" BLACK Out " [Complete]

By RayPer_Fic

25.6K 3.6K 2.2K

•¬‌کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬‌ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬‌خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی... More

|| Season 1 • EP 1 ||
|| Season 1 • EP 2 ||
|| Season 1 • EP 3 ||
|| Season 1 • EP 4 ||
|| Season 1 • EP 6 ||
|| Season 1 • EP 7 ||
|| Season 1 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 1 ||
|| Season 2 • EP 2 ||
|| Season 2 • EP 3 ||
|| Season 2 • EP 4 ||
|| Season 2 • EP 5 ||
|| Season 1 • EP 5 ||
|| Season 2 • EP 6 ||
|| Season 2 • EP 7 ||
|| Season 2 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 9 ||
|| Season 2 • EP 10 ||
|| Season 2 • EP 11 ||
|| Season 2 • EP 12 ||
|| Season 3 • EP 1 ||
|| Season 3 • EP 2 ||
|| Season 3 • EP 3 ||
|| Season 3 • EP 4 ||
|| Season 3 • EP 5 ||
|| Season 3 • EP 6 ||
|| Season 3 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 1 ||
|| Season 4 • EP 2 ||
|| Season 4 • EP 3 ||
|| Season 4 • EP 4 ||
|| Season 4 • EP 5 ||
|| Season 4 • EP 6 ||
|| Season 4 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 8 ||
|| Season 4 • EP 9 ||
|| Season 5 • EP 1 ||
|| Season 5 • EP 2 ||
|| Season 5 • EP 3 ||
|| Season 5 • EP 4 ||
|| Season 5 • EP 5 ||
|| Season 5 • EP 6 ||
|| Season 6 • EP 1 ||
|| Season 6 • EP2 ||
|| Season 6 • EP3 ||
|| Final Season ||
||Thank you message to the readers||
||Thank you message to the readers||

|| Season 6 • EP4 ||

324 43 44
By RayPer_Fic

فصل ششم (بخش سوم : گوربابای این حمایت کردن)

دو روز بعد از اومدن بکهیون پیش چان، مارک به لندن برگشت.
هیچ وقت فکر نمیکرد اومدن مارک فقط یه نقشه از طرف خودش بود، اونم بدون اینکه چانیول خبر داشته باشه.
مارک درواقع اصلا قصد زندگی کردن پیش چانیول رو نداشت، اون فقط برای دیدن چان به کره اومد و وقتی متوجه جدایی چان و بک شد این فکر به سرش زد تا با داستان ساختگیش کاری کنه حسادت بکهیون اهرمی بشه تا این دو نفر بازهم پیش هم برگردن.
وقتی بکهیون توی بارون و با اون وضع به امارت چان اومد، فکر کرد نقشش گرفته و بک حالا که چان رو از دست رفته دیده متوجه علاقه ی زیادش به اون شده و بالاخره میتونه بدون هیچ پس زمینه ای حقیقت رو ببینه، حتی روحشم خبر نداشت چه دلیل بزرگی پشت اومدن بکهیون به امارت چانیول بود. هیچ وقت نمیتونست تصور کنه که چی به روز این دو نفر گذشته...
همه چیز براش عین خواب و خیال بود؛ نمیتونست باور کنه اینطوری همه مسائل دارن باهم جفت و جور میشن. چرا نمیتونست آروم بگیره؟ انگار ذهن مریضش به درد و غم عادت داشت.
الان دقیقا یک هفته از موندن بک همراه پم توی امارت چان میگذشت و توی تمام این شب ها، چانیول هربار که بکهیون بخواب میرفت بیدار میشد و دقیق نگاهش میکرد. انگار هنوز نیاز داشت واقعی بودن بکهیون کنارش رو هربار با چشم های خودش تایید کنه.
هردو گیج ازشرایط، اما خوشحال بودن. هردو با ترس های بزرگشون زندگی میکردن اما وجود هرکدوم برای اون یکی مایه آرامش بود.
چانیول خیال میکرد اگه هر شب و هر روز بوسه های دلتنگیشو تکرار کنه بازهم تمام حسرتی رو که توی این چند سال تحمل کردن جبران نمیشه. بکهیون باید تا آخر عمر پییشش میموند تا چان بتونه با تک تک سلول های بدنش وجود واقعی بک رو برای همیشه قبول کنه.
از طرفی، بکهیون با هربار نگاه کردن به چهره ی چان، حس یاس و ناامیدی به سمتش میومد و برای یه لحظه احساس میکرد لیاقت بودن کنار چان رو نداره. اینکه باورش شد کسی مثل چان قاتل خانوادشه دلیلی میشد تا احساس شرم سر تا پاشو بگیره و از خودش بدش بیاد.
بنظر میرسید هردوشون نیاز داشتن تا حرف های نگفته و ترس های پنهانشون رو باهم به اشتراک بزارن اما هر دو از این اتفاق واهمه داشتن.
یه بعد از ظهر قشنگ بود و نور خورشید از پنجره های بلند به دو مردی که با تنهایی خودشون خوشحال بودن می تاببید و این آرامشو خوشحالی رو پررنگ تر میکرد.
بکهیون پشت به چانیول نشسته بود و چان آروم موهای بک رو با حوله خشک میکرد. این یه حموم دو نفره بود که هر دو ازش لذت کامل برده بودن و بهتر بود این لحظات مثل یه راز شیرین آروم دم گوش های خودشون زمزمه بشه.
«ما باید یه عروسی فوق العاده برای پم اینجا بگیریم چانی»
بکهیون جوری شیرین و امیدوار حرف دلش رو زمزمه کرد که از نور تابیده به هردو شون هم درخشان و گرمتر بود.
چانیول لبخند زد:
«کی گفته پم قراره ازدواج کنه؟ ما قراره اینجا دونه دونه تولداش رو جشن بگیریم. جشن اولین فارغ التحصیلیش، اون قراره با خبر قبولیش توی بهترین دانشگاه دنیا مارو غافل گیر کنه. ما قراره از این به بعد توی این امارت فقط خوشبختیمون رو جشن بگیریم»
صدای خنده ی بک به گوش رسید انگار اون هم به اندازه چان میتونست دقیق و با جزئیات تمام این روزا رو تصور کنه. جوری که همین الانم مقابل چشماش نقش بسته بود.
«چان تو میدونی که این لحظه ها رویا نیست مگه نه؟»
هنوزم سرش پایین بود و چان آروم موهاشو خشک میکرد...
«بک گاهی منم نمیتونم باورش کنم، ته دلم خالی میشه و میترسم اگه همش فقط یه دروغ شیرین باشه ولی حتی اگه رویا باشه بیا جوری زندگیش کنیم که هیچ وقت بیدار نشیم»
بکهیون چرخید و به چشم های چان نگاه کرد. اون میتونست تمام احساس چانیول رو بدون اینکه کلامی بینشون رد و بدل بشه از چشماش بفهمه، واضح و روشن.
چان راست میگفت؛ هیچ چیز مهم نبود فقط باید همین رویا رو باهم زندگی میکردن.
خودش رو بالا کشید و دست هاش رو دور گردن چانیول حلقه کرد و صورتش رو به چان نزدیک کرد. جوری که نفس های گرم چان روی صورتش می خورد.
«تو که خسته نیستی؟»
بی اینکه چیزی بگه فقط لبخند زد و بکهیون رو بالا کشید تا روی پاهاش بشینه:
«خب... اگه اشتباه نکنم اونی که پرچم سفید و بالا آورد یه آقایی با چشم های موشی بود»
بکهیون شیرین خندید و بی اینکه به چان فرصت بده، بقیه کلمات مرد رو از روی لبهاش با بوسه دزدید و مجال گفته شدن بهشون نداد.
بوسه های بک مثل همیشه سفت و آتیشی بود؛ چیزی که چان هیچ وقت نمیتونست بی جواب بزاره و حالا مهم نبود اگه خورشید پایین میرفت و جای خودش رو به نور مهتاب میداد، همه دنیا به این دو مرد حق میدادن که حتی یک ثانیه از باهم بودنشون رو از دست ندن و حالا صدای بوسه، تنها چیزی بود که فضا رو مثل یه آرامگاه خصوصی برای هردو دنج میکرد.

