هلووووملیکم به همگییییی....💗💀💗💀💗
چطور مطورين؟؟؟؟
الوعد وفا و من أمدم با پارت جديد وانگشیائو..... قرار بود دروز اپ کنم ولی دیگه پریود کار دستم داد و رسید به امروز🫠
پااااارت بسییییییی مهمیهههههههههه..... یعنی اگر به این پارت بیتوجهی شه دیگه خون خودتون و کاراکتراییی که از خشم خواهم کشت پای شماست... دیگه از من گفتن بووووووود...💀💀💀💀💀
واقعا برام مهمه که بعد از این پارت نظرتون رو بدونم و حدس بزنید که چه اتفاقی افتاده. اگر راضی نباشم همچنان در خماری نگهتون میدارم و رازهایی که میخوام در پارت اینده برملا کنم همینطوری نابرملا نگه میدارم و میکشونم به پارتهای خیلی بعدترشششششش.....😎💀😎
خب دیگه زباد حرف نمیزنم تهدیداتمم که تموم شد واسه فعلا....🐦⬛🐦⬛
برید بخونییییییییییید.......
🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛🐦⬛
نام کتاب: دومین یشم گوسو
نام تولد: لان جان
کنیه (نامی که بزرگان به او دادهاند): لان وانگجی
لقب: هانگوانگجون
تاریخ تولد: ۲۳ ژانویه
«روزی که لان وانگجی کوچک به دنیا امد، گوسو لابهلای صدای برفهای خاموش دفن شده بود. زمانی که به این دنیا پا گذاشت، گویی قوانین گوسو را به خوبی میدانست که فقط با بغض به چشمان مادرش نگاه میکرد و در سکوت انگشتانش را میان دستان کوچکش میگرفت. جواهری که قرار نبود مدت زیادی در اغوش مادرش تراش بخورد.»
ژان به چهره ییبو نگاه کرد: باورم نمیشه حتی موقع تولدتم انقدر باکلاس بودی!
ژان امیدوار بود با این شوخی ییبو به او لبخند بزند اما چهره ییبو در حالی که به نظر میرسید در ارامش است، گاهی در دردی عمیق فرو میرفت و این را ژان میتوانست از قطرات عرقی که ناگهان پدیدار میشدند بفهمد.
«همانطور که انتظار میرفت با وجود تعلیمات سرسختانه لان چیرن، وانگجی از همان خردسالی، بهترین شاگردی بود که میتوانست داشته باشد. او طعم محبت و کودکی را تنها در زمانهایی که با مادرش سپری میکرد میچشید. خارج از جینگشی، وانگجی دوباره مجبور بود مثل برادر بزرگترش رفتار کند؛ بزرگتر از سنش و فهمیدهتر. بنابراین اکثرا ساکت بود و در حالی که برای رسیدن به ان روز خاص در هر ماه انتظار میکشید، بهترین تلاشش را میکرد تا چیزی مزاحم زمانهای ارزشمندش با مادر تنهایش نشود.....»
«مرگ مادام لان، وانگجی ۶ ساله را تنهاتر از قبل کرد. او ساعتها پشت درهای بسته جینگشی در انتظار مادرش ماند اما تنها چیزی که نصیبش شد ذات الریه بود. پس از ان دنیای واگجی ساکتتر از پیش شد و برای مدتی طولانی به کسی اجازه نداد صدایش را بشنود...»
ژان در اغوش پدر دلسوز و مادر مهربانش بزرگ شده بود. زندگی کوچک و ارامش در محلهای که همه با او مانند عضوی از خانواده رفتار میکردند، بدون هیچ پستی و بلندیای، در نظرش ایدهال بود. اما وقتی به زندگی ییبو که در یک سکوت بیپایان غرق شده بود فکر میکرد، حتی برای سختگیریهای خانم شیائو دلتنگ میشد.
-اما این اصلا عادلانه نبوده...
دست ییبو را بلند کرد و در دست خودش گرفت و به خواندن ادامه داد.
«وقتی وانگجی به نوجوانی رسیده بود، مهارت، درستکاری و زیبایی او زبانزد مردم تمام قبایل بود. همین باعث شده بود لان چیرن او را با خیال راحت به ماموریتهای سخت بفرستد....
