WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

39K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 38: هم‌راز

376 99 101
By song-of-dark-cloud

🧐🧐💀💀👻👻☠☠

کسی اینجاست ایا؟؟؟؟

به نظر خیلی ساکت و خاک خورده میااااد🦇🕸🕷

..لطفا قبل از اینکه فحش بدید و با شمشیراتون وارد عمل شید گوش بدید ببینید چی میگمممم

دچار نقص فنی شدم که به یک سفر مهم ختم شد و در نهایت کامبک دادم😎😜

دعوام نکنید دیگه خیلی خوش گذشت جای همگی خالیییییی...ولی خدایی این پارت انگار باز طلسم شده بود.. هر کی بود خودش بیاد با زبون خوش بگه من اعصاب ندارم... حالا جالبه پارت خیلی طولانی شد ولی من اصلا حس نکردم .💀💀

اصلا حالا که اینطور شد لایک و کامنتا کم بود باید تنبیه میشدین🙄🙄

از اینا بگذریم دیگه برید سراغ داستان که سورپرایز داریم.🤨😎😉

لایک و کامنت یادتون نره که من باز غیب میشم.

دوستانی که نمیتونید لایک کنید لطفا اکانتتونو تایید کنید تا بتونید اینجا خودتونو نشون بدید قبل از اینکه اون روم بیاد بالا😎😎

برید برررررییییید

.....................................................

_چطور پیش رفت؟

هایکوان پرسید و چنگ چشمان شیطنت‌بارش را به ژان داد که تمام راه خودش را به خواب زده بود. نه چیزی خورد و نه چیزی گفت. به سختی به سوالاتی ابتدایی پاسخ میداد و وانمود میکرد از سفر کوتاهشان خیلی خسته شده.

چنگ پاسخ داد: بستگی داره منظورت چی باشه!

ژان کش و قوسی به خودش داد و خمیازه‌ای مصنوعی کشید: من میرم یکم بخوابم.

بعد از اینکه ژان به اتاقش رفت، با جدی شدن چهره هر سه مرد، در دفتر کار هایکوان جمع شدند.

چنگ عکس‌های گرفته از مردان زخمی و کشته شده‌اش را که منشی‌اش پیش از این چاپ کرده بود روی میز گذاشت: پنج نفر از نگهبانان دچار صدمه جدی شدن و ۱۱ نفر کشته شدن.

مشتش را در دست دیگرش فشرد: متجاوزا شکارچی نبودن. مطمئنا تهذیبگران ماهری بودن.

هایکوان به جای زخم شمشیر‌های روی بدن قربانیان نگاه کرد و ییبو گفت: حرکاتشون تلفیقی بود. احتمالا اموزشای خاصی دیدن. هیچ علامتی روی لباس‌ها یا بدن جسد متجاوزی که کشته شد نبود. حتی هویتش هم ثبت نشده.

هایکوان پرسید: و فکر میکنید دنبال ژان بودن؟

هر دو سر تکان دادند.

چنگ گفت: چیز دیگه‌ای نداشتیم که بخوان ببرنش.

هایکوان بعد از مکثی کوتاه گفت: اگر حدس ما درست باشه و هویت ژان لو رفته باشه، ممکنه جین تانگ یا نیه دوها دنبال ژان باشن. از طرفی ما پدر و مادر ژان رو داریم که اول ارامگاه رو نابود کردن و بعد هم میخواستن ربان ووشیان رو از بین ببرن.

چنگ یک قلپ ابمیوه نوشید: چیزی از حرفاشون دستگیرتون نشد؟

هایکوان تعریف کرد: با اصرار جکسون قبول کردن با من ملاقات کنن. اقای شیائو اتش زدن ارامگاه و برداشتن ربان رو پذیرفت ولی هیچ کدوم حرف دیگه‌ای نزدن. اونا یا به شدت ترسیدن یا به کسی که ازشون خواسته اینکارو بکنن اعتماد دارن. چیزی که مسلمه اینه که خودشون چیزای زیادی نمیدونن. در واقع خانم شیائو میگفت اینکارو برای نجات ژان میکنه چون نمیخوان از دستش بدن.

چنگ اخمی بین دو ابرو انداخت: پس نمیدونستن که دارن اینطوری جسمشو دو دستی تقدیم ووشیان میکنن؟

ییبو گفت: هنوز نمیدونیم ژان چقدر قدرت داره.

هایکوان اضافه کرد: به هر حال اون ییلینگ لائوزوئه.. هر روحی نمیتونه مقابلش بایسته. درسته که ما نمیدونیم توی این سال‌ها چی به سرش اومده اما روحش تکه‌تکه نشده. پس طبق حدسیات ما احتمال اینکه وی‌ووشیان صاحب بدن بشه بالاتره. کسی که خانم و اقای شیائو رو راهنمایی میکرده حتما ووشیان رو میشناخته و اینو میدونسته.

چنگ پرسید: بهشون گفتی نباید بهش اعتماد کنن؟

هایکوان سر تکان داد: هنوز نمیدونیم اون کیه.

چنگ دست به سینه در کاناپه فرو رفت: اما میدونیم ادم خوبا ماهاییم که.. هر کس دیگه‌ای دشمنه اینم خوب میدونیم. باید بهشون میگفتی.

هایکوان گفت: دفه دیگه که به ملاقات اون شخص برن ما میفهمیم. چند نفرو گذاشتم تا همه چیزو تحت نظر بگیرن. فعلا یه مسئله دیگه هست که باید راجبش باهاتون صحبت کنم.

از روی میز کارش پاکت نامه باز‌شده‌ای را برداشت و روی میز گذاشت: وقتی برگشتیم این نامه تو صندوق پست بود.

ییبو نامه را باز کرد و بعد از خواندن محتویاتش ان را به چنگ داد و چنگ با صدایی بلند بازخوانیش کرد:

"مرگ پروفسور چونگ نتیجه جنایتی بود که قراره دنیارو نابود کنه"

چنگ کاغذ را پشت و رو کرد: همین؟؟

هایکوان تکیه داد: پروفسور چونگ از اساتید برجسته شیمی در ازمایشگاهی زیر نظر دولت بوده که به تازگی در یک حادثه اتش‌سوزی در ازمایشگاه مجهز خودش داخل حیاط خونش جونشو از دست داده. اما مدتی قبل از حادثه تیمی تشکیل میشه که روی پروژه خاصی کار کنن. پروفسور چونگم بخشی از تیم بوده. تیمی که حامی مالیشون جین تانگه.