*
*

نسیم خنک صبح آروم بین موهاش میپیچید و کیونگ خیره به مقابلش انگار توی دنیای دیگه ای شناور بود. یک هفته زمان برد تا بالاخره به خواسته ی کای برای انجامش جواب بده و حالا احساس میکرد توی جسم خودش نیست.
با اتفاقی که توی حمام برای کای افتاد؛ کیونگ بعد از باخبرکردن دکتر با تمام خدمه تماس گرفت و ازشون خواست به امارت برگردن.
دیگه میدونست وقتشه همه چیز به روال قبل برگرده، گفتن نداره که کوبو و گوگو از این خبر سراز پا نمیشناختن.
فردای اون روز، با همه خداحافظی کرد و برای انجام کار به دبی رفت. بهشون گفت دو هفته ای نمتونه برای دیدنشون بیاد چون باید جبران این یک هفته مرخصی بشه.
و برخلاف حرفش، این جدایی یک ماه طول کشید.
در تمام مدت نبود کیونگ، هربار که کای به گوشیش خیره میشد جنگ بین مغز و قلبش بالا میگرفت. زمانی که تا سرحد مرگ دلش برای کیونگ تنگ میشد هوس میکرد باهاش تماس بگیره اما دستاش نرسیده به گوشی، ترسیده پس میرفتن.
از طرفی کیونگ توی این یک ماه، تنها دوبار فرصت کرد با گوگو تماس بگیره و هربار که زبونش میگشت تا از حال کای باخبر بشه منصرف میشد.
احساس غریبی بود، انگار که بیشتر از خودش خجالت میکشید. با این حال گوگو به داد هر دو میرسید و جوری بحث رو سمت و سوی کای یا کیونگ میکشید که خیلی طبیعی جلوه کنه. این دو مردی که برای یک هفته تک و تنها زیر یه سقف بودن حالا دورادور از حال هم خبر میگرفتن.
یک ماه جدایی بالاخره سر اومد و کیونگ طبق قولی که به گوگو داد مستقیم به امارت برگشت.
شب، کای از کیونگ خواست تا برای خوردن قهوه به اتاقش بیاد و کیونگ قبول کرد.
بنظرش دیگه اونقدرا بودن با کای زیر یه سقف آزار دهنده نبود اما هنوزم مثل دخترای چشم و گوش بسته، موقع تنها شدن با کای هول برش میداشت.
اون شب وقتی بعد از یک ماه دوری واسه دیدن کای به اتاقش رفت، خواسته ای رو شنید که برای جواب دادنش یک هفته تمام زمان برد و حالا، هردو جایی بودن که کای پیشنهاد رفتنش رو داد...
مادرش، خواهرش و پدرش...
سه مزار کنارهم، تصویر غریبی بود که کیونگ احساس میکرد از قاب چشم های یه جسم عاریه بهش نگاه میکنه.
یه جور وابستگی از هم گسسته...
یه جور فروپاشی غیرقابل کنترل. انگار که زمان به عقب و دقیقا روز انفجار برگشته بود و حالا تک تک حرف هایی که قبل از اون اتفاق شوم به پدرش زد بی کم و کاست بخاطرش اومد:

*به سرم زد خانوادگی فیلم ببینیم؛ میایی بریم سینما؟*
*تو از دست من عصبانی هستی کیونگ؟*
*چرا جوری رفتار میکنی انگار من بدترین بابای دنیام؟*
*چرا؟ چون برخلاف مخالفت تو مسئولیت این پرونده رو قبول کردم؟ فکر نمیکنی واقعا این وسط نظر خودمم برای کارم مهم باشه؟*
*میخوای بگی حق ندارم خودم در باره ی حرفه ی کاریم تصمیم بگیرم؟*
*شما پدرین... یک پسر مجرد نیستین که هر تصمیمی بگیرین عواقبش فقط دامن خودتون رو بگیره. اگه یک قدم توی زندگیتون اشتباه بردارین همه ی ما تاوانش رو میدیم. فکر میکنین پدر بودن به اینه که شکم مارو سیر کنین و چیزی رو که میخوایم فراهم کنین؟ شاید، اما این همه چیز نیست... شما در قبال احساسات خانوادت مسئولیت خیلی بیشتری داری نمیتونی تنهایی درباره ی چیزایی که مارو هم تحت شعاع قرار میده فکر کنی...*

احساس کرد داره خفه میشه، تمام درد و رنجی رو که همه ی این سال ها توی قلبش دفن کرده بود مثل یه زخم چرکی سرباز کرد و بیرون میریخت. حال کسی رو داشت که انگار دارن ذره ذره روحش رو از بدنش بیرون میکشن. احساس قوی و مزخرفی که بیشتر از جسمش بود...
تا خواست به خودش بیاد، سرگشته به اطراف نگاه کرد و به سمت تک درختی که چند قدم دور تر از مزار بود دوید...
«کیونگ!»
کای شوکه رو به پسری که رنگش مثل میت سفید شده بود به زبون آورد.
اما کیونگ حتی خودشم نمیدونست دقیقا چه مرگیش شده پس تا به درخت رسید روی دو زانو نشست و بالا آورد.

کای متوجه حال خراب کیونگ شد و به سمتش راه افتاد، وقتی کنارش ایستاد اون هنوزم داشت بالا میاورد:
«کیونگ!»
«لطفا... میخوام از اینجا برم»
سرش رو خم کرد تا بازهم بالا بیاره. از اینکه توی این وضعیت کای کنارش ایستاده بود خجالت کشید اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.

