پارت 63

212 56 11
                                    

مچ پسر را کشید.
_ییبو.
پسر چرخید و با چشمان سبزش نگاهی انداخت.
×ببخشید؟
_متاسفم اشتباه گرفتم.
پسر که فقط از پشت سر و در کت بیسبالی به معشوقش شباهت داشت سوار اتوبوس شد و جان حین مالیدن پیشانی ش در ایستگاه تقریبا خالی نشست.
خیابان های نیویورک از باران نم نم مرطوب بود. چند دقیقه همانجا ماند و به رفت و آمد مردم نگاه کرد. هنوز به دیدن چهره هایی غربی عادت نکرده بود. در چین قدبلند محسوب میشد و اینجا فقط مردی مانند بقیه به شمار میرفت.
با این تفاوت که بدنش حتی از بسیاری از زنان ظریف تر بود. یادش آمد روزی که برای خرید شلوار رفته بود فروشنده با خنده ای گفت سایز جان با دورکمر نوجوانان یکی ست.
جان با تعجب گفت سایزش سی وشش است و این برای نوجوانان نیست.
حقیقتی غیر قابل انکار بود. در این کشور احساس میکرد نحیف و لاغر است و اعتماد به نفسش رو به افول میرفت.

به ساعتش نگاه کرد ، تایم ناهار تمام شده بود.
به شرکت بازگشت و یکراست به اتاق رئیس رفت.
در زد و وارد شد. اقای رابرتز که موهایی مشکی و کم حجم داشت لبخندی زد.
×اقای شیائو. خوب شدی اومدی کارت داشتم.
جان مودبانه سلام کرد و جلوی میز او ایستاد. در دلش گفت همیشه رئیس ها با کارمندانشان کار دارند.
_حالتون خوبه رئیس؟
×ممنون. اینجا چطوره ؟ عادت کردی؟
_میشه گفت.. فایلای ادیت شده رو به چاپخونه تحویل دادم.
×از سخت کوشی شما آسیاییا خیلی خوشم میاد. عالیه .
_میخواستم یه درخواستی کنم.
×حتما بفرما.
جان نفس عمیقی کشید.
_میشه چهارروز بهم مرخصی بدین؟
اخمهای رئیسش در هم کشیده شد.
×انگار اشتباه شنیدم؟
_میدونم نمیتونم همچین درخواستی داشته باشم ولی مسئله مهمیه.
×اه اقای شیائو.. تعجب میکنم همچین حرفی رو از تو میشنوم. فکر میکردم به روند کار آشنا باشی. به وضوح تو قرارداد نوشتیم هر ماه دو روز مرخصی داری. و هنوز یک ماهم کار نکردی.
جان خیلی بهتر از رئیسش قرارداد را خوانده بود.
_لطفا.. باید به یه نفر سر بزنم. قول میدم تا تابستون درخواست مرخصی نکنم.
×متاسفم. نمیتونم اجازه بدم.
جان ساکت شد. از روزی که این شغل را پذیرفت میدانست راه سختی در پیش دارد. باید تا اخر ماه آینده برای چهارروز مرخصی صبر میکرد.
رابرتز دستی به کراوات آبی اداری ش کشید و پرسید.
×ازمون آیلتس دادی؟
_بله
×نتیجه؟
_شش و نیم.
×خوبه.. میتونیم به مترجمای چینی مون اضافه ت کنیم.
_...
×کم کم برای پاسپورت و شهروندی اقدام کن. داشتن پاس امریکا برات خیلی خوبه.
_چشم..
×هر کمکی بتونم میکنم.. راستی تا حالا لوگو طراحی کردی؟
جان همچون رباتی بی حس شد. معشوقش هزاران هزار کیلومتر آن طرفتر در وضعیت بدی قرار دارد و او باید اینجا چشمانش را با نور مانیتور کور کند.
_بله.
×برات جزئیاتی که مشتری میخواد میفرستم . عجله داره اگه سر وقت تحویلش بدی به حقوقت بیست و چهار ساعت اضافه کار میزنم.
_باشه.
قبل باز کردن دستگیره در دوباره پرسید.
_رئیس واقعا نمیشه بهم چند روز مرخصی بدید؟
رابرتز اهی کشید.
×اقای شیائو این حرفو پدرانه بهت میزنم . باید سعی کنی دلبستگیت به خونوادتو کم کنی.. اینجوری برای خودت سخت تر میگذره. به جاش با همکارات صمیمی شو و قبول کن مهاجرت کردی!

LinJie _ Yizhan _ امتدادOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz