من دوست داشتنت را انتخاب کردم. در تاریکی شب، در خنکای صبح، در تنهایی پاییز، در غروب سرد زمستان، در عطش بیطاقت ظهر تابستان، من دوست داشتنت را انتخاب کردم. در میانهی راههای پُرپیچ و تاریک، در مسیرهای ناخوانده، در اندوههای طولانی، در شادیهای کوچکم، من، دوست داشتنت را انتخاب کردم …
_________________
پارت 23: <دیگه نمیترسم🎡...>
"به نظرت برای سلامتی ریوک ضرری نداره؟"
نامجون به چهرهی نگران جین نگاهی انداخت و گفت:
"مگه نمیگی بیماری ژنتیکیه و مغز استخوانش رو درگیر کرده...پس شهربازی براش بد نیست. تازه روحیاش رو باز میکنه..."
جین به برادرش که هیجان زده ویلچرش رو به این و طرف و آن طرف میکشه نگاه کرد و لبخند زد...شاید نامجون راست میگه!!...ریوک همیشه اخر هفتهها رو تنها در خونه سپری میکنه، اینجا حداقل برای چند ساعت خوشحاله...
با گرفته شدن دستش، ناخوداگاه اخمی بر چهره اورد و به نامجون نگاه کرد...پسر بلندتر هوفی کرد و گفت:
"مگه قبول نکردی دوست پسرت باشم؟؟ پس چرا هنوزم وقتی دستت رو میگیرم با اخم نگاهم میکنی؟..."
جین، چند بار پلک زد و در اخر با صدای ارومی لب زد:
"م_متاسفم...عادت نکردم..."
"هیونگ، این ترن هواییه رو ببین..."
جین به صورت بشاش برادرش لبخند زد:
"میخوای امتحانش کنی؟؟"
ریوک، معذب خندید و گفت:
"ا_اگه بهم اجازه بدهند که سوار شم..."
نامجون با لبخندی که چال روی گونهاش را نمایان میکرد جلو امد و ویلچر ریوک را به سمت ترن هوایی حرکت داد:
"ریوک تو تمام این وسایل رو میتونی سوار شی!..."
جین سرعت قدمهاش رو زیادتر کرد و همدوش با نامجون حرکت کرد. لبخندی به ریوک که با هیجان تند تند صحبت میکرد و روی ویلچر بالا پایین میپرید زد و به نیمرخ نامجون خیره شد...
میتونم بهش اعتماد کنم؟!...اون میدونه چطور من رو خوشحال کنه!
نامجون نیم نگاهی به جین کرد و با دیدن نگاه خیره پسر کوتاهتر به خودش، بازوش رو جلو اورد...جین لبخندی زد و یکی از دستهاش رو دور بازوی نامجون حلقه کرد...
چرا اینقدر دوستم داره؟!!
هر بار که رفتار بدون توقع نامجون رو در مقابل خودش میدید، سردرگم میشد...
از طرفی پسر بزرگتر، در پوست خود نمیگنجید...داشت با جین قدم میزد، عاشقانه نگاهش میکرد و به او لبخند میزد...و در کمال تعجب جین به او اخم نمیکنه و با لبخند جوابش رو میده!!
بعد از مدتی داخل صف ایستادن و صحبت کردن راجب چیزهای مختلف با جین، سوار ترن سه نفره شدند...جین با اطمینان از بسته شدن کمربند برادرش، کنار نامجون نشست...
نامجون وسط و برادران کیم دو طرفش نشسته بودند...ترن تکان خورد و به سمت بالا رفت...جین کمی چشمهاش را بست و نامجون با تعجب نگاهش کرد.پسر بزرگتر لب باز کرد:
"جین، از ارتفاع میترسی؟؟؟..."
جین یکی از چشمهاش را باز کرد و جواب داد:
"اره!!...."
ریوک با هیجان گفت:
"هیونگ خییییلی خوبه چشمهات رو باز کن..."
جین چشمهاش را محکم تر بست...نامجون با لحنی که تعجبش را به نمایش میداد پرسید:
"پس توی عملیاتها...."
"توی عملیاتای زمینی شرکت میکردم...اگر هم مجبور میشدم قبلش دو تا قرص مسکن..."
بقیه حرفش با فریاد قطع شد...ترن با سرعت دیوانه واری شروع به حرکت کرد و صدای فریاد هر سه نفر بلند شد...جین با تمام وجود فریاد میزد و به هر چیزی که کنارش بود چنگ زد، از جمله بازوی نامجون...
صورتش رو در بازوی نامجون کرده بود تا حس تهوع و عدم امنیتی که داشت از بین برود...و انگار واقعا این عکسالعمل دفاعی کارساز بود. کم کم به سرعت ترن عادت کرد و از هیجانی که به بدنش وارد میشد شروع به خنده کرد...
البته نامجون هم لذت میبرد...از این که تکیهگاه جین بود!!
پس با ریوک عهدی ناگفته بست و تمام وسایلی که در ارتفاع بودند را امتحان کردند...
"هیونگ این چرخ و فلکه رو هم بریم..."
جین با دیدن چرخ و فلک غول اسایی که روبهرویش قرار داشت، اخمی کرد و گفت:
"ریوک من اینو نمیام!!..."
"اما هیونگ تو وحشتناکترینها رو اومدی!!!..."
"اصرار نکن...با نامجون برو..."
نامجون با دیدن صورت اویزان ریوک خندید و گفت:
"جین، این اخریشه!..."
جین چشمهایش رو در حدقه چرخاند:
"نمیتونم، این چرخ و فلک با سرعت عتیقهاش که مثل لاک پشت میمونه خیلی تو ارتفاع نگه میداره...میترسم بالا بیارم..."
نامجون نامحسوس لبهاش را به لالهی گوش معشوقش نزدیک کرد:
"اگه بهت قول بدم متوجه ارتفاع نشی میای؟؟"
انگار به بدن جین، رشتهای از انرژی الکتریکی وصل کردهاند...تمام بدنش از حس گرمای کنار لالهی گوشش گرم شد و سوخت.
چه مرگم شده؟!!...کیم جین!!خودتو کنترل کن
با صدایی زمزمه گونه لب باز کرد:
"باشه...."
وقتی نوبت به سوار شدن شد، مرد متصدی لب زد:
"عذر میخوام اما سه نفرتون نمیتونید تو یه کابین باشید..."
مرد با لبخند به ریوک نگاه کرد و گفت:
"پسرم تو توی یه کابین جدا باید باشی، اینجوری میتونیم ویلچرت رو هم جا بدیم..."
جین ناگهان با لحنی تند لب باز کرد:
"بیاید برگردیم من جدا از ریوک نمیرم..."
ریوک برگشت و با لحنی ناراحت گفت:
"هیونگ من مشکلی با این قضیه ندارم...در هر صورت میخواستم اون بالا هندزفری بزارم و متوجه شما نبودم، حوصلهام سر نمیره..."
جین با اخم لب زد:
"ریوک وقتی میگم نه یعنی نه!!..."
مرد جرئت دخالت به خود داد:
"اقا اگر برای امنیت وسایل نگرانید بهتون تضمین میدم اتفاقی برای برادرتون نیوفته!!...بگذارید امتحان کنه..."
ریوک، با دستان لاغرش دست برادر بزرگش را گرفت و با لحنی پر التماس لب زد:
"هیونگ...خواهش میکنم..."
جین نیم نگاهی به ریوک، و نیم نگاهی به نامجون که چشمهایش را روی هم فشرد و لبخندی زد کرد و در اخر نفسی کلافه کشید:
"باشه..."
صدای خندهی پر از شوق ریوک ذهن جین را ارام کرد. نامجون، ریوک را در کابین گذاشت و در را بست...ریوک با هیجان برای برادرش دست تکان میداد. همین برای لبخند جین کافی بود.صدای مرد توجهاش رو به خودش جلب کرد:
"اقایون از این سمت..."
جین با جدیت به نامجون نگاه کرد:
"من نمیام، تو برو من از روی سکو نگاهتون میکنم..."
نامجون با صورتی خنثی از هر احساساتی لب زد:
"اما تو به ریوک قول دادی..."
"قول داده باشم...مهم اینه خودش رفت و قراره بهش خوش بگذره..."
نامجون مثل یک توپ، از امید پر و خالی میشد. لحظهای خوشحال از دیدن لبخند جین و لحظهای ناامید از لحن خشکش...مردد لب باز کرد:
"جین...اینقدر زجرم نده...!"
پسر کوتاهتر، به پسری که با چشمهای تیره و غمگینش نگاه میکرد چشم دوخت...براش کمی عجیب بود!!نه گفتن خیلی سخت شده!...مخصوصا وقتی اون مرد قد بلند با چال روی گونهاش بگه!!
به کابین روبهروش نگاهی کرد و بدون هیچ حرفی به سمتش حرکت کرد.
داخل کابین نشست و بعد از تکان خودن کابین برای وارد شدن وزن دیگر، به پنجرهی کنارش نگاه کرد...بی صدا نشسته بودند تا اینکه کابین با حرکتی ناگهانی تکان خورد و شروع به حرکت کرد.
جین با وحشