𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊�...

Od kookjin_dreamland

28.1K 3.6K 3.2K

♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه... Více

intro
characters
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20🔞
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27🔞
part 28
part 29
part 31
part 32
part 33
part 34

part 30

516 83 103
Od kookjin_dreamland

من کافمو تنهایی رفتم
‏بیرونمو تنهایی رفتم
‏گریه هامو تنهایی کردم
‏تنهایی خندیدم، تنهایی ذوق کردم
‏پس خیلی طبیعیه که دیگه موندن یا رفتن کسی خیلی فرقی نداره!
بودناتون باعث خوشحالی، نبودن اتون هم آرزوی خوشبختی. تمام!

________________

پارت 30:<مرگ تدریجی>

ساعت‌ها با سیگار روشنِ داخل دستش، به پسرک کله فرفری خوابیده روی تخت نگاه میکرد. از خودش متنفر بود. تنها چیزی که هیچوقت نمیخواست اتفاق بیافته صدمه دیدن تهیونگ بود و از بدِ روزگار، خودش مقدمه‌ی آسیب شده...

دست‌هاش با لرزش قابل مشاهده‌ای، سیگار رو گرفت و پوک محکمی بهش میزد. یاد قولی که به پسرکش داده بود افتاد...اینکه دیگه سیگار نکشه!

پوزخند صدا داری زد و با شدت سیگار رو زیر پاهاش پرتاب کرد. زندگیش خطرناکه، هر کسی کنارش باشه آسیب میبینه...این رو به تهیونگ گفته بود، به عشق اولش، همه کَس جونگکوک...

اما تهیونگ گفت جونگکوک ازش محافظت میکنه؛ پسر مو مشکی هم تمام هدفش همین بود؛ اینکه از پسرکش محافظت کنه. اما اون خطرناکه، ادمهای دور و برش خطرناکن و کسی که توی دل خطر زندگی میکنه نمیتونه از کسی مراقبت کنه! و حالا باید خوب به صورت آسیب دیده تهیونگ نگاه کنه؛ لبش از شدت ضربه ترکیده بود، گونه سمت راستش کبود شده بود و پیشونیش زخم کوچک اما عمیقی داشت. اون بی‌وجدان‌ها حتی به بدنش رحم نکرده بودند، شکم پسر برنزه‌اش کبود شده بود، پاهاش هم همینطور...و مقصر این اتفاق فقط و فقط خودش بود.

با سرعت به سمت گوشی خودش رفت. باید به تنها کسی که تازگی‌ها شده بود براش 'نقطه‌ی امن' تماس میگرفت. با دیدن اسم جین، دستش ناخوداگاه روی تماس رفت. تقریبا داشت از اتصال تماس نا‌امید میشد که صدای خواب آلودی جواب داد:

"چه مرگته؟ ساعت رو دیدی؟ 5 صبحه!"

"هیونگ..."

صداش میلرزید. برای همین جمله‌اش رو برید و چشم‌هاش رو به هم فشار داد. جین با هول شدگی خاصی لب زد:

"چی شده؟!..."

لبش رو گاز گرفت و با صدایی که به اندازه قبل لرزش داشت جواب داد:

"وقتی بیرون بودم، هان و دارودسته‌اش به خونه‌ام حمله کردند..."

دیگه نمیتونست اشک رو داخل چشم‌هاش نگه داره، اشک‌ها تند تند پشت سر هم از صورتش سرازیر میشدند. انگار، گرد مرگ ریخته بودند. نه جین جرئت حرف زدن داشت، نه جونگکوک...

بلاخره سکوت رو جونگکوک با نفس عمیقی شکست و ادامه داد:

"تهیونگ توی خونه بوده...اینقدر زدنش تا...ت_تا بیهوش شده"

گریه‌هاش شدت گرفت. دستش رو محکم در موهاش کشید و با بغض گفت:

"م_میترسم هیونگ...میترسم ا_از دستش بدم..."

"الان میام.."

جین تنها با عجله گفت و تلفن رو خاموش کرد. سپس به چهره‌ی غرق در خواب نامجون نگاه کرد. هنوز هم نمیدونه چرا اون لعنتی رو نکشته! و چیزی که براش عجیبه اینِ که بعضی مواقع با دیدنش، الکی قلبش تند تند میزنه...

