👀👁🫣
تا کسی نیست سریع آپ کنم و در برمممممممم🪿🪿🪿🪿
🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴
_سه گنجینه کدام هستند؟
_چی، جینگ و شِن. چی انرژی حیاته، نیروی اسمانها و زمین یا هوا و نفس. جینگ گوهر وجوده و شن روحه. این سه گنجینه به سان بائو معروف هستن.
ییبو سوال بعد را پرسید: اجساد متحرک، اجساد خشمگین و اجساد اگاه چطور از هم تفکیک میشن؟
_اجساد متحرک در پایینترین سطح قرار دارن که مردههای متحرک هستن. نگاهشون بیروحه و حرکاتشون ارومه. با اینکه برای تهذیبگرا خطرناک نیست ولی مردم عادی رو میترسونن و بوی حال بهم زنی از خودشون بیرون میدن. اجساد خشمگین هم مثل مردههای متحرک هستن اما برای هر دو مردم و تهذیبگران خطرناکن. تو این مورد اجساد زنها میتونن خیلی شرورتر باشن. اجساد اگاه میتونن افراد و اطراف رو درک کنن و احساسات دارن. مثل وننینگ.
اهی کشید: درکش هنوزم سخته.
ییبو گفت: امروز کلاس عملی برگزار میشه. به چند گروه تقسیم میشید و باید بتونن طعمههایی که گذاشته شده تشخیص بدن و اونارو بگیرن.
ژان یک ابرو بالا داد: این مدل حرف زدن از وانگ ییبو بعیده. فعلات به هم نمیخوره.
_چون تو نباید در این شکار شرکت کنی.
_چرااا اخهههه؟ این همه درس خوندم توی این دو هفته! من کاملا امادهام.
ییبو اما مطمئن نبود. دلش نمیخواست اجازه دهد در خطر بیافتد. اگر یک درصد از وجود ووشیان در او باشد، این نگرانیاش بیمورد نخواهد بود.
ژان خودش را سمت میز ییبو کشید و شانهاش را به شانه او کوبید: هی وانگ ییبو! دوستپسربازی در نیار منم میخوام شرکت کنم.
ییبو چشمان متعجبش را به ژان دوخت و ژان که فکر کرد حرف اشتباهی زده خودش را با دلخوری عقب کشید: هی!.. چته چی شد یهو؟ نکنه فراموش کردی تو اون دریاچه باهام چیکار کردی؟ یادت نمیاد دستاتو ...
ییبو دستش را روی دهان ژان گذاشت تا او را ساکت کند اما او دست و پا میزد و در حالی که حرفهایش زیر فشار دست ییبو نامفهوم بود فریاد میکشید.
ییبو گفت: اروم باش.
ژان ساکت شد و سرش را به نشانه تایید تکان داد و ییبو وقتی مطمئن شد صدایی از او خارج نمیشود دستش را برداشت. به دقیقه نکشید که دوباره گفت: هر چی هیچی نمیگم توام هیچی نمیگی!!.. ببینم نکنه پشیمون شدی؟ از اونروز هی منتظرم بحثو پیش بکشی ولی فقط هر روز عین کافورخوردهها رفتار میکنی!
گوشه لبهای ییبو پنهانی بالا پرید و ژان دوباره خودش را روی میز ییبو انداخت و کف دستش را زیر سرش تکیه داد: چی شد؟ تکلیف منو روش میکنی یا ...
اینبار با قرار گرفتن لبهای ییبو روی لبهایش ارام گرفت.
ییبو بوسهای به لطافت لبهای صورتیاش از لبهای ژان گرفت و گفت: نمیخواستم حواستو پرت کنم.
ژان اب دهانش را فرو داد و سیب گلویش بالا و پایین شد.
ییبو از چهره بامزه ژان لبخند زد و بلند شد: اگر میخوای توی شکار شرکت کنی منم باهات به کلاس میام.
پیش از انکه ییبو از کتابخانه بیرون رود، ژان خودش را به او رساند: دوباره که همون کارو کردی!
ییبو ایستاد و ژان مقابلش ایستاد: دوباره کار خودتو کردی و داری میری!
شانههای ییبو را گرفت و او را به چهارچوب پنجرهای که پشت سرش بود چسباند. با گذاشتن دست چپش پشت سر ییبو، سرش را جلو اورد و لبهایش را روی لبهای معشوقش گذاشت. لبهای صورتی ییبو را به دندان گرفت و با برخورد دندانهای خرگوشیاش با دندانهای پایینی ییبو، در همان حال لبخند زد.
