LinJie _ Yizhan _ امتداد

By Pd_bun

23.4K 5.6K 1.6K

Name : LinJie امتداد Couple Yizhan_ Verse Genre : slice of life _ Smut_ romance وانگ ییبو‌ نوزده سالش شده و... More

پارت 1
پارت 2
پارت 3
پارت 4
پارت 5
پارت 6
پارت 7
پارت 8
پارت 9
پارت 10
پارت 11
پارت 12
پارت 13
پارت 14
پارت 15
پارت 16
پارت 17
پارت 18
پارت 19
پارت 20
پارت 21
پارت 22
پارت 23
پارت 24
پارت 25
پارت 26
پارت 27
پارت 28
پارت 29
پارت 30
پارت 31
پارت 32 *
پارت 33 *
پارت 34
پارت 35
پارت 36 *
پارت 37
پارت 38
پارت 39
پارت 40
پارت 41
پارت 42
پارت 43
پارت 44 *
پارت 45
پارت 46 *
پارت 47
پارت 48
پارت 49
پارت 50
پارت 51
پارت 52 *
پارت 53 *
پارت 54
پارت 55
پارت 56
پارت 57
پارت 58
پارت 59
پارت 60
پارت 61
پارت 62
پارت 64
پارت 65
پارت 66
پارت 67
پارت 68
پارت 69
پارت 70
پارت 71 *
پارت 72
پارت 73
پارت 74
پارت 75
پارت 76 *
پارت 77
پارت 78
پارت 79
پارت 80 *
پارت 81 پایان
ساید استوری 1*
ساید استوری2
ساید استوری3
ساید استوری نهایی

پارت 63

226 58 11
By Pd_bun

مچ پسر را کشید.
_ییبو.
پسر چرخید و با چشمان سبزش نگاهی انداخت.
×ببخشید؟
_متاسفم اشتباه گرفتم.
پسر که فقط از پشت سر و در کت بیسبالی به معشوقش شباهت داشت سوار اتوبوس شد و جان حین مالیدن پیشانی ش در ایستگاه تقریبا خالی نشست.
خیابان های نیویورک از باران نم نم مرطوب بود. چند دقیقه همانجا ماند و به رفت و آمد مردم نگاه کرد. هنوز به دیدن چهره هایی غربی عادت نکرده بود. در چین قدبلند محسوب میشد و اینجا فقط مردی مانند بقیه به شمار میرفت.
با این تفاوت که بدنش حتی از بسیاری از زنان ظریف تر بود. یادش آمد روزی که برای خرید شلوار رفته بود فروشنده با خنده ای گفت سایز جان با دورکمر نوجوانان یکی ست.
جان با تعجب گفت سایزش سی وشش است و این برای نوجوانان نیست.
حقیقتی غیر قابل انکار بود. در این کشور احساس میکرد نحیف و لاغر است و اعتماد به نفسش رو به افول میرفت.