با اروم‌ترین حالت ممکن لباس‌هاش رو برداشت و به تن کرد. نیم نگاهی به پسر غرق در خواب کرد و تصمیم گرفت هر چه زودتر از این خونه‌ی غول پیکر بیرون بره...

وقتی به خونه‌ی جونگکوک رسید، با دیدن درِ باز فوشی نثارش کرد و وارد شد. با تشر گفت:

"احمق، چرا درِ خونه رو باز میزاری؟..."

جونگکوک با صورت رنگ پریده با دیدن جین به سمتش دوید. نمیدونست چرا میخواست اون پلیس عوضی رو بغل کنه! شاید فکر میکرد منجی‌اش اونه! جین رو بغل کرد و به سرعت چیزی که باعث ترسش شده بود رو به زبون اورد:

"هیونگ از خواب بیدار نمیشه...بیدار نمیشه..."

جین پسر بی‌پناه داخل اغوشش رو هل داد و به سمت تخت رفت. دستش رو روی نبض کله فرفری گذاشت و بعد از چند ثانیه، نفس راحتی کشید. با عصبانیت به جونگکوک نگاه کرد و گفت:

"نگران نباش، نبض و نفس‌هاش عادیه، دقیقا مثل کسی که خوابیده"

چشمهای جونگکوک دقیقا مثل یه پسر بچه‌ی معصوم شده بود. هر کس این پسر رو نمی‌شناخت، فکر میکرد او پسر خالص‌ترین و پاکترین روح رو داره!

جونگکوک دست‌هاش رو در جیبش برد و لب باز کرد:

"جای خونه‌ام رو پیدا کرده!.."

جین سرش رو تکان داد و به پسرک خوابیده روی تخت نگاه کرد:

"میدونی که نباید توی این خونه بمونی؟!..."

"باید برم یه مدت توی پایگاه هان، تهدیدم کرده اگه نرم...دوباره این وضعیت تکرار میشه"

جین نگاهی به جونگکوک کرد و لبخند غمگینی زد:

"خودت به درک! تهیونگ رو چیکار کنم؟ عوضی این بچه دست تو امانت بود..."

جونگکوک سرش رو پایین انداخت. دیگه رمق نگاه کردن به کله فرفری رو نداشت:

"تهیونگ، تا وقتی ازم نا‌امید نشه ولم نمیکنه.."

"ههه!..با این اوصاف من چه گُهی بخورم؟ جونگ‌کی اینبار نمیتونه این اشفتگی رو قبول کنه..."

جونگکوک نگاهی به پسرکش انداخت و سپس به جین:

"یه روز بهم زمان بده...تهیونگ با تصمیم خودش از این خونه فاکی بیرون میاد..."

"میخوای چه غلطی کنی؟"

"اونش به تو مربوط نیست...باید هر چه زودتر شر هان رو از سرم کم کنم، پس اون نقشه‌ی لعنتیت رو باید زودتر عملی کنی!"

_______________________


شش ساعتی میشد که از خواب بیدار شده و در کمال تعجب، خودش رو توی خونه‌ی تقریبا لوکسی پیدا کرده و اولین کسی که بعد از بیداری دیده کِوین بوده!

جونگکوک کجاست؟ اون هیچ وقت من رو با کِوین تنها نمیزاره!

هزاران بار این جمله رو از خودش پرسیده. البته چند بار هم از جین هیونگش؛ اما هر بار جین جواب داده 'جونگکوک داخل خونش داره استراحت میکنه!'

لبش باد کرده و کبود بود. هر‌بار خودش رو در اینه‌ی اتاقی که کِوین بهش داده می‌دید و اه میکشید...حتما جونگکوک برای همین اون رو به اینجا اورده! حتما صورتش غیر قابل دیدن شده و حالش رو به هم میزنه...

اهی بخاطر درد قلبش کشید. نمیدونست چرا اون مرد‌های هیکلی داخل خونه ریختند و بدون دلیل اینقدر کتکش زدند که نفسش سرد شد و از درد خواب الود...نفهمید چطور بی‌هوش شد و گرنه، و گرنه با تمام وجود داشت مقاومت میکرد.

