WANGXIAO

由 song-of-dark-cloud

38.9K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... 更多

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 41: The Untamed (1)

398 100 276
由 song-of-dark-cloud

سلام قشنگاااای من خوبین؟؟؟🥰🍓🥰🍓
میدونم از بازگشتم ناامید شدین ولی بدانید و اگاه باشید که مایا شاید کُند و بدقول باشه ولی همیشه کامبک میده🫠🫠
پارتای سختی رو در دست نوشتن دارم که شما شاید متوجه نشین ولی دهن من داره سرویس میشه واسه نوشتن هر کلمه‌اش😭🥲 (حالا انگار بربادرفته داره مینویسه دختره خل و چل از خود راضی🤨🙄😑🪿)

نمیخواستم با مود بد آپ کنم ولی خیلی تو مود مزخرفی هستم پس بهتره سر به سرم نذارید تا نزدم یکیو بکشم هم شمارو پشیمون کنم هم خودمو.😊😊

به هر حال شما ازتون نه لایکی در میاد نه کامنتی😒💀(به جز عشقولیای خودم که میدونم تا اینجا همش حمایت کردن🍓) ولی خدایی راضی نیستم بخونید و لایک نکنید و کامنت نذارید خب ادم دلشو به یه چیزی باید خوش کنه که پارت اپ کنه وگرنه میرم رمانامو واسه خودم مینویسم و بعدم فقط مهشیدو مجبور میکنم بخونه😅🤣😄

راستی بچه‌ها پیج اینستامونو دنبال کنید تا از بهترین فیکای در حال نوشته شدن و یا کامل شده که معرفی میکنیم اطلاع پیدا کنید:
Yizhan_fanfic_intro

این هم کانال تلگراممون:
@yizhan_irf

ولی جدی روتون زیاد شده یه مدته تهدید نکردم لایکا نصف شدههههه نصففففففففف (با حالت داد بخونید اینو😠)

بگذریم تهدیدامو جدی بگیرید عزیزان😊💀😊

عکس این پارتو دیدین؟؟؟؟ خیلیییی خوشگله عاشقش شدم اخهههه🍓🍓🍓🍓🍓

برید که قرار دِقِتون بدم😅😅😅

بپرید بخونییییییید🐕🐕
........................................................

🍓اهنگ پیشنهادی این پارت: ووجی بی‌کلام🍓

هر جا که هرج و مرجی بود‍‍‍‍‍، لان وانگجی همان‌جا بود. اخبار مردگان متحرک را که در جنوب می‌شنید سوار بر بیچن به آن سمت پرواز می‌کرد، هیولاهای ابی را که امان ماهیگیران را بریده بودند نابود می‌کرد و با جن‌های جنگلی می‌جنگید. راه‌ها امن شده بودند و مردم در ارامش به زندگی خود ادامه میدادند اما لان وانگجی پر‌آوازه، تمام این سال‌ها را دور از خانه و با بی‌قراری به این‌سو و آن‌سوی دنیا پرواز می‌کرد و به دنبال نشانی یک آشنای قدیمی می‌گشت. در کنار سواحل و در اعماق غارها، او زیتر می‌نواخت و تنها یک سوال می‌پرسید «وی‌یینگ.. تو کجایی؟» ...هرچند که هرگز پاسخی دریافت نمی‌کرد و با قلبی شکسته به مسیرش ادامه میداد.

ـنمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم ارباب جوان.
پیرمرد دست ازادم را میان دستان پیر و پینه‌بسته خودش جای داد و به خاطر رها‌کردنشان از موجود پلیدی که نیمه‌شب‌ها پرسه‌زنان به دنبال طعمه جدید می‌گشت قدردانی کرد.

همسری که صورت کوچکش با خطوط عمیق روی پیشانی و دور لب‌هایش پوشیده شده، جعبه‌ای بافته‌شده از حصیر و پیچیده شده در یک تکه پارچه تمیز، مقابلم گرفت: این چیز زیادی نیست ولی تنها چیزیه که داریم.

