King Of Emotions (VKook)

By armyyon

476K 76.7K 25.9K

کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال ج... More

Characters
Part 1 "True Mate"
Part 2 "Don't Reveal My Secret"
Part 3 "King Of Kings"
Part 4 "Peach Blossom"
Part 5 "Omega Protection"
Part 6 "Don't Tell Me Taehyung Ssi!"
Part 7 "Everyone Knows"
Part 8 "Come Here, Jasmine!"
Part 9 "Because I'm your Alpha!"
Part 10 "H-hyung?!"
Part 11 "Let Me Explain"
Part 12 "Jungkook's Heat"🔞
Part 13 "Jealousy Or Anger?!'
Part 14 "Kill Him"
Part 15 "Calm Down Baby"
Part 16 "You Touched Him!!"
Part 17 "The Truth Untold"
Part 18 "Royal Laws?!"
Part 19 "Snow Day..."
Part 20 "The Monster"
Part 21 "Feel Guilty..."
Part 22 "Jinx!!"
Part 23 "Awake!"
Part 24 "Seeing Your Eyes Again"
Part 25 "Face To Face!"
Part 26 "The Untold Past"
Part 27 "Remembering Memories"
Part 28 "Freedom"
Part 29 "Be My Taehyung"
Part 30 "Who Is Luna?!"
Part 32 "Start Of War"
Part 33 "Mine!"
Part 34 "NamMin Couple!"
Part 35 "Trial!"
Part 36 "His Whole World"
Part 37 "Special Latte"
Part 38 "Against The Rules"
Part 39 "Mark Me, Alpha!"🔞
Part 40 "Day & Night"
Part 41 "The Fear..."
Part 42 "Sorry Taetae..."🔞
Part 43 "Prisoner?!"
Part 44 "Cruel"
Part 45 "Distances..."
Part 46 "Fear Of The Future"
Part 47 "Peach Wine"
Part 48 "Crowned Enigma"
Part 49 "Our Little Wine"🔞
Part 50 "War Of Hormones"
Part 51 "What's Her Name?"
Part 52 "Dream"
Part 53 "My Peace"
Part 54 "Delusion"
Part 55 "Revenge"
Part 56 "Welcome!"
Part 57 "What Happened To Me?!"
Part 58 "100 Days"🔞
Part 59 "What Will Happen In The Future?"
Part 60 "The End"
After Story 1 "Black Swan"

Part 31 "Enigma & Omega"

7.3K 1.1K 384
By armyyon

تقه‌ای به در خورد.
خدمتکار با کسب اجازه، وارد اتاق شد و سمت تهیونگ قدم برداشت.

خم شد و دم گوش تهیونگ چیزی گفت.

تهیونگ نگاهی به جین و هیونگ شیک که مشغول صحبت کردن با همدیگه بودن انداخت و آروم گفت:
_ بگو بیاد داخل.

خدمتکار تا کمر خم شد و با قدمای تند از اتاق خارج شد.

در اتاق باز شد و جین با شنیدن صدای نامجون درجا خشک شد.

نامجون با جدیت جلو اومد:
_ برای دو روز دیگه ترتیب یه نشست خبری رو دادم... بهتره خودت برای حرفایی که قراره بزَ...

جین به سرعت ایستاد و چرخید.
نامجون با دیدن دونسنگش حرفش رو از یاد برد و پاهاش به زمین چسبید.

جین با بغض به مردک های لرزون نامجون خیره شده بود و نامجون... نفس هاش کند شده بود...

_ ت-تو... تو...

تهیونگ با شوق ایستاد و آروم گفت:
_ دلم نیومد فقط خودم از وجودش توی کاخ با خبر باشم... اون دونسنگ هردوی ماست...

صدای آروم و ملایم جین، مهر تاییدی دیگر بر اینکه این یه رویای لعنتی نیست و نامجون واقعا بیداره بود.

_ نامجون هیونگ... د-دلم خیلی برات تنگ شده بود...

بالاخره پاهای نامجون به حرکت افتادن.
با اولین قدم اشک از چشم هاش سرازیر شد و لب پایینش با بغض به دندون کشیده شد.

به قدماش سرعت بخشید.
تمام وجودش برای به آغوش کشیدن برادرش، اون هم بعد از چهار سال پر می‌کشید.