همین طور که صورت کبود شده‌اش رو داخل آینه میدید و در فکر‌های خودش که همگی به جونگکوک ختم میشد غرق بود، صدای کلافه‌ی جین که به در اتاق خواب تکیه داده رو شنید:

"بسه پسر!...تا کی میخوای ریخت نحست رو تو آینه تماشا کنی؟"

تهیونگ بغضی که داخل گلوش اذیت میکرد رو فرو داد و به هیونگش نگاه کرد. دستی به گونه‌ی برامده و کبودش زد و گفت:

"هیونگ...خیلی زشت شدم؟! برای همین جونگکوک منو اینجا اورده؟"

درد داخل صداش رو حتی کِوینی که خودش رو به تلویزیون مشغول کرده بود حس کرد. جین هوفی از سر خستگی کشید و جواب داد:

"نمیخوام اعتراف کنم اما...خوش تیپی‌ات حتی با اون لکه‌های بنفش هم از بین نمیره."

"پس چرا..."

"ای باباااا...خفه شو و بیا کاری که ازت خواستم رو انجام بده. من مثل تو وقت ندارم به خوشگل بودن یا نبودنِ صورتم فکر کنم هکر کوچولو..."

کِوین لبخندی زد که لحظه‌ای بعد پاک شد و به همون کوین جدی قبل تبدیل شد. تهیونگ با اخم از اتاق بیرون اومد. به لب تاپش که روی میز قهوه‌ای رنگ کنار پنجره‌های قدی بود نگاه کرد. فکر های لعنتی‌اش امونش نمیدادند. جونگکوک حتی لب تاپش رو هم اورده بود؟!

به سمت میز رفت و روی صندلی نشست. به جین نگاه کرد و گفت:

"میخوای چه اطلاعاتی ازش به دست بیاری؟"

جین روی صندلی کناری نشست و جواب داد:

"اسمش کیم نامجونه..."

کِوین با شنیدن اسمی که براش بیش از حد اشنا بود گوش تیز کرد. اما؛ اتفاقاتی که بیرون از ماموریت اصلی گروه می‌افته به اون مربوط نیست! مگر اینکه تهیونگ رو هم دخیل کنه!

جین ادامه داد:

"با من توی ایستگاه پلیس کار میکنه. بخش سرقت مسلحانه. اما یه چیزی برام عجیبه اینکه خیلی خرپوله...میگه باباش کارخونه دار بوده و الان ثروت باباش به اون رسیده.."

تهیونگ با دقت به حرفهاش گوش داد و گفت:

"خب. حالا چه اطلاعاتی میخوای برات در بیارم..."

جین نگاهش رو به میز دوخت و با جدیت لب داد:

"اسم پدر و مادرش، اینکه چه کاره بودند، شرکتی که به نامجون ارث رسیده و..."

"من بودم کاری به جز عملیات انجام نمیدادم..."

با شنیدن صدای کِوین هر دو سر چرخوندند و به مردی که پشت به اونها تلویزیون میدید نگاه کردند. جین دندون قروچه‌ای کرد و گفت:

"گُه خوریش به تو نیومده! جونگکی هر کاری که به من سپرده رو دقیق و به موقع انجام دادم پس لازم نیست یه لاشی امثال تو نگران انجام عملیات باشه!"

برخلاف لحن تند جین، کوین شونه بالا انداخت و جواب داد:

"راست میگی به من ربطی نداره! بعضی ادما لایق دلسوزی نیستند..."

جین با اخم روبرگرداند؛ ذهنش به اندازه‌ی کافی مخدوش بود اما نمیتونست بیخیال حرف کِوین بشه. چشم غره‌ای به کوین رفت و گفت:

"بعدا باید به خاطر حرفی که زدی حساب پس بدی..."

تهیونگ ظاهرا بحث بین اون دو رو بی‌اهمیت میدونست و سعی کرد هر چه زودتر کاری که جین میخواد رو انجام بده. تنها چیزی که میتونست تمرکز اونموقع رو ازش بگیره حرفی در مورد 'جونگکوک' بود. اما انگار هیچکس نمیخواد در مورد پسری که ذهنش به خاطر شنیدن اسمش داره له له میزنه صحبت کنه...