دست راستش را پشت کمر ییبو گذاشت و حالا بدنهایشان یکدیگر را غیرمستقیم لمس میکردند.
هیجان هر دو بالا رفته بود اما ژان که میخواست اینبار نیروی خودش را به ییبو ثابت کند، ییبو را به چهارچوب پنجره فشرد و وزن خودش را روی او انداخت. صدای ترق تروق چیزی را شنید اما پیش از انکه بفهمد، پنجره شکسته شد و ییبو از عقب و ژان از جلو بیرون افتادند.
ژان به صورت ییبو که از درد در هم رفته بود نگاه کرد: حالت خوبه؟
ییبو به ژان نگاه کرد که لبهایش را داخل دهانش کشیده و سعی میکرد خندهاش را کنترل کند. این صحنه برای او اشنا بود. در نخستین روزهای حضور ووشیان در مقر ابر، هنگامی که با هم از بهار سرد خارج شدند، در حالی که دستانشان با ربان سر وانگجی به یکدیگر بسته شده بود، وییینگ روی بدن وانگجی افتاد. ان موقع وانگجی خشمگین شد اما ییبو،امروز، لبخند میزد.
ژان هم خندید اما زمانیکه میخواست بلند شود، با دیدن لان چیرن که دست به ریش، با چشمانی گرد و ابرویی بالارفته سر جایش خشک شده بود، سریع از جا پرید و تعظیم کرد: خوب خوابیدید عموجان؟
ییبو هم بلافاصله بلند شد و لباسش را مرتب کرد: صبح بخیر عموجان.
لان چیرن قدمی به جلو گذاشت اما وقتی به خودش امد، مسیر برگشت را در پیش گرفت.
ژان بعد از کمی تعلل پرسید: به نظرت ناراحت شد؟
ییبو پاسخی نداد و مشغول جمع کردن تکههای شکسته چوب شد. ژان یک تکه از پردهی پارهشده را برداشت: این گرون قیمت بود؟
ییبو گفت: مهم نیست.
در واقع این پنجرهها سالهای زیادی بود که عوض نشده و با توجه به اینکه از بهترین چوبها در ساختشان استفاده شده بود، کاملا قیمتی بودند.
ژان دنبال ییبو راه افتاد و بعد از کلنجار رفتن با خودش گفت: به نظرت چقدرشو دید؟
ییبو ایستاد و با فکر کردن به اینکه لان چیرن چقدر از اتفاق را دیده باشد، گوشها و گونههایش سرخ شدند.
.......................................................................
شاگردان در گروههای ده نفره، از مسیرهای تعیین شده روی نقشه در کوهستان شروع به حرکت کردند. در گروه ژان هم مثل گروههای دیگر، اعضایی از تمام احزاب حضور داشتند. پسر زالی که چن نام داشت، هوان و قلدری که پنگ خوانده میشد از حزب جین هم در این گروه بودند.
در حالی که دیگران شمشیر به دست جلوتر حرکت میکردند، ژان به همراه ییبو که بیچن را در دست چپ گرفته بود، با کمی فاصله از گروه راه میرفتند.
ژان چیزی که او را از شروع حرکت ازار میداد به زبان اورد: قرار نیست به من شمشیر بدی؟
ییبو پاسخ داد: برای کار کردن با شمشیر هنوز زوده.
_ولی اینجوری اصلا طبیعی نیست. حتی ضعیفترین شاگردا هم شمشیر دارن!
_تو منو داری.
پاسخ ییبو، ژان را سر جای خودش میخکوب کرد و ییبو برگشت تا چشمان مرموزش ژان را از نظر بگذراند.
ژان گفت: موهای تنم سیخ شد!!... خیلی رمانتیک بود مستر وانگ.
وقتی ژان خودش را به او رساند دوباره حرکت کردند و ژان گفت: خیلی سوسکی از زیر شمشیر دست من دادن در رفتی. ولی عادلانه نیست! من تمام مدت با چوب کار میکردم.
ییبو منتظر ماند تا جمعیت کمی فاصله بیشتری بگیرند و بعد بیچن را از غلاف خارج کرد و سمت ژان گرفت.
ژان شمشیر را در دست گرفت اما سنگینتر از چیزی بود که به یاد میاورد.
تقریبا با هر دو دست تلاش کرد تا بیچن را بالا بیاورد: این واقعااا سنگینه!!
با پایین افتادن دستش، ییبو بیچن را در غلاف برگرداند و مسیر را ادامه دادند.