قبل اینکه جین واکنشی نشون بده، محکم بغلش کرد و سر دونسنگش رو به شونه‌ش فشرد:
_ متاسفم... خیلی متاسفم جینا... ببخشید که نتونستم ازت محافظت کنم دونسنگ کوچولوی من... هیونگ متاسفه سوکجینا...

جین با خنده هیونگش رو بغل کرد و گفت:
_ اسیر نشده بودم که... میبینی که، وزن هم اضافه کردم.

نامجون به آرومی ازش جدا شد و صورتش رو دو دستی قاب گرفت:
_ بزار ببینمت... چهار ساله حتی نتونستم عکسات رو ببینم...

جین دستاش رو روی دستای نامجون گذاشت:
_ اوهوم... چهار ساله هیچ خبری از همدیگه نداریم...

تهیونگ جلو اومد و گفت:
_ اگر مزاحم نیستم... ما این وسط یه مشکلی داریم که الان کل کشور فوکوس کردن روش!

دو برادر از همدیگه جدا شدن و به برادر تاجدارشون خیره شدن.

_ جین چندوقته که برگشته؟ اصلا مگه اجازه برگشت رو داشت؟!

تهیونگ بیخیال شونه‌ای بالا پروند:
_ اجازه که نداشته... چون حکم لغو تبعیدش باید توسط دادگاه سلطنتی تایید بشه... اما خب، لازم بود که برگرده.

هیونگ شیک ایستاد و اعلام حضور کرد:
_ درخواست من بود... سوکجین توی زمینه‌ی هک و اطلاعات یه نابغه تمام عیاره... توی پرونده میتونه کمکمون کنه.

نامجون به هیونگ شیکه نگاه کرد و بعد، نگاه متعجبش رو به تهیونگ داد:
_ پرونده؟... چه پرونده‌ای؟!

تهیونگ آهی کشید.
'مثل اینکه هیچی قرار نیست طبق برنامه‌م پیش بره!'

_ برات توضیح میدم...

وجود نامجون می‌تونست کمک بزرگی به حل پرونده باشه... اما می‌ترسید... از عواقبی که ممکن بود این پرونده داشته باشه.

برای همین تمام تلاشش رو می‌کرد که آدم های کمتری به این پرونده کوفتی مرتبط باشن.

اما مسئله تاجگذاری جونگ کوک هم وسط بود!

هویت جدید جونگ کوک ساخته شده بود.
اما نمی‌خواست جونگ کوکش به تخت سلطنتی تکیه بزنه که خونین می‌بینتش... نمی‌خواست توی تالاری قرار بگیره که صد درصد قاتل پدرش در اون حضور داره!

و از همه مهم‌تر... تا وقتی کسی که دستور ترور هومین و خانواده‌ش داده رو پیدا نکنه... قلبش آروم نمی‌گرفت.

ترس بدی به دلش افتاده بود... ترس اینکه نکنه امگای هلوییش به وسیله شناخته شدنش با سلطنت... هدف بعدی قاتل هومین باشه...

' نه نه نه... این اتفاق نمیوفته... تو به خودت قول دادی تهیونگ... قول دادی همه جوره مواظبش باشی!'

تهیونگ رویاهای زیاد و زیبایی رو با امگاش ساخته بود... ازدواجشون، عشق بازی هاشون... فرزندانی که در آینده قرار بود به خانوادشون بپیوندن و دیدن بزرگ شدنشون... تهیونگ آرزوش بود ولیعهدی از خون خودش و امگاش داشته باشه.

ولیعهدی به زیبایی امگاش و... به قدرتمندی خودش... قدرتمند، اما نه یک انیگما!

***

استایلیست جلو اومد و برای آخرین بار ظاهر پادشاه رو چک کرد.

یقه‌ی کتش رو مرتب کرد و با کمی خم کردن گردنش، عقبکی رفت.

تهیونگ لبه های آستین کتش رو مرتب کرد که همون لحظه در اتاق باز شد.

نامجون با لبخند وارد اتاق شد و سری برای استایلیست که بهش تعظیم کرده بود تکون داد.

پشت تهیونگی که همچنان مقابل آینه قدی بود ایستاد:
_ خبرنگار ها منتظرن قربان.

پادشاه متعجب از رایحه‌ی شاد مشاورش و رده هایی از رایحه‌ی گل یاس، ابرویی بالا پروند:
_ چرا انقدر خوشحالی ؟

نامجون تک خندی کرد:
_ اینطور نیست قربان... بفرمایید، اسکورتتون می‌کنیم.

تهیونگ نیم نگاهی به گردن نامجون انداخت که با وجود تا آخرین دکمه بسته بودنش، باز هم کمی از رد بنفشی که تهیونگ مطمئن بود تا یک ساعت پیش نبود رو نشون می‌داد.

پوزخندی کوتاه روی لب هاش اومد و چرخید.

دست جلو برد و روی شونه‌ی نامجون زد:
_ لازم نیست اسکورتم کنی... میتونی بری و به ادامه‌ی خوشحالیت برسی، مطمئنم گرگت الان داره فحشم میده.

و با نیشخندی از کنار نامجون که کپ کرده بود رد شد.

مدتی گذشت تا نامجون به خودش بیاد.

خنده آرومی کرد.
به کل یادش رفته بود که تهیونگ یک انیگماست و حتی رایحه های پوشیده شده رو هم میتونه احساس کنه.

دستی به گردنش که هنوز داغ بود انداخت.
' از دست تو جیمین... آبرو برام نزاشتی!'

البته لازم به ذکر بود که نامجون هم کم کاری نکرده بود!... چون الان جیمین کمی اونور‌‌تر، درحالی که دستش جلوی دهنش بود، دنبال ماسکی برای پوشوندن متورمی لباش می‌گشت!

***

آرامش سالن، با باز شدن در و وارد شدن پادشاه، له کل بهم ریخت.

عکاس ها با سرعت عکس می‌انداختن تا یه وقت از بقیه عقب نمونن.
فیلمبردار ها هم که همگی از شبکه های معتبر کره و بین الملل بودن، زاویه های دوربینشون رو درست کرده بودن تا سر تا پای پادشاه خوش پوش کره جنوبی رو توی کادر جا بدن.

پشت میز ایستاد و نگاهی به تمامی افرادی که به احترامش ایستاده بودن انداخت.

نفس عمیقی کشید و با باز کردن دکمه‌ی کتش، روی صندلی نشست.

نامجون پشت میکروفون رفت و گفت:
_ حداکثر زمان نشست، نیم ساعته... از همگیتون خواهشمندم که همکاری کنید... می‌تونید شروع کنید.

یکی از خبرنگار ها دستش رو بالا برد و با اشاره‌ی نامجون گفت:
_ چند روز پیش شایعه های زیادی برای شما و جایگاه لونا ایجاد شد... آیا شما تاییدش می‌کنید؟

تهیونگ کمی سکوت کرد و بعد، میکروفون وصل به میز رو، جلوی لباش تنظیم کرد:
_ تایید میکنم.

صدای دکمه های کیبورد و چلیک چلیک دوربین ها بالا رفت.

_ یعنی مردم باید منتظر معرفی لوناشون باشن؟

_ توی نشست خبری قبلی هم گفتم... مسئله لونا، مسئله ساده و پیش پا افتاده‌ای نیست، یک کشور بعد از یک آلفای رهبر، بیشتر از هرچیزی به یک لونا نیاز داره تا تعادل حفظ بشه... و اینکه...

آروم خندید:
_ هر آلفایی توی زندگیش به یک امگا برای آرامشش نیازمنده... منم یکی از اون آلفا ها!

_ شما و امگاتون از قبل آشناییت داشتید؟... ممکنه که این وسط یک رابطه احساسی در‌میون باشه؟

یک ابروش رو بالا پروند:
_ همه‌ی ما توی دوران تحصیلمون بهمون گفته شده که جفت ها چه بخوان و چه نخوان، احساساتی بینشون شکل میگیره، این خواست الهه‌ی ماه و قانون زندگیه ماست... اما اگر منظورتون اینه که بین من و امگام احساساتی جدا از احساسات ناشی از جفت بودنمون هست یا نه... باید بگم که...

با نیشخند خبیثی که روی لباش اومد، چشمکی زد:
_ احتمال هرچیزی هست!

دوباره صدای چیلیک چیلیک و تایپ بالا رفت.

نمی‌خواست مستقیم بگه که عاشق امگاشه... قدرت ها عشق و احساسات رو بک نقطه ضعف می‌دونستن.

تهیونگ خوب می‌دونست که بزرگ‌ترین نقطه ضعفش جونگ کوکه...

نمی‌خواست دشمناش با استفاده از تحت فشار گذاشتن جونگ کوک و احساسات خودش، به خواسته هاشون برسن!