با شروع کلاسهای تهذیبگری قبیله گوسو، قبایل مختلف فرزندان و شاگردان خود را به گوسو فرستادند و در ان میان، قبیله یونمنگ جیانگ دعوتنامه خود را گم کردند و وقتی فرستاده انها نتوانست در زمان معین دعوتنامه را بیاورد، لان وانگجی برخلاف قوانین، انها را داخل اورد.
ویووشیان پس از زمان عبور و مرور خود را به گوسو رساند و در حالی که با شکستن طلسم ورود، وارد شده و با بالا رفتن از دیوار میخواست وارد مقر ابر شود، وانگجی با او مقابله کرد. با وجود توضیحات وانگجی، ویووشیان تلاش میکرد بطریهای شراب لبخند امپراطور را از حملات او در امان نگه دارد اما در نهایت یک بطری شکسته شد. وانگجی طلسم دوختن بر دهان ووشیان گذاشت و او را همراه خود نزد عمو و برادرش برد....»
ژان خندهای کرد: پس از پرحرفیش دهنشو بستی...
به نظر میرسید ژان ته دلش خنک شده باشد.
«ویووشیان طی کلاسها با شیطنتها و پاسخهای نامعقولش به سوالات لان چیرن، وانگجی را گاهی شگفتزده میکرد و گاهی عصبانی. وانگجی در میان قوانین و مرزهای مشخصی بزرگ شده بود و سرکشی ویووشیان و همچنین مهارت او نظرش را جلب میکرد....
وقتی ویووشیان در کتابخانه در حال نوشتن از روی کتابها به عنوان تنبیه بود، وانگجی به عنوان مراقب او انجا میماند و مطالعه میکرد....
وی ووشیان در حالی که نقاشیای که از وانگجی کشیده بود به او نشان میداد، کتاب تصاویر نامناسب را با کتابی که وانگجی در حال مطالعهاش بود عوض کرد. وانگجی با باز کردن کتاب، با اینکه ناخواسته بود برای نخستین بار در زندگیاش چنین تصاویری را دید و در مقابل خندههای شیطنتبار وی ووشیان، کتاب را با بیچن تکهتکه کرد....»
ژان دوباره خندهای کرد: وای باورم نمیشه اینجوری درستکاریتو خدشهدار کرد... داره کمکم از این وی خوشم میاد....
کتاب منصوب به لان وانگجی از این قسمت به بعد پر بود از وی ووشیان و اثراتی که روی زندگی او گذاشته بود. شرکت در کلاسهای حزب لان، شکارهای شبانهاشان، حتی عهدی که هنگام هوا کردن فانوسها با هم بسته بودند.
جزییات هفت روز گیر افتادن در غاری که حزب ون انها را به انجا برده بود به هیچ عنوان بیان نشده بود به جز یک جمله « لان وانگجی اصرار داشت کسی که لاک پشت را از بین برده ارباب وی جوان بوده و وی ووشیان به همه گفت که لان وانگجی لاک پشت را از پا دراورده است..»
کتاب توضیحات کاملی از مبارزه احزاب مختلف با حزب ون تا نابودی کاملش داده بود و از شجاعت لان وانگجی و همچنین تلاشش در جست و جوی وی ووشیان گم شده در تپههای ییلینگ نوشته بود.
«در نهایت زمانی که او را یافتند با وی ووشیانی که میشناختند متفاوت بود. او هالهای سیاه در اطرافش داشت و کسی نمیدانست چرا ولی دیگر از شمشیرش استفاده نمیکرد و این امر باعث شده بود وانگجی به مخالفت با روشهای جدیدش بپردازد. در زمانی که همه احزاب او را تحسین میکردند و از قدرتش واهمه داشتند، وانگجی از او انتفاد میکرد و میخواست متوقفش کند..»
ژان داستان وی ووشیان را به یاد اورد. او تهذیبگری شیطانی را در پیش گرفته بود و قدم در راهی گذاشته بود که وانگجی فکر میکرد نهایتش نابودیست اما ووشیان در حالی که از خودش اطمینان داشت، مسیرش را رها نکرد.
(پ.ن: از انجایی که نگارنده فقط وظیفه ثبت سرگذشت لان وانگجی را برعهده داشته، برخی وقایع دیگر تا زمان رفتن وانگجی به تپههای ییلینگ برای دیدن ووشیان و شناختن ون یوان و دیدن ون نینگی که بعدها به ژنرال ارواح مشهور شد، ناگفته باقی مانده.)