بقچه را گرفتم. اهالی روستا که برای بدرقه‌ام جمع شده بودند تعظیم کردند و من هم به دنبال ان سرم را محترمانه پایین اوردم. هیولا که با خوردن قلب ساکنان ان روستا باعث ایجاد وحشت شده بود، یکی از فرزندان پیرمرد را از او گرفت و زمانی که داشت تنها پسرش را از دست می‌داد، از مرگ نجاتش دادم. به اصرار ان‌ها دو روز در یکی از خانه‌های کاه‌گلی ماندم و به اندازه کافی استراحت کردم. دیگر وقتش رسیده بود بعد از سفر طولانی‌ام سری به خانه بزنم.
زمستان هنوز به سر نیامده بود ولی ان روز خورشید گرم‌تر از هر زمان دیگری می‌تابید اگرچه هنوز زمان زیادی مانده بود تا برف‌ها را روانه رودخانه‌ها کند. در سایه درختان کاج، جایی که برف‌ها در امنیت یخ زده بودند راه می‌رفتم. برف مرا به یاد مادرم و خاطرات اندکم با او می‌انداخت. وقتی اولین برف سال می‌بارید به سمت اقامتگاه مادرم می‌دویدم و از او درخواست می‌کردم با هم برف‌بازی کنیم؛ ارزویی که حسرتش برای همیشه بر دل لان وانگجی کوچک ماند چرا که او نمی‌توانست جینگشی را ترک کند. در عوض با هم پشت پنجره، در حالی که دانه‌های سرد برف روی نوک انگشتانمان گرم می‌شدند به تماشا می‌نشستیم و مادرم قصه‌‌ی سنجاب‌هایی که به خواب زمستانی می‌رفتند و با شروع بهار دوباره بیدار می‌شدند تعریف می‌کرد. (این قرار بود خرگوش باشه ولی طی یک اکتشاف شوکه کننده متوجه شدم خرگوشا خواب زمستونی نمیرن و تا نیم ساعت بدنم کرخت شده بود... ارزومندم شما هم مثل من نمیدونستید و من بیچاره تنهایی شوکه نشده باشم.) اولین سالی که مادرم دیگر با من برف‌ها را تماشا نکرد، ساعت‌ها پشت در اتاقش در انتظار ماندم و باور داشتم این در مثل همیشه به رویم گشوده خواهد شد و مرا در اغوش گرمش خواهد گرفت. اتفاقی که هیچوقت تکرار نشد.

با هر قدم پاهایم تا مچ درون برف فرو می‌رفت و صدایی که می‌شنیدم من را یاد اخرین باری انداخت که دانه‌های درشت انگور زیر دندان‌هایم قرچ قروچ می‌کردند. فکر کردن به طعم ترش و شیرینش گرسنگی‌ام را تحریک می‌کرد. از اخرین زمانی که به خانه سر زده بودم، بیش از ۱۰ ماه می‌گذشت. برادرم تولد ۲۵۰ سالگی‌ام را با غذاهای مورد علاقه‌ام تبریک گفت ولی شوق زیادی برای ان نداشتم. این اعداد فقط به یادم می‌اوردند که چه زمان طولانی‌ای را در تنهایی سپری کرده بودم و چقدر بر دل‌تنگی‌ام افزوده شده. مرگ و تولدهای زیادی را دیدم و بسیاری از ادم‌هایی که می‌شناختم دیگر وجود نداشتند؛ این اصلی‌ترین دلیلم برای ترک گوسو بود. با اینکه ارامش‌اش را دوست داشتم، اما این اواخر سکوتش بیش از حد ازارم می‌داد و در خانه‌ام احساس غریبگی می‌کردم.

با کمی تغییر جهت خودم را کنار رودخانه‌ای که در ان اطراف بود رساندم. برف‌های روی تکه سنگی را که همان اطراف بود کنار زدم و نشستم. دستی به اب زدم. منجمد‌کننده بود. بقچه‌ای که پیرزن برایم پیچیده بود باز کردم. داخل ظرف حصیری سه کوفته برنجی و دو نارنگی بود. به طور قطع نارنگی‌ها ارزشمند‌ترین داراییشان بودند اما ان‌ها را برای قدردانی به من دادند. یکی را پوست کندم و همانطور که پرپرشان می‌کردم، به کاروانی که تازه رسیده بودند نگاه می‌کردم. کاروان بزرگی نبود و تنها متشکل از چند خانواده کوچک با فرزندانشان و الاغ‌هایی که زین‌های زنگوله‌دار و روی ان، بار بر پشت داشتند. کنار رودخانه ایستادند، مشک‌هایشان را از اب پر کردند و چادرهایشان را برپا. شاید می‌خواستند شب را اینجا سپری کنند. کودکان اما در دنیای خودشان بودند؛ شمشیرهای چوبی به دست، مشغول بازی شدند و مقابل یک‌دیگر مبارزه می‌کردند. یکی از ان‌ها که قدی بلندتر داشت و به نظر بزرگ‌تر می‌امد به پسر بچه دیگری حمله می‌کرد و پسر‌بچه‌ای که داشت شکست می‌خورد، سمت من که نارنگی‌ام را تمام کرده بودم و فقط تماشاچی بودم دوید و پشتم پنهان شد. بچه بوی تند عرق می‌داد و انگشتان گلی‌اش روی شانه‌ام ردی مثل پنجه‌های یک خرس کوچک بر جای گذاشتند. پسر بزرگ‌تر که سوار بر اسب خیالی‌اش بالا و پایین می‌پرید و ان را شلاق میزد تا سریع‌تر حرکت کند، گفت: ای نادون... اگر میخوای هانگوانگجون باشی نباید فرار کنی. باید جلوی همه وایستی و بجنگی.