به ساعتش نگاه کرد ، تایم ناهار تمام شده بود.
به شرکت بازگشت و یکراست به اتاق رئیس رفت.
در زد و وارد شد. اقای رابرتز که موهایی مشکی و کم حجم داشت لبخندی زد.
×اقای شیائو. خوب شدی اومدی کارت داشتم.
جان مودبانه سلام کرد و جلوی میز او ایستاد. در دلش گفت همیشه رئیس ها با کارمندانشان کار دارند.
_حالتون خوبه رئیس؟
×ممنون. اینجا چطوره ؟ عادت کردی؟
_میشه گفت.. فایلای ادیت شده رو به چاپخونه تحویل دادم.
×از سخت کوشی شما آسیاییا خیلی خوشم میاد. عالیه .
_میخواستم یه درخواستی کنم.
×حتما بفرما.
جان نفس عمیقی کشید.
_میشه چهارروز بهم مرخصی بدین؟
اخمهای رئیسش در هم کشیده شد.
×انگار اشتباه شنیدم؟
_میدونم نمیتونم همچین درخواستی داشته باشم ولی مسئله مهمیه.
×اه اقای شیائو.. تعجب میکنم همچین حرفی رو از تو میشنوم. فکر میکردم به روند کار آشنا باشی. به وضوح تو قرارداد نوشتیم هر ماه دو روز مرخصی داری. و هنوز یک ماهم کار نکردی.
جان خیلی بهتر از رئیسش قرارداد را خوانده بود.
_لطفا.. باید به یه نفر سر بزنم. قول میدم تا تابستون درخواست مرخصی نکنم.
×متاسفم. نمیتونم اجازه بدم.
جان ساکت شد. از روزی که این شغل را پذیرفت میدانست راه سختی در پیش دارد. باید تا اخر ماه آینده برای چهارروز مرخصی صبر میکرد.
رابرتز دستی به کراوات آبی اداری ش کشید و پرسید.
×ازمون آیلتس دادی؟
_بله
×نتیجه؟
_شش و نیم.
×خوبه.. میتونیم به مترجمای چینی مون اضافه ت کنیم.
_...
×کم کم برای پاسپورت و شهروندی اقدام کن. داشتن پاس امریکا برات خیلی خوبه.
_چشم..
×هر کمکی بتونم میکنم.. راستی تا حالا لوگو طراحی کردی؟
جان همچون رباتی بی حس شد. معشوقش هزاران هزار کیلومتر آن طرفتر در وضعیت بدی قرار دارد و او باید اینجا چشمانش را با نور مانیتور کور کند.
_بله.
×برات جزئیاتی که مشتری میخواد میفرستم . عجله داره اگه سر وقت تحویلش بدی به حقوقت بیست و چهار ساعت اضافه کار میزنم.
_باشه.
قبل باز کردن دستگیره در دوباره پرسید.
_رئیس واقعا نمیشه بهم چند روز مرخصی بدید؟
رابرتز اهی کشید.
×اقای شیائو این حرفو پدرانه بهت میزنم . باید سعی کنی دلبستگیت به خونوادتو کم کنی.. اینجوری برای خودت سخت تر میگذره. به جاش با همکارات صمیمی شو و قبول کن مهاجرت کردی!

************************

دخترک از پشت سر به جان خورد.
_لورا جلوی چشمتو نگاه کن.
پیشانی ش را مالید و غر زد.
×خیلی سفت شدیا.. انقد وزنه نزن.
_الان رفتم رو هفتاد کیلو.
لورا موهای قهوه ای-بلوندش را عقب راند. ته چهره ای شبیه جی جی حدید داشت هرچند خودش انکار میکرد.
×تقریبا هم وزن خودت ؟ چاپستیک کوووچولو.
از پشت جان را بغل کرد و او غرید.
_انقد به من نچسب.
لورا کنارش ایستاد و پرسید.
×حالا اینارو برای کی میخری؟
چشمهای جان لحظه ای درخشید.
_برای ییبو.
بعد از خرید از فروشگاه بیرون آمدند. آفتاب گرم اواخر جولای روی پوست جان افتاد و بازوهای برهنه ش را نوازش کرد.
بعد از گذشت پنج ماه در نیویورک به شرایط عادت کرده بود. در شورلت لورا نشست و او به خریدها سرک کشید.
×بزار ببینم.. براش خوراکی و لباس و ادکلن خریدی. چه مرد خوبی.. کی میاد؟
جان روی صندلی بزرگ تکان خورد.
_امروز بهش زنگ میزنم. ترم تموم شده .. حتما میاد.
لورا باشه ای گفت.
دخترک موبلوند یکی از همکارانش بود که بعد از مسافرتی به واشنگتن باهم صمیمی شده بودند. درواقع بعد از آن سفر جان با بیشتر همکارانش صمیمی شد! طبع گرم امریکایی ها اجازه نمی داد او ساکت باشد و گوشه ای بنشیند. جان در آن مسافرت کاری با وجود ظاهر خوب و چهره معصومش محبوب دخترها شد و به دلیل ظرفیت بالای الکلش مورد توجه پسرها قرار گرفت.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و آن شیائوجان افسرده و ناسازگار عاشق محیط کارش شد، کم کم طعم زندگی برایش خوشایند آمد و همان آزادی معروف غربی را چشید.
با وجود پس اندازش میتوانست خانه ای اجاره کند ولی ترجیح می داد تا تایید نهایی اقامت دائم ، در همان اپارتمان شرکت بماند.
بعد از گذر از ترافیک ظهر یکشنبه به همراه لورا اطراف پل بروکلین نشستند و از غذاهای خیابانی همان اطراف خریدند.
این پل به شدت وایب وطنش را داشت یا حداقل جان اینطور احساس میکرد. وجود رطوبت بیشتر و خطوط پل ، جان را به یاد شانگهای می انداخت. یادش آمد چندبار به ییبو اصرار کرد به شانگهای بروند ولی او میگفت از آن شهر متنفر است.
همانطور که بی دلیل از درخت بید بدش می آمد.