«مرگ جین زیشوان و ترس از قدرت روزافزان ویووشیان و طمع برای به دست اوردن طلسم ببر سیاه او احزاب را بر ضد وی ووشیان تحریک کرد و او را برای تحویل ونیهایی که نجات داده بود تهدید کردند. ونیها به همراه ون نینگ و ون چینگ خود را تحویل دادند. تمام انها به دار اویخته و از دروازهها اویزان شدند و وننینگ و ونچینگ سوزانده شدند. این موضوع خشم وی ووشیان را برانگیخت و او به خونخواهی افراد بیگناهش به محل برگزاری مراسم جین زیشوان رفت.
وی ووشیان ارواحش را فراخواند. جنگی بزرگ در گرفت و دیگر هیچ کس حرص خود را برای کشتن وی ووشیان و به دست اوردن طلسم ببر سیاه او پنهان نکرد. در ان میان تنها لان وانگجی بود که سعی میکرد او را متوقف کند اما جسم و قلب ووشیان سیاه شده بود.
با کشته شدن جیانگ یانلی که برای نجات وی ووشیان دست خالی به میدان امده بود، او دیگر میلی به زندگی نداشت.
طلسم ببر سیاه را رها کرد و با وجود تلاش زیاد لان وانگجی برای نجاتش، توسط برادرش جیانگ وانیینگ کشته شد.»
ژان دست ییبو را که در دستش عرق کرده بود رها کرد. چهره مرد غمگینی که در اینه دنبالش میکرد را به یاد میاورد و حالا حتی احساس وحشتناکتری هم داشت.
با اینکه هنوز خاطرات زیادی از این فرد نداشت، قلبش سنگین بود و با پنهان کردن سرش در سینه ییبو سعی کرد به این خفقان پایان دهد.
ضربهای که به در خورد او را از جا پراند و روی تخت نشست: کیه؟
در باز شد و لان چیرن وارد اتاق شد. مستقیم سمت تخت امد و بعد از چک کردن نبض ییبو، پس از اینکاز نیروی روحانیاش به او داد، بدون اینکه حتی به ژان نگاه کند تصمیم به خروج از اتاق گرفت. ژان انقدر مقابل او معذب بود و توسط او نادیده گرفته میشد که حتی جرئت صحبت با عموی پیرشان را هم پیدا نمیکرد.
وقت در بسته شد چشم غرهای رفت و زیر لب گفت: انگار نه انگار من شبیه کسیم که در حقش انقدر ظلم شده...چیش...
کتاب را برداشت. دست ییبو را باز کرد و سرش را روی بازوی گذاشت و دوباره مشغول خواندن شد.
«لان وانگجی به خاطر مبارزه و صدمه زدن به سی و سه نفر از اعضای حزب لان برای جلوگیری از ورودشان به تپههای ییلینگ، جایی که امید داشت نشانی از ووشیان پیدا کند، در نهایت از پا درامد و به مقر ابر بازگردانده شد. با بالاتنه برهنه زانو زد و لان چیرن لیست بلند بالایی از قوانینی که زیر پا گذاشته بود با صدای بلند اعلام کرد و بعد صدای ضربات شلاق، یکی پس از دیگری سکوت مقر را شکست. دستانش را مشت کرده و لبهایش را که از درد روی هم میفشرد از هم باز کرد و با صدایی که از درد گرفته بود گفت: این شاگرد جرئت میکنه و از شما میپرسه...سیاه چیه و سفید چیه؟... چی خیره و چی شره؟... شرور واقعی کیه؟....
لان چیرن ناامید بود و ضربات شلاق هنوز هم بدن زخمی و خونیاش را در بر میگرفتند تا در نهایت پس از اخرین ضربه روی زمین افتاد....»
ژان حالا جای زخمهایی را که روی کمر ییبو دیده بود درک میکرد و در حالی که جلد قدیمی کتاب را در دستش میفشرد به این فکر میکرد که لان چیرن چطور توانسته او را اینگونه تنبیه کند؛ برادرزادهاش را، بهترین شاگردش را که قوانین را زمانی زیر پا گذاشت که دیگر برایش معنایی نداشتند چرا که کسی نمیتوانست بفهمد او در حال تجربه چه دردی است. شرورانی که خود را خیر جا زده بودند، کسی را که میخواست دنیا را به جای بهتری تبدیل کند شر نامیدند و از بین بردند و زخمهایی بر تن وانگجی گذاشتند که پس از هزار سال هنوز هم ارام نگرفته بودند. رد انها تا پایان دنیا با او خواهند ماند.
