پارت 75

245 58 5
                                    

_شاید تو چین خوشگل بنظر بیام ولی تو امریکا یه مرد لاغرمردنی شرقیم.
+دیگه نرو اونجا! اونا لیاقت دیدن تو رو ندارن!
ییبو گفت و از جایش بلند شد. بی هدف در اپارتمان دور زد و به اتاقها سرک کشید. برگشت و پاهایش را دو طرف جان گذاشت و روی ران هایش نشست.
در حالیکه با چشمانش کمی خمار به تک تک اعضای صورت جان نگاه میکرد اسمش را به زبان اورد.
+جان.
_بله
+چشماتو عمل کردی؟
اخمی بین ابروان او دوید.
_کی بهت گفته؟
+خودم فهمیدم... چون عینک نمیزنی.
اخم جان به سرعت از بین رفت و دستانش را روی کمر ییبو گذاشت.
_هم یه عمل کوچیک داشتم هم لیزیک کردم.. چقد لباست نرمه.. هاها خوشم اومد.
+عملت سخت بود؟
جان در حال فشردن و مالیدن پارچه نرم و پشمی بین دستانش بود.
_یه جورایی.
+چرا تعریف نمیکنی دقیقا اونجا برات چه اتفاقاتی افتاده؟
_دونستنش چیزیو حل نمیکنه.
ییبو با جدیت به جان خیره ماند و موضعش عوض شد. در مستی با شجاعت بیشتری حرف میزد.
+ولی تو باید حداقل یه بار بهم سر میزدی.
_معذرت میخوام.
+سه سال حتی یه سفر کوچیک نیومدی.
_متاسفم.
+منو فراموش کرده بودی و میرفتی خوش گذرونی..
_فراموشت نکردم.
+انقد مریض بودم که مامان بابام یک ماه تور ژاپن گرفتن تا حالم بهتر شه ولی با تو حرف زدم و بیهوش شدم . اون تابستون کلا تو اتاقم بودم.. بعدش رفتم دانشگاه.. نمیدونم چجوری گذشت.. نمراتم خیلی پایین بود. ضعیف و لاغر شدم حتی نمیتونستم غذا بخورم.
_ببخشید.
+با معذرت خواهی چیزی درست نمیشه.
_برات جبران میکنم. میزاری؟
+چجوری؟
ییبو دیگر تحمل گرما و مورمور شدن را نداشت . پایین لباسش را گرفت و با یک حرکت بافتش را دراورد. از شر خارش ها خلاص شد. نگاه جان روی بدن بلورینش چرخید.
ییبو نیشخندی زد.
+چیه؟ میخوای بهم دست بزنی؟
دست جان را گرفت و روی سینه ش گذاشت.
+قبلنم اینکارو کردی.
دست جان بالاتر رفت و پلاک استخوان را در دستش گرفت.
_ییبو این..
سه سال از زمانی که این گردنبند را به گردن انداخت و دیگر درنیاورد میگذرد. ییبو میتوانست از خانه ی مشترکشان بگریزد ، میتوانست هر روز بگوید از شیائوجان متنفر است ولی همیشه یادگاری از او همراهش داشت.
سر جان برای نگاه کردنش بالا امد.
_پیداش کردی؟ فکر کردم دوسش نداری.
ییبو از روی پاهایش بلند شد و پشت به او ایستاد. بی دلیل خجالت کشید. به خودش لعنت فرستاد که انقدر الکل نوشیده که ذهنش از کار افتاده است.
+نمیتونم رانندگی کنم. شبو اینجا می مونم.
_یعنی روی کاناپه میخوابی؟
ییبو به سمتش برگشت. جان بنظر جدی بود!
+نمیزاری روی تخت بخوابم؟
_نه..
جان روبرویش ایستاد.
_درباره ی سوالم فکر کردی؟
ییبو با گیجی پرسید.
+کدوم سوال؟
_اینکه دوسم داری و بهم اعتماد میکنی یا نه؟
ییبو چندبار پلک زد بعد خندید.
+اها اره .. چیزه.. تصمیمو گرفتم. بیا سکس پارتنر هم بشیم. نسبت به هم مسئولیتی نداشته باشیم و هر از گاهی همو ببینیم.
جان ناباورانه نیشخندی زد.
_مستی مگه نه؟
+یکم مستم ولی میفهمم چی میگم.
_ واقعا بعد دو هفته فکر کردن به این نتیجه رسیدی؟
+مثلا اگه بهت اعتماد کنم تو در ازاش چی بهم میدی؟ برمیگردی چین؟ حتما میدونی من از اینجا نمیرم. میخوای برگردی؟
_شاید.
ییبو اخم کرد.
+چند وقت می مونی؟ تا وقتی دلتو بزنه یا پولات تموم شه؟
تقریبا فریاد زد.
+اگه باز بری و تنها بمونم چی؟
یقه ی جان را گرفت و دنبال خودش کشید. نزدیک در اتاق او را به دیوار چسباند و محکم لبهایش را بوسید. بدون اینکه اجازه دهد او حرکتی بکند سرش را کج کرد و زبانش در دهان او برد. دست جان دور کمر برهنه ش حلقه شد و جواب بوسه هایش را با دلتنگی داد.
سرش را عقب برد.
_دیگه تنهات نمیزارم.
چشمان سرخ ییبو باز شد و به گوینده ی این جمله نگاهی انداخت.
+خیلی دلم میخواد حرفتو باور کنم ولی نمیتونم.
جان را به سوی اتاق هل داد و در تخت که نزدیک ورودی بود پرتش کرد. اتاق تاریک با نور وارد شده از لای در نیمه باز ، اندکی روشن میشد.
ییبو روی تخت امد و جان کمرش را گرفت و او را خواباند. مچ دستهایش را کنار سرش چسباند و زانویش را روی پاهایش گذاشت. ییبو زیرش قفل شده بود .
جان ملتمسانه گفت.
_فقط بهم بگو هنوز عاشقمی.. چرا نمیگی؟ اعترافش انقد سخته؟
ییبو فریاد زد.
+اره سخته چون میترسم دوباره بهت وابسته شم. چون میترسم همه چیزم  بشی و بعد ولم کنی. تا حالا دوبار با تصمیماتت به هردوتامون ضربه زدی.. چجوری قول میدی دیگه اینکارو نکنی؟

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now