اینبار یکی دیگه از خبرنگار ها پرسید:
_ بعد پخش شدن اون خبر و اون عکس ها... یک سری ها فهمیدن که فرد کنارتون یک امگاست که...

با جدیت وسط حرفش پرید:
_ تا زمانی که لونا به طور رسمی معرفی نشه... دربار سلطنت و من، قاطعانه با کسانی که بدون هیچ شناخت و منبع معتبری شایعه پراکنی میکنن، برخورد می‌کنیم!...

نگاهی به جمعیت انداخت تا جدیت حرفش رو بیشتر کنه:
_ من شاید در مقابل شایعاتی که مربوط به خودم باشه سکوت کنم و بخندم... اما به هیچ وجه اجازه نمیدم به حریم خصوصی امگام و لونای آینده‌ی خودم و کشور تجاوز بشه... پس امیدوارم همگیتون این مورد رو به یاد داشته باشید!

وقتی سوالات خبرنگار ها تموم شد. طی یک تصمیم ناگهانی و پر ریسک، فکر هاش رو به زبون آورد:
_ طی روز های آینده، دربار بیانیه‌ای رسمی منتشر میکنه... بیانیه‌ای که در ادامه ممکنه خیلی چیز ها رو عوض کنه و خیلی حقیقت ها رو فاش کنه... مالیات تا اطلاع ثانوی، تا حد خیلی زیادی کاهش پیدا میکنه... در آینده علت این حکم رو متوجه میشید.

خبرنگار ها که انگاری سوژه جدیدی پیدا کرده بودن، شروع به پرسیدن سوالات دیگه‌ای کردن، اما وقت تموم شده بود و تیم حفاظت برای همراهی پادشاه اومده بودن.

از جا پاشد و بعد بستن دکمه‌ی کتش، جلوتر راه افتاد.

از سالن که خارج شد، با یونگی‌ای مواجه شد که بهش احترام نظامی گذاشته بود.

بهت زده گفت:
_ یونگی! تو اینجا چیکار میکنی!

با اشاره‌ی نامجون، محافظ ها عقب رفتن تا به دو رفیق فضای بیشتری بدن.

یونگی با لبخند گفت:
_ به اندازه کافی مرخصی بودم، درست نبود توی این آشوب کشور، روی شن های ساحل تایلند ریلکس کنم.

تهیونگ آروم خندید:
_ فکر کنم هوسوک الان به خونم تشنه‌ست... کی رسیدی؟
_ تازه یک ساعته... قضیه بیانیه‌ی دربار چیه؟ برای چی مالیات ها رو داری کم میکنی!

تهیونگ نفسی گرفت:
_ دادگاه سلطنتی طی روز های آینده قراره خیلی شلوغ بشه.

ابروهای یونگی بالا پرید که نامجون با دلواپسی گفت:
_ مطمئنی انقدر زود میخوای اقدام کنی؟! چرا بهمون نگفتی که قراره چی توی نشست بگی... اگر همه چیز بهم بریزه چی؟!

پسر تاجدار، عاجزانه دستی به پیشونیش کشید:
_ حالا به این معنی هم نیست که همین فردا دادگاه داریم و بیانیه قراره بدیم... فقط خواستم توجه ها رو از روی جونگ کوک بردارم.

حرصی به نامجون نگاه کرد:
_ ندیدی چقدر سریع هویتش رو پیدا کردن؟! میخواستی چیکار کنم؟... این بهترین راه برای دور کردن جونگ کوک از فشار رسانه هاست.

یونگی پیشنهاد داد:
_ جونگ کوک رو بیار به قصر.

هردو برادر بهش نگاه کردن که ادامه داد:
_ هرچی نباشه اینطوری بیشتر حواسمون بهش هست... هزاریم محافظ براش بزاری، به یه طریقی ممکنه بهش حمله کنن... توی قصر حداقل مطمئنی که نزدیکته.

چطور به فکر خودش نرسیده بود!

' بین من و جونگ کوک باندی وجود نداره... هرچیم از همدیگه حس میکنیم بخاطر غریضه گرگ هامون و انیگما بودن منه... اگر نزدیکم باشه راحت‌تر میتونم حسش کنم.'

تیز سمت نامجون چرخید:
_ برو پیشش، با چندتا ماشین پر از محافظ بیارش به قصر، فقط سعی کن کم‌ترین توجه رو به خودتون جلب کنی.