ژان از جا بلند شد و به ییبو نگاه کرد: بقیهاشو میرم تو هوای ازاد بخونم.
با اینکه ییبو ژان را نمیدید اما نمیخواست احساساتی که نشانی از ضعف داشتند مقابل او نشان دهد. اتاق و سپس خانه را ترک کرد و زمانی که به مکان امن خودش که ییبو برای او ساخته بود نزدیک میشد، هنوز داشت با بغضش دست و پنجه نرم میکرد. ییبو زمان سختی را پشت سر گذاشته بود و تمام کارهایی که در این کتاب نصفه و نیمه به ان اشاره شده بود، عمق احساس او را برای ووشیان بیان میکردند. این موضوع حسادتش را برمیانگیخت اما چیزی که به او اطمینان خاطر میداد، دانستن این واقعیت بود که او بخشی از این شخص است؛ البته امیدوار بود اینطور باشد. این روزها به سختی خودش و افکارش را میشناخت چرا که خواستههای جدیدش باعث می شدند او گاهی با ناامیدی ارزو کند همان شخصی باشد که ییبو میشناخته. گاهی با خودش فکر می کرد هیچوقت شانسی برای ملاقات او به در زندگی گذشته و زندگیهای بعدیاش نخواهد داشت؛ این مرد جاودانه به او فرصتش را نداده و نخواهد داد.
به مکان امنش که رسید، کتاب را باز کرد و صفحات را ورق زد.
از ثابت کردن بیگناهی وی ووشیان تا سالها به دنبال روح شکستهاش گشتن در ان کتاب امده بود اما نه با تمام جزییاتی که ژان دوست داشت بداند. او حالا میخواست تمام لحظاتی را که ییبو زندگی کرده بود بداند تا شاید کمی بیشتر او را بشناسد.
«بعد از شکار هیولایی که قلب ساکنین قبیلهای کوچک را غذای خود میکرد، وانگجی در مسیر بازگشت برای مدتی ناپدید شد. لان شیچن تهذیبگران مختلف را دنبال برادرش فرستاد و خودش به منطقهای که اخرین بار وانگجی انجا دیده شده بود رفت. ساکنین قبیله به عنوان راهنما او را برای یافتن وانگجی همراهی کردند. جسم سرد وانگجی زیر درخت کاج در حالی که به درخت تکیه زده و برفی که تا لبهایش را در خود دفن کرده بود پیدا شد. همانطور که لان شیچن پیشبینی کرده بود، زمانش فرا رسیده بود که وانگجی با بزرگترین ترس خودش مواجه شود؛ مصیبت شیطان قلب او را فرا خوانده بود...»
...........................................................
مسیر رسیدن به معبد با ایستادن روی شمشیر من طی شد در حالی که کمرت به سینه من چسبیده بود. از اینکه هیچ فاصلهای میانمان وجود نداشت احساس رضایت داشتم و به بهانه حفظ تعادل تو دستانم را دور بدنت گذاشته و در اغوشم کشیدم. خوب میدانستم نیازی به این کار نبود اما من برای لمس تو هر لحظه را غنیمت میشمردم مبادا چشم باز کنم و تمام اینها یک خواب بوده باشد و من باز هم بدون اینکه به اندازه کافی از تو را تجربه کرده باشم دوباره در غم غرق شوم. البته برای من کافی نبود. هر چقدر لمست میکردم و هر چقدر که عطر موهایت را نفس میکشیدم، حریصتر میشدم. این اگر یک رویا بود، تا ابد در ان رویا زندگی میکردم و اگر واقعیت بود، تمام زندگیام را برای حفظش خطر می کردم.
ـ لان جان؟ فکر نکن نفهمیدم سرعتشو کم کردی.. بیچن هنوز انقدر کند نشده مگه نه؟...
لبخند زدی و دستانت را روی دستانم که بازوهای مخالفت را گرفته بودند گذاشتی. سرم را روی شنلت گذاشتم و به شانهات تکیه دادم: سرزنشم نکن... من خیلی منتظر این لحظه بودم...