کای نشست و با دست آروم به کمرش ضربه زد.
«متاسفم... فکر میکردم وقتش رسیده خانوادت رو ملاقات کنی»
سنگین به زبون آورد و کیونگ تنها سرش رو به نشونه ی مخالفت تکون داد.
چونه ی کیونگ رو توی دست گرفت و سرش رو به سمت خودش چرخوند. کیونگ خواست صورتش رو برگردونه چون دهنش کثیف بود اما کای محکم تر چسبید و دستمالی از جیبش بیرون کشید تا لبهای کیونگ رو پاک کنه.
«قرار نیست همیشه همه چیزو تنهایی به دوش بکشی»
خیره به کای چشم دوخت اما نگاه کای متمرکز کارش بود.
نسیم خنک باز وزیدن گرفت و وقتی به صورتش میخورد حالشو جا میاورد. از فرصت استفاده کردو نفس عمیقی کشید...
«حالت بهتره؟»
«میخوام از اینجا برم...»
بی اینکه از کیونگ چشم بگیره با کوبو تماس گرفت تا فورا با یه بطری آب اینجا بیاد و خبر بدن توی امارت حمام رو برای کیونگ آماده کنن. کیونگ احساس میکرد هربار درمقابل این نگاه های نافذ کای ضعیف تر میشد که حالا طبق عادت، سرش رو پایین انداخت و از میدون بیرون رفت:
«نمیخوام به امارت برگردم... منو ببر پیش اباسان»
مثل بچه ها به کای نگاه کرد و درست لحظه ای که زیر آوار احساسات مختلفش دفن میشد، اشک از گوشه ی چشمش پایین افتاد.
گندش بزنن؛ هیچ دوست نداشت مثل بچه هایی که دم به ساعت اشکشون دم مشکشونه بنظر برسه، ولی واقعا نمیدونست چه مرگیش شده. چرا احساس میکرد دیوار دفاعیش هر بار ذره ذره پایین میریزه.
دست بالا برد تا فورا اشکش رو پاک کنه که شصت کای آروم روی گونش نشست و رد اشک رو پاک کرد. نسیم می وزید و چتری های بلند کای رو روی صورتش به رقص آورده بود. بدون اینکه حواسش باشه، حالا هردو در سکوت فقط به هم نگاه میکردن.
با رسیدن کوبو بهش اشاره کرد به کیونگ کمک کنه و ازش خواست به مزار اباسان برن.
مزار اباسان خیلی از محل دفن خانوادش فاصله ای نداشت، درواقع کای اونها رو توی مقبره خانوادگی خودش دفن کرده بود. کمی آب خورد و حالا که پیاده به سمت مزار راه میرفتن، کم کم حالش جا اومد و سعی کرد به خودش و احساساتش بیشترمسلط بشه و کمتر مثل پسر بچه های ده ساله رفتارکنه.
با همه اینها اما امروز کاملا مطمئن شد هنوز زمان میخواد تا بتونه با خانوادش روبه رو بشه. اون حرفای زیادی برای گفتن بهشون داشت اما اول باید از شر احساسات سیاهش رها میشد.
با رسیدن به مزار اباسان، کوبو بازهم هردو رو تنها گذاشت.

*
*

چانیول با اوقات تلخی برخلاف میلیش سرش رو به نشونه ی منفی برگردوند.
بکهیون کمی سکوت کرد و اجازه داد چان بتونه با احساساتش آروم پیش بره اما اون انگار دیگه میلی به حرف زدن نداشت.
بکهیون از جا بلند شد و به طرفش رفت تا کنارش بشینه، صورت چانیول رو توی دست گرفت و به سمت خودش چرخوند.
«خواهش میکنم چان لطفا بهم اعتماد کن»
بازهم از بکهیون چشم گرفت؛ چون خوب میدونست اگه اینکارو نکنه درنهایت تسلیم میشه ودلش چنین چیزی رو نمیخواست.
«دلیلی واسه ملاقات وجود نداره بکهیون، عمیقا دوست دارم به این خواستم احترام بزاری. چون برای به زبون آوردن چنین جمله ای مغزم از درون منفجر میشه و نمیدونی چه عذابی رو تحمل می کنم»
«دقیقا برای همینه که میگم باید به دیدن سهون بریم *از شدت هیجان، بیشتر به چان نزدیک تر شد و سعی کرد نگاه فراری چان رو گیر بندازه* تو خودت هم خوب میدونی بدون اون دوستایی که برات از برادر نزدیک ترن ناقصی»
چان تلخندی زد و کلافه سرش رو میون دستاش گرفت.
«و من بدترین ضربه ها رو از برادرام خوردم. من خستم بکهیون دیگه توان نگه داشتن بندای پاره ای که هیچوقت به هم گره نمیخورن رو ندارم... تو از همه ماجرا خبر نداری»
آروم نفسش رو بیرون داد و سعی کرد هیجان کلامش رو کنترل کنه. سر چانیول رو بالا آورد و به سینش تکیه داد. چانیول تسلیم رفتار میکرد و بک خوب میدونست این مرده گنده درست مثل یه بچه نیاز به دلداری و نوازش داره.
«چان... خوب میدونم از روزی که اومدم تا به الان، ذهن تو مدام دنبال جوابی میگرده که به شدت فکرت و مشغول کرده. اینکه اون حقیقتی که من ازش حرف میزنم از کجا پیداش شده؟ یا اصلا دقیقا از چه حقیقتی دارم باهات حرف میزنم. میدونم که تو جلوی خودتو برای پرسیدنش میگیری اما این سوال هر لحظه ای که بهم نگاه میکنی باهاته»
چان کلافه خودش رو از بک جدا کرد و بی اینکه به چشماش نگاه کنه زمزمه کرد:
«درسته ولی حقیقتش دیگه برام مهم نیست چی باعث شده تو پیش من برگردی، همین که تو رو پیش خودم دارم برام کافیه، این حقیقت منه... وجود تو برای همیشه کنار من»
بکهیون برای یه لحظه نا امید از تلاش های بی ثمرش برای راضی کردن چان، غم به صداش نشست:
«ولی من میخوام همونطور که این اجازه بهم داده شد تا به حقی که داشتم برسم و بتونم حقیقت زندگی واقعیم و آدمهایی که عاشقشون هستم رو ببینم این اجازه رو به شما هم بدم، چون این حق شماست»
«که به چی برسی؟»
بااین جواب بک باز هم امیدش رو از دست نداد.

«چان... بهم اجازه بده این بار برخلاف همه این سالها، من اون کسی باشم که ازت مراقبت میکنه، بزار با اینکارم که شده حتی برای ذره ای خودم رو ببخشم»
انگار جواب داد چون درست با شنیدش، چان برخلاف ساعتی پیش نگران به چشم های بکهیون خیره شد وقتی گفت:
«بک... این چه حرفیه؟ تو گناهی نکردی که بخوای بابتش خودت رو ببخشی»
«این احساسیه که من دارم... پس ازت خواهش میکنم بهم توی این راه کمک کن. بزار این تناقض دردناک و درون خودم تمومش کنم. اجازه بده راحت نفس بکشم و میون عاشقانه هامون حس گناه منو توی خودش مچاله نکنه»
«بک...»
«خواهش میکنم...»
چان سکوت کرد و دیگه حرفی نزد. هم بخاطر اینکه سرش درد میکرد و هم دوست نداشت بهانه ای دست بک بده تا اون بخواد بازهم باهاش خودش رو سرزنش کنه.
از طرفی بک نمیدونست بالاخره موفق شد چانیول رو راضی کنه یا نه؛ حرفای نگفته تو دهنش از مغزش بیشتر گیج میزدن و اون انگار دیگه نمیدونست چطور میتونه چانیول رو به حرف بیاره، واسه همینم همپای اون بجای حرف سکوت رو انتخاب کرد.