با پیدا کردن مشخصات نامجون لب باز کرد:

"اسم کیم نامجون...."

جین بلافاصله از روی صندلی بلند شد و پشت صندلی تهیونگ ایستاد. خم شد و با دقت به عکس و مشخصات نگاه کرد. تهیونگ ادامه داد:

"اسم پدرش کیم جیسونگ...پدرش یه داروخونه‌ی کوچک توی محله‌ی بانگهاک دونگ داشته. سال 2000 داروخونه به کس دیگه‌ای فروخته میشه و پدرش توی سال 2000 فوت میشه!!..."

ماجرا‌ی جالبی بود؛ حتی تهیونگ هم کنجکاو شده بود. با صدای هیجان زده‌ای بقیه‌ی اطلاعات رو خوند:

"کیم نامجون سال 2005 یه داروخونه میخره و...و به ازای هر سال یک داروخونه به داروخونه‌هایی که خریده اضافه میکنه..."

جین با ناباوری زمزمه کرد:

"چطور ممکنه؟!..."

تهیونگ خنده‌ای مستطیلی کرد و لب باز کرد:

"واااو، هیونگ الان یه شرکت دارویی داره...خیلی هم خوشتیپه!"

به جین که با نگاه تیزش به مانیتور چشم دوخته بود نگاه کرد و پرسید:

"جدی همکار توئه؟...پس چرا تو اینقدر بدبختی و اون..."

با برگشتن نگاه تهدیدآمیز جین روی خودش، لبش رو به دندون گرفت و با صدای ارومی گفت:

"عذر میخوام..."

جین بازدمش رو محکم بیرون داد و لب زد:

"یه بار دیگه در مورد بدبختی من حرف بزنی، خایه‌هاتو میبرم و به گوشات آویزون میکنم!"

صدای خنده‌ی کوین روی اعصابش اسکی می‌رفت. به صورت وحشت زده‌ی تهیونگ خیره شد و گفت:

"حالا اطلاعات اون دختره رو بده...وقت ندارم!"

کله فرفری سرش رو سریع تکون داد و اطلاعات مربوط به اون دختر رو اورد. با لکنت گفت:

"ا_اسمش، شیم هیورائه...فرمانده قسمت تجسس. عادت م_مورد علاقه‌اش خوردن قهوه تو کافه front seoul هست. میتونی اونجا ن_نزدیکای ساعت ۶ عصر پ_پیداش کنی. فقط یه چیزی، از مردای دیسیپلین دار خوشش میاد پس کت و شلوار بپوش..."

به جین که هنوز ترسناک به نظر می‌اومد نگاه کرد و گفت:

"واقعا ه_هیچ راهی به جز این؛ برای هک دوربین‌ها نیست؟"

جین دستش رو توی جیبش کرد و لب زد:

"ظاهرا نه..."

____________________

شب شده بود. تهیونگ بی‌قرار‌تر از همیشه، لب‌تاپش رو بست و بدون هیچ حرفی به کِوین، به سمت در خروجی رفت. میخواست پیش دوست پسرش برگرده؛ بدون اون مثل آب رو اتیش بود..

صدای قدم‌های کسی اومد و بلاقطع صورت کوین بعد از چند ثانیه جلوی چشماش ظاهر شد:

"کجا میری؟"

"میخوام برگردم پیش جونگکوک..."

با عصبانیت گفت...دیگه کافیه سر دواندن! کوین لب زد:

"گفت چند روز نمیخواد کسی رو ببینه؛ بعدا میاد دنبالت..."

کوین دست‌هاش رو جلو برد تا روی شونه‌ی تهیونگ بگذاره؛ اما کله فرفری با شدت دست‌هاش رو پس زد و فریاد کشید:

"برام مهم نیست جونگکوک چی گفته؛ میخوام برم پیشش..."

کوین پوزخندی زد و هل آرومی به بدن لاغر تهیونگ داد. دستش رو روی دیوار گذاشت و لب زد:

"واقعا میخوای مثل یه کنه بری پیشش چی بگی؟ چرا نمیخوای پیشت باشم؟"

کله فرفری با عصبانیت فریاد زد:

"اینکه میخوام چی بهش بگم به تو ربطی نداره.."