بعد فریاد زد: اون ارباب نور درخشان نیست.. یه شیطانه. بگیریدشششش....

و پشت فرمان او بچه‌های دیگر یک فریاد حمله سر دادند و سمت ما دویدند ولی بلند شدم و پسر را پشت خودم پنهان کردم. پسر بزرگتری که به نظر می‌امد دارد ان‌ها را رهبری می‌کند و فرمان می دهد حالا در مقابل من که از بالا به او می‌نگریستم، احساس کوچکی می‌کرد و با دیدن چهره جدی‌ام صدایش را پایین اورد: شما کی هستین؟

بچه دیگری نیشگونی از ان پسر گرفت: شمشیرشو نمی‌بینی؟ اون باید یه تهذیبگر باشه احمق.

چشمان بچه برقی زد و گفت: واقعا؟ شما تهذیبگرین؟
پاسخ دادم: اوم.

بچه‌ها با هیجان نگاهم می‌کردند. انعکاس چهره‌ام را درون چشمان سیاه درشتشان که برق میزد می‌دیدم.

یکی پرسید: شمشیرتون پرواز میکنه؟

دیگری گفت: شما از کدوم حزبین؟

ولی سوالاتشان را بی‌پاسخ رها کردم و سمت پسری که پشتم مخفی کرده بودم برگشتم: تو چرا فرار می‌کنی؟

بچه که به نظر پنج یا شش سال بیشتر نداشت، زیرچشمی نگاهم می‌کرد و زبانش در حین تلفظ حرف «ش» می‌گرفت: خب... اونا همممممم مش...شش...ش به من حمله میکنن.

نگاهم را سمت بچه‌ای که رهبری را بر‌عهده داشت چرخاندم و او بی‌معطلی گفت: اخه اون میخواد ارباب نور درخشان باشه.
مانند یک قاضی میان ان‌ها ایستاده و به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. پرسیدم: چرا میخوای لان وانگجی باشی؟

پسر با ذوق پاسخ داد: اخه اون از همممممه قوی‌تره.

رهبر کوچک بلافاصله گفت: اگر اون لان وانگجی باشه ما میشیم حزب ون پس باید بهش حمله کنیم.

با تعجب گفتم: همتون با هم؟

و وانگجی کوچک تقلبی گفت: اخه هانگوانگجون همیشه تنهاست.

حقیقت مثل انعکاس خورشید سوزان درون قلب و چشمانم شعله‌ کشید. من تنها بودم و ان‌ها این را خوب می دانستند. تمام سال‌هایی که پشت سر گذاشتم، در تنهایی جنگیده بودم. نه تنها با بی‌عدالتی و هیولاها، من هر لحظه از عمرم را با خودم می‌جنگیدم. حتی اگر می‌توانستم از نگرانی برادرم برای خودم و اینده‌ام صرف‌نظر کنم و یا ناامیدی عمویم را نادیده بگیرم. کلماتی که هیچگاه فراموش نمی‌کردم در گوشم نجوا می‌کردند.

«من اینده‌ای برای تو نمی‌بینم وانگجی... تو بهترین شاگرد من بودی ولی منو ناامید کردی... می‌ترسم به نقطه‌ای برسی که نتونم نجاتت بدم.»

لان وانگجی دست از سرزنش خودش بر‌نمی‌داشت؛ تمام ثانیه‌هایی که می‌گذشت مرا وادار می‌کرد آرزو کنم که ای کاش می‌توانستم زمان را به ان شب باز‌گردانم. به ان لحظه‌ای که داشتم مقابل چشمانم «تو» را از دست می‌دادم. در کنارت می‌جنگیدم و ازت دست نمی‌کشیدم.

همه روزهای پس از ان روز با حسرت و پشیمانی‌های زیادی پر شدند. شلاق‌ها دیگر درد نداشتند و شراب‌ها مستم نمی‌کردند. من دیوانه‌ای شده بودم که فراموش نمی‌کرد؛ روز و شب را از دست دادم و وقتی سینه‌ام را داغ گذاشتم، حقیقت برایم رنگ و روی واقعیت گرفت. من هیچوقت نمی‌توانستم خودم را برای از دست دادمن ببخشم. هیچوقت نمی‌توانستم تنها نباشم چون همه‌چیز برایم به پیش از وارد شدنت به زندگی‌ام بازگشته بود.