چنگ گفت: جین تانگ ملاقات‌های مخفیانه زیادی انجام میده و داره سعی میکنه برای انتخابات افراد مهمو بکشه سمت خودش‌. ولی یه ازمایش خطرناک به چه دردی میخوره؟

_دارم تحقیقات بیشتری انجام میدم.

چنگ پاسخ داد: منم کمکت میکنم.

هایکوان با یک لبخند قدردانی‌اش را نشان داد و به ییبو نگاه کرد: با ژان در مورد کلاس‌های تهذیبگری صحبت کردی؟

_اوم. گفت شرکت میکنه.

هایکوان با تعجب گفت: واقعا؟ فکر میکردم مخالفت کنه.

_اول مخالفت کرد. ولی بعد پذیرفت.

_خوبه. برنامه کلاس‌هارو براتون ایمیل میکنم. راستی...

به چنگ نگاه کرد: ممکنه به خانواده کشته‌شدگان رسیدگی کنی؟

اخم‌های چنگ در هم کشیده شد: نگرانش نباش.

ییبو بلند شد: اگر با من کاری ندارید من میرم.

هایکوان سری تکان داد و با خارج شدن ییبو از اتاق، رو به چنگ کرد: دعوتنامه‌ها برای ایوان فرستاده شدن ولی من هنوزم نمیتونم کاملا بهش اعتماد کنم. وانگجی در این مورد کمی حساسه. از یوبین خواستم ازش بیشتر بفهمه ولی به خاطر مکان ناشناخته‌اشون کار راحتی نیست.

چنگ کمی چای نوشید: من حواسم بهش هست. با استفاده از ماهواره‌ها ردشونو میزنم. حالا بهم بگو چرا انقدر اشفته‌ای.

هایکوان لبخند زد: من همیشه چهره خونسردی دارم. نمیدونم چطور اینکارو میکنی.

چنگ خودش را کمی جلو کشید. نگاهش را روی دست مشت‌شده هایکوان نگه داشت: وقتی همه چیزو از دست دادم، تنها‌ترین ادم روی زمین شده بودم. جین لینگ خیلی برای فهمیدن من کوچیک بود. ولی تو منو فهمیدی... از پشت غرورم که به کسی اجازه نمیداد خشم و ناامیدیمو ببینه تونستی ببینی چقدر تنهام... و چقدر به کمک احتیاج داشتم...

دستش را روی مشت هایکوان گذاشت و چشمان ارامش را تماشا کرد. دریچه قلب این دو از خیلی وقت پیش به روی هم باز شده بود. ان‌ها نقاط مشترک زیادی داشتند. هر دو احساس تنهایی می‌کردند در حالی که مسئولیت‌های بزرگی به گردن داشتند. باید طاقت می‌اوردند نه فقط به خاطر خودشان، بلکه به خاطر کسی که می‌خواستند محافظش باشند. ان‌ها یکدیگر را برای تسکین درد‌هایشان یافتند و پس از ان نگرانی‌هایشان را با هم شریک می‌شدند و به خاطر شادی‌هایشان با هم می‌نوشیدند. خواندن نگاه و فکر یکدیگر را یاد گرفتند و این شروعی بود برای حسی کمی متفاوت.

هایکوان اجازه داد دست چنگ همان‌جایی که قرار داشت بماند: کسانی هستن که میخوان ووشیان بدن ژان رو در اختیار داشته باشه و از قدرت‌هاش استفاده کنه. اگر اون قدرتو در راه استفاده از سنگ یین بخوان... نابود کردن و یا بازسازی سنگ یین.. هر دوش اسیبی جبران ناپذیر وارد میکنه.

نفسی عمیق کشید: میخواستم جدا از مسئولیت‌های سنگین زندگی ارومی داشته باشم. با برادرم، با کسانی که دوسشون دارم... اما اگر اوضاع همینطور پیش بره مجبورم قدرت بیشتری به دست بیارم.

_نگرانیت از بابت جین تانگه؟

_اونم یکیشونه. این ادم‌ها همیشه دنبال دسیسه‌چینی بودن... قرن‌ها گذشت ولی فقط نوع قدرتی که می‌خواستن تغییر کرد.. هدف جین‌تانگ حکمرانی ابدیه ولی کسی که خانواده ژان رو وارد این ماجرا کرده و میخواد ووشیان برگرده، مطمئنم هدف شوم‌تری داره.

هایکوان از جایش بلند شد و چنگ به ناگزیر دستش را عقب کشید. مقابل پنجره‌ای که مقر ابر را در قاب کشیده بود ایستاد و منظره‌ای را تماشا کرد که می‌توانست از حفظ نقاشی‌اش کند: چنگ؟ فکر میکنی من خودخواه بودم؟ کاری که کردم اشتباه بود؟

چنگ کنار او قرار گرفت: اول به این فکر کن از کاری که کردی پشیمونی یا نه.

_پشیمون نیستم... ولی عواقبی در پی داره. هیچوقت نتونستم از خودش بپرسم از تصمیم من راضی بوده یا نه.

چنگ دستانش را درون جیب‌هایش فرو برد: اگر منم جای تو بودم کاری که کردیو میکردم. برش میگردودندم... مهم نیست چقدر و چه هزینه‌ای رو باید پرداخت می‌کردم.

هایکوان لبخند زد: تو درکم میکنی. بهتر از هر کسی میدونی چرا نتونستم بذارم برادرم بره...

دستش را روی ساعد چنگ گذاشت و تا درون جیبش برد و میان انگشتان کشیده‌اش قفل کرد. حالا نوبت بدن‌ها بود که حرف بزنند.

.....................................................................................................

با سرازیر شدن قطرات اب روی پوستش، باری دیگر در این چند ساعت، خاطره‌ی لغزش پوست خیس مرد زیبای اتاق بغلی را روی گردن و ترقوه‌اش به یاد اورد. حرکاتش ظرافت نگاهش را نداشتند. دستانش او را طوری به خود می‌فشردند که گویی میخواست با خودش یکی شود و دندان‌هایش مثل یک یک خون‌اشام درون گردنش فرو می‌رفتند. هنوز می‌توانست ردشان را از میان بخار غلیظ پیچیده در اتاقک به وضوح ببیند.

اب خنک روی پوستش روان میشد و دستان پرقدرت ییبو لا‌به‌لای موهای خیسش فرو می‌رفت و ان‌ها در ابشار خیالش زیر اب فرو می‌رفتند. وقتی به ابشار نزدیک می‌شدند، لباس‌هایش را که سنگینی می‌کردند به دست فشار و سرعت اب سپرد و بدن عریان خودش را به دستان ییبو، تا در میان اغوش خیال‌انگیزش برانگیخته شود و جسم و روح سرکش‌اش را رام کند.

لحظاتی بعد، زمانی که هر دو جسم خسته‌اشن را به ساحل رساندند، ییبو حوله‌اش را دور ژان انداخت و بعد از اینکه شلورا و پیراهن سفیدش را پوشید، اتش کوچکی درست کرد تا لباس‌های ژان را که از اب گرفته بود خشک کند. اتش روشن کردن ییبو با یک طلسم دیگر برای ژان جذاب نبود. در عوض به پارچه پیراهن سفید ییبو که به بدن خیسش چسبیده بود نگاه می‌کرد و در این فکر بود که چقدر دلش میخواهد همین الان پوست سفید و نرمش را دوباره لمس کند.

ییبو اطرافش را نگاه کرد: چنگ تا ظهر برنمی‌گرده.. گرسنه نیستی؟

ژان سر تکان داد:نه.

زمانی که گردنش را می‌بوسید، طعم تلخ عطر صندل و شیرینی پوستش او را به عطش بیشتر می‌انداخت.

ییبو کنارش نشست و حوله را که تقریبا تمام بدن ژان را تا زانوانش در بر گرفته بود کمی بالا اورد و روی موهایش کشید. ژان هنوز نمی‌توانست درک کند چطور این اتفاق افتاد. چه چیزی او را سمت ییبو کشید و چرا می‌خواست او را برای چند لحظه هم که شده داشته باشد. البته هنوز این حس سیری‌نا‌پذیری مثل تشنگی در روزهای گرم تابستان پس از خورد گوشت کبابی در او وجود داشت.

ییبو حوله را پایین اورد و در حالی که به صورت نگران ژان لبخند می‌زد، چتری‌هایش را مرتب کرد. بر خلاف ژان، او نه تنها نگران نبود، بلکه احساس اسودگی خاطر داشت.

_لازم نیست انقدر بترسی.

ژان با تعجب به ییبو نگاه کرد و ییبو اینبار لبخندی پر‌رنگ‌تر زد: به نظر میاد ترسیدی و نگرانی. ولی اشکالی نداره. حتی اگر پشیمونی..

ژان شیر اب را بست. و سمت اینه بازگشت. بخار روی شیشه را با دست پاک کرد و چهره اشفته‌اش را نگریست که مدام لبخند‌های ییبو را به یاد می‌اورد که در نظرش مانند مروارید‌های صورتی نایاب بودند.

_لعنتی من قرار بود استریت باشم!

موهایش را خشک کرد و وقتی لباس پوشید از اتاق بیرون رفت.

یانلی در حالی که میز شام را میچید گفت: سفر کوتاهتون چطور بود؟

ژان یک لیوان اب ریخت و روی یکی از صندلی‌ها نشست: شیجیه... یه لحظه میای بشینی؟

یانلی روی صندلی مقابلش نشست و منتظر ماند. ژان مطمئن نبود چه چیزی را می‌خواست از او بپرسد یا با او در میان بگذارد. یک جور عذاب وجدان گریبانش را گرفته بود. گویی می‌ترسید احساساتش در ان لحظاتی که ییبو با تمام وجود به او عشق میورزید، واقعی نبوده باشند و فقط جوگیر شده باشد. یا شاید عجله کرده و کاری که کرده اشتباه بود. زمانی که باز می‌گشتند، به پاسخ ییبو فکر می‌کرد " مهم نیست.. تا وقتی که این تو هستی"

ییبو در ان لحظه واقعیت را می‌گفت؟ واقعا برای او مهم نبود ژان را می‌بوسد یا وی‌یینگش را؟ اصلا حتی نمی‌دانست خودش در ان لحظه که بود. ژانی که دل به ییبو داده بود یا ژانی که می‌خواست ووشیان باشد و مرد مقابلش را داشته باشد؟

اهی کشید و یانلی لبخند زد: چی اعصابتو بهم ریخته؟

ژان یک تکه خیار از ظرف سالاد برداشت و جوید: راستش...

یانلی متوجه سرخ شدن گوش‌های ژان شد ولی فقط منتظر ماند.

ژان گفت: خب... این در مورد جکسونه... اون از یکی خوشش میاد ولی از خودش مطمئن نیست.. میشناسیش که... ادم دمدمی‌مزاجیه. خب... اون با یکی رابطه داره ولی نه از خودش نه از اون مطمئن نیست.. به نظرت این رابطه اشتباهه؟

_اووووممممم...

یانلی داشت فکر میکرد ولی ژان برای شنیدن پاسخش بی‌صبر بود.

_سردرگمی توی هر رابطه‌ای وجود داره.. ممکنه گاهی حس کنن برای هم ساخته شدن و گاهی نیاز داشته باشن از هم فاصله بگیرن. نمیشه گفت چون مطمئن نیستن، نباید با هم ادامه بدن. اگر ادامه ندن هیچوقت نمیتونن مطمئن بشن حسشون واقعیه یا نه. اما باید مراقب باشن به هم صدمه نزنن.

_هوم...

کمی تعلل کرد تا سوال بعدی را بپرسد: اگر یه دفه با هم خیلی پیش برن چی؟...یعنی... خب...

یانلی که منظورش را فهمیده بود گفت: چیز خیلی پیچیده‌ای نیست ژان.

لبخند زد: بهش بگو سخت نگیره و قلبشو دنبال کنه. اگر کسیو دوست داره لازم نیست برای خودش و اون شخص دنبال دلیل بگرده. عشق اتفاق میفته و راه خودشو پیدا میکنه.

وقتی ییبو از اتاقش خارج شد، ژان یک تکه خیار دیگر برداشت و داخل دهانش گذاشت.