_همه شمشیرا همینقدر سنگینن؟
_ بستگی به سطح انرژی تو داره. دست گرفتن شمشیر ملزم به تمرین زیاده. اینبار به شمشیر نیازی نداری. ولی دفعه دیگه یکی بهت میدم.
_تو از چند سالگی شمشیر دستت میگرفتی؟
_وقتی خیلی کوچیک بودم با چوب تمرین میکردم. کمکم شمشیر دست گرفتم ولی شمشیر یه تهذیبگر توسط اهنگران عادی ساخته نمیشه. به علاوه باید بتونی روح شمشیرو احضار کنی تا مالکش باشی. وقتی به سطحی رسیدم که میتونستم مبارزه کنم، روح بیچنو احضار کردم و از اون موقع همراه منه.
ژان به یاد اورد شبی که ییبو مست بود، او سوییبیان را بیرون کشید. بنابراین با خودش فکر کرد شاید اگر قرار باشد از شمشیری استفاده کند، آن سوییبیان خواهد بود. اما در این مورد دیگر صحبتی نکرد.
_حالا این شکار باید چجوری انجام شه؟
_باید موجودی که اینجا مخفی شده شکار کنید.
_پس باید یه نشونههایی باشه. درسته؟
_اوم.
ییبو کوتاه پاسخ داد و ژان مشغول برانداز اطرافش شد. برخلاف مسیری که از ان گذشته بودند، اینجا اثری از خورشید و انوارش نبود. مثل اینکه اسمان را ابرها پوشانده بودند و مه به زمین نزدیک شده بود. سوزی پاییزی برگها را تکان میداد اما زوزهای متفاوت را در هوا طنین میانداخت.
به جز هوان و چن باقی شاگردان برای پیدا کردن نشانهها پراکنده شدند. هوان کولهای که همراه داشت روی زمین گذاشت و بازش کرد. سلاحی شبیه تفنگ اما باریکتر و بدون خشاب دراورد و سمت چن انداخت و چن آن را در هوا قاپید و خودش هم یک چاقوی چندکاره در دست گرفت. ژان تازه متوجه دستبندهای شبرنگشان شد که در مه هم به خوبی دیده میشدند و از این طریق میتوانستند یکدیگر را شناسایی کنند.
صدای زوزه و به دنبالش نفسهای عمیق موجودی که در کمینشان بود، نزدیکتر شنیده میشد. ژان قدمی عقب برداشت و پشت سر ییبو ایستاد و گفت: یه چیزیو بگو وانگ ییبو. اینجا یه هیولای واقعی که نیست.. هست؟
ییبو پاسخی کوتاه و ترسناک داد: واقعیه.
بلافاصله صدایی شنیده شد که فریاد زد: اینجاست!
اما به جز یک پرده غلیظ از ابرهای پایین کشیده شده و صدای پاهایی در حال دویدن، نه چیزی دیده و نه چیزی شنیده میشد. چند لحظهدلهرهاور در حالت اماه باش سپری شد و بالاخره جسمی به بزرگی یک فیل و شبیه خرس نمایان شد. همچنان زوزه میکشید و با چشمانی که به اطراف میپرید سعی داشت طعمهاش را پیدا کند. ظاهرا مه روی او هم اثر گذاشته بود و خیلی موفق نبود. پنجههایش را در هوا میکشید و بوی ادمیزاد را جست و جو میکرد.
ژان چیزی که به چشم میدید را باور نمیکرد. در واقع خواندن داستانهای یولاها و راههای شکست دادنشان بسیار آسانتر از دیدنشان با دو چشم و مبارزه رو در رو بود. چیزی که ژان هیچ وقت تجربهاش را نداشت و برایش قابل درک نبود، به یک باره جلویش ایستاده و میخواست آنها را شکار کند. چیزی نمیگفت اما ییبو نفسها نامنظمش را روی گردنش حس میکرد و ضربان قلب بالایش را میشنید.
حالا چن با سلاحی که در دست داشت و تیرهای سوزنی شکل پرتاب میکرد، سعی داشت نقاط حیاتی موجود اسرارامیز را که شبیه گرگی بزرگ با سر خرس بود هدف بگیرد اما دیدش مشکل پیدا کرده بود. هوان هم برای پرت کردن حواسش و زمان خریدن برای چن، به او سنگ میزد و او را دنبال خودش میکشاند ولی او پنجههای تیز و بلندی داشت که وقتی درهوا میچرخاند بازوی هوان را زخمی کرده و به خاطر تسلط بیشترش توانایی نزدیکی زیاد به خود را از آنها گرفته بود.