سرت را برگرداندی و به نیمرخم نگاه کردی و گوشه لبهایم را بوسیدی و زمزمه کردی: منم همینطور لان جان...
قلبم دیوانهوار به سینهام میکوبید و اگر میان اسمان و زمین نبودیم، نمیدانم با تو چه میکردم. با این لبخندهای شیطنتبارت و این بوسههای کوچکت که مرا مست میکرد.
تمام تلاشم را کردم اما بیچن نمیتوانست کندتر از این باشد. به معبد که رسیدیم، غم بزرگی بر دلم نشست و مجبور بودم رهایت کنم.
ـ خب دیگه همینجاست.
به خاطر کوه، مه غلیظی اطرافمان را در خود محو کرده بود اما شنل قرمز تو و دروازه قرمز رنگ معبد را به خوبی میدیدم. دروازه را باز کردیم و وارد شدیم. اینجا مه کمتر بود اما هاله سنگینی را که احاطهامان کرده حس میکردم و وقتی کمی جلوتر رفتیم دلیلش را به وضوح دیدم. ستونهای بلند ورودی معبد با سرهای تراشیده عابدان تزیین شده بود.
گفتی: عقلشو از دست داده...
بعد جلوتر از من حرکت کردی و من هم دنبالت. هر چه نزدیکتر میشدیم صداهای مبهمی که از بدو ورودمان برایم غیرقابل تشخیص بود واضحتر میشدند. فریادهایی که درخواست کمک میکردند، صدای شیاطینی خشمگین و نالههایی از فرط ناامیدی.
به هم نگاهی انداختیم و با سرعتی بیشتر حرکت کردیم و کمی بعد درست در حیاط اصلی معبد ایستاده بودیم و به قفس بزرگی که مردمی عادی در ان گیر افتاده بودند و شیاطین از هر طرف به انها حمله میکردند نگاه میکردیم.
ـ مهمون جدید داریم.
نگاهم از این فاجعه انسانی مقابلم گرفته شد و به مردی که روی مرکبی بالای پلهها نشسته بود و با هیجان فردی که مشغول تماشای مسابقه است، به تکه تکه شدن بدن ادمهای گیر افتاده در قفس که در میانشان تهذیبگرانی با قدرتی نه چندان زیاد هم دیده میشدند چشم دوخته بود.
گفتی: فکر کنم به اندازه کافی بهت خوش گذشته...
مردی که چهره اشنایش رنگ پریده و لبهایش به سرخی میزد گفت: میخواین بهم ملحق شین؟ چیزای زیادی برای دیدن وجود داره...
نیشخند زدی: حتما همینطوره.
لحظهای بعد با دیدن حرکت افرادش سمت تو، بیچن را بیرون کشیدم و مقابلت ایستادم. مردانش به نظر تسخیر شده میامدند. با چشمانی بیحس مانند عروسکهایی بودند که سالها پیش با انها جنگیده بودم. زخمی شدن توسط بیچن نه تنها انها را از پا درنمیاورد بلکه نیرویی تازه به انها تزریق میکرد.
جنگیدن با این عروسکهای قاتل به اندازه کافی انرژی میگرفت اما چیزی که ازارم میداد متوقف نشدن نمایش مسخرهاش از شکنجه و ازار افراد زندانی شده در قفس بود که میخواستم هرچه سریعتر انها را خلاص کنم.
ـ لان جان.. من میرم سمت قفس...
فکرم را خوانده بودی. راه را برایت باز کردم و سمت قفس دویدی و من دوباره به مبارزه ادامه دادم.
مردی که جوان بود و چهرهاش را هنوز هم به خاطر نمیاوردم بلند شد و در حالی که از پلهها پایین میامد گفت: لان وانگجی... باید سختتر تلاش کنی.
منظورش را نفهمیدم ولی نگاهش را که دنبال کردم، تو را دیدم که داخل قفس ایستادهای و شیاطینی که در کمینت بودند. ترسِ از دست دادنت دوباره در وجودم رخنه کرده بود.
زیترم را بیرون کشیدم. انگشتانم روی تارها چرخیدند و وقتی دستم را سمت نیروهای مخالف رها کردم، دیگر اثری از شیاطین نبود.
ـ وی یینگ؟...
صدایت زدم اما اثری از تو هم نبود.