کوین با پوزخندی دستش رو از روی دیوار برداشت و گفت:

"باشه برو..اما تو حتی نمیدونی خونه‌ی جونگکوک کجاست! برو ببین میتونی پیداش کنی!"

درست میگفت. تهیونگ هیچ اطلاعاتی از جونگکوک نداشت. کوین لبخندی زد و ادامه داد:

"جونگکوک نمیدونه تو چقدر ارزش داری و گرنه هیچ وقت با میل خودش تو رو به من نمی‌سپرد!"

تهیونگ نیم نگاهی به کوین انداخت و سرش رو پایین انداخت. با صدایی که سعی میکرد بغض آلود نباشه به حرف اومد:

"من رو ببر پیشش...خواهش میکنم! خودم باید باهاش حرف بزنم"

کوین دقیق به چشم‌های زیبایی که حالا لایه‌ای از اشک روی اونها رو پوشونده بود نگاه کرد. مگه برای همین چشم‌ها قید بندر رو نزده بود و به سئول اومده بود؟ مگه نمی‌خواست پسری که با موهای فرفری نادرش دل میبرد رو به دست بیاره؟ پس چرا به خواسته‌اش گوش نکنه؟ بلاخره که جونگکوک باخته بود...

کلافه لب زد:

"باشه، فقط باید قبلش به جونگکوک زنگ بزنم..."

______________________

[فلاش بک]

شبای زمستونی سئول سرد بود؛اما نه به سرمای قلب جونگکوک...

نخ دود نشده‌ی جونگکوک از دستش قابیده شد و ثانیه‌ای بعد روی لبهای جین قرار گرفت. جین نگاهی جدی بهش کرد و لب زد:

"روشنش میکنی؟"

جونگکوک پوزخندی زد و فندک رو جلو اورد. صدای شعله گرفتن سیگار رو دوست داشت؛ حتی از نیکوتین داخلش هم بیشتر بهش ارامش میداد. نخ دیگه‌ای برای خودش از جعبه‌ی سیگارش بیرون اورد و اتیش زد.

هردوشون روی زمین، کنار درختی که روزی جسد کشته شده‌ی نگهبانای هان زیرش چال شده بود نشسته بودند. جونگکوک نگاه بی‌رمقی به جین کرد و پرسید:

"تا حالا شکست عشقی خوردی؟..."

جین خندید و لب زد:

"با این اسم نه...اما یه روز دردی رو حس کردم که مثل خورد شدن استخوانام بود."

"چی؟"

"وقتی از ارتش به خاطر بیماری عصبی اخراجم کردن و اومدم خونه؛ بابام رو روی تخت بیمارستان دیدم و ریوک، دونسنگمو روی ویلچر...بابام به خاطر کار زیاد و فشاری که بهش اومده بود سکته کرده بود و ریوک به خاطر عدم رسیدگی بیماریش تشدید شده بود. راستش، داشتم دیوونه میشدم...فقط و فقط از خودم سوال میپرسیدم چرا پیششون نبودم"

به جونگکوک نگاه کرد و پرسید:

"تو چی؟"

جونگکوک چشمهاش رو بست و قطره اشکی که از چشمهاش به پایین چکید، نشون‌دهنده‌ی درد عظیمش بود:

"من...الان دارم اون درد رو حس میکنم. حس شکستگی تموم استخونام..."

جین ساکت به جونگکوک زل زده بود. جونگکوک آب دهانش رو قورت داد و ادامه داد:

"تهیونگ عشق اولم بود جین! منو اون توی اون یتیم خونه کوفتی که هیچ امکاناتی نداشت، خوشبخت‌ترین ادمای روی زمین بودیم. اما سرنوشت اون رو از من جدا کرد. حالا دوباره پیشمه، اما...اما نمیتونم باهاش خوشبخت بشم!"

جونگکوک چشمهای اشکی‌اش رو به جین دوخت و گفت:

"من یه قاتلم، کسی‌ام که واسه پول ادم شکنجه میکنه، تا حد مرگ میزنه، میکشه...فکر میکردم میتونم از گذشته‌ام فرار کنم، فکر میکردم میتونم با تهیونگ به جای دیگه‌ای برم و یه زندگی جدید شروع کنم. ولی نمیشه، نمیشه چون تهیونگ این وسط آسیب میبینه. چون خودم هیچ تغییری نکردم. همون آشغال قدیمم!"