*
*

کیونگ حالش خیلی بهتر شد، اون احساس خفه کننده ای که عین بختک دور گلوش چنگ انداخت حالا از بین رفته بود. کنار مزار اباسان نشست و سعی کرد تنها چشماشو ببنده و نفس عمیق بکشه. باد سبکی هربار آروم میون برگ درخت ها میپیچید و صدای دلنشینی به وجود میاورد. احساس کرد حالا میتونه به خودش و احساسش مسلط باشه و کمتر مثل بچه ها رفتار کنه...
«بهتر شدی؟»
صدای کای سکوت چند دقیقه ی پیش رو شکافت و واضح به گوش های کیونگ رسید.
«بهترم...»
دلش میخواست بابت اون اتفاق معذرت خواهی کنه اما تنها به همین جواب قانع شد. شایدم اصلا نمیدونست چطوری باید کلمات رو برای اون چیزی که توی فکرش میگذشت کنار هم میچید.
بازم سکوت بینشون حاکم شد اما هیچکدوم برای از بین بردنش تلاش نمیکردن تااینکه بعد از گذشت زمانی نسبتا طولانی، درست لحظه ای که کای باورش نمیشد دیگه حرفی بینشون زده بشه این کیونگ بود که سکوت رو شکست و مخاطب قرارش داد.
حرفی که زد چیزی مثل بقیه جمله های نصفه نیمه ای نبود که همیشه میگفت. از اون حرفا که کای احساس میکرد برای طولانی شدنش باید خودش دونه دونه کلمات رو از دهن کیونگ بیرون بکشه. این بار این پسر چیزی رو پرسید که شخصا به زندگی خصوصی کای ربط داشت و همین بی اندازه براش غافلگیر کننده بود.
«چرا؟... چرا هیچوقت نخواستی از اون جهنم نجاتش بدی؟»

برای یک لحظه احساس کرد شاید توهم زده. اینکه کیونگ خودش داوطلبانه از گذشتش چیزی بپرسه باعث میشد فکر کنه تا همینجا هم راه درازی اومده که ارزشش رو داشته.
«میترسیدم... نمیخواستم ترکم کنه...»
صدای کای سنگین و آروم به گوش رسید و حتی توی یک کلمه از حرفاش، نمیشد اون هیجانی رو که با شنیدن این سوال بهش دست داد رو احساس کرد.
«چرا؟... اگه اون میخواست تورو ترک کنه با یه هویت دروغی سعی نمیکرد سالها پیشت بمونه»
سریع بدون کوچکترین مکث به زبون آورد، انگار که از قبل حساب کرده بود قراره چی بشنوه.
«آره اولش خودمم هیمنطور فکر میکردم اما... وقتی اون عوضی مُرد و فکر کردم بالاخره میتونم به اباسان همه چیزو بگم ترس بجونم افتاد... ترس اینکه چرا با وجود مرگ اون عوضی اباسان خودش تلاش نمیکنه تا همه چیزو به من بگه؟ چرا هنوزم داره به این بازی ادامه میده؟ واسه همین میترسیدم، پام واسه گفتن حقیقت پیش نمیرفت. اصلا نمیتونستم درست و غلط خودمو تشخیص بدم. اون زمان همه چیز خیلی پیچیده شده بود و من توی مرداب اشتباهات خودم گرفتار شده بودم»
کیونگ برای یک لحظه با شنیدن این دلیل خلقش تنگ شد و فکر کرد کای فقط میخواد بهانه تراشی کنه. واسه همین بی اینکه متوجه باشه با اوقاتی تلخ به زبون آورد:
«چطور بهت میگفت؟! اونم وقتی این همه سال گذشته بود... برای یه لحظه خودت رو بزار جای اباسان، حتی یک درصدم نمیتونست احتمال بده تو از حقیقت چیزی بدونی چطور میتونست بیاد و پرده از رازی برداره که با فهمیدنش زندگیت و زیر و رو میکرد؟! شاید بهتر بود پیش خودت فکر میکردی اونم میترسید، میترسید با گفتن حقیقت به پسرش، تو رو برای همیشه از دست بده...»

«بسه کیونگ... تمومش کن»

احساس کلام کای باعث شد تا سرش رو برگردونه و از چیزی که دید جاخورد، چون حالا مرد مقابلش به پهنای صورت اشک میریخت. درست دیدن این لحظه بیادش آورد که بازهم مثل همیشه بی اینکه چیزی رو در نظر بگیره هرچی تو مغزش گذشت رو رُک و بی پرده به زبون آورد.
واسه همین میون جو بوجود اومده سرگردون شد. نمیدونست برگرده و وانمود کنه چیزی ندیده، یا تلاش کنه برای کاری که خودشم درست نمیدونست چیه معذرت بخواد...

«تو زودتر برو... میخوام تنها باشم»
بی اینکه به کیونگ نگاه کنه به زبون آورد. بازم لحنش تلخ و سنگین شد.
با این حرف بیشتر از قبل گیج شد و مطمئن بود بدجوری گند زده اما حتی یه کلمه هم از دهنش بیرون نیومد. احساس میکرد مثل یه لکه ی بی قواره برای این لحظه ها به حساب میاد و این بی دست و پایی بیشتر کلافش میکرد.
«من...»
«به کوبو میگم بیاد دنبالت... میتونی بری»
از مقابل کیونگ گذشت و پشت بهش به زبون آورد انگار اصلا صدای کیونگ رو نشنید.
میدونست دیگه بیشتر از این موندن جایز نیست، بازم حس سنگینی روی شونه هاش نشست و این احساس براش عجیب بود.
«قربان لطفا همراه من تشریف بیارین»
صدای کوبو شنیده شد که مخاطب قرارش داد و کیونگ با نگاهی خیره، گیج از کوبو رو گرفت و به مردی که پشت بهش درسکوت ایستاده بود خیره موند.
همه چیز انگار توی یه چشم بهم زدن اتفاق افتاد، تنها لحظه های آخر بالاخره یه کلمه از چله ی دهنش بیرون پرید و سکوت قبل از خداحافظی رو شکست.
«متاسفم...»
درسکوت همچنان پشت بهش ایستاده بود و کیونگ دیگه جرات بیشتر موندن رو به خودش نداد و مثل تو سری خورده ها دنبال کوبو راه افتاد.