نامجون کمی عقب رفت و تعظیمی کرد:
_ چشم قربان... دو نفرتون دنبالم بیاید.

با رفتن نامجون و دوتا از محافظ ها، یونگی گفت:
_ بهتره ما هم راه بیوفتیم... ماشین بیرون آماده‌ست.

***

کاخ سلطنتی |•

هیونگ شیک پوشه‌ای رو مقابلش گذاشت:
_ اینا چیزاییه که تا الان پیدا کردم... از گزارش حساب هومین بین سال های دو هزار و نه تا دو هزار و چهارده... تا گزارش تماس ها و رفت و آمداش... البته این دو مورد آخر رو جین پیدا کرد... لامصب، مخش بوسیدنیه!

تهیونگ چپ چپ نگاهش کرد که هیونگ شیک سریع دستاش رو به معنای تسلیم بالا برد:
_ هی هی هی... من که چیزی نگفتم اونطور نگاهم میکنی... بعدشم، سوکجین رفیق صمیمیه منه، لطفا انقدر کثیف درموردمون فکر نکن مرد حسابی!

برگه های توی دستش رو ورق زد و گفت:
_ حتی اگر به عنوان رفیقت هم نبینیش، سوکجین بهت نگاه هم نمیکنه... این رو خودتم خوب میدونی.

چشم های هیونگ شیک رنگ غم گرفت:
_ هنوز هم نتونسته فراموش کنه.

با پوزخندی که زد، باز هم برگه ها رو ورق زد:
_ اگر یه روز عشق و امگات رو جلوی چشمات بکشن و گرگت هم کشته بشه... میتونی فراموش کنی؟

_ سوکجین خیلی عجیبه... هرکی چهره‌ی خندون و پر انرژیش رو ببینه، حتی به فکرش هم نمیرسه که فرد مقابلش چقدر رنج کشیده‌ست...

برگه ها رو محکم روی میز کوبید.
خیره به نوشته های روش که به طرز عجیبی براش ناخوانا شده بودن، با لحنی شکسته گفت:
_ اونی که میخنده و شاده... به این معنی نیست که واقعا شاده، بلکه برعکس... اونی که زیاد میخنده، درداش هم به اندازه خنده های عمیق و زیادن... آدما یاد گرفتن با خندیدن روی غصه هاشون رو بپوشونن...

هیونگ شیک سکوت کرد که همون لحظه در اتاق به شدت باز شد.

هردو شوکه سر بالا آوردن و هیونگ شیک با دیدن جونگ کوکی که بدون در زدن وارد اتاق شده بود و حالا با نفس نفس به تهیونگ خیره بود، یه لحظه واقعا کپ کرد!

صد درصد اگر هرکس دیگه‌ای بود، تهیونگ گردنش رو بخاطر بی احترامیش خرد می‌کرد.

ولی خب مسئله همین بود. جونگ کوک هرکسی نبود!

تهیونگ بهت زده از حضور ناگهانی جفتش گفت:
_ جونگ کوکا...

هیونگ شیک که احساس مزاحم بودن می‌کرد، بدون هیچ حرفی، آروم از اتاق خارج شد.

تهیونگ از روی صندلی پاشد با لبخند دستاش رو فاز کرد:
_ بیا اینجا شکوفه هلو...

جونگ کوک که انگار منتظر همین حرف بود، پاهاش رو به حرکت انداخت و رفته رفته به قدماش سرعت بخشید.

با رسیدن به تهیونگ، خودش رو توی بغلش انداخت و محکم بغلش کرد.

تهیونگ با ذوق خاصی، امگاش رو به آغوش کشید و به شدت، عطر خوش شکوفه‌ی هلوش رو به ریه کشید.

تمام عضلاتش از حس خوبی که یک باره به وجودش تزریق شده بود شل شده بودن و گرگش با خوشحالی زوزه می‌کشید.

تازه داشت می‌فهمید چقدر محتاج این آغوش بوده.

این تهیونگ بود که بالاخره سکوت بینشون رو شکست:
_ آخ... آخ که داشتم میمردم از دوریت کوکی... چطوری تونستم این مدت رو بدون جسم و عطرت سر کنم؟

جواب جونگ کوک نفس نفس زدن توی گردنش و محکم‌تر کردن مشتش روی لباس تهیونگ بود.

