
ـبله همینطوره. اون بهم ادرس مقبره رو داد و بعد بهم گفت کجا میتونم ربانو پیدا کنم. اینم بهم گفت که نباید بذارم ژان پیش شما بمونه.
ووشیان در ان لحظه نمیٔانست چه حسی باید داشته باشد. او از طرفی ژانی بود که انها میخواستند حفظش کنند و از طرفی دیگر ووشیانی بود که میخواستند محو شود تا ژان را نجات دهند. بچهای که صاحب بدن بود اما نمیتوانست ظاهر شود. وقتی هنوز بچه بود، زمانهایی که به ژان اجازه ظاهر شدن میداد او بیمار میشد و گاهی به مرگ نزدیک. او هیچگاه نمیتوانست مدت زیادی بدنش را در اختیار بگیرد چون تنها با نیروی ووشیان بود که او می توانست زنده بماند و زندگی کند. تا هشت سالگیاش او رشد کرد اما پس از ان دیگر رشدی در روح ژان ندید و او به همان شکل باقی ماند در حالی که ووشیان کمکم فراموش میکرد کیست و چرا انجاست. او بدن و زندگی ژان را در اختیار گرفته بود در حالی که حضور ژان واقعی درونش را کمتر و کمتر حس میکرد. مثل یک قرارداد بینشان، ووشیان بدن را زنده نگه میداشت و ژان زندگیای که میتوانست داشته باشد را تماشا میکرد.
اینبار این ییبو بود که با حس سرد شدن دست ژان، دستش را فشرد. کسی که پشت این قضیه بود، تمام ماجرا را برای انها برعکس تعریف کرده بود تا ووشیان بتواند بدن را کاملا در اختیار بگیرد و از قدرتش استفاده کند.
ژان گفت: لظفا همه چیزو بهم بگید. از بچگی. از وقتی به دنیا.. اومد...م....
پدر و مادر ژان از پشت میز برخاستند و ژان و ییبو هم همراهشان به سالن که چند قدم ان طرفتر بود رفتند و در کاناپهها فرو رفتند.
خانم شیائو گفت: ما بچهدار نمیشدیم ژان. در واقع خیلی تلاش کردیم ولی موفق نشدیم و تنها راه درمانی که وجود داشت خیلی پرهزینه بود. از عهده ما برنمیاومد. اما یه روز بیمارستان تماس گرفت و گفت یه نفر میخواد هزینههارو پرداخت کنه. ما با اون شخص ملاقات کردیم و بهمون گفت در قبال چیزی ازمون نمیخواد. فقط باید یه قرارداد باهاش ببندیم که وقتی بچه به دنیا اومد اجازه بدیم کمی از خونش رو بگیرن.
ژان پرسید: خون؟ بهتون نگفت چرا؟
ـ نگفت. ما پرسیدیم ولی اون گفت فقط یه ازمایش کوچیک دارن انجام میدن که خیلی هم مهمه.
ژان دوباره پرسید: چرا بهش اعتماد کردین؟
خانم شیائو که چشم و بینیاش به سوزش افتاده بود، سرش را پایین انداخت: ما تو رو میخواستیم ژان. ما واقعا یه بچه میخواستیم.
ژان دوست داشت او را در اغوش بگیرد ولی اگر میفهمید او کسی است که قرار بوده بدنش را بگیرد مطمئن نبود او را ببخشد.
ـ گفتید ملاقاتش کردید. میتونید بگید چه شکلی بود؟
اقای شیائو گفت: در واقع خودشو ندیدیم. اون یه نفرو فرستاده بود چون مدام با تلفن حرف میزد و گزارش میداد. یه پسر جوون بود که ماسک زده بود. میگفت یه خیره که میخواد ناشناخته بمونه.
ژان دوباره گفت: پس قبول کردید.
ـ بله. اون تمام هزینههارو تا زمان زایمان پرداخت کرد. ولی قبل از اینکه کسی بتونه تورو برای گرفتن خون ببره ما فرار کردیم. ما فکر میکردیم یه چیزی درست نیست و همش تردید داشتیم. نمیخواستیم بلایی سرت بیاد. به خاطر همین چارهای نداشتیم جز فرار کردن.
ژان گفت: شما تصادف کردید... توی جاده ۲۲...
خانم شیائو با تعجب به ژان نگاه کرد: تو چطور اینو میدونی؟..
ییبو تکههای پازل را کنار هم گذاشت. او ماشین را پیدا نکرده بود چون میان درختان سقوط کرده بود و اثری از ان نبود. به کمک ژان رفت: افراد ما اون شب توی همون جاده دنبال یه کامیون بودن.
خانم شیائو اه کشید و اقای شیائو گفت: درسته. اون کامیون یه دفه از اسمون افتاد و ما چپ کردیم. من زودتر به هوش اومدم و با اورژانس تماس گرفتم.
خانم شیائو گفت: تو بیمارستان میگفتن زنده موندنت فقط یه معجزهاس.
از اینجا به بعد را تنها ووشیان میدانست. او از تابوت بیرون امده بود اما شوکه بود و در پی راهی برای دور شدن از ان تابوت و موجودات وحشتناک داخل. میان درختان دوید و ماشین را پیدا کرد و ژان کوچک که در حال مرگ بود. او داخل بدن ژان رفت تا او را نجات دهد و از طرفی خودش را مخفی کرده باشد.
ـ ما بعد از اون بازم فرار کردیم تا نتونن پیدامون کنن. حتی تا سالها از کارت اعتباری استفاده نمیکردیم. همه چیز خوب بود تا اینکه تو بزرگتر شدی و یکم عجیب. بعضی وقتا با خودت حرف میزدی، کابوس میدیدی. حتی وسایل گمشده رو پیدا میکردی. گاهی انقدر کابوس میدیدی که تب میکردی و چندروز نمیتونستی از جات بلند شی. توی محله پیچیده بود که تسخیر شدی. ما هم همین فکرو میکردیم. خیلیا به امید کمک از تو از شهرای دیگه میومدن اینجا. البته که من نمیذاشتم کسی تورو ببینه و ازت استفاده کنه. ما تورو پیش خیلی از دکترا بردیم. حتی پیش راهب و پدر روحانی و شِمِن. ولی فایدهای نداشت. اما یه روز یکی به دیدنمون اومد و گفت میتونه درمانت کنه. یه طلسم داد که زیر تخت بکشیم و هیچوقت دور از اون نخوابی. منم اینکارو کردم. و جواب داد. تو واقعا حالت خوب شده بود و علائمت از بین رفت.
ژان پرسید: اون شخص کی بود؟
ـ یه پسر جوون و خوش قیافه. گفت اسمش ووشیانه.
ژان دوباره پرسید: میتونید توصیفش کنید؟
خانم شیائو کمی فکر کرد: قدش خیلی بلند نبود. ولی یه خال زیر چشمش داشت. چون قیافه خوبی داشت تو ذهنم مونده. ولی بعد از اون دیگه ندیدیمش.
این مشخصات که خیلی واضح نبودند تنها یک شخص را در ذهنشان تداعی میکرد؛ ون یوان.
خانم شیائو ادامه داد: مدتی بعد اون شخص مارو پیدا کرد. البته بازم خودش برای حرف زدن باهامون نیودمد اما ازمون خواست به حرفش گوش بدیم چون اگر کسی پیدامون کنه تو رو از دست میدیم. اینبار چیزی در مورد خون تو نگفت. فقط بهمون گفت بیایم توی این محله زندگی کنیم. ما هم اومدیم.
ژان و ییبو هر دو به یک نکته فکر میکردند؛ شخصی که خواسته ووشیان را بازگرداند یانلی و ون چینگ را هم به زندگی بازگردانده و انها را در یک مکان گذاشته. مثل موشهای یک ازمایشگاه در یک محل کشت مشخص.
اقای شیائو گفت: تا قبل از اینکه تو بخوای بری به موزه پنج قبیله هم بهمون کاری نداشت. اما بعد تماس گرفت و گفت که تو در خطری. گفت اونی که توی بچگی تسخیرت کرده میخواد بدنتو بگیره و باید چیزایی که زمان مرگش داشته رو اتش بزنیم تا اون بدنتو ترک کنه.
ووشیان دستانش را مشت کرده و نگاهش را به گوشهای دوخته بود. او میخواست بگوید در اشتباهند اما اگر میگفت شاید دیگر هیچگاه به او اعتماد نمیکردند. از طرفی دیگر گفتن حقیقت به همین راحتی هم نبود. انها نخواهند توانست با این واقعیت که داشتند پسرشان را با دستان خودشان از بدنش بیرون میکردند تا ووشیان جایش را بگیرد کنار بیایند و خود را ببخشند. انها بهانه ژان را خواهند گرفت اما ووشیان الان نمیتوانست بدنش را ترک کند؛ نه تا پیش از فهمیدن حقیقت و مطمئن شدن از در امان بودن او. تا زمانی که خودش در ان بدن باشد، میتواند مراقب ژان هم باشد.
ییبو پرسید: هیچ شماره تماسی از اون شخص ندارید؟
ـ نه. اون خودش با ما تماس میگرفت.