*
*

یک ماه از زمانی که چانیول رو راضی کرد تا بالاخره به دیدن سهون برن گذشت و حالا چانیول مقابل پنجره مهمون خونه به فواره ی بزرگ وسط امارت خیره بود.
لوهان نگاهی به بکهیون انداخت و بنظر میرسید هردو تقریبا از استرس نزدیک بود پس بیفتن. نیم ساعت از زمانی که چان به امارت اومد و منتظر موند تا سهون به جمعشون اضافه بشه میگذشت و با گذشت هر ثانیه، یه روز از عمر بکهیون و لوهان کمتر میشد.
چانیول بدون حرفی آروم و شمرده نفس میکشید جوری که انگار صدای تیک تاک ساعت با هر دم و باز دمش هماهنگ بود و جز صدای سکوت، چیز دیگه ای به گوش نمیرسید. همه اینا باعث میشد تا بک نفهمه باید از این آرامش خوشحال باشه یا دلواپس؛ از طرفی چشمش واسه اومدن سهون به در خشک شد.
وقتی بالاخره درهای بزرگ باز شد و سهون اومد، تقریبا قلب بکهیون توی سینه پایین ریخت. برگشت تا بعد از مدت ها از دیدن سهون ابراز خوشحالی کنه که دیدن مرد مقابلش علتی شد تا سرجا مثل یخ وا بره.
خیلی تلاش کرد احساساتش توی چهره بروز نکنه اما خبر نداشت چقدر توی این کار موفق بود.
سهون به شکل عجیبی وزن از دست داده بود و رنگ پوستش به زردی میرفت. خبر داشت لوهان موفق شده الکل رو ازش دور کنه و سهون بیشتر از دو هفته میشد که پاک بود، اما این مرد انگار از نظر روحی کاملا داغون بود.
«بک... عزیزم خیلی وقت میشه ندیدمت خوشحالم اومدی»
صدای سهون بک رو از عالم هپروت بیرون کشید و به دنبالش تلاش کرد دست و پاشو جمع کنه و به خودش بیاد. هیچ دوست نداشت جوری رفتار کنه که نمکی روی زخم لوهان بشه چون میدونست این پسر همین الانشم دلش خونه. پس فورا به سمت سهون قدم تند کرد و بغلش کرد.
«منم خوشحالم سهون... خیلی دلم برات تنگ شده بود»
موهای بک رو بوسید اما چشماش رو مردی که مثل مجسمه مقابل پنجره ایستاده خیره موند.
بکهیون آروم از بغل سهون بیرون اومد و خط نگاه سهون باعث شد لبخند چند لحظه پیش روی صورتش بماسه و استرس باز به جونش افتاد.

«چی شده به امارت کسی که توی غم و درد تنها رهاش کردی برگشتی؟»
با این حرف، لوهان و بکهیون رسما از ترس قالب تهی کردن و رنگ از رخ جفتشون پرید.
لوهان پیش دستی کرد و خواست شرایطو طبیعی جلوه بده که هنوز کلمه اول به دوم نرسیده، چان بالاخره چرخید و مستقیم به سهون نگاه کرد.
هیچ کس جز خود چان اون لحظه مچاله شدن قلبش توی سینه رو با دیدن وضعیت سهون احساس نکرد. این کسی که مقابلش ایستاده هیچ شباهتی به مردی که میشناخت نداشت، سهون رسما نابود شده بود. میتونست با تمام وجودش درک کنه لوهان این مدت چه زجری رو تحمل کرده. این شرایط برای لوهان میتونه صد برابر شکننده ترو ویران کننده تر از بقیشون باشه.
«بخاطرش باید از بکهیون ممنون باشی»
صدای خشک و خش دارش فاصله ی بینشون رو طی کرد و مستقیم توی گوش های سهون فرو رفت.
«من از بکهیون بابت خیلی چیزا ممنونم، ولی نه توی این مورد... چون حتی بخاطر بک هم علاقه ای به دیدنت ندارم»
چشم های بکهیون از حدقه بیرون زد، اصلا نمیتونست باور کنه این دو مردی که حالا عین کارد و پنیر مقابل همدیگه ایستادن همون چانیول و سهونی باشن که مثل یین و یانگ همیشه به هم می چسبیدن.
بک احساس کرد الان از وحشت میزنه زیر گریه ولی با همه وجود نمیخواست عقب بکشه و لوهان رو توی این شرایط تنها بزاره.
«پسرا خواهش میکنم... لطفا!»
تا خواست لب رو لب برداره و کاری بکنه، صدای لوهان به اعتراض بلند شد.
بکهیون میتونست با تمام وجود حال لوهان رو درک کنه و با توجه به شرایط، احساس کرد شاید اشتباه میکرده که برای این دیدار تلاش کرده.

«چرا لوهان؟ برای چی؟ من ناخواسته دستم به خون یکی از برادرام آلوده شد، واسه اینکه میخواستم اون یکی برادرمو از درد و رنج نجات بدم. اما درنهایت اونی که مثل آشغال طرد شد من بودم...»
دیگه بکهیون مطمئن شد کنترل از دستشون خارج شده و هر لحظه ممکن بود این امارت زیر بار خشم این دو مرد خراب بشه.
«سهون... خواهش میکنم»
این بار لوهان به سمتش اومد و شونه های سهون رو توی دست گرفت و تقریبا به التماس خواهش کرد. اما انگار چشمای مرد مقابلش به چانیول دوخته شده بود که حتی التماس لوهان هم خط نگاهشو نشکست:
«چان... تو بیشترین ضربه رو به من زدی، من روز و شب زیر بار احساس گناه کشتن ییشینگ نابود شدم و تو تنها دست آویزم بودی واسه اینکه تا ته جهنم نرم. حاضر بودم هر روز به دست تو مجازات بشم... اما تو منو زیر پات له کردی»
دست های لوهان از شونه های سهون سر خورد و پایین افتاد، حتی ذره ای امکان نمیداد دلیل جدایی سهون از چان چیزی باشه که الان شنید. امکان نداشت باورکنه، از طرفی اما غمی که سهون بی پرده بیرون میریخت به قلب لوهان نشست و مثل بغضی به گلوش چنگ انداخت. سهون هیچوقت درباره ی اون روز باهاش هیچ حرفی نزد و حالا حرفای گفته نشده ای که بدون خوداری از زبون سهون شنیده میشد مثل بار صد کیلویی روی شونه هاش نشست.

بکهیون هنوزم مثل کسی که وسط جنگ ایستاده شوکه بود و حتی نمیتونست دست و پاشو ازهم تشخیص بده. با این حال این سکوت چان بیشتر از همیشه دلش رو خالی میکرد.