جین نیشخندی زد و گفت:

"یه جوری میگی انگار ما از تو بهتریم...هممون یه تیکه آشغالیم که داریم واسه پول میجنگیم"

جونگکوک خندید و گفت:

"اما تهیونگ اینجوری نیست. اون پاک‌تر از منو توئه. این دزدی، ممکنه هر لحظه خراب بشه و من دستگیر بشم. اونوقت، چی به سر کله فرفری میاد؟"

"الان داری فکرش رو میکنی ابله، حالا که هر دوتاتون مثل دو تا احمق عاشق هم شدید؟"

جونگکوک لبخند بی رمقی زد و بی‌خبر از چشمای گریونش ادامه داد:

"اره! تا وقتی این بلا سر تهیونگ نیومده بود فکر میکردم میتونم همه چی رو درست کنم. اما...نمیشه هیونگ"

جین تکیه‌اش رو از درخت برداشت و سمت جونگکوک چرخید:

"حالا میخوای چیکار کنی؟"

"میخوام، ازش جدا شم. تا اخر عملیات ببرش هر جایی که میدونی امنه. و بعد از عملیات اگه دیدم دستگیر نشدم، اگه...اگه فقط یه درصد بتونم دوباره باهاش باشم، این فرصت رو از دست نمیدم"

جین مشت محکمی به شونه‌ی پسر زد و گفت:

"ممکنه ببازی!.."

جونگکوک چشمهاش رو بست و جواب داد:

"در هر صورت تهیونگ نجات پیدا میکنه..."

[پایان فلاش بک]

_________________


"رسیدیم..."

تهیونگ نگاهی به باشگاه درب و داغونی که حالا مثل خونه‌اش بود انداخت. حتی از همین حالا ضربان قلبش رو حس میکرد. تند تند و پرهیجان...

دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت و وارد شد. محیط خونه سرد بود و تاریک...چشمهاش کم کم به تاریکی عادت پیدا کرد و تونست نور کمی که از اتاق‌ شخصی جونگکوک می‌اومد رو ببینه.

لبخندی زد و اسمی که دوست داشت تا اخر عمرش صدا کنه رو صدا کرد:

"جونگکوک..."

فکر میکرد مثل همیشه، پسر مو مشکی سریعا از اتاقش بیرون میاد، یه کوچولو اخم میکنه و میگه 'کجا بودی؟' و تهیونگ هم لبخند میزنه و جواب میده 'توی حیاط خونه‌ات داشتم درس میخوندم'...

تهیونگ بلاخره تونست الفبای کره‌ای رو یاد بگیره! در سریعترین حالت ممکن و از این بابت جونگکوک رو متعجب کرد و لقب 'کله فرفری نابغه' رو به خودش اختصاص داد!

دوباره صداش زد و به اتاق نزدیک‌تر شد:

"جونگکوک؟!."

اما باز هم صدایی نیومد! شاید جونگکوک خواب بود!..اره حتما خواب بود و گرنه همیشه وقتی صداش میکرد جواب میداد. چند قدمِ باقی‌مانده رو طی کرد؛ با لبخند روی لبش اما با دیدن جونگکوکی که تمام بدنش رو روی پسر ریزنقشی انداخته بود و او رو وحشیانه میبوسید توقف کرد. نگاهی به دست پر از تتو‌ی پسر کرد که چطور زیر پیراهن پسر زیری رفته و دقیقا مثل زمانهایی که با هم سکس داشتند، روی بدن پسر پیچ و تاب میخوره...البته بدنی که متعلق به اون نیست!...

زبونش بند اومده بود، نگاه عاجزانه‌اش رو روی پسر زیری ثابت کرد. اون رو میشناخت؛ هیونگ شیک...همون روزای اولی که به اینجا اومده بود و زبونش از ترس جونگکوک به لکنت افتاده بود هیونگ شیک رو دید. یادشه اون پسر پرید بغل جونگکوک، وارد اتاقش شدند و اولین بار بود که تهیونگ سکس دو پسر رو دیده بود و حالش دگرگون شد...

جونگکوک انگار بلاخره متوجه مجسمه‌ای که با پوچی بهش نگاه میکرد شد و بوسه رو خاتمه داد. با چشمهای تیزش به تهیونگ نگاه کرد و مقداری از پسر زیری فاصله گرفت. هیونگ شیک که متوجه تغییر حال جونگکوک شد؛ به پسری که رنگش مثل گچ شده بود نگاه کرد و بی‌مقدمه لب زد:

"اوه..منو تو همو میشناسیم درسته؟"

تهیونگ نمیتونست و نمیخواست چشم‌هاش رو از روی جونگکوک برداره. قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش خشک شده بود، با قطره‌ی بعدی که عجله به پایین ریختن داشت رقابت میکرد. جونگکوک وقیحانه بلند شد و به سمت کله فرفری اومد. به تن نحیف و لاغر پسر نگاه سرسری کرد و لب زد:

"چرا اومدی اینجا..."

تهیونگ هنوز هم بدون حرف چشمهاش رو بهش دوخته بود. راستش نمیتونست چیزی بگه! تنها جوری که میتونست فریاد بکشه؛با نفرت توی نگاهش بود.

جونگکوک ضربه‌ی محکمی به شونه‌ی پسر زد. تهیونگ چند قدم عقب رفت و بدون اینکه پلک بزنه، اولین قطره‌ی اشکش پایین ریخت. درک نمیکرد؛ چی شد که اینقدر عوضی شده؟ پسر مو مشکی چند قدمِ فاصله گرفته رو پر کرد و روبه‌روی جسم خمیده‌ی تهیونگ قرار گرفت. با صدای بمی لب زد:

"دیگه اینجا نیا؛ نمیخوام ببینمت..."

تهیونگ حقیرانه به جونگکوک نگاه کرد و جواب داد:

"چرا؟!...چ_چون یادت میندازم چ_چه ادم آشغالی بودی؟"

جونگکوک تکخندی زد و به پسرکش نگاه کرد. خودش میدونست چقدر کاری که کرده بی‌رحمانه بود. دست‌هاش رو داخل جیب شلوار کارگو‌اش برد و بی‌تفاوت گفت:

"تو فکر کن اشغالم! حالا گورت رو گم کن"

به هیونگ‌شیک نگاه ‌کرد. نیم خیز روی تخت نشسته بود به تهیونگ نگاه میکرد. حس حقارت به تهیونگ میداد. جونگگوک با نشنیدن حرفی از تهیونگ به سمت اتاقش برگشت و لحظه‌ای بعد با شنیدن صدای شکسته پسرک قلبش نزد..

"پ_پس اون...پس به همه میگی دوستت دارم!!..."

حرف‌های تهیونگ عصبی‌اش میکرد. ناخوداگاه دستش رو داخل موهاش برد و مسیر حرکتش رو به آشپزخونه تغییر داد. مقداری آب برای خودش در لیوان ریخت و سریعا سر کشید. با ساعد دستش، نمِ لبهاش رو پاک کرد و لب زد:

"اره...موقع سکس زیاد میگم دوستت دارم."

تهیونگ نیم‌نگاهی به هیونگ شیک که حالا روی تخت نشسته بود و بهش زل زده بود کرد و سرش رو پایین انداخت. پوزخندی زد و با صدای کنترل شده‌ای به حرف اومد:

"هههه...دلم شکست."

جونگکوک با عصبانیت برگشت و داد زد:

"بهت هشدار داده بودم! بهت گفته بودم یه روزی دلت رو میشکنم..."

بغض داخل گلوی کله‌فرفری سر باز کرد چشم‌هاش شروع به باریدن...لبخندی زد و به تیله‌های مشکیِ شب‌های تاریکش خیره شد:

"ب_بهم گفته بودی...وقتی گ_گریه میکنم از خودت بدت میاد..."

جونگکوک با خشم زیادی به تهیونگ نزدیک شد. نمیخواست مثل یه آدم ضعیف به دست و پاش بیوفته. معلومه که داشت زیر بار غم دفن میشد! پسرکش رو از دست داشته بود، عشق اولش، کسی که تمام زندگیش بود. ولی...ولی این به نفع تهیونگ بود. جونگکوک فقط یه متهم فراریه که اگه گرفتار بشه محکوم به اعدامه...