جونگ کوک کلافه از کمبود رایحه‌ی تهیونگ، نالید:
_ رایحه‌ت ته ته... رایحه‌ت رو آزاد کن...
_ شما جون بخواه!

نفس نفس های ناشی از هیجان جونگ کوک، با احساس رایحهی‌ چوب صندل تهیونگ، رفته رفته کم و کم‌تر شد.

وقتی بالاخره آروم گرفت، با تردید خواسته‌ی خودش و امگاش رو که مدت ها بود ذهنش رو درگیر کرده بود به زبون آورد:
_ میخوام... میخوام گرگت رو ببینم.

فهمید که قلب آلفاش که زیر گوشش بود، یه تپش رو از جا انداخت.

تهیونگ آروم ازش جدا شد:
_ جونگ کوک... این...

جونگ کوک با لحنی ملایمی گفت:
_ بزار گرگ هامون همدیگه رو ببینن تهیونگ... اون ها هم حقش رو دارن... ندارن؟

تهیونگ آب دهنش رو ترسیده فرو برد:
_ ن-نمیتونم... اگر... اگر یه وقت بهت حمله کنه...
با کوبیدن لب هاش روی لب های لرزون آلفاش، حرفش رو قطع کرد.

جونگ کوک مطمئن بود که انیگمای تهیونگ هرگز بهش آسیب نمیرسونه، به خودش که سهله، به گرگش هم آسیب نمیرسونه!

با بوسه کوتاهی که روی لب هاش کاشت، سرش رو ازش دور کرد و از همون فاصله‌ی کم گفت:
_ هیچوقت دیگه اینو نگو... انیگمات هیچ آسیبی به من و گرگم نمیرسونه... ما امگاشیم... آلفا و امگا، مطیع همدیگه‌ن...

تهیونگ شکسته لب زد:
_ نامجون برادرم بود... یونگی رفیقم بود، رفیقی که کمتر از برادرم نبود... اما... نه! نه جونگ کوک... من... من میترسم... خواهش میکنم... این رو ازم نخواه.

دو دستی صورتش رو قاب گرفت و با انگشت شصتش، روی گونه‌ش رو نوازش کرد.

نگاهش رو میون دو مردمک لرزون آلفاش چرخوند:
_ اون گرگ توعه... جزئی از توعه... باید قبولش کنی تهیونگ، با هر عیبی که داره باید قبولش کنی، باهاش به صلح برسی تا از دستوراتت پیروی کنه... انقدر با خودت نجنگ ته ته... قبولش کن تا کمکت کنه... تا از قدرتش بهت ببخشه...

بوسه ریزی گوشه‌ی لب مرد بزرگ‌تر کاشت:
_ هیچی نمیشه... بهت قول میدم... بزار آروم آروم این جنگ میونتون تموم بشه... هوم؟

تهیونگ سکوت کرد که جونگ کوک آروم عقب رفت.
با لحنی آروم ولی قدرتمند گفت:
_ بزار بیاد بیرون ته ته... بزار همدیگه رو ببینن...

صدای شکستن استخوان های تهیونگ که به گوشش خورد، لبخندش عمق پیدا کرد:
_ آفرین عزیزم... آفرین آلفای من...

چشماش رو بست و لحظه بعدی، هردو در کالبد گرگشون، مقابل همدیگه بودن.

امگا نگاهش رو به چشم های خشن آلفاش داد و با شجاعت جلو رفت.

چرخی دور آلفا زد و از قصد دمش رو به آلفا مالید.

سرش رو به گردن گرگ آلفا مالید که آلفا خرخری کرد.

وقتی سر آلفا وارد گردن امگا شد، امگا از حرکت ایستاد و خوشحال از چراغ سبز نشون دادن آلفاش، اجازه داد هرکاری که دوست داره انجام بده.

_ این یه دیدار کوتاهه آلفا...
انگیما از حرکت ایستاد و عصبی سر بالا آورد.

جونگ کوک توی دلش خندید و دوباره از طریق ذهنش گفت:
_ اونطوری نگاهم نکن... قول میدم دوباره خیلی زود تهیونگ رو راضی کنم که بزاری بیاد بیرون... باید بهم کمک کنی که بتونیم توی هر شرایطی با همدیگه حرف بزنیم... چه وقتی تهیونگ روی کاره و چه وقتی تو روی کاری...