«حالا اومدی اینجا که چی رو ببینی؟! بهم میگی بخاطر بکهیون اینجا اومدی ولی امیدوار بودم هیچ وقت نبینمت، پس منت اومدنت رو سر من یا بک نزار... شبانه روز با خودم فکر کردم و گفتم آره خطای من جبران ناپذیر بود... اما ما خانواده بودیم... تو همیشه خودت رو مدیون مرگ شینگ مین میدونستی واسه همینم هیچ وقت جلوی دهن کجی های ییشینگ قد الم نمیکردی، تا اینکه اون بکهیون رو ازت گرفت؛ مگه بکهیون همه ی عشق تو نبود؟! پس چرا چشمتو روی همه چیز نبستی؟! این کارو نکردی چون ییشینگ برادرت بود درسته؟! چون ما قسم خوردیم برادر بمونیم... اما ییشینگ برادر منم بود... ولی تو منو مثل یه تفاله زیر پات له کردی... حالا اومدی که چیو ببینی؟!»
جمله ی آخرصدای نعره ای شد که کل سالن رو شکافت.
چان مجسمه ی بیروحی که فقط خیره به سهون نگاه میکرد، حالا قدم از جا برداشت و به سمت در خروجی راه افتاد...

«این من بودم که میخواستم دورهم جمع بشیم»
بکهیون حتی خودشم متوجه نشد کی دهن باز کرد که حالا صداش درست مثل سوت پایان، توجه همه رو به خودش جلب کرد و باعث شد تا چان سرجا بایسته. خودشم نفهمید چطوری انقدر بلند حرف زد ولی همینکه تونست توجه هارو به خودش جلب کنه کافی بود. نفسش رو توی سینه حبس کرد و هرچی حرف توی این سالها رو قلبش سنگینی میکرد رو بیرون ریخت.
«چون نمیخواستم بیشتر از این نابود شدنمون رو ببینم... من خواستم چون همه این بلاها سرمون اومد بخاطر اینکه ما همیشه بجای همدیگه فکر میکنیم درست مثل الان»
نمیخواست مکث کنه چون میدونست اینطوری کلمات احساس و قدرتشون رو از دست میدن، پس چشماشو بست و فقط ادامه داد:
«چان فکر میکنی من نفهمیدم دیدن سهون قلبت و تیکه پاره میکنه؟! فکر میکنی متوجه نشدم وقتی سهون رو از خودت روندی دیگه اون چانیول قبل نشدی؟! دیگه مثل قبل نشدی چون با رفتن سهون قسمتی از وجودت رفت...»
به سمت سهون چرخید و مخاطب قرارش داد:
«یا تو سهون... فکر میکنی برای چی به این روز افتادی؟! بخاطر اینکه با نبودن چان احساس ناقص بودن میکنی... ولی دقیقا مشکل همینجاست، ما همیشه دچار سوتفاهم میشیم چون حرف نمیزنیم و بجاش فقط تصمیم میگیرم؛ تصمیم برای همدیگه و بجای همدیگه... و توی تمام مدت تصور میکنیم داریم از همدیگه محافظت میکنیم. گور بابای این حمایت کردن، هیچ کدوم از ما نیازی به ناجی نداریم نه تا وقتی میتونیم باهم باشیم، نه تا وقتی به هم اعتماد داشته باشیم و بدونیم حق داریم از هرچیزی که به ما مربوط میشه باخبر باشیم. کی گفته تنها یه نفر باید بار همه رو به دوش بکشه تا بقیه راحت باشن؟! همین تفکر مزخرفه که گُه زده به تمام سال هایی که میتونستیم خوشبخت کنارهم باشیم... انقدر گنده شد که از دستمون در رفت و خیلی از آدمایی که عاشقشون بودیم دیگه نیستن... حالا چرا بازم دارین همین کارو میکنین؟! چرا میخواین برای بار هزارم یه اشتباهو دوباره تکرار کنین؟! نکنه عقلتونو از دست دادین؟! من خواستم دورهم جمع بشیم چون میخوام یک بار برای همیشه این بازی مسخره رو تموم کنم. من نمیخوام بارکش رازی بشم که حق همه شماست تا ازش باخبر بشین، نمیدونم کسی که بهم کمک کرد تا از خواب بیدار بشم دوست داره این اتفاق بیفته یا نه اما من اطمینان دارم این درست ترین راهه واسه اینکه یه عمر زندگی خودم با همین قایم موشک بازی ها به فاک رفت...»

به طرف چان قدم برداشت و بهش نزدیک شد تا یقه ی کتش رو توی مشت بگیره. حرم نفس های عصبی و سنگینش روی صورت مرد مقابلش نشست. بکهیون جوری کلمه به کلمه ی جمله هاش رو به زبون میاورد که آدم های توی اتاق حتی اگه میخواستن هم نمیتونستن بهش گوش ندن:
«امروز وقتشه بهت بگم من دقیقا چی میدونم، تا کجا میدونم و کی بهم همه چیزو گفت»
«بکهیون لطفا... اینجا چیزی برای برگشت نیست»
چان خسته اما با لحنی خشک به زبون آورد که نتیجش عصیان بیشتر احساسات بک شد.
«هست چان هست... چرا نمیخوای تلاش من و تک تک عزیزات رو برای از بین بردن این بدبختی که عین بختک افتاده به جون هممون رو ببینی؟! هنوزم فکر میکنی میتونی بهتر از من یا بقیه فکر کنی و تصمیم بگیری؟! قسم میخورم اگه هرکدومتون از این اتاق پاشو بیرون بزاره چشممو روی این خوشبختی که با زجر و بدبختی به دست آوردمش میبندم و برای همیشه گم و گور میشم چان»
مستقیم به چان نگاه کرد و این چشم ها انقدر وحشی و افسار گسیخته بودن که چان برای یه لحظه، با شنیدنش توی دلش خالی شد...
«اون روز وقتی به امارت تو اومدم تازه از چین به کره رسیده بودم، یه پرواز یه روزه به چین داشتم واسه فهمیدن حقیقتی که حقم بود.»
برای یک لحظه سکوت طوری توی اتاق حاکم شد، انگار سالهاست همه منتظر شنیدن حرفایی بودن که بک قرار بود بزنه.
«چون مدتی میشد نامه هایی از طرف خدمتکار ییشینگ دریاف میکردم که میخواست منو ببینه... بعد از روزها کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم به نامه ها اعتماد کنم و با کسی تماس گرفتم که میگفت خدمتکار ارشد ییشینگه...»
«بک؟»
چانیول مبهوت سوال کرد و بنظر میرسید خودشم از شنیدن صداش غافلگیر شد.
«درسته چان... برای همینم بنا به درخواستش به دیدنش رفتم و اون همه چیزو برای من تعریف کرد... همه چیزو. از حقیقت مرگ پدر مادرم گرفته تا حقیقت مرگ شینگ مین و تمام رازهای سر به مهری که باید توی همه این سالها ازش خبردار میشدم»
«ولی این امکان نداره...»
این بار صدای سهون بود که با چهره ای بهت زده بکهیون رو مخاطب قرار داد...
«درسته امکان نداره... بهت حق میدم چون درواقع کسی که حقیقت رو به من گفت ییشینگ بود نه خدمتکارش...»
«تو چی داری میگی؟!»
«نه لوهان نگران نباش من دیوونه نشدم *نگاهش رو توی چشمای سهون و بعد چان انداخت* درست شنیدین ییشینگ بود... در تمام مدت فکر میکردم باید با خدمتکارش ملاقات کنم، اما متوجه شدم کسی که قصد دیدن منو داشته ییشینگ بوده و همون روز بود که این حقیقت بهم ثابت شد ییشینگ زندس»
چان و سهون انگار اصلا توی قالب خودشون نبودن، دو جسم خالی و پوشالی که به نظر میرسید وظیفه دارن به بکهیون نگاه کنن...
«تو... تو... خدای من مطمئنی بک؟!»
بازهم لوهان بود و انگار واسه تکون دادن زبونش، کل نیروشو از دست داد...
«مطمئن هستم چون با چشمای خودم دیدمش، اون به شکل معجزه آسایی زنده مونده اما نمیخواست کسی از این ماجرا باخبر بشه. من اونو ملاقات کردم و درست بعد از شنیدن همه چیز، یه تصمیم گرفتم؛ اینکه همه ما نیاز داریم بی پرده همدیگه رو ملاقات کنیم و یک بار برای همیشه این نفرت لعنتی رو که ناخواسته گرفتارش شدیم رو از بین ببریم... ودقیقا واسه همینه که اینجام»
«اون... ییشینگ الان دقیقا کجاست؟!»
صدای چان به گوش رسید و بکهیون فورا پاسخ داد:
«عمارت یوننان»
اما قبل از اینکه جمله به آخر برسه، سهون مثل باد از اتاق بیرون زد. لوهان متعجب برای لحظه ای زمان میخواست تا بفهمه چه اتفاقی افتاده و بعد از کمی مکث، دنبال سهون راه افتاد. چانیول آهسته به بکهیون نزدیک شد و شونه هاش رو توی دست گرفت.
«تو... با چشم های خودت... با همین چشم های خودت یشینگ و دیدی؟!»
«آره چان آره... با همین دو تا چشم های خودم دیدمش... ییشینگ... اون... باید بگم دیگه مثل قبل نیست اما... با این وجود هنوز زندست و این یعنی معجزه»