خانم شیائو مقابل ژان روی زانو نشست و صورتش را میان دستانش گرفت: ژان... ما نمیخوایم از دستت بدیم. دیگه اونجا برنگرد و بیا با هم از اینجا بریم.
قلب ووشیان به درد امده بود اما تنها لبخند زد و دستان زن را گرفت: دیگه نمیشه فرار کرد. ولی... مطمئن باش ژان پیشت برمیگرده... بهت قول میدم... پسرتو برمیگردونم...
.........................................
ژان ییبو را به اتاقش برد و در را بست. از بعد از صحبتی که با هم داشتند، جو سنگین شده بود و حس میکرد به زمان و فضا احتیاج دارند پس پیش از رفتن کمی دیگر ماندند تا هم استراحت کنند و هم ییبو بتواند اتاق ژان را ببیند.
ییبو اطراف را با بیحوصلگی نگاه میکرد و دلیلش قولی بود که ووشیان به خانم شیائو داده بود. ووشیان نمیتوانست ژان را به انها بازگرداند مگر اینکه خودش بدن او را ترک کند. نمیدانست چقدر وقت خواهند داشت اما باید زودتر چارهای میاندیشید.
ژان بشکنی مقابل صورت ییبو که در فکر رفته بود زد: هی مستر وانگ.. از فکر بیا بیرون میخواستم اتاقمو ببینی.
ییبو رای تخت نشست: قبلا دیدمش.
ژان دهنش را کج کرد: درست و حسابی ببین. میتونی هر جا میخوای سرک بکشی. مثلا...
از داخل کمدی که با باز شدن درش خرت و پرتهایی که به زور چپانده بود بیرون ریخت، یک البوم دراورد: عکسای قدیمیم. این تو سوژه واسه خنده زیاده. مثل عکسای روی دیوار فقط قیافههای خوب و خوشگل نیست. زشتیام این توئه.
البوم را روی پای ییبو گذاشت و کنارش نشست. او دلیل بهم ریختگیاش را به خوبی میدانست ولی خودش را به ان راه زد: اصلا حالا که سر حال نیستی چطوره یکم (دستش را زیر پیراهن ییبو برد و روی عضلات شکمش گذاشت و با شیطنت خندید) با هم بازی کنیم؟ درو قفل کردما...
چهره ییبو دوباره در سرمایی سوزناک فرو رفته بود. دست ژان را بیرون کشید و او را در اغوش گرفت: نه. فقط میخوام چند لحظه اینطوری بمونیم.
ژان به حرفش گوش داد. او حق داشت نگران باشد همانطور که خودش بود. اخرین چیزی که میخواست ترک کردن دوباره وانگجی بود ولی او نمیتوانست بفهمد کدام بهترین تصمیم خواهد بود؛ ترک کردن بدن ژان تا به او اجازه دهد روزهای اخر عمرش را خودش زندگی کند یا ماندن در بدن او تا زمانی که یا راهی برای درمانش پیدا کند یا بمیرد.
ژان از ییبو جدا و بلند شد: میرم یکم میوه و نوشیدنی بیارم. بعد با هم به عکسا میخندیم.
وقتی ژان از اتاق بیرون رفت ییبو با بیحوصلگی مشغول ورق زدن البوم شد. البته حق با ژان بود و عکسهای بامزهای از لحظات مختلفشان ثبت شده بود. اما یک عکس بیشتر از دیگران توجهاش را جلب کرد. گردش خونش سرعت گرفت و صدای تالاپ تولوپ قلبش را در گوشهایش میشنید. یک شخص که در زمینه عکس مربوط به نوجوانی ژان در یک روز برفی قرار داشت و به ژان نگاه میکرد. شخصی که تمام مدت همه چیز را میدانسته. و حالا این ییبو بود که میدانست چه کسی دروغ میگوید.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
خب؟؟؟؟؟😐
خبببببب؟؟؟؟؟؟😐😐🫴🫴
چطور بووووود؟؟؟؟؟؟؟😎😎
رازها دارن برملا میشن حالا خوشحالید؟؟؟؟؟💀🩶
به نظرتون ییبو عکس چه کسیو دید و کی داره دروغ میگههه؟؟؟؟؟🤭😛😏
تا درودی دیگر بدرود فعلا...
ر
استی بچهها برای اخبار داستانام و اطلاع رسانیهاش پیج اینستامو فالو کنید. واتپد نوتیفاش بگیر نگیر داره 🫠
Hidden_yizhan
کامنت یادتون نرهههههههه😐😕😒😒😒😒
بوووس🥰🎀