سمت شیطان واقعی برگشتم. خشمم داشت از کنترل خارج میشد: اون کجاست؟
نگاه عمیقش را به چشمانم دوخت: با خودت صادق باش لان وانگجی... چقدر باورش داری؟
دسته بیچن را در دستم بیشتر فشردم و فریاد زدم: هیچوقت بهش شک نداشتم.
و شمشیر را سمتش نشانه رفتم. چشمانم روی چهرهاش متمرکز بود و مصمم بودم نوک بیچن را در قلبش فرو ببرم اما دنیایی که اطرافم بود با دیدن چهره تو در مقابلم، در حالی که فلوتت را سمت دهانت میبردی، فرو ریخت.
صداهای اطرافم که انگار همگی تا پیش از این در اعماق دریا خفه شده بودند، دوباره جان گرفتند. صدای تیز برخورد شمشیرها با یکدیگر، فریادهایی که از ترس و از خشم بلند میشدند و فلوتی که شیاطین را فرا میخواند.
نوک شمشیر مقابل صورتت متوقف شد: تمومش کن.
این نگاه را به خوبی میشناختم. همان نگاه اشنایی که بارها در رویاهایم مقابل چشمانم ظاهر میشد. همان نگاه رنجکشیده و پرشده از دردی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. وقتی به ان شب فکر میکردم، گاهی به این نتیجه میرسیدم که شاید تو ارزو داشتی متوقف شوی و اگر من تمام تلاشم را میکردم، اگر زودتر به تو میگفتم که باور دارم هیچیک از اینها تقصیر تو نیست و اگر برای اثبات بیگناهیات تلاش بیشتری میکردم، افتادن هیچ کدام از ان اتفاقات لزومی نداشت. هنوز هم در این دنیا کسانی بودند که باورت داشتند و من ارزو داشتم تو این را ببینی.
بیچن را زمین انداختم: ویویینگ... من باورت دارم... تمومش کن...
فلوتت را پایین اوردی و رهایش کردی. چشمانت هنوز از درد و حالا هم از اشک پر بودند. لبخندی تلخ نشانم دادی و سمت پرتگاهی که پشت سرم بود پرواز کردی.
ـ وییینگ... برگرد...
به تو التماس میکردم ولی تو تصمیمت را گرفته بودی.
ـ لان جان... وقتشه بذاری برم...
چشمانت را بستی و خودت را رها کردی. سمت تو امدم و درست زمانی که نزدیک بود برای همیشه از دستت بدهم دستت را گرفتم. قطرات خون از انگشتانم میچکیدند ولی اهمیتی نداشت. اینبار نمیتوانستم تو را رها کنم.
با چشمانی حیرتزده نگاهم کردی و لبخند زدی. اما من حس خوبی نداشتم.
صدای مردی که حالا چهرهاش برایم واضح بود، کنار گوشم زمزمه کرد: باید انتخاب کنی.
سر چرخاندم و به او نگاه کردم. تو بودی. با چشمانی که شیطان تسخیرش کرده بود. در حالی که نمیتوانستم میان واقعیت و خیالم تفاوتی قائل شوم، دوباره به تو که دستت را در دستم گرفته بودم نگاه کردم و تو دوباره گفتی: لان جان... بذار برم..
ـ اگر نتونی رهاش کنی همینجا خواهی مرد... لان وانگجی... باید انتخاب کنی... تو یه جاودانهای یا یه مرد مرده؟
دستان مردی که کنارم ایستاده بود روی شانههایم قرار گرفت. او اماده بود مرا پایین بیندازد ولی وقتی قصدش را فهمیدی، نگرانی در چهرهات دوید و از تردیدم استفاده کردی و دستم را کنار زدی.
نامت را فریاد زدم اما تو در ارامش چشمانت را بسته بودی و در حالی سقوط میکردی که من در ناباوری ایستاده بودم و کاری به جز تماشایت از دستم برنمیامد.
ـ تبریک میگم... تو موفق شدی...