مطمئنا الان هم نمیتونه اشک‌های عشقش رو ببینه! اما اگه ادامه بده اون رو هم به گذشته‌اش الوده میکنه و با خودش به لجن مینشونه...

تهیونگ با هق هق لب زد:

"گ_گفتی از اینکه ل_لکنت بگیرم...بدت میاد..."

با فرود مشت محکمی داخل گونه‌اش ساکت شد. جونگکوک با تمام وجودش مشت رو به صورت تهیونگ، درست روی کبودی‌های ریز و درشتش فرود اورده بود. الان نباید جای بوسه‌هاش به جای این درد طاقت فرسا روی صورتش باشه...

لعنتی!چرا تهیونگ باور نمیکرد جونگکوک عوض شده...مثل غریبه‌ی وحشتناک روزای اول...

یقه‌اش توسط دستهای جونگکوک گرفته شد. اروم نفس میکشید؛ لبش رو طبق عادت به داخل دهانش برد که با طعم گزِ خون، چشمهاش کمی فشرده شد. جونگکوک با دندون‌های به هم فشرده لب باز کرد:

"میدونی چیه؟ من میخواستم ازت استفاده کنم و حالا دیگه برام خسته کننده شدی...تو یه موجود متعفن حوصله‌سر بری تهیونگ. و دارم بهت هشدار میدم!...بهت هشدار میدم که دیگه اینورا پیدات نشه. از این به بعد فقط برای هم همکاریم. نه بیشتر از این..."

لعنتی! فر‌های موهاش به قدری قشنگ شده بود که دلش ضعف میرفت برای بوسیدن و پیج و تاب دادن دستهاش بین اون پیچ پیچی‌های مشکی...اون زیباترین موجود جهان بود.حوصله سر بر؟!..حتی از فکر بهش خنده‌اش میگرفت. حتما دیوانه شده. اره، جونگکوک حتما دیوانه شده...

یقه‌اش رو رها کرد. تهیونگ لبخند بی‌جونی زد و لب باز کرد:

"عذر‌میخوام..."

"عذر‌خواهی توی دایره لغات مغزم نیست...به جای معذرت خواهی...ازم خداحافظی کن و گمشو"

کله‌فرفری بیش از حد شکسته بود. در واقع تک تک استخوانهاش خورد شده و چیزی ازش باقی نمونده بود. انگار سقف روی سرش اوار شده بود...

هنوز هم بین واقعیت و حقیقت تردید داشت. این واقعیت جونگکوک بود؟ واقعا حقیقت داره؟!..

کله فرفریش به سمت در برگشت و با قدم‌هایی اروم ازش دور شد. بدنش سرد شد، نفسش کند شد. حس میکرد بعد از این زنده نمی‌مونه؛ بعد از اینکه تهیونگ بره دیگه زنده نیست...

"تهیونگ..."

کله فرفریش ایستاد؛ اما برنگشت. دلش میخواست گریه کنه و از سرنوشت بی‌معرفتش شکایت کنه. به خدا اعتقاد پیدا میکنه؛ قطعا اگه تهیونگ دوباره پیشش برگرده به خدا اعتقاد پیدا میکنه.

دستش رو به قدری مشت کرد تا بند‌های انگشتش سفید شدند. چند بار لبهاش مثل ماهی از بی‌آب باز و بسته شد و در اخر گفت:

"ازم متنفر شو...تهیونگ"

____________________

بخونید عقشای من

سلام به روی ماهتون😍

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید.

شرط ووت: 60 تا

Pokračovat ve čtení

Mohlo by se ti líbit

10.8K 1.7K 25
𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on...
10.9K 2.7K 45
فصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای...
22.6K 2.7K 9
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
295K 19.8K 18
•کاپ کیک های آبی• - غش کردی. ندیده بودم یکی با دیدن خروس غش کنه! - به حیوونا عادت ندارم. - فوبیا داری؟ تهیونگ بی اختیار غرید: - عادت ندارم! ژانر: عاش...