هوان از داخ کولهاش قرقرهای بیرون کشید که دو دسته در هر دو سر نخ نامرئیش وجود داشت . یک دسته را به چن داد و دسته دیگر را خودش گرفت. سپس در دو جهت مخالف شروع به دویدن کردند. نقشه این بود که نخ را دور موجود بپیچند یا برای چند لحظههم که شده گیرش بیندازند تا چن بتواند با سوزنهایش او را از پا در بیاورد. هوان در جایی خارج از دیدش پشت یک درخت پنهان شد و چن که از فیزیک خوبی برخوردار بود و بدنی اماده و سبک داشت، خودش را از با کمک شاخهها از تنه نزدیکترین درخت به او بالا کشید و وقتی به اندازه کافی بالا رفته بود، بعد از درنگی کوتاه، روی بدن خرس پرید که باعث تحریکش شد و با بلند شدن روی دو پای عقبش، چن خودش را در سمت دیگر او پایین انداخت. در همان لحظه هوان دوباره در جهت مخالف شروع به دویدن کرد.
از غلظت مه کمتر شد و حالا حرکاتشان که تا ان لحظه به کمک دستبندهای شبتاب قابل دیدن بود، کاملا واضح بود.
چن بلند شد و درست مانند هوان طناب نامرئی را دور تنههای درختانی که در دو طرف او قرار داشتند بست. خرس که از گیر افتادن گلویش کلافه بود و احساس خفگی میکرد، غرشی سر داد و شروع کرد به دست و پا زدن و تلاش برای رهایی خودش. چن که زمان زیادی نداشت، با هدف گیری نقاطی روی بدن او و شلیک سوزنها، صدایش را بالاتر برد. حیوان عاصی شده پنجههایش را در هوا تکان داد و با پاره شدن طناب، با وجود اینکه گیج بود، جانی دوباره گرفت و با یک غرش دیگر، سمت چن هجوم برد. چن فرصت کافی برای فرار کردن و تیر کافی برای شلیک کردن نداشت. خودش را سمت شکم حیوان پرت کرد تا از زیر پایش بگذرد اما با وجود تکانهای زیاد او، اگر هوان و ژان که به انها پیوسته بود با گرفتن زیر شانههایش او را عقب نکشیده بودند، حتما له میشد. کمکم تنها صدایی که به گوش میرسید نالههایی بود که نشان میداد دارد از پا درمیاید. وقتی دور خودش تلوتلو میخورد مشخص بود که دیگر چیزی را نمیبیند. سرجایش ایستاد و با صدای گرومپ وحشتناکی بر زمین افتاد و نفسش گرد و خاک را بر چهرهاشان پاشید.
هوان سرفهای کرد و روی زمین نشست: لعنتی.. عجب جونی داره!
سرش را سمت ژان چرخاند تا از او تشکر کند اما در عوض بیچن را در دست چپش دید که از ان قطرههای خون میچکید. دوباره چشم روی هیولا گرداند و متوجه پارگی عمیقی روی گردنش شد.
ژان که به خودش آمده بود، شمشیر را زمین انداخت و ییبو بدون اینکه واکنشی نشان دهد بیچن را فرا خواند و درون غلافش فرو برد. برخلاف ظاهر خونسردش قلبش به سرعت میتپید و نمیتوانست نگاهش را از ژان که شوکه شده و سعی در پنهان کردن خودش و اتفاقی که افتاده بود داشت بگیرد. پیش از انکه ییبو بتواند جلویش را بگیرد، ژان بیچن را برداشت و زمانی که هیولا داشت سمت چن حمله میبرد، زخمی کاری روی گردنش به جا گذاشت و به هوان ملحق شد تا چن را عقب بکشد. نفسهای ییبو با دیدن ان صحنه حبس شده بود و تا وقتی که خودش شمشیر را بیندازد، نتوانسته بود حرکتی کند. ژان قدرت بلند کردن بیچن را هم نداشت چه برسد به حرکت دادنش. این حرکت جسورانه تنها میتوانست متعلق به کسی باشد که او درون جسم ژان دیده بود.
حالا مه کاملا از بین رفته بود و شاگردان دیگر که پنهان شده و صحنه مقابلشان را تماشا میکردند، نمایان شدند.
ییبو به خودش آمد. قدمی جلو برداشت و با حرکت دستش از پایین به سمت بالا گویی دارد شیئی نامرئی را بلند میکند و بلافاصله مشت کردنش، نیمهگرگ نیمهجان را مانند گردی که در هوا پخش و ناپدید میشود، از میان برداشت. ژان هنوز هم نمیدانست ان موجود ساختگی بود یا واقعی.