*
*

قتی مستقیم از مزار به امارت برگشت، مثل کسی که با اردنگی بیرونش کرده باشن سرخورده و عصبی بود. درک نمیکرد واسه چی انقدر حالش گرفته! اما حتی روحش هم خبر نداشت که این احساس گنگ و نفهمش قراره تا شب بدترهم بشه.
هربار که تنها میشد تصویر چهره ی کای مقابل چشماش قد علم میکرد و به دنبالش اون لحن خشک و یخ کرده، مدام توی گوشش زنگ میزد.
تا جایی که تونست خودش رو غرق کار کرد تا گذر زمان و ورود افکار مزاحم به مغزش رو نفهمه اما حواسش گوش به زنگ اومدن کای، خبردار بود تا با کوچکترین صدایی از برگشتش مطلع بشه.
ساعت ها گذشت و همونطور که انتظار داشت، این حجم از کار به دادش رسید و نجاتش داد. وقتی سرش رو بالا آرود متوجه شد شب از نیمه گذشته. متعجب از جا بلند شد و به هوای خوردن قهوه یا شیر از اتاق بیرون زد.
وارد راهرو شد و علاوه بر چشماش، پاهاش هم سمت اتاق کای کشیده شدن و تا بخودش اومد، متوجه شد پشت دراتاق رئیس امارت آماده برای ورود ایستاده.
واسه یه لحظه از کارها و رفتار خودش شوکه شد. قبل از اینکه سعی کنه به خودش تشر بزنه، با صدای گوگو از جا پرید.
«رئیس اطلاع دادن امشب امارت تشریف نمیارن»
درحالی روی دوپا سمت گوگو چرخید که شک نداشت از تعجب دهنش نیمه بازه. فورا به خودش اومد و با دست چک کرد ببینه واقعا دهنش بازه که خدارو شکر فقط توهم زده بود.
«جدا؟! خب... دیشب یه سری نقشه از من برای مطالعه درخواست کرد و الان میخواستم برشون دارم»
گوگو مهربون لبخند زد و کیونگ از این که تونست داستانو انقدر تمیز جمع کنه به خودش افتخار کرد.
«کیونگ جان، کافی بود به من اطلاع بدی خودم میاوردمشون. اما من بعد از رفتن شما اتاق رئیس رو نظافت کردم ولی چیزی ندیدم»
مثل احمقا لبخند زد و آب دهنشو قورت داد:
«واقعا؟!... پس حتما برشون داشتم و الان یادم نیست، درواقع من اومده بودم قهوه یا شیر بخورم گفتم سر راه یه چکی بکنم»
نفسش رو بیرون داد و با خیال راحت مانع دوم هم پشت سر گذاشت.
«کیونگ جان، حالت خوبه؟!»
گوگو طوری سوال پرسید انگار واقعا حال کیونگ ناخوش به نظر میرسید. همین هم تعجب کیونگ رو به دنبال داشت.
«معلومه که خوبم! چرا باید بد باشم؟!»
«آخه توی اتاق خودت همه چیز هست کافیه اراده کنی...»
*تف چطور فراموش کرده بود؟*
گوگو راست میگفت، کیونگ توی اتاقش به اندازه یه کافه دم و دستگاه داشت. اما درست با یاد آوری خاطره، دیگه فکرش دنبال سوتی که داد نگشت و بجاش شبی که توی آشپزخونه دستش رو سوزوند با تمام جزییات به ذهنش راه پیدا کرد.
«کیونگ جان!... بنظرم بهتره استراحت کنی، تو امروز فقط کار کردی. حدس میزنم واقعا خسته باشی»
گوگو راست میگفت، بهتر بود استراحت کنه. چون فکر میکرد امروز به قدر کافی مغز و بدنش افسار پاره کردن که هرکاری دلشون بخواد میکنن...
*ولی چرا کای شب نمیومد... یعنی تا این حد به احساساتش ضربه زده بود؟!*
از ذهنش گذشت و حالا با شونه هایی سنگین تر به اتاقش برگشت.
بی اینکه خبرداشته باشه، انگار قرار بود این پسر عصبی پرخاشگر که از هر فرصتی استفاده میکرد تا زهرش رو به کای بریزه، تا صبح بیدار بمونه و ریز به ریز رفتارش رو مرور کنه تا بفهمه دقیقا کی کجا زیاده روی کرد که حالا نتیجش این شد.

.......................................