دسترسی جان به وی چت و سایر برنامه های چینی بلاک شده بود و برنامه های پرکاربرد نظیر واتساپ و اینستاگرام هم آنجا قابل دسترسی نبودند. جدیدا یک برنامه ویدیو کنفرانس پیدا کرده بود که به قول دوستان جدیدش، دولت چین یادش رفته فیلتر کند! جان در این مدت حتی به سیاست هم علاقمند شد.
تا وقتی در کشورش بود فکر میکرد عادیست از پلتفرم هایی استفاده کند که خارجی ها در آن نیستند یا بسیار کم اند. فکر میکرد وجود آن همه دوربین مداربسته برای حفظ امنیت است.
ولی حالا در نیویورک میفهمید دولت فقط سعی در کنترل شهروندان داشته.
طرز فکر جان تغیر کرده بود و دلش نمیخواست هرگز به چین برگردد.

بعد از چند بار تماس چهره دلنشین ییبو در مانیتور ظاهر شد. موهایش را مثل همیشه با فرق کج یک طرف پیشانی ش ریخته بود.
جان برایش دست تکان داد.
_عزییزم حالت چطوره؟
ییبو لبخند کمرنگی زد.
+خوبم.. تو چی؟
_به جز اینکه دلم برات تنگ شده میشه گفت همه چیز خوبه. امتحاناتت تموم شد؟
+اره.. انگار یکم برنزه شدی.
_امروز رفته بودم پل بروکلین . هوا آفتابی بود.
دروغ بود. هفته گذشته با دوستانش شش روز مرخصی گرفتند و جان در سواحل لس انجلس برنزه شد. نمیخواست به او بگوید تا فکر کند همیشه در حال خوشگذرانی ست.
+اها.. ضد آفتاب بزن.
_باشه. ییبو؟
+بله
_میای اینجا؟
ییبو چندبار پلک زد. نفس عمیقی کشید.
+نمیتونم بیام.
تمام دلخوشی ماه های اخیر جان در یک آن فرو ریخت.
_چرا نمیتونی بیای؟ ویزاتو نگرفتی؟
+نه ربطی به پاس و ویزام نداره.. مامان بابام یه تور ژاپن رزرو کردن. میخوام باهاشون برم.
_چند روز؟
+یک ماه
_خب.. وقتی برگشتین بیا.. حتی دو سه روزم خوبه.
ییبو دست به سینه نشست و خنده ای عصبی کرد.
+برام سواله چرا تو نمیای؟ پنج شیش ماهه رفتی اگه ماهی یک روزم بهت مرخصی می دادن الان پنج روز میتونی بیای چین.
ییبو درست میگفت ولی جان تمام مرخصی هایش را استفاده کرده بود.
_من مرخصی ندارم..
ییبو نیشخندی زد.
+مثل اینکه خیلی بهت خوش میگذره. وزن گرفتی و حجیم شدی. مشخصه میری باشگاه.. چطوره؟ بهتر از اینجاست؟
جملات نیش دار ییبو زخمی بر قلبش زد.
+چرا جواب نمیدی؟ نگو چون سرما خوردی از مرخصیات استفاده کردی! تو خیلی کم سرما میخوری تازه آب و هوای نیویورک ملایم تر از اینجاست..
_منو ببخش.
از جلوی دوربین بلند شد و جان به جای خالی ش خیره ماند. کمی بعد او دوباره به جای قبلی ش بازگشت. موهای بهم ریخته ش نشان میداد آنها را چنگ زده است. چشمانش سرخ و پر از اشک شد. فریاد میزد.
+شیائو جان.. میدونی این مدت چی کشیدم؟ تو داشتی با دلارای هر ماهت خوش میگذروندی و من داشتم دیوونه میشدم.