ییبو صندلی مقابل ژان را عقب کشید: شما نباید خودتونو خسته کنید.

یانلی پاسخ داد: من اشپزی رو دوست دارم.

صدای چنگ که تازه وارد سالن شده بود شنیده شد: این بوهای خوب خوب از چیه؟

به موهای یانلی بوسه‌ای نشاند و همراه هایکوان نشست. دیگر تنها صداها، از بهم خوردن قاشق‌ها درون کاسه‌ها، چاپستیک‌ها و برخورد بشقاب‌های بهم چسبیده روی میز بلند می‌شد. غذای لذیذ و گرم همه را در این شب پاییزی که سوز سرما از لا‌به‌لای در و پنجره‌ها به درون می‌خزید، مشغول کرده بود. ژان شکمش را می‌گرفت، یک نفس عمیق می‌کشید و وقتی مطمئن می‌شد جای کافی درون معده‌اش وجود دارد، دوباره سرش را پایین می‌انداخت و مشغول خوردن می‌شد. وقتی برای بار دوم کمی سر جایش جا‌به‌جا شد، با حس برخورد پای بلندش با قوزک پای ییبو که داخل اسلیپر‌هایش فرو رفته بودند، چاپستیک را نزدیک دهانش بی‌حرکت نگه داشت. به ییبو نگاه کرد که به ارامی لقمه در دهانش را می‌جوید و در یک حرکت ظریف کمی جا‌به‌جا ‌شد تا زیر میز را ببیند و وقتی پای ژان را که هنوز جرئت تکان دادنش را نداشت دید، به صورتش نگاه کرد و طوری رفتار کرد انگار اتفاقی نیفتاده.

ژان بازی‌اش گرفته بود. پایش را عقب کشید و چند لحظه بعد مثل موشی که به پنیر در تله نزدیک می‌شود، دوباره پایش را جلو برد و انگشت شستش را روی قوزک پای ییبو گذاشت.

لب‌های ییبو در حین خوردن، مانند غنچه‌ای که از هم باز می‌شود، با شیطنت انگشتان پای ژان روی قوزک و ساق پایش می‌شکفت. وقتی ژان داشت دوباره عقب می‌کشید، ییبو پای ژان را میان پاهایش اسیر کرد.

سوپ در گلوی ژان که انتظارش را نداشت پرید و وقتی یانلی به او اب داد، در حالی که خنده‌اش را می‌خورد، به قلقلک ساق پای ییبو از زیر پاچه‌اش ادامه داد.

با بلند شدن زنگ ایفون، ژان گفت: منتظر کسی بودین؟

یوبین با دیدن تصویر روی ایفون، سریع در را باز کرد و از خانه بیرون دوید.

ژان پایش را از پاچه ییبو دراورد و همراه هایکوان، چنگ و ییبو که بلند شده و به در خیره بودند، خیره شد.

در خانه باز شد و یوبین تعظیمی کرد: بفرمایید داخل.

بعد مردی میانسال، با قدی متوسط، ریش و موهای بلند جوگندمی که پشت سرش بسته شده بود، در حالی که یک دست را پشت کمرش و با دست دیگر یک کیف را نگه داشته بود، با نگاهی تیز و خسته در درگاه ظاهر شد.

ییبو و هایکوان به استقبالش رفتند و تعظیم کردند.

هایکوان لبخند زد: خوش امدید عموجان.

یوبین پشت سر او با دو چمدان در دستش در حالی که یکی را با پا هول میداد وارد شد: همش همین بود؟

مردی که عموجان خطابش می‌کردند، به چمدان‌های گران قیمتش نگاه کرد: بله.

ژان سرش را به گوش چنگ نزدیک کرد: این کیه؟ عموشونه؟

چنگ سر تکان داد: لان چیرن. رهبر قبلی حزب لان. اسم مدرنش هوانگ زیتنگه. بهتره خیلی دم‌پرش نباشی.

ژان سوتی یواش کشید: یعنی چند سالشه این یکی؟!

لان چیرن حالا با کنجکاوی ژان را نگاه می‌کرد. چنگ نیشخند زد: تفاوت سنی اونقدر زیاد نیست.. ولی اون کاملا تو یه لول دیگه‌اس.

چنگ دستانش را دور شانه یانلی و ژان که تلاشی برای مقاومت نکرد گذاشت و ان‌ها را با خود همراه کرد: ارباب لان. سفر خوبی داشتید؟

لان چیرن که پیش از این اخبار را شنیده بود، شوکه نشد اما ژان را با چشمانش می‌کاوید. سمت یانلی رفت و لبخندی کم‌رنگ زد: از دیدن دوباره‌ات بسیار خوشحالم.

یانلی مودبانه تعظیم کرد و لان چیرن به چنگ نگاه کرد، به ژان و دوباره به چنگ: خوشحالم میبینم که خانواده‌اتو دور هم جمع کردی!

چنگ در جواب گفت: تقریبا.

لان چیرن مقابل ژان ایستاد. هنوز می‌خواست او را با دقت بیشتری ببیند. نگاهش مثل یک ترمیناتور در حال انالیز چهره ژان بود و ژان سعی داشت مودب به نظر برسد. بنابراین تعظیمی نود درجه کرد: من شیائوژان هستم. از دیدنتون خوشوقتم.

لان چیرن نفسی عمیق کشید و بدون صحبتی با او از کنارش گذشت.

ژان از اینکه نادیده گرفته شده بود متعجب به نظر می‌رسید و سردرگم چون هنوز از هویت واقعی لان چیرن و گذشته‌اش با ووشیان اطلاعات زیادی نداشت.

هایکوان گفت: گرسنه نیستید؟ امروز خانم یانلی غذای خیلی خوبی برای ما اماده کرده.

لان چیرن صندلی‌ای که راس میز قرار داشت و عموما به احترام او خالی می‌ماند عقب کشید و نشست و یوبین برای او ظرف چید و غذا کشید. همه سر جای خود برگشته بودند اما جو کمی سنگین شده بود. به علاوه ژان نگاه‌های گاه و بی‌گاه و سنگین لان چیرن را روی خودش احساس می‌کرد و غذا داشت روی دلش سنگین می‌شد.