با صدای ضربه در، چشماشو از هم باز کرد و دید گوگو وارد اتاق شده. نمیدونست چون خوابالوده یا اینکه واقعا چهره ی گوگو اینطور ناراحت بنظر میرسید، ولی خیلی وقت نبرد تا جواب سوالش رو بگیره اونم وقتی دختر توی اتاق با گله به زبون آورد.
«خدارو شکر اینجایی کیونگ جان، فکر کردم بی خبر از ما رفتی. اتاق اباسان آخرین امیدم بود...»
هیچکس جز کیونگ خبر نداشت که شب قبل مغزش چطوری بی امون واسه هر چیزی آسمون ریسمون میبافید و دنبال علت میگشت. انقدر توی جاش غلط زد که تقریبا نیمی از شب گذت و حتی مغزش برای یه ثانیه هوس خوابیدن نکرد.
اعصابش از خودش بهم میریخت وقتی میدید تازگی ها چیزای بی اهمیت حالا براش رنگ گرفته.
پس وقتی دید از پس مغزش برنمیاد به اتاق اباسان پناه برد و راه حلش کاملا درست ازآب دراومد و به دادش رسید، چون کافی بود عطر مادرانه ی اباسان مثل یه بچه بغلش کنه تا بالاخره عمیق و راحت بخوابه.
«دخترِخوب، آخه من کی تاحالا بی خبر رفتم؟»
مطمئن به زبون آورد و سرجا نشست اما این پرسش، باعث شد تا گوگو که داشت پرده های اتاقو عقب میزد مثل مجسمه سرجا خشک بشه و بعد فورا طرف کیونگ برگرده.
«راستشو بخوای کیونگ جان! دیگه حسابش از دستم در رفته»
کیونگ خجالت زده سرش رو خاروند و بعد از تخت پایین اومد. درحالی که حالا مغزش نشخوار جدیدی پیدا کرد و میخواست بدونه کای بالاخره به امارت برگشته یا نه

.......................................

اون روز بعد از ظهر خبر رسید رئیس به چین رفته و به احتمال خیلی زیاد غیبتش یک هفته ای طول بکشه. راستش دیگه با این اتفاق برگی به تن کیونگ نموند که نیفتاده باشه، پس وقتی این خبر رو از دهن کوبو شنید حواسش نبود که مثل کودنا با دهنی نیمه باز و فنجون قهوه ای که میون زمین هوا معطل بود به چشمای مرد مقابلش زل زده.
«کیونگ جان! چیزی شده؟ قهوتو بخور»
جوری فنجون قهوه رو به لب هاش نزدیک کرد و به نوشیدن ادامه داد، که انگار نه انگار تا همین ثانیه ای پیش کسی که برق سه فاز از کلش پرید خودش بود. گوشاش حرف های کوبو رو میبلعید اما ذهنش دنبال افکار بازیگوشش این طرف اونطرف میپرید.
*یعنی بخاطر اتفاق دیروز پا شده رفته چین؟! مگه من چی گفتم؟! هرچی بود حقیقت بود و باید گفته میشد، این رفتار ها واقعا بچه گانست*
این حرف هارو فقط خودش میشنید اما حتی کیونگ هم نمیتونست حرصی که بعد از این جمله ها به دلش میفتاد رو احساس کنه.
«خب پس اینطور که پیداست این مدت حسابی کار روی سرت ریخته»
کاملا ریلکس به زبون آورد چون گذشته ی پرفراز و نشیبش خوب بهش یاد داده بود که به موقع چطور احساساتش رو مخفی کنه.

«آخ نگو که همین الانم کار سرم ریخته باید به همشون رسیدگی کنم»
کوبو جوری با غم به زبون آورد انگار به یه بچه گفته باشن بالاخره تعطیلات تابستون تموم شده و باید بره مدرسه، همینقدر دمق و به همون اندازه ناراحت.
«رئیس بعضی وقت ها کارایی میکنه که من به آدم بودنش شک میکنم. دیروز بعد از رفتن تو از مزار حالش خیلی گرفته بود، انقدر که بعد از رسوندن تو وقتی برگشتم جرات نکردم بهش نزدیک بشم. اما ساعت ها گذشت و رئیس مثل یه مجسمه بالای مزار ایستاده بود و تکون نمیخورد. کم کم دیگه ترس برم داشت، بالاخره به خودم جرات دادم و بهش نزدیک شدم. قبل از اینکه حرفی بزنم، تا متوجه حضورم شد گفت که میخواد تنها باشه و بهتره من برگردم امارت. ولی مگه میشد؟ درسته که زمینای اون اطراف همه تحت مالکیت رئیس بود و اون یه مقبره خانوادگی، اما چطور میتونستم تنهاش بزارم؟ حرفی نزدم و ترکش کردم، اما نیومدم امارت و تا خود شب همونجا توی ماشین موندم، ولی به نظر میرسید رئیس خیال برگشتن نداشت. کم کم صابون موندن تا صبح سر مزار و به دلم مالیدم که دیدم رئیس سراسیه به سمت ماشین میاد و قوتی سوار شد گفت باید بره چین»
کوبو جوری داستان تعریف میکرد انگار داره اتفاقات فصل جدید یه سریال جنایی معمایی رو به زبون میاره و کیونگ هم مثل یه طرفدار پروپا قرص بهش گوش میداد،؛ هرچند انگار جفتشون درک نمیکردن الان تو چه وضعیتی هستن. بعد از سکوت کوبو، کیونگ توی افکار خودش بود که صدای مرد مقابلش بازهم به گوش رسید:
«خب کیونگ جان، سعی میکنم شب زود بیام تا ببینمت»
گفت و از جا بلند شد.
«منم دلم میخواست ولی باید برگردم شرکت»
همین کافی بود تا قیافه ی کوبو از این هم داغون تر بشه.
«دروغ میگی؟ کی دوباره میبینمت؟»
«نمیدونم»
کوتاه جواب داد اما خلقش تنگ بود.
«اون موقع که میدونستی یه ماه یه ماه پیدات نمیشد وای به الان که نمیدونی... نکنه بری تا یه سال پیدات نشه؟!»
با ابروهایی گره کرده، انگشتش رو به تهدید مقابل کیونگ گرفت و چند بار تکون داد.
«کوبو بچه نشو»
خندید و بیشتر توی کاناپه فرو رفت، بی هوا از ذهنش گذشت:
*این یه بازیه جدیده دیگه نه؟! اصلا به درک، به من چه*
و به دنبالش ته مونده ی قهوه رو تا آخرین قطره سرکشید.

پایان بخش چهارم ...

Continue Reading

You'll Also Like

4.8K 785 15
چیزایی که میتونن لبخندو رو لبات بیارن.... ❤🏳️‍🌈
98.7K 8.2K 44
اون با زیباییه خیره کنندش همه رو اغوا کرده ... من که جون میدادم برای مست شدن توی قهوه چشمات ... ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ...
5.4K 1.2K 25
میدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr °°It hasn't...
14.8K 906 42
پـــــٰـایــــٰــان‌ یــــٰـافْـــــــتِـــــــهٓ دَرْ اِنْــــتِـــــظـــٰـارِ فَــــــصْــــلِ بَـــــعْــــــدّ ִֶָ 𓂃˖˳·˖ ִֶָ ⋆★⋆ ִֶָ˖·˳˖𓂃 ִֶ ب...