روی زانوانم نیم‌خیز نشستم و به پسرک نگاه کردم: بلند‌ترین کوه‌ها روزی فرو میریزن و محکم‌ترین سنگ‌ها هم در نهایت میشکنن (اشک‌ها مثل دانه‌های برف اب شده فرو افتادند) مثل لان وانگجی نباش. اونم به زودی شکست می‌خوره. اگر تنها بمونی، شکست می‌خوری. داشتن فقط یک نفر که تورو باور داشته باشه هم کافیه تا بتونی بایستی.

پسرک سرش را تکان داد و من به راه خودم بازگشتم؛ این‌بار خسته‌تر و غمگین‌تر قدم بر‌می داشتم. اما با حس کشیده شدن مچ دستم ایستادم و وقتی با نگاهم مسیر طناب روحانی پیچیده شده دور آن را دنبال کردم، در نهایت به تصویری رسیدم که در جست‌و‌جویش بودم. با همان چشمان درخشان و لبخند زیبایش، باشکوه‌‌‌‌‌‌‌تر از همیشه.

چشمانم، قلبم و عقلم، همگی دست به یکی کردند چون هیچ‌یک تمایلی به باور نکردن نداشت. روحم در ارزوی دیدن دوباره‌ات بدنم را ترک نمی‌کرد و تمام وجودم برای لمس دوباره‌‌ات در تقلا بود. تو طناب را با شیطنت عقب می‌کشیدی؛ درست مثل ماهیگیری که صیدش را از اب بیرون می‌کشد و من مسیر بهشتی‌ای را که از میان شکوفه‌های صورتی مایل به سرخ آلو و توت‌های وحشی درختچه‌‌های راج به تو ختم می‌شد در کمال میل دنبال ‌کردم تا بهت رسیدم. طره‌های پیچ و تاب‌دار موهای سیاهت روی صورت به سفیدی و لطافت برف‌ها دلربا‌تر و در نظرم خواستنی‌تر از هر وقت دیگری می کرد. رنگ قرمز مثل همیشه به تو می‌آمد و در میان ان شنل خزدار، مثل یک خرگوش در سرما مانده به نظر می‌امدی که در انتظار یک اغوش گرم بود. رایحه گرم کاج و تندی گل‌های آلو تنها تا زمانی زیر بینی‌ام می‌پیچید که خودت را در اغوشم پرت نکرده بودی. پس از ان فقط عطر تند خاک و الکل به مشامم می‌رسید. بگذار به تو بگویم که این لحظه دلیل زنده ماندنم بود. تو شبیه ققنوسی برخاسته از خاکستر، مرموز و جادویی، مرا اغوا کردی و به رویایی کشاندی که پایانش را به وضوح می‌دیدم.

لبخندت نگاه بی‌قرارم را روی خال گوشه لبت کشاند و دوباره روی چشمانت ایستاد که مانند هلال ماه می‌درخشیدند.

به طناب روحانی اشاره کردی: فکر کردم از این خوشت نمیاد ولی کاملا دنبالش کردی!

ـوی‌یینگ..

پاسخ دادی: لن جن.

و دوباره خندیدی. زیبا و شیطنت‌بار...

.....................................................
خیلی وقت بود که بیدار شده ولی هنوز دلش نمی‌خواست از روی تخت بلند شود. نخستین شب کنار هم بودنشان هرچند که اتفاقی نیفتاده بود، برایش خاص بود. معمولا شب‌ها در جایش زیادی غلت می‌خورد و این فکر که دیشب را چطور خوابیده و ایا باعث دلزدگی‌اش شده مدام باعث گاز گرفتن لبش می‌شد. کف دستش را جلوی دهانش گرفت و زبان زد و بو کشید: فاک.. بو لاش مرده میده.

زمزمه کرد ولی بعد پشیمان شد. اگر دهانش را با این بویی که می‌داد می‌بوسید، شاید بالا می‌آورد یا اینکه دیگر از بوسیدنش منصرف می‌شد.

این‌ها چیزهایی بودند که نمی‌گذاشتند از جایش بلند شود اما در نهایت زمانی که از سمت او صدایی نشنید، تصمیم گرفت بلند شود تا به کلاسش به موقع برسد. پتو را کنار زد و سعی کرد عادی رفتار کند: صبح بخیر.

سریع از تخت بیرون امد تا یک وقت هوس بوسیدنش را پیش از مسواک زدن نکند اما جوابی از او دریافت نکرد. کم پیش می‌امد او را در حالت خواب ببیند. او سحرخیز‌ترین بود و سبک ترین خواب را داشت.

سمتش برگشت تا مطمئن شود هنوز خوابیده ولی چیزی که در عوض دید، چهره برافروخته و خیس شده با قطرات عرق بود. کنارش زانو زد و دستش را روی صورتش گذاشت. داغی پوستش باعث شد دستش را عقب بکشد.

ـیعنی مریضم میشن؟

اخرین باری که ییبو زخمی شد خیلی سریع بهبود پیدا کرد و چیزی که از ان اطمینان داشت این بود که این وضعیت طبیعی نیست: وانگ ییبو؟

اما حتی تکان دادنش هم باعث نشد جوابی دریافت کند. کم‌کم داشت مضطرب می‌شد بنابراین بهترین تصمیم را گرفت. از اتاق بیرون دوید و با دیدن هایکوان که مشغول ریختن قهوه بود، بی‌معطلی گفت: ییبو بیدار نمیشه...

تنها بعد از به زبان اوردنش و شنیدن صدای لرزان خودش فهمید چقدر ترسیده.

هایکوان داخل اتاق دوید و مشغول معاینه برادرش شد. ژان پس از ان چیز زیادی نمی‌شنید و متوجه رفت و امدهایشان نشد. فقط هایکوان را دید که از انرژی روحانیش به او انتقال می‌دهد و ییبو که هیچ تکانی نمی‌خورد. نفسش را حبس کرد و به سینه‌اش خیره شد تا بالا و پایین شدنش را ببیند. او تا حد زیادی ترسیده بود و این چنگ بود که از خلسه بیرونش کشید: ژان تو خوبی؟

ژان سر تکان داد: چش شده؟

هایکوان با ارامشی که به سختی در تلاش برای به دست اوردنش بود گفت: نگران نباش ژان. تو میتونی بری برای کلاست اماده شی.

ـنه نمیرم... میخوام مواظبش باشم.

هایکوان بعد از مکث کوتاهی گفت: ممکنه دو سه روز همینطوری باشه. نمیتونی تمام وقتتو اینجا بگذرونی.

ابروهای ژان بالا پریدند: دو سه روز؟ یعنی چی؟ مگه اون بیماری خاصی داره؟ نباید ببریمش بیمارستان؟

ـ بیماری خاصی نداره. بردنش به بیمارستان هم کمکی نمیکنه. این موقته. نگران...

ژان با کلافگی میان حرف پرید: یعنی بی‌دلیل چند روز بیهوش میشه و اینطوری تو تب میسوزه؟.. شایدم یه چیز دیگه هست که من نمیدونم. اون قوی‌ترین کسیه که دیدم. این اصلا با عقل جور در نمیاد.

هایکوان نفس عمیقی کشید: بعدا برات توضیح میدم.

واضح بود که هایکوان عصبی شده و مثل همیشه نبود و ژان با وجود نگرانی و کلافگی‌اش دیگر به بحث ادامه نداد اما راضی به ترک اتاق هم نشد. روی تخت سر جایش برگشت و تنها کاری را که از دستش بر‌می‌امد انجام داد. گرفتن عرق‌هایش با یک دستمال تمیز و منتظر ماندن...

.........................

نارنگی باقی مانده را پوست کندی و پوستش را جایی میان برف‌ها انداختی و در حالی که قدم میزدی یک پر در دهانت گذاشتی و میان ملچ و ملوچی که دلم را برای لمس لب‌های خیس‌ات اب می‌کرد، گفتی: پس تنها میری شکار؟

ـ اوم.

پشت سرت به ارامی و تنها با چند قدم فاصله راه می‌رفتم. باید انقدر نزدیک می‌ماندم که اگر میخواستی فرار کنی یا ناپدید شوی دستم را دراز کنم و بگیرمت. یک جایی در اعماق ذهنم می‌دانستم این نمی‌تواند واقعی باشد اما از انکارش عاجزم. این خواسته اشکار و پنهان من، تمام رویا و ارزویم را که حالا داشت در کنارم راه می‌رفت، چطور می‌توانستم پسش بزنم؟ این اگر توهم بود یا فقط یک خواب، باز هم می‌خواستم باورش کنم.

ـ هر جا که هرج و مرج بود، لان وانگجی همان‌جا بود. اوازه‌ات رو همه‌جا می‌شنیدم ارباب جوان دوم. ما هم میخواستیم مثل سونگ لان و شیائو شینگچن شریک شکار هم باشیم...ازاد و جاودانه... یادته؟

لبخند زدم: یادمه.

بادی سوزناک لرزی بر اندامم انداخت. هسته‌های نارنگی را کمی جلوتر پرت کردی. احتمالا در سال‌هایی نزدیک اینجا درختان نارنگی می‌رویید و نارنگی‌های اب‌داری می‌داد. گفتم: من شریک دیگه‌ای پیدا نکردم که جفت روحم باشه.

نیشخندزنان گفتی: شاید خوب نگشتی لن‌جن.

دولا شدی و دستانت را درون برف‌ها فرو بردی. مشتی پر بیرون کشیدی و با انگشتان سرخ شده‌ات دو گلوله درست کردی و یکی را سمتم پرت کردی اما وقتی با برخورد بیچن به ان، در هوا پخش شد، اخم‌هایت در هم رفت: اوی ارباب جوان دوم.. برف بازی قوانین خودشو داره. باید بذاری گلوله‌ها بهت بخورن.

عصبانیت تو بامزه و خواستنی بود. می‌خواستم در اغوشت بگیرم و از تمام نیرویم استفاده کنم تا درون خودم، جایی که دیگر قدرت فرار نداشته باشی، زندانی‌ات کنم.

گلوله دیگری را سمتم پرت کردی و این یکی به سینه‌ام برخورد کرد چون نمی‌خواستم قلبت را بشکنم. سرمای قطرات ذوب شده برفی که داخل لباسم رفته بود را حس کردم.
بیچن را زمین گذاشتم و دستانم را در برف فرو بردم و گلوله‌ای بزرگ درست کردم. با چشمانی گرد شده از تعجب که میان گلوله و صورت جدی من می‌چرخید گفتی: اونو که نمیخوای بهم بزنی مگه نه؟

لبخندی روی لب‌هایم نقش بست و گلوله را سمتت پرت کردم. جا خالی دادی و شروع به دویدن کردی: با گلوله‌های تو که من همینجا دفن میشم...

دستانم از شدت سرما می‌سوختند و استخوان‌هایم در هر تکان انگشتانم تیر می‌کشیدند. گلوله بعدی پشت کمرت برخورد کرد و زمینت زد: ااااخ....

سمتت قدم برداشتم و وقتی بالای سرت رسیدم گفتم: خودت گفتی قانون اینه که بهت بخوره.

تکانی نخوردی و وقتی دستم را برای بلند کردنت دراز کردم، بازویم را گرفتی و سمت خودت کشیدی و مشت برفی که در دست داشتی به گردنم زدی. از سرمای ناگهانی بدنم لرزید و وقتی بلند شدی و شروع کردی به دویدن، پشت سرت راه افتادم و دوباره گلوله‌های برفی درست کردیم و آنقدر همدیگر را زمین زدیم که لباس‌هایمان خیس و سنگین شد.

همانطور که شنل را می‌تکاندی گفتی: همه بدنم درد میکنه. نباید انقدر بهم سخت میگرفتی هانگوانگجون.

با هر بادی که می‌وزید سرما را بیش از پیش حس می‌کردم و اگر از حرکت می‌ایستادم فکم به لرزه می‌افتاد. البته اهمیتی نمی‌دادم. چون تو اینجا بودی و می‌‌خواستی با من ادم برفی درست کنی؛ چیزی که در کودکی ارزو داشتم با مادرم انجام دهم.
............................................

ناخن شستی که طی یک ساعت گذشته در دهانش خیس خورده و نرم شده بود، با اخرین فشاری که بهش اورد شکست و حالا سعی داشت ان را طوری جدا کند که گوشت ناخنش درگیر نشود اما شکست خورد و با کشیدن ناخن، هرچند ارام و با دقت، با رسیدن به اخرش قسمتی از گوشت زیر ناخن را هم جدا کرد. این دومین ناخنی بود که این بلا بر سرش امده بود. وقتی دچار اضطراب می‌شد جویدن ناخن‌ها کمکش می‌کرد تا استرسش را تخلیه کند اما فقط تا قبل از جدا شدن از انگشتش.

چسب زخم دیگری برداشت و دور انگشت خون‌الود دردناکش پیچید. چند ساعت گذشته را کنار ییبو نشسته و تنها به چهره اشفته و در عین حال بی‌حرکتش چشم دوخته بود. دمای بدنش کم و زیاد می‌شد اما اکثرا زیر انگشتانش داغ بود. با اینکه چنگ سعی داشت به او اطمینان بدهد که به زودی بیدار خواهد شد نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند. مکالمه‌اش با او به هیچ نتیجه‌ای نرسید.

ـ نکنه شماها به من اعتماد ندارید که چیزی نمیگید؟

چنگ با انگشتان اشاره‌ شقیقه‌هایش را ماساژ میداد و پلک‌هایش جلو و عقب می‌شدند: ژان دیگه داری چرند میگی.
ـ چون من اصلا این همه مقاومتتونو درک نمی‌کنم.

چنگ دهانش را باز و بسته می‌کرد و برای گفتن چیزی که روی زبانش می‌چرخید و برای بیانش با مشکل مواجه بود تقلا می‌کرد: عوارض جانبیه.

ـ چجور عوارضی؟ عوارض چی؟

ـ بیشتر از این نمیتونم بهت توضیحی بدم.