باید میفهمیدم که تمام اینها باید یک تله باشد. دنیا هیچگاه تا این حد با من مهربان نبود. باید میدانستم تویی که من در تمام این سالها عاجزانه در جستوجویت بودم به این سادگی پیش من برنمیگردی. شاید ساده بودم اما بیش از هر چیز من ناامید و خسته بودم. از تلاشی که بینتیجه میماند؛ انگشتانم روی زیتر زخم میشدند و پاهایم پر بودند از تاولهایی که از طی کردن مسیرهای سخت میزد. اما تمام این دردها را تا زمانی که امیدی برای پیدا کردنت وجود داشت تحمل میکردم. این یک سال، ده سال یا بیست سال نبود. صدها سال است که تو را میخواهم و نمییابم... اما باید میدانستم این نمیتواند چیزی باشد به جز یک خیال شیرین. دامی که پهن شده بود تا مرا بیازماید و ازمونی که اگر از ان سربلند بیرون نمیامدم دیگر حتی ارزویم برای ملاقات با تو در زندگیهای بعدی هم با جسمم به خاکستر تبدیل میشد.
ان مرد واقعا شبیه تو بود در حالی که هیچ شباهتی به تو نداشت و لبخند میزد در حالی که گرمای لبخند تو را نداشت. من بارها این صحنه را در خوابم دیده بودم. وقتی که تو میخواهی مرا در این دنیای خفقاناور میان تمام تنهاییهای تکرارشوندهام رها کنی ولی من هیچوقت در خوابهایم شکست نخورده بودم.
ـ نه...
نجات تو تنها هدفی بود که در ان لحظه سرنوشتساز به زندگیام معنی میداد. اگر تو را از دست میدادم تمام تلاشم برای رسیدن به این لحظه، و همه دعاهایم برای برگشتن به این نقطه، بیمعنا میشد.
سمت پرتگاه برگشتم و بدون هیچ فکر دوبارهای قدمی به جلو برداشتم.
ـ وییینگ... رهات نمیکنم...
و بدن در حال سقوطت را در اغوش کشیدم....
...........................................
«لان شیچن بدن برادرش را به مقر ابر بازگرداند. برخی شاهدان میگفتند لان وانگجی موفق به پشت سر گذاشتن ازمون مصیبت شیطان قلب نشده و روحش متلاشی شده و برخی دیگر مرگ او را تایید نمیکردند. اما حضور وانگجی در کلاسهای اموزشی حزب لان چند ماه بعد از این واقعه، به تمام شایعات مرگ او خاتمه داد...»
ژان نفسی که حبس شده بود بیرون داد و با قلبی که به سرعت میتپید کتاب را ورق زد اما اینها اخرین کلمات کتاب بودند. لازم نبود زیاد باهوش باشد تا بفهمد چیزی در این بین درست نیست و اتفاقات بیشتری افتاده که در کتاب به انها اشاره نشده.
کتاب را به عصبانیت کنار انداخت. هیچ توضیحی راجع به شیطان قلب ییبو داده نشده بود اما حدس زدنش برای ژان کار سختی نبود. احتمال میداد ربطی به ووشیان داشته باشد اما تا زمانی که خود ییبو بیدار میشد نمیتوانست چیزی بفهمد چرا که همه این موضوع را مثل یک راز پنهان میکردند.
ترجیح داد به اتاق بازگردد و دنبال جلد دوم این کتاب یا دفتر خاطرات و چیزی مشابه ان بگردد وگرنه این افکار رهایش نمیکردند.
از مخفیگاهش خارج شد و سمت ساختمان حرکت کرد اما صدای قدمهایی را که از پشت سر با سرعت به او نزدیک میشدند وقتی شنید که دیگر فایدهای نداشت و داشت در یک کیسه پارچهای دست و پا میزد و دهان و چشمانش را میبستند.
در این مواقع این حالت بیش از چند دقیقه طول نمیکشید و در نهایت مهاجمان با خشم ییبو مواجه میشدند و لحظهای بعد در اغوش او احساس امنیت میکرد. اما حالا که ییبو خوابیده بود باید به چه کسی امید میبست؟
صدای اب میشنید، اب خیلی زیاد مثل رودخانهای خروشان یا یک ابشار. بعد کمرش با شدت به جسمی سخت برخورد کرد و روی زمین افتاد. فحشی داد که قابل فهم نبود. کیسه را که از سرش برداشتند، زیر نور ماه چهره پنگ، شاگرد قلدر حزب جین و نوچههایش نمایان شد. با اینکه در شرایط مناسبی نبود اما نفس راحتی کشید و خیالش از این بابت که زندگیاش در خطر نیست راحت شد. با این وجود مطمئنا این رفتار یک نوع انتقامجویی تلقی میشد.