مشتش را به میز کوبید.
+یک ماه کامل بیمارستان بستری بودم.. اصلا بهش فکر کردی چرا جواب پیاماتو نمیدادم؟ یا فکر کردی باهات قهر کردم چون یه بچه کوچولوم ؟
دستهای جان لرزید. تصور عذاب کشیدن دوست پسرش درد داشت با اینحال او هم کم شکنجه نشده بود. عصبانی شد و صدایش بالا رفت.
_من با دلار خوش میگذروندم؟ هاها .. منطقی باش ییبو. توام نمیدونی من تو کشوری که هنوزم تو خیابون و فروشگاه بخاطر لهجه و قیافه م مسخره میشم چی کشیدم! فکر کردی همه چی برای من آسون بوده؟
+کی ازت خواست بری ؟
اشک های ییبو روی گونه هایش رقصید. صدایش پایین آمد و لرزان گفت.
+جان.. خرگوش من.. برگرد . خواهش میکنم.. همه چیزو درست میکنیم. از بابام کمک میخوام ضامن میشه تا خونه و وام بگیریم.. بهم اعتماد کن و برگرد.. همه چیز پول نیست.. داریم بدون همدیگه می میریم.
جان میخواست دست دراز کند و ییبو را از مانیتور بیرون بکشد و محکم در اغوشش بفشارد. این فاصله کوفتی چیز کمی نبود و رشته های ارتباطشان را هرروز نازک تر کرده بود.
_من تصمیممو گرفتم.. برنمیگردم تو دیکتاتوری زندگی کنم.. آزادی که اینجا دارمو رها نمیکنم و برگردم به کشوری که حتی حق نداشتم پایان نامه مو بدون سانسور ارائه بدم. اونم عشق ساده ای که اسمشو گذاشتن عشق ممنوعه!

اشکهای ییبو بند آمد و هراسان سر جایش نشست.
+الان.. چی گفتی؟
دو طرف لپ تاپش را در دستانش فشرد و صورتش به وبکم نزدیک تر شد.
+یه بار دیگه بگو.
جان با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد.
_زودتر درستو تموم کن و بیا اینجا.
+شیائو جان.. بر.. برنمیگردی؟
_نه..
مردمک های ییبو عقب رفت . بدنش شل شد و از صندلی پایین افتاد. جان از جا پرید و صدایش زد.
_ییبوو
زنی در مانیتور دید که پشت سرهم نامش را صدا زد و پشت سر او هم اقای وانگ را تشخیص داد. لپ تاپ توسط خانم وانگ بسته و تماس قطع شد.
جان متحیر و ترسیده به صفحه خالی خیره ماند.
یکبار دیگر با تصمیمش به هردویشان آسیب زد.

کاش ممنوعه نبودی
آن وقت
آنقدر سیر در آغوش میکشیدمت
که یادم برود دوری
که یادم برود نیستی
تو نمیدانی اما فاصله میتواند
از هر مخدری کُشنده تر باشد

Continue Reading

You'll Also Like

130K 21K 60
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
55.6K 10.4K 43
داستان درمورد یه پسربچه ۱۴ ساله‌ است که به خاطر ناهنجاری های رفتاری مثل دزدی کردن تو مرکز بازپروری زندگی می کنه اما يک دفعه شیائو جان به عنوان قیم او...
33.7K 5.7K 21
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
110K 12.8K 48
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...