بعد از ان درک اوضاع سخت‌تر از قبل شد. عوارض جانبی می‌توانست در ذهنش هزاران معنا پیدا کند اما ژان هیچ زمینه‌ای نداشت که بتواند به ان مربوطش کند در نتیجه سر‌در‌گم‌تر از پیش شد. در نهایت تصمیم گرفت خودش به دنبال پاسخ سوالاتش درون اتاق مخفی بگردد.

در همان لحظه کنار رفتن اینه و باز شدن در، عطر عود صندل و چوب به استقبالش امدند و نورهای زرد چراغ‌های فانوس‌مانند اویزان در گوشه‌های اتاقک که مثل خورشید‌های کوچک درخشنده بودند، ان مکان را درست شبیه یک معبد پر می‌کرد از ارامش. قبلا دقت نکرده بود اما یک میز و صندلی هم در گوشه دیگری بود که رویش چند جلد کتاب قدیمی قرار داشت. شاید شب‌های زیادی را اینجا در کنار یاد و خاطرات معشوقه‌اش به مطالعه می‌گذراند. کتاب‌ها را که ورق میزد از شدت کسل کنندگی مطالبشان خمیازه‌اش می‌گرفت و در حالی که پاهایش را روی میز روی هم انداخته بود ان‌ اثار مهم و ارزشمندی را که شبیه عتیقه بودند یکی پس از دیگری گوشه میز پرت می‌کرد؛ روش‌های تهذیب نفس، کنترل نفس، چاکراها، یین و یانگ، اسرار گنجینه سه‌گانه....

اهمیتی نمی‌داد. در واقع تا زمانی که سویبیان در میان اتاق و در ان ویترین که شیشه‌هایش مثل هوای اطراف محو بود به او چشمک می‌زد به هیچ یک از ان‌ کتاب‌های قطور خسته‌کننده با تمام اسامی سختشان اهمیتی نمید‌اد. بنابراین مقابل ویترین رفت. اولین بار نبود اما الان برای برداشتنش اشتیاق بیشتری داشت. حس کسی که تازه شنا یاد گرفته و می‌خواهد در دریا شیرجه بزند دارد، همانقدر احمقانه می‌خواهد شمشیر را بردار و در دستش بچرخاند و حرکات ییبو را تکرار کند. به همان نرمی که بیچن را در هوا می‌چرخاند و صدای تیز مولکول‌های هوای برش خورده در گوشش می‌پیچد. با چشمانش که ‌ان را دنبال می‌کند حتی به نظر نمی‌رسد با تنه بامبوی مورد هدف قرار گرفته برخورد هم کرده باشد اما لحظه‌ای بعد، بدن دو نیم شده بامبو به سمت پایین سر می‌خورد؛ به تیزی لبه‌‌های بیچن شکاف خورده.
وسوسه‌انگیز بود اما وقتی به ییبوی خوابیده روی تخت که در تب می‌سوزد و دیگران هیچ‌چیز از او و علت بی‌هوشی‌اش برایش نمی‌گویند فکر می‌کند، عذاب وجدانش به او اجازه دست زدن به شمشیر معشوقش را نمی‌دهد و از ان فاصله می‌گیرد.

دوباره سنگینی نگاه وی‌یینگ خندان را که در یک قاب گران قیمت روی دیوار اویزان شده را حس می‌کند. اگر خصومتش را با او کنار بگذارد، لبخند زیبایی دارد. در دقایقی که به او خیره شده و جزییاتش را بررسی می‌کند، گاهی این فکر به ذهنش خطور می‌کند که حتی با وجود جسم یکسانشان لبخندی زیبا‌تر از او دارد. انقدر خیره‌کننده و درخشان که تمام تصاویر اطراف را در خودش حل می‌کند و برای یک لحظه، تنها یک لحظه کوتاه حس می کند وی‌یینگ پلک میزند و لبخندش صدا دارد.

سرش را تکان می‌دهد تا خودش را از جادوی وی‌یینگ رها سازد و وقتی چشمش به کتابی اشنا می‌افتد دوباره اشتیاقش را برای یافتن حقیقت به دست می‌اورد.

«دومین یشم گوسو»

این همان کتابی‌است که ییبو به او اجازه خواندنش را نمیداد. ان را محکم در دستش گرفته بود و ژان حتی از پس باز کردن یکی از انگشتانش از دور کتاب هم برنمی‌امد. ولی این کشمکش به یک بوسه شیرین و در اخر تلخ منتهی شده بود و ان‌ها را هم پشیمان و هم اشفته کرد. در اعماق وجودش یک نوع ناامیدی سربراورده بود که از نبود ییبو برای درگیری و کل‌کل کردن با ژان نشات می‌گرفت اما مانع از حس کنجکاوی او نمی‌شد.

اتاق را ترک کرد و خودش را با شکم روی تخت پرت کرد. دستش را روی پیشانی ییبو گذاشت. هنوز مثل شمع در حال ذوب شدن گرم بود و عرق می‌ریخت. با دستمال عرق‌هایش را گرفت و کتاب را برداشت.

ـ خب وانگ ییبو... چشمتو دور دیدم رفتم سراغ اتاق مورد علاقت و کتاب ممنوعه‌اتو برداشتم بیام بشینم تو روت بخونمش. بلند می‌خونم که خودتم گوش بدی.

............................................

مدتی بود که با هم روی برف‌ها دراز کشیده بودیم. در واقع لباسم انقدر خیس بود و گلوله‌های برفی چسبیده به پارچه شنلم سنگینم کرده بود که توان تکان خوردن نداشتم. سرما تمام انگشتان دستانم و صورت و لبهایم را کرخت کرده که حتی نمی‌خواهم حرف بزنم. البته در اعماق قلبم ارزو می‌کردم توسط تو بوسیده شود تا گرمای دوباره به ان‌ها بازگردانده شود.

صدای نفس‌های هر دویمان طوری در هم امیخته شده‌اند که من در خیالم فکر می‌کنم داریم یک ملودی اسرارامیز را می‌نوازیم. اوازی که هیچ کس ان را نمی‌شناسد اما من می‌توانم تا ابد با ان بنوازم.

ـ لن جن!

وقتی اینگونه صدایم می‌کنی هزاران هزار پروانه درون شکمم به پرواز در می‌ایند. نفس‌هایم تا گلویم بالا می‌اید و همانجا گیر می‌کند. این چند هجای نامم که گاهی حس می‌کنم در حال فراموش شدن است، وقتی از دهان تو خارج می‌شوند جانی دوباره در من می‌دمند و من پرنده‌ای تشنه می‌شوم برای دوباره شنیدنش. نامی که تنها زمانی برایم اهمیت دارد که تو صدایش بزنی؛ این اسم در صدای دیگران معنایی ندارد.
ـ بعد از مدت‌ها میخوای با هم به یه شکار درست و حسابی بریم؟

با تکان سرم بله‌ای گفتم و تو در حالی که خودت را بالا می‌کشیدی و می‌نشستی، انگشت اشاره‌ات را سمت قله‌ای در‌ کوهستان مقابلمان نشانه گرفتی: بالای اون کوه یه معبده. از اهالی این اطراف شنیدم اون تمام راهبارو کشته و اونجا تمرین تهذیبگری شیطانی می‌کنه و شاگردانی هم داره. نظرت چیه؟ بیا بریم دنیارو نجات بدیم لن جن... مثل قبلنا.. فقط منو تو.

فقط من و تو. فقط من و تو یا همان تو و من. مثل قبلا‌ها. با همان اشتیاق جوانی‌امان. مثل همان روزهایی که در جست و جوی تکه‌های سنگ یین بودیم و تا زمانی که با هم بودیم، با وجود بی‌پروایی تو و قدرت من هیچ چیز نمی‌توانست جلویمان را بگیرد. من دلتنگ‌ همان روزها، همان شکارهای شبانه دو نفره‌امان بودم.

دستم را با انگشتان سردت گرفتی و بالا کشیدی. بعد بی‌انکه رهایم کنی به دنبال خودت کشیدی و با هم قدم‌هایی سریع و محکم برداشتیم. در مثل قبلا... من و تو.

............................................

چطور بووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خب این پارتای آنتیمد احتمالا ۳ قسمت باشه تا ببینیم بالاخره لن جن بیدار میشه یا نه🥲💀
منتظر تعاریف و تمجید و پیشنهادات و حدسیاتتون هستممممم😊😊

من برم به بچم برسم.🐕🥰

بچه‌ها جدی اصلا حوصله ندارم و به زمین و زمان دارم فحش میدم. راهکارتون برای زمانی که حالتون از زندگی بهم میخوره چیه؟؟؟؟😄😄

继续阅读

You'll Also Like

501K 11.8K 50
"Kiss me" He wickedly smiled. Knowing that he had me under his control. * Avery Thorn Was just a regular 15yr old freshmen. Until one day she snuck...
7.1K 2.4K 39
𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝐼 𝑊𝑖𝑠ℎ 𝑊𝑒 𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝐺𝑟𝑒𝑤 𝑈𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝑆𝑢𝑛 𝐹𝑙𝑜𝑤�...
6.9K 541 21
9 მეგობარი უბრალო გართობას გადაწყვეტს. ქუქი, ლისა, ჯენი,მონი,შუგა,ჯინი,თაე,ჰოუფი და ჯიმინი ე.წ დაწყევლილ სახლში შევლენ საიდანაც რაღაც ბეჭედს წამოიღებ...
1M 54.8K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...