انیگما زوزه‌ای کشید که امگا هم زوزه کشید:
_ این یه معامله‌ی دو سر برده آلفا!... هم تو به امگات میرسی و هم من به تهیونگم... زوزه نکش، میدونم عصبی‌ای... اما بهتره اینم بدونی که امگای من حسابی با من رفیقه، تو که نمیخوای از دیدن امگات محروم بشی؟!

انیگما سر پایین انداخت و خرخری کرد.

امگا خوشحال از پیروز شدنش، زوزه‌ای کشید و دوباره سرش رو به گردن انیگما مالید:
_ پسر خوب...

انیگمای تهیونگ خیلی زود مطیع جونگ کوک و گرگش شده بود... اگر تهیونگ هم کمی با ترسش کنار میومد، همه چیز خیلی راحت حل می‌شد.

اما... تهیونگ می‌ترسید... از خطری که گرگش برای بقیه‌داشت... از اینکه یک روزی از اعتماد به گرگش پشیمون بشه...

***
2870 کلمه

سلام به همگی، حال شما؟

یادتونه گفتم درمورد جین موضوعی هست که ممکنه خیلیاتون رو ناراحت و عصبی کنه... خب... توی این پارت گفته شد!

و بالاخره... دیدار امگا و انیگما!... و البته دیدار جین و نامجون بعد ۴ سال!

سرم از صبحه درد میکنه و دارم میمیرم، برای همین امروز باشگاه تعطیله... اما پارت شما که نمیشه تعطیل باشه! برای همین تا الان داشتم می‌نوشتمش...

بچه ها؟... بیاید یکم از حال خوب این روزام بگم براتون...

من سه شنبه هفته پیش وقت دکتر داشتم دیگه، اونم بخاطر نبود آزمایش سه ماهمون باعث شد همون روز بریم آزمایش بدیم«عرضم به حضورتون کبودی دستم از اندازه یه سکه، شده دوتا انگشت!» خلاااصه... آزمایشامون شنبه آماده شد و من یکشنبه رفتم دکتر ببینم جریان چیه...

انسولین های مامانم به طور کامل قطع شد، چون قند سه ماهه‌ش ۵.۸ بود و این یعنی خیلیییی خوب!

انسولینای من قرار نبود قطع بشه، اما قند سه ماهه من هم ۵ بود🙂... و آره!... بعد از یک سال انسولین زدن، انسولینام قطع شد😭😭😭

این واسه من یه رویا بود، واقعاااا رویا بود، حالا به جای چهارتا انسولین در روز، دوتا دونه قرص میخورم🙂

البته اینم بگم، همه‌ی اینا موقته... دو ماه دیگه باید قندی که هر روز ناشتا از خودم میگیرم رو ببرم برای دکترم، اگر ناشتا هام زیر ۲۰۰ و زیر ۱۵۰ باشه... انسولینم برای همیشه قطع میشه، اما اگر ببینم داره به ۲۰۰ نزدیک میشه، باید اورژانسی برم پیشش...

وای... وقتی دکترم اینو گفتا، وسط مطب گریه‌م گرفت... مامانمینا شمال بودن، زنگ زدم بهش گفتم مشتلق بده... قربونش برم اونم بغض کرد...
آخییییش!

خب دیه... حرفام تمومید...

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید ایکبیری های من👁️👄👁️

خیلی خیلی دوستون دارم و برای تک تکتون آرزوی لب خندون و زندگی‌‌ای آروم و پر آرامش دارم🩷

دوستدار شما، دسا🤍

Continue Reading

You'll Also Like

113K 16.9K 43
( اتمام یافته ) - جانگ کوک می دونی چرا الهه ی مرگ زودتر از بقیه ی الهه ها می میره؟ - نه ، چرا؟ - چون مرگ همه ی کسایی که دوسشون داره و حتی عاشقشونه ر...
9.9K 1K 27
دژاوو (پیش از این دیده شده) کاپل:ورس( ویکوک ، کوکوی)، یونمین ژانر: ماجراجویی، انگست، رمنس،جنایی،اکشن، روانشناختی،اسمات برشی از داستان: -و میدونی چیه...
39.3K 8.3K 84
مجموعه ای از وقتایی که دلمون میخواد سرمون رو جوری به دیوار بکوبیم که درجا به دیار باقی بشتابیم. دارای مقادیری چصناله و سم بازی. با همکاری و تجربیات...
131K 9.8K 65
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...