هایکوان که می‌خواست با باز کردن صحبت حواس عمویش را به خودش جلب کند، گفت: سفرتون چطور بود؟

لان چیرن چاپستیک‌هایش را برداشت: طولانی و خسته کننده بود. فکر کنم سنم بالا رفته چون دچار هواپیمازدگی میشم.

ژان لب‌هایش را بهم فشرد و با خودش فکر کرد تعریف او از سن بالا بسیار خنده‌دار است و باید خودش را در اینه نگاه کند. البته لان چیرن متوجه او شده بود اما ادامه داد: البته رضایت‌بخش هم نبود... در طول راه مجبور شدم چندجایی توقف داشته باشم چون...

ژان حواسش را از حرف‌های خسته‌کننده پیرمرد به کاری که پیش از امدنش انجام میداد منعطف کرده و می‌خواست ادامه‌اش بدهد. پایش را دراز کرد و مشغول قلقلک پای ییبو شد اما اینبار دیگر ییبو با او همراه نشد. ژان چندبار به پایی ییبو کوبید تا توجهش را جلب کند ولی لحظه‌ای بعد لان چیرن بعد از قطع کردن صحبتش، نفسش را از بینی با شدت بیرون داد: جات راحت نیست ژان؟

ژان با گوش‌های سرخ شده به لان چیرن نگاه کرد و پایش را عقب کشید و پاسخ داد: به خاطر اب دریاچه پوستم حساس شده.

دولا شد و پایش را خاراند. گونه‌های ییبو سرخ شد و چنگ، هایکوان و یوبین خنده‌اشان را فرو خوردند.

لان چیرن زمان زیادی سر میز نماند. وقتی به اتاقش که توسط یک طلسم مخفی شده بود رفت، هایکوان و ییبو هم او را دنبال کردند.

لان چیرن که بعد از مدتی طولانی سر جایش نشسته بود، از راحتی لبخند زد اما سریع سر اصل مطلب رفت: هفته اینده کلاس‌ها شروع میشه. همه چیز اماده‌اس؟

هایکوان پاسخ داد: بله. نگران نباشید.

لان چیرن به ییبو نگاه کرد: شنیدم اجازه دادی حزب ون در کلاس‌ها شرکت کنن.

ییبو سر تکان داد: بله. اونا در سکوت زندگی کردن ولی بعد از حملاتی که به مقر ابر شده بود و شایعه بازگشت حزب ون، رهبرشون حضور پیدا کرد و اتهامات رو رد کرد.

لان چیرن دستی به ریشش کشید: شما حرفشو باور میکنید؟

ییبو پاسخ داد: ون یوان توسط سونگ لان اموزش دیده. اطمینان دارم شاگرد سونگ لان اعتبارشو از بین نمیبره. اگر به خاطر شایعات نبود، تمایلی به افشا کردن هویتشون نداشتن.

لان چیرن کمی اب نوشید: در مورد وی ووشیان... به کجا رسیدید؟

ییبو گفت: ژان خاطرات مبهمی از زندگی گذشته‌اش داره. اما مطمئنم دو روح در بدنش وجود داره.

لان چیرن گفت: میدونم حواست بهش هست. ولی من بهش اعتماد ندارم.

ییبو گفت: من مسئولیتشو به عهده میگیرم.

لان چیرن نفسش را با نارضایتی بیرون داد: نباید اتفاقات گذشته تکرار شه.

ییبو گفت: ژان هم در کلاس‌های تهذیبگری شرکت میکنه.

لان چیرن اخمی میان ابروانش انداخت: خودش اینو خواسته؟

ییبو گفت: من ازش خواستم شرکت کنه. اونم قبول کرد.

لان چیرن از این تصمیم خوشحال نبود اما فعلا نمی‌توانست مخالفت کند. ییبو به خوبی میدانست دل عمویش هیچ وقت با ووشیان صاف نشد و نگران بود افکار بدون تغییرش حالا ژان را هم تحت شعاع قرار دهد.

_این کلاس‌ها فرصت خوبی برای افراد سودجوِئه. چه برای پیدا کردن سنگ یین و چه برای نزدیک شدن به ژان.

هایکوان گفت: سعی کردیم همه چیزو تحت کنترل داشته باشیم و نگهبانان بیشتری هم استخدام کردیم.

لان چیرن گفت: بسیار خب. وانگجی تو میتونی بری به کارهات برسی.

ییبو بدون حرف دیگری اتاق را ترک کرد و برادرش را با عمویشان تنها گذاشت.

...................................................................

ایوان دوباره لیست شاگردانی را که قرار بود به مقر ابر بفرستد چک کرد. 24 نفر از شاگردانش اماده شرکت در کلاس‌های تهذیبگری قبیله لان شده بودند. با اینکه افراد دیگری هم بودند که تمایل داشتند در این کلاس‌ها شرکت کنند، ایوان سعی کرده بود در انتخابش سخت‌گیری بیشتری داشته باشد چرا که ان‌ها قرار بود نمایندگان حزب ون باشند و نمیتوانست ریسک کند.

هوان با دو قهوه فوری در دستانش کنارش نشست: به نظرم زیادی نگرانی.

ایوان یک قلپ نوشید: اینطور نیست که بهشون اعتماد نداشته باشم ولی نمیخوام اشتباهی پیش بیاد. از احزاب دیگه‌ هم تهذیبگران زیادی شرکت میکنن. باید بهترین شکارچی‌هارو انتخاب کنم.

_اونا به هر حال مقابل تهذیبگران ممکنه کم بیارن.

ایوان از شنیدن این موضوع خوشش نمی‌امد: اونا به خوبی تعلیم دیدن.

_ولی تهذیبگران قدرت‌های بیشتری دارن. درسته که سعی کردی اصول پایه رو بهشون یاد بدی ولی بازم فقط شکارچی هستن.

ایوان نفسش را با کلافگی بیرون پرت کرد: میخوای عصبانیم کنی؟

هوان لبخند زد: میخوام پیشنهادمو بشنوی.

ایوان منتظر ماند و هوان گفت: اسم منم وارد لیست کن.

ایوان با تعجب گفت: توام میخوای بری؟

_اوهوم.

_چرا؟

_یه نفر باید حواسش به اوضاع باشه.

ایوان از پیشنهاد هوان خوشش نیامد: میدونم به اندازه کافی باهوشی و شکارچی خوبی هستی ولی نه.

_چرا نه؟

_تو قبلا با لان وانگجی ملاقات کردی! این خودش به اندازه کافی شک‌بر‌انگیزه.

هوان چهره‌ای جدی به خودش گرفت: اگر مخالفت کنی، به یه روش دیگه میرم اونجا. بالاخره وقتش رسیده که بفهمم دلیل کشته شدن خانوادم چی بوده. به سادگی این فرصتو از دست نمیدم.

_تو همین الانشم میدونی هوان.

_وی‌ووشیان؟ اره خب..

دستانش را مشت کرد و ایوان متوجه ان شد.

_خودت میدونی که اون نبوده.

_باشه بابا.. باز شروع نکن. فهمیدم ووشیان تو تابوتش حبس بوده کار یکی دیگه‌اس. همونی که توووو نمیذاری پیداش کنم.

_من هیچوقت جلوتو نگرفتم.

هوان خودش را جلو کشید و به چشمان ایوان خیر شد: ولی تو یه چیزی میدونی که هیچوقت هم نگفتی.

ایوان از نگاه پر از شک و تردید هوان نگران بود. قسمتی از حقیقت وجود داشت که ایوان نمی‌توانست به او بگوید ولی هوان به نظر می‌رسید که بی‌خبر نباشد.

هوان بلند شد و در حالی که سمت یخچال میرفت گفت: من میدونم یه چیزایی این وسط جا افتاده.

از یخچال چند شیشه ابجو دراورد و با یک قاشق پیش ایوان برگشتو روی زمین نشست و در شیشه‌ها را با قاشق باز کرد. یک شیشه را دست ایوان داد و شیشه خودش را به ان زد و در سکوت نوشید. فکر نمی‌کرد در حالتی به غیر از مستی بتواند در موردش حرف بزند.

_میدونم نکراری شده ولی میخوام دوباره مرور کنیم.

22سال پیش

یک گاز بزرگ از ساندویچش گرفت و لپ‌هایش را مثل سنجاب باد کرد و دوباره به تابوت اسرارامیزی که داخل اتاقی مهر و موم شده قرار داشت نگاه کرد. از زمانی که ان را دیده بود، میخواست هر ور شده در‌ها را بگشاید و وارد شود تا ان را لمس کند و برایش اهمیتی نداشت اگر پدربزرگش ممکن بود به خاطر این کارش اخراج شود.

_هوان؟ بیا برو داخل اتاقک نگهبانی قبل از اینکه کسی ببینتت.

شب‌هایی که پدربزرگ و پدرش هر دو شیفت بودند، او ترجیح می‌داد دزدکی وارد موزه شود. هرچند قول میداد به چیزی دست نزند و بی‌سر‌و‌صدا داخل اتاقک نگهبانی پدربزرگش که حتی نمیتوانست در ان افقی بخوابد بماند، اما به مکان‌های ممنوعه وارد می‌شد و اجسامی را که نباید، لمس می‌کرد. این‌کار به او نوعی حس قدرت می‌داد. هوان 7 ساله تصور می‌کرد توانایی خاصی دارد که گذشته را ببیند یا به آن سفر کند و برای خودش داستان‌های مختلفی می‌ساخت. او به جای کتاب شعر و داستان‌های قهرمانان، کتاب‌های به‌جا‌مانده از باستان‌شناسان را مطالعه می‌کرد و سعی می‌کرد معماهای نوشته شده روی بورد اتاق جلسه‌اشان را حل کند.

بی‌توجه به پدربزرگش که نور چراغ قوه را رویش انداخته بود، نزدیک‌تر رفت و خودش را به شیشه‌ای که تابوت را می‌توانست از پشتش ببیند چسباند: واقعا نمیشه برم تو؟

پیش از هر پاسخی از جانب پدربزرگش، در بزرگ ورودی راهرو گشوده شد و هوان با دیدن سایه‌ی مرد‌ی که سمتشان می‌امد، پشت گلدان بزرگی که فاقد ارزش باستانی بود پنهان شد.

پدربزرگش تا به خود امد دید هوان پنهان شده و با خیالی اسوده سمت مرد‌ها رفت.

_همه چیز مرتبه اقای لی؟

نگهبان سر تکان داد: بله. بدون اینکه بخوابم مراقب اینجام.

هوان به چهره مرد جوان در تاریکی نگاه کرد. مرد مقابل در شیشه‌ای ایستاد: میشه بازش کنی؟

نگهبان کلیدش را دراورد و قفل‌ها را یکی‌یکی باز کرد و در را گشود. مرد جوان و پدربزرگش هر دو وارد شدند. هوان خم شد تا داخل را ببیند.

مرد جوان دستش را روی تابوت کشید. چهره‌اش در هم رفته بود اما چشم‌هایش را به خوبی نمی‌دید. چراغ بالای تختی که تابوت رویش قرار داشت، در این مدت خاموش نشده بود و هوان می‌توانست نقش و نگار‌های روی تابوت را که عموما نوشته‌هایی با خطی عجیب بودند تشخیص دهد.

_هنوز رمزگشایی نشده؟

مرد جوان پرسید و نگهبان پاسخ داد: تا جایی که من شنیدم نه. اونا کاملا سردرگم شدن.

_اقای لی؟ باید خیلی مواظب باشی.

پیرمرد لبخند زد: نگران نباشید. من چهارچشمی حواسم به اینجا هست.

مرد جوان اهی کشید: منظورم این بود که باید خیلی مواظب خودت باشی.

پیرمرد با تعجب به مرد نگاه کرد.

_اگر کسی سعی کرد وارد اینجا شه، جلوشو نگیر. چون نمیتونی. فقط فرار کن. فهمیدی؟ به هیچی فکر نکن و فرار کن.

هوان با تعجب به چهره مرد جوان که مضطرب و کاملا جدی بود خیره شده بود.

مرد بلافاصله اتاق را ترک کرد و پیرمرد هم پشت سرش دوید تا او را بدرقه کند. وقتی داشت دنبال او می‌ رفت، هوان که فرصت را مناسب دید داخل اتاق خزید و پشت تابوت پنهان شد. پیرمرد وقتی به یاد اورده در را قفل نکرده، بلافاصله برگشت و بعد از یک نگاه اجمالی داخل اتاق، در‌ها را قفل کرد.