_بیاید جلو.
شاگردان بیرون امده و مقابلش ایستادند. چهره ییبو از نقشه این شاگردانی که نمیتوانستند خودشان را با شکارچیان غیرتهذیبگر یکی بدانند، برافروخته بود. جدیتر از هر زمان دیگری.
_کاری که انجام دادید شرورانه و نشانه ضعف شما بود. عقب ایستادید تا شکست شکارچیان رو وقتی با هیولا مواجه میشن ببینید و در زمان مناسب قدرتتون رو به رخشون بکشید. این در حالیه که چن و هوان کنار هم موندن و از همدیگه مراقبت کردن و تونستن هیولارو، و شمارو شکست بدن. یاد گرفتن کار گروهی و پشتیبانی کردن از اعضای ضعیفتر هر گروه چیزیه که در شکار اهمیت زیادی داره. چیزی که شما باید یاد بگیرید "تعامل"ئه و چیزی که باید کنار بذارید غرور و خودخواهیتونه.
بعد از لحظهای تامل گفت: به عنوان تنبیه سه روز بدون اب و غذا اینجا خواهید موند.
با وجود تنبیه سختی که در انتظارشان بود، هیچکس جرئت بالا اوردن سرش را هم نداشت و تنها با تعظیم کوتاهی اطاعت و او را بدرقه کردند.
ژان در حالی که هنوز با ترس دستان مشت کردهاش را مخفی کرده بود، دنبالش حرکت کرد.
.....................................................................................
ساعات زیادی گذشته بود اما ذهن ژان از اتفاقی که در جنگل افتاده بود خالی نمیشد. بخشی از وجودش سعی داشت او را قانع کند که تمرینهای فیزیکی باعث بالا رفتن قدرت او شده اما درست کمی پیش از ان اتفاق بود که شمشیر ییبو را به سختی بلند کرد و ییبو به او گفت به تمرینات بیشتر و سنگینتری نیاز دارد تا بتواند یک شمشیر سبک را هم حمل و از ان استفاده کند. بنابراین بخش دیگر که به او میگفت وی ووشیان درونش برای لحظهای بیدار شده، شمشیر ییبو را از غلاف کشیده و مقابل هیولای واقعی (هنوز مطمئن نبود واقعا واقعی بود یا نه) ایستاده تا جان چن را نجات دهد، داشت بر تمام افکار و احتمالات دیگر غلبه میکرد.
غلت دیگری در رختخواب خورد. اگر جکسون بود، خودش را تا صبح به حرف زدن با او مشغول میکرد تا افکار ازاردهنده را منحرف کند ولی حالا که او نبود و از پناه بردن به ییبو و برانگیختن احساساتش به ووشیان واهمه داشت، نمیدانست باید ان نیمهشب را چطور به صبح میرساند.
ترجیح داد کمی خودش را خسته کند تا خوابش ببرد. کتابی برداشت و به اشپزخانه رفت تا کمی چای برای خودش بریزد بلکه اعصابش را ارام کرد و خواب دزدیده شده را به چشمانش بازگرداند. ولی وقتی دید یوبین از خانه خارج میشود، ترجیح داد او را دنبال کند.
یوبین به زمین تمرین تیراندازی که ژان هم تا به حال انجا نرفته بود رفت. یک کمان برداشت و باکسی که در ان تعداد زیادی تیر وجود داشت کنار پای راستش گذاشت. طول کمان به اندازه نیمی از قدش بود و با وجود انعطافی که در زمان کشید زه ان نشان میداد، به نظر میرسید از چوب مرغوبی باشد. روی بدنهاش ققنوسی سرخ و سیاه کشیده شده و نام یوبین به چینی سخت و با رنگ قرمز حک شده بود.
یوبین یک تیر در کمان گذاشت و هدف گرفت. زه را تا اخرین حد ممکن کشید. صدای رها شدن تیر و به هدف خوردنش در هم امیختند.
ژان با دهانی باز به تخته هدفی که ترک برداشته بود نگاه کرد و بعد به یوبین که یک تیر دیگر برداشت و هدف گرفت. اما ناگهان چرخید و تیر را سمت ژان که دستپاچه شده بود هدف رفت: کی هستی؟
ژان خودش را بیشتر مخفی کرد تا از تیر در امان باشد: منم ژان.
یوبین کمانش را پایین اورد و سمت درخت دوید. با دیدن ژان با چشمانی نگران براندازش کرد: ترسوندمت؟
ژان نفسی را که حبس کرده بود بیرون داد: چیزی نیست یکم زهره ترک شدم فقط.
_نمیدونستم تویی.
ژان مشغول تماشای کمان یوبین از نزدیک شد: خوابم نمیبرد دنبال تو راه افتادم. (مکثی کرد و با چشم به کمان اشاره کرد) میتونم بگیرمش؟
یوبین کمان را سمتش گرفت: البته.
ژان کمان را در دست گرفت و همانطور که از پشت درختان بیرون میامد و سمت جایگان تیراندازی میرفت، زهش را گرفت و سعی کرد بکشد: از چیزی که به نظر میاد محکمتره. تو خیلی راحت میکشیدیش.
یوبین یک تیر برای ژان انتخاب کرد: امتحانش کن.
ژان تیر را میان دو انگشت سبابه و وسطش گرفت. درست مثل همان چیزی که دیده بود و با گرفتن زه، ان را سمت خودش کشید. چشم چپ را بست و با چشم راستش هدف گرفت و تیر را رها کرد. کمان را پایین اورد و به تخته نشان نگاه کرد و سعی کرد تیر را پیدا کند. چند لحظه طول کشید تا چشمش به تیری که پایین پایش افتاده بود بخورد. زیر لب فحشی داد و لبخند تصنعی زد: به اون راحتی نیست!
یوبین گفت: دفه اول برای همه همینطوره.
ژان قدمزنان به نیمکتی که پشت سرشان قرار داشت نزدیک شد و اه کشید: شرط میبندم برای ویووشیان اینطور نبوده..
نشست و چشمان سردرگماش را به کمان در دستش داد.
یوبین کنارش نشست: وقتی جوون بودم بدن خیلی ضعیفی داشتم و اغلب تنهایی تمرین میکردم. ارباب وی به من تیراندازی یاد داد.
_ارباب وی؟ اینجوری صداش میکردی؟
یوبین سر تکان داد: اون خیلی تیرانداز ماهری بود. البته تا قبل از اینکه هستهاشو از دست بده... یادم نمیاد بعد از اون دیگه تیراندازی کرده باشه.
ژان نگاهش را به یوبین دوخت. برای به یاد اوردن اطلاعاتی که از ووشیان داشت به چند ثانیه نیاز داشت و وقتی مطمئن شد چیزی در این مورد نمیداند پرسید: چرا هستهاشو از دست داد؟
یوبین پیش خودش فکر کرد سوتی بزرگی داده و میخواست ساکت بماند اما ژان بیخیال نمیشد.
_خب... اون هستهاشو به ارباب جیانگ داد.
_ظاهرا خیلی چیزاس که من نمیدونم. زود باش بگو ببینم.
یوبین شروع به تعریف ماجرا کرد: ویووشیان پدر و مادرشو در یک شکار از دست میده و از اون به بعد توی خیابونا سرگردون میشه. رییس قبیله جیانگ، ارباب جیانگ فنمیانگ اونو پیدا میکنه و به خونه خودش میبره و مثل بچههای خودش بزرگش میکنه. وقتی قبیله ون به خاطر سنگ یین قدرت زیادی پیدا کرده بود وبه خاطر کینهای که از ووشیان داشت میخواست ازش انتقام بگیره، ارباب جیانگ و بانو یو مانعش میشن و در نهایت کشته میشن. البته قبیله ون خیلی وقت بود که منتظر بود به قبایل دیگه حمله کنه. اون یه بهونه بود. جیانگ وان یین، جیانگ یانلی و وی ووشیان فرار میکنن ولی جیانگ وان یین گیر میفته. ون ژولیو هم هسته طلایی اونو میسوزونه. یه تهذیبگر بدون هسته طلایی نمیتونه به درجات بالاتر برسه. ارباب جیانگ به شدت ناامید بود و فکر میکرد نمیتونه قبیلهاشو رهبری کنه.
یوبین نفسی گرفت و ادامه داد: ارباب وی پیش ون چینگ میره. بهترین پزشک اون زمان. و ازش میخواد هسته خودشو به برادرش بده.
چشمان یوبین در غم فرو میروند و ابروهای ژان سمت هم متمایل میشوند.
_ون چینگ انجامش داد... هیچکس تا حالا اینکارو انجام نداده بود... ولی اون موفق شد. ارباب وی درد غیرقابل تحملی کشید ولی منصرف نشد. بعدم این رازو تا زمان مرگش پیش خودش نگه داشت.
_پس دیگه قدرتی نداشت...
_درسته. اون میخواست انتقام بگیره و قدرتی نداشت... بنابراین راه دیگهایو انتخاب کرد.
_و سمت تهذیبگری شیطانی رفت...
_اوهوم...
حالا طعم گس و تلخیِ دهانش اوقاتش را نیز دربر گرفته. پیش از این گاهی با خودش فکر میکرد در برابر ویووشیان زیادی گارد گرفته و مقاومتش مقابل او اجازه نمیداده چیز زیادی ازش بداند یا او را بشناسد و درک کند. این در حالی بود که از زمانی که پا به انجا گذاشته، چیزهایی میدید و میشنید که میدانست نه بخشی از واقعیت، بلکه تجلی خاطراتی گمشده هستند.
ژان کمان را به یوبین بازگرداند: به هر حال تو تیرانداز خوبی هستی.. به نظرت میتونی به منم یاد بدی؟
چشمان یوبین برق زد و گوشه لبهایش از شادی بالا رفت: معلومه که میتونم... هر شب همین ساعت (به ساعت مچیاش نگاه کرد) نه.. یکم زودتر.. ساعت 10 همینجا خوبه؟
_عالیه. خب دیگه من یکم سردم شد. برمیگردم.
ژان به ساختمان بازگشت اما هنوز هم بیخواب بود. چای نوشید و مطالعه کرد و در تختخوابش غلت زد. دوش گرفت و در تخت دراز کشید. کتاب خواند و دوباره غلت زد. اما خواب انگار قرار نبود امشب پیدایش شود.
ساعت از 3 گذشته بود که تصمیم گرفت به اتاق ییبو برود. از انجاییکه او خیلی زود بیدار میشد ممکن بود الان هم بیدار باشد و درمانی برای بیخوابی او پیشنهاد دهد. گاهی فکر میکرد ییبو هیچ وقت نمیخوابد اما نه خبری از دایرههای سیاه رنگ زیر چشمانش بود و نه خمیازه و چشمان خوابالودی. نگاه او همیشه مثل ستاره صبحگاهی میدرخشید و چهرهاش به شادابی شبنم بود. در حالی که بالشتش را بغل میگرفت و از اتاق خارج میشد دوباره با خودش فکر کرد که چقدر به شکوه و زیباییش غبطه میخورد.
پشت در ایستاد و گوشش را به ان چسباند تا ببیند صدایی میشنود یا نه. اما ییبو به جز زمانی که او را میبوسید و مالکیتش را با انداختن تمام خودش را او و فشردن دستان قدرتمندش پشت او ثابت میکرد، حرکاتی آرام و سبک داشت. اگر ژان خواب بود و او ساعتها دور و برش پرسه میزد امکان نداشت متوجهش شود.
دستگیره را چرخاند و داخل رفت و دوباره در را بست. فقط یک چراغ خواب ان هم با فاصله از تخت روشن بود اما ییبو روی تخت نبود. ژان همانطور که دستانش را دور بالشتش پیچیده بود، با یک لباسخواب چهارخانه ابی طوسی، در اتاق پرسه میزد و منتظر بود ییبو از دستشویی، حمام یا اتاق مخفیاش بیرون بیاید اما زمانی که صدایش را شنید که گفت "اینجا چیکار میکنی؟" انگار روح دیده باشد از جا پرید: یا بوداااا... زهره ترک شدم.
ییبو به بالشی که در اغوش جان بود نگاه کرد: خوابت نمیبره؟
ژان سر تکان داد: اومدم ببینم تو چیکار میکنی. میدونستم بیداری.
ییبو یک شلوار راحتی طوسی و یک پیراهن سفید پوشیده بود. پتو را کنار زد: میخواین اینجا بخوابی؟
ژان پمپاژ سریع خون را درون قلبش حس میکرد: نه نه نه... من فقط اومدم حرف بزنیم تا خوابم بگیره.
ییبو بالش ژان را گرفت و کنار بالش خودش روی تخت بزرگش گذاشت: بیا اینجا. وقتی حرف بزنیم و خوابت بگیره نمیتونی نشسته بخوابی.
ژان نیشخندی زد: حالا که خیلی اصرار میکنی...
بعد سمت دیگر تخت رفت و خودش را روی ان پرت کرد: واااای خیلی راحتهههه..
ییبو دراز کشید و ژان پتو را روی خودشان بالا کشید. به سقف سفید بالای سرش نگاه کرد. در اصل در دلش نگران بود حرفی از امروز به میان بیاید و مضطربش کند اما در عوض ییبو گفت: بالای تختت روی سقف یک کاغذ بچسبون و وسطش یه دایره با قطر ده سانت بکش و سیاهش کن. وقتی خوابت نمیبره بهش نگاه کن و سعی کن تمام تمرکزتو بذاری روی اون نقطه. وقتی بیدار شی میبینی اصلا متوجه نشدی کی خوابت برده.
_واقعا تاثیر داره؟
_اوم.
ژان سمت ییبو چرخید: نمیخوام. ترجیح میدم بیام اینجا نذارم توام بخوابی. اونوقت توام از این دارک سیرکلای دور چشم پیدا میکنی. واقعا عادلانه نیست انقدر سفید بودن.
ییبو لبخندی نه چندان اشکار زد: من به خواب زیادی احتیاج ندارم.
_مگه خون اشامی؟ تهذیبگرا نمیخوابن؟
_مدیتیشن کمک میکنه کمبود خوابم جبران شه.
_راستشو بگو مستر وانگ. راز پوست سفیدت چیه؟ چی استفاده میکنی؟ به منم بگو.
_تغذیه سالم و خواب و ورزش. همه اینا به گردش مناسب خون کمک میکنه و وقتی بدن سالمی داشته باشی، به سلامت روانتم کمک میکنه و با کم شدن استرست پوست بهتری خواهی داشت.
ژان چشمهایش را در کاسه چرخاند: خیلی خسته کنندهای...
چند لحظه سکوت. ژان دیگر نگران نبود بحث شکار امروز توسط ییبو وسط کشیده شود چرا که واقعیت این بود که اگر خودش به خاطر این همه استرس ان را باز نمیکرد، ییبو قصد نداشت چیزی به او بگوید. جوابها واضح بودند و توسط ژان، غیرقابل قبول.
ژان دستانش را در سینه جمع کرد: یه چیزی تعریف کن.
_یه چیزی تعریف کنم؟
_اوهوم. از زندگی هزارسالهات.. مثلا بگو شیطان قلب تو چی بود و چطور باهاش مبارزه کردی.
چشمانش را بست. نمیدانست به خاطر گرمای غیرقابل وصف اتاق و راحتی تخت ییبو بود یا به خاطر حضور قدرتمند خودش و خلاص شدن از استرس. اما کلمات ییبو پیش از رسیدن به گوشهایش، مثل اینکه دارد در اعماق دریا فرو میرود کمرنگ شده و در سکوت گم شدند.
ییبو سمت ژان به پهلوی چپ چرخید و چشمان گرم شدهاش را به چهره ژان که عمیقا به خواب رفته بود دوخت. او نمیتوانست هنوز این راز را برای او برملا کند بنابراین طلسمی روی او گذاشت تا به خواب برود و کلماتش را نشنود.
"مصیبت شیطان قلب من تو بودی وییینگ... و من نتونستم شکستت بدم..."
🍓🐇🍓🐇🍓🐇🍓🐇🍓🐇🍓🐇🍓🐇🍓🐇🍓🐇🍓
خب خببببببب
حالا که دیگه پارتو خوندید حال اومدید دلخورم نیستید چطور بووووود؟؟؟؟؟؟
حدستون چیهههههههههه؟؟؟؟؟؟؟
پارت بعد این رازو بر همگان برملا میکنم😌😌😌
وای به حال آنان که میخوانند و ووت نمیدهنددددددد.🩴🩴
جدی تابستونه دیگه مدرسهها تموم شد کجاااااایییییییید چرا آب میرییییید🙄🙄 یه مدته تهدیدتون نکردم دیگه حساب نمیبریدااااا😒😒
جدی شیطونه مییگه برم فقط تو کانال اپ کنم اونم فایل رمزدار🙃🙂🙄چیکار کنم؟؟؟ به حرفش گوش بدم؟؟؟ خودتون بگید!!!😌😌
دلم براتون تنگ شده بود خوشگلا ببخشید به خاطر غیبت صغرام دلایل محکمی داشتم از جمله اینکه اون پارت مبارزه در نمیومد و مسائل شخصیم😌
دوستان در کانال تلگراممون جوین شید و کلی فن فیک باکیفیت بخونید واقعا پیشنهادشون میکنم😌
چنل🍓 yizhan_irf🍓
لطفا ووت و کامنت و نطرا و پیشنهادات و انتقادااااات فراموش نشهههههههه🪿❤️
فعلا گووووود باااااااااای🪷🐇🪷🐇🪷