ـ خب حالا که کسی نیست ازت دفاع کنه بذار ببینم زبونت چقدر درازه.
ـ مامممبپ پنبهپ...
ژان با دهانی که بسته بودند گفت و پنگ دهانبند را از صورت ژان جدا کرد: چی داشتی میگفتی؟
ژان اب دهانش که به پرز پارچه امیخته شده بود تف کرد: گفتم فاتحهات خوندهاس...
پنگ نیشخند زد: فکر کردی چون یه هیولا کشتی خیلی خفنی؟ همه میدونن تو یه تازهکاری... که البته فاجعه هم هستی.
ژان به اطرافش نگاه کرد. تا چشم کار میکرد درخت بود و مهتابی که از لابهلای شاخ و برگهایشان دزدکی داخل دویده بود.
پنگ دوباره گفت: میخوام ببینم ایندفه کی میاد نجاتت بده بچه سوسول..
بعد نوچههایش دستان ژان را از دو طرف گرفتند و او را بلند کردند و دنبال خودشان کشیدند.
صدای اب نزدیکتر از قبل شنیده میشد و هر چه جلوتر میرفتند، هوا سردتر میشد. با گذشتن از اخرین ردیف درختان به ابشاری که در کوهستانی که پشت مقر ابر قرار داشت رسیدند. با صدایی کرکننده، ابشار در نقطهای مانند یک پرتگاه بود که یک لغزش هم باعث پرت شدن در این ابهای نقرهای میشد.
نگاه ژان که به پایین پایش افتاد، بدنش شروع به سرد شدن کرد. ارتفاعات او را وحشتزده میکردند و حس میکرد تنها در یک لحظه تمام نیرویش تخلیه شده.
با صدایی که به سختی تلاش میکرد لرزشش را کنترل کند گفت: اینجا قراره چیکار کنیم؟
پنگ و نوچههایش همین حالا هم در حال امادهسازی چیزی بودند. طنابی به یک درخت تنومند پشت سرشان بستند و سر دیگرش را دور ژان چند دور پیچیده و گره زدند و ژان را در یک شیب تند به پرتگاه نزدیک کردند.
پنگ گفت: میخوایم یه بازی کنیم.
تپه کوتاهی از چوب درست کردند و با یک طلسم اتش روشن کردند؛ درست زیر طناب.
پنگ گفت: بازی اینجوریه که ما منتظر میمونیم ببینیم کسی تا قبل از سوختن طناب واسه نجاتت میاد یا نه...
بعد چانه ژان را گرفت و چشمان ریزش را به چشمان ژان دوخت: تکون بخوری دخلت اومده بچه سوسول...
ژان در نقطهای قرار داشت که تنها طناب او را روی زمین نگه داشته و در صورت پاره شدنش، چیزی با افتادن و خورد شدن تمام استخوانهایش فاصله نداشت. قانون بازی میگفت هر تکانی باعث میشود طناب زودتر اتش بگیرد و در طرفین هم با وجود نوچههای پنگ نمیتوانست تکان بخورد. دوباره پایین را نگاه کرد و چشمانش را بست. استرس تمام وجودش را گرفته بود و فکش از سرما به هم میخورد.
وقتی در ارتفاعات قرار میگرفت، جمله جکسون در سرش تکرار میشد «افسانهها میگن اون چیزی که در این زندگی بیشتر از همه ازش میترسی، دلیل مرگت در زندگی گذشته بوده.»
حالا که سرگذشت ووشیان را میدانست این افسانه بیش از قبل با عقلش جور در میامد. او یک بار با پرت کردن خودش به زندگیاش پایان داده بود. عادلانه نیست که دوباره با همان شیوه بمیرد....
.............................
خب؟؟؟؟؟😎
خبببببببب؟؟؟؟؟؟؟؟؟😎😎
نظرتون چیه؟ چه اتفاقی برای وانگجی افتاده؟؟؟؟ چطور نجات پیدا کرده؟؟؟؟😵💫😵💫
مشارکتتون کافی نباشه حلالتون نمیکنم.💀💀
منتظر سؤالات و حدسیاتتون هستمممممم.🫠
بوووووووس بازم ببخشید اگر دیر اپ شد. امیدوارم لذت برده باشید از این پارت.❤️🩹❤️🩹
فعلا بااااای بااااااااای🐦⬛💀🐦⬛