هوان وقتی مطمئن شد پدربزرگش از اتاق فاصله گرفته، با دقت مشغول تماشای تابوت پیچیده در زنجیر‌های اهنی شد. تابوت از سنگ تراشیده شده و روی بخش‌هایی که سالم مانده بود، اثاری از نوشته‌هایی باستانی دیده میشد. چشمان کشیده شیاطین نقش بسته با دندان‌ها تیز و شاخ‌هایی شبیه بز کوهی گویی به او خیره شده بودند و او را به وجد می‌اوردند.

هوان دستش را با احتیاط روی طرح شیطان گذاشت و با انگشتان کوچکش مسیری را که در امتداد شاخ‌هایش کشیده شده بود دنبال کرد و به گوشه‌های تابوت رسید. طرحی از یک سکه گرد بر سر مسیری وجود داشت که به شروع مسیر هزارتو‌ی حک شده ختم می‌شد.

هوان با دیدن سنگ سکه‌مانند سعی کرد آن را جا‌به‌جا کند ولی تکان نمی‌خورد. دوست داشت دوربین کوچکش را بیاورد و یک عکس یادگاری با ان تابوت بگیرد ولی به یاد اورد که در بسته است. از پشت شیشه نگاهی به بیرون انداخت. حتما پدربزرگش تا الان نگران شده و دنبال او می‌گشت. چند ضربه به شیشه زد تا اگر پدر بزرگش نزدیک است، توجهش را جلب کند اما بی‌فایده بود.

کنار تابوت برگشت و دوباره برای برداشتن سنگ گرد تلاش کرد بدون انکه بداند قسمتی از سنگ بزرگ‌تر است و امکان برداشتنش وجود ندارد.

(تق... تق...)

صدای ضربه‌ای را شنید و با تصور اینکه پدربزرگش به در می‌زند، سمت ان دوید ولی کسی را ندید.

(گومپ..گومپ)

دوباره صدای ضربه اما اینبار با شدت بیشتری کوبیده می‌شد. نگاهی به اطرافش کرد و منتظر ماند اما در این ساعت کسی نمی‌توانست ان‌جا باشد.

به تابوت نگاه کرد و نزدیکش رفت. گوشش را به دیواره تابوت چسباند و نفسش را حبس کرد تا بتواند با دقت گوش دهد.

(گومپ... گومپ...)

صدا را از داخل تابوت می‌شنید. با ترس قدمی عقب رفت. شاید هنوز بچه بود و خیال‌پرداز ولی این صدا برایش واقعی بود.

سنگی را که با ان مشغول بازی بود دوباره گرفت و اینبار به جای کشیدنش، ان را داخل هزارتو هول داد تا در نهایت تکان خورد. مسیر درستی که به شیطان ختم می‌شد را پیدا کرد و سنگ را در همان مسیر هدایت کرد تا به سر شیطان رسید و در نهایت داخل چشم او قرار گرفت. تصویر شیطان حالا کامل‌تر به نظر می‌رسید و سنگ، دیگر شبیه یک سکه نبود. بلکه چشم شیطان بود.

تابوت تکانی خورد. انگار زلزله شده بود که اینطور به خود می‌لرزید و کسی سعی می‌کرد درش را از زیر زنجیر‌ها تکان دهد اما موفق نمیشد.

هوان حالا کمی ترسیده بود. چند قدم عقب برداشت و لحظه‌ای بعد، تابوت از لرزش ایستاد.

ولی حالا صدای دیگری را می‌شنید که از پشت در شیشه‌ای می‌امد.

_هواااان.... هوااااااااان....

صدای فریاد پدربزرگش بود. پیرمرد هیچوقت او را اینطور فرا نمی‌خواند مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد. پشت در شیشه‌ای ایستاد و وقتی پیرمرد که با تمام سرعتش که زیاد هم نبود می‌دوید پسرک را داخل اتاق دید، با دستانی لرزان کلید‌هایش را بیرون کشید. یک دسته کلید که در حالت عادی هیچوقت کاربرد هر کدام را فراموش نمی‌کرد ولی حالا برای چشمان نگرانش سخت بود که کلید درست را پیدا کند.

هوان پشت سر پیرمرد را نگاه کرد و با دیدن مرد‌هایی که به او نزدیک می‌شوند، ارام زمزمه کرد: زود باش پدربزرگ زود باش.

پیرمرد بالاخره کلید درست را وارد قفل کرد و ان را چرخاند اما صدای شلیکی بلند شد و تیری که کمر را شکافته بود، تمام انرژی دستان یخ‌زده‌اش را بلعید و از حرکت ایستاد.

هوان با نفسی حبس شده، ب چشمان اشک‌الود پیرمرد دوست داشتنی‌اش خیره شد و تا زمانی که روی زمین افتاد، دست از نگاه کردن به او برنداشت.

هوان روی زمین نشست و سعی کرد از زیر در شیشه‌اش انگشتان بی‌حرکت پیرمرد را با دستان کوچکش لمس کند و از او بخواهد بلند شود اما چشمان بی‌رمق پیرمرد سمتش چرخید و با لب‌هایی خون‌الود لب زد: قایم شو...

هوان برای نخستین بار حرف‌گوش‌کن شد. پشت میز کامپیوتر گوشه اتاق خزید و دستانش را روی دهانش گذاشت و فشار داد.

در شیشه‌ای باز شد و سه مرد هیکلی با اسلحه‌های بزرگ اویزان از گردنشان وارد شدند و بی‌معطلی تابوت را روی تخت چرخ‌داری گذاشتند و دو نفرشان اتاق را ترک کردند.

مرد سومی نگاهی به اطراف اتاق انداخت. اسناد و مدارکی را که از وجود تابوت وجود داشت از روی میز کامپیوتر برداشت و کف اتاق ریخت.

هوان دستانش را محکم‌تر روی صورتش فشار داد و چشمانش را بست.

مرد سوم که هوان جرئت نگاه کردن به صورتش را نداشت، فندکی از جیب بیرون کشید و روی کاغذ‌ها انداخت و از اتاق بیرون رفت.

حال:

هوان قوطی سوم را مچاله کرد و گوشه‌ دیگر سالن کنار قوطی‌های دیگر انداخت: وقتش چشمامو باز کردم پیش تو بودم... گفتی پدربزرگم کشته شده و پدرم مظنون حمله به موزه و کشتن پدربزرگم بوده... بعدم خودکشی کرده...

ایوان روی زمین کنار هوان نشست. صورتش هر بار که از گشذته حرف می‌زد از درد پر می‌شد و چشمانش می‌خواستند خونریزی کنند.

هوان ادامه داد: قبل از حمله‌ای که به موزه شد تو اومدی و به پدربزرگم هشدار دادی..

_وقتی پیدات کردم حدس میزدم که منو دیده باشی... ولی چرا چیزی نپرسیدی؟

هوان سرش را روی پشتی کاناپه کهنه‌ای که به ان تکیه زده بود گذاشت: تو بهش هشدار دادی... اون باید فقط منو رها میکرد و فرار میکرد... ولی من به کشتنش دادم.

_تقصیر تو نبوده هوان...

_چطور میدونستی به موزه حمله میکنن؟

_خبر پیدا شدن تابوت توی اخرین حفاری خیلی محرمانه بود و افراد کمی از این موضوع اطلاع داشتن. جین تانگ یکی از اونا بود. ولی من از پدربزرگ تو شنیدم. من به دنیا اومدن و بزرگ شدنشو دیدم... میخواست از اینجا بره و زندگی توی یه دنیای بزرگ‌ترو تجربه کنه. با اینکه دیگه اینجا برنگشت، همیشه وفادار موند... اون بهم راجب تابوت خبر داد و از طریق جاسوسم متوجه شدم جین تانگ میخواد تابوتو بدزده.

اهی کشید: باید همون موقع شمارو از اونجا میبردم. ولی اون اصرار داشت مراقب تابوت باشه. بعد ازحمله هم به من خبر داد و ازم خواست مراقبت باشم.

_تو چرا تابوتو اول نبردی؟

_نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم... میدونستم ادمی که میخوام ببینمش توشه ولی...

اهی کشید: قبل از هر چیز باید یه بدن براش پیدا می‌کردم... تا وقتی کسی خودش راضی نمیشد، نمیتونستم یکی رو قربانی کنم. به علاوه امید داشتم لان وانگجی اول برسه.

_جین‌تانگ چی؟

_فکر نمیکنم اونم اونموقع میدونست که باید باهاش چیکار کنه. احتمالا فقط میخواسته قبل از بقیه دستش بهش برسه. میدونی که دوست داره همه چیزو داشته باشه.

هوان سرش را چرخاند و به ایوان خیره شد: کی میخوای خودتو ازش خلاص کنی؟

_میذارم ازم استفاده کنه چون فعلا این به نفعمونه.

_چرا طرفتو مشخص نمیکنی؟

_مطمئن نیستم بخوام قاطی اتفاقات جدیدی بشم.

_وقتی ازت راجب لان وانگجی پرسیدم، جوری ازش حرف میزدی انگار یه قدیسه. ولی هنوزم نمیتونی انتخابش کنی.

ایوان لبخند زد: لان وانگجی ادم خوب و درستیه.. ولی فکر کنم ازش دلخورم..

هوان لپ ایوان را کشید: ایوان کوچولو هنوز ناراحته!

ایوان دست هوان را کنار زد و صاف نشست: کاش توام چیزی رو بخوای که من میخوام هوان... یه زندگی اروم.. انتقامو فراموش کن...

هوان یک قوطی دیگر برداشت: وقتی از هم سن و سالای خودم میپرسم از بچگیشون چی یادشونه، جواب همشون اینه که براشون مبهمه و به جز یه سری خاطره پراکنده چیزی یادشون نیست. ولی من... هر شب مثل یه فیلم مرورش میکنم... تک‌تک لحظاتی که از سر گذروندم... وقتی پدربزرگم جلوی چشمام جون داد و پدرم.. مرگ اونو ندیدم ولی این از دردش کم نمیکنه... نمیتونم فراموش کنم... نمیتونم عقب بکشم...

ایوان پاسخش را می‌دانست ولی ترجیح داده بود شانسش را دوباره امتحان کند اما هوان کوتاه نمی‌امد. همیشه میدانست مخفیانه کارهایی انجام می‌دهد و بیکار ننشسته. با این وجود نمی‌توانست مانعش شود.

_توی مقر ابر چیکار داری؟

_تو به یه چشم و گوش قابل اعتماد نیاز داری. منو بفرست. حوصلم سر رفته.. (چشمکی زد) میرم یه حال و هوایی عوض کنم.

ایوان نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت: چی تو سرته لی هوان؟

_هر کسی که تا الان سعی کرده به ژان صدمه بزنه مطمئنا توی این مدت سر و کله‌اش پیدا میشه. در واقع هیچکس فرصت بهتری برای ورود به مقر ابر و نزدیک شدن به اون پیدا نمیکنه. هر چی بیشتر بتونم بهشون نزدیک بشم شانس بیشتری برای نابود کردن جین تانگ دارم.

ایوان لیست شرکت‌کنندگان را از روی میز برداشت و مقابل ردیف شماره 25، نوشت "لی هوان".

....................................................................

خب؟؟؟؟؟؟

خببببببببب؟؟؟؟؟؟

چطور بوووود؟؟؟؟؟؟؟؟

🧐نظرتون رو راجب مکالمه هایکوان و چنگ میخوام فووووورییییییی

بالاخره داریم به پارت کلاس‌های تهذیبگری نزدیک میشیم خیلییییی وقته منتظرش بودممممم.... پارت‌های اینده شوکه کننده خواهند بود😎😎😎

من رفتمممممممممممممم

بوس ماچ کیس💋💋💋

Continue Reading

You'll Also Like

21K 318 9
Female Yanderes can come in different forms some are cute,some are straight out scary,some can be sexy Yn ln who was a normal guy until he was gettin...
875K 40.6K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
2.7K 168 21
[Zawgyi] 'ငါ့ဦးနှောက်ကမင်းကိုထပ်မချစ်မိဖို့ပြောနေမယ့် ငါ့နှလုံးသားလေးကပြောစကားနားမထောင်ဘူး' 𝑷𝒂𝒓𝒌 𝑱𝒊𝒎𝒊𝒏...
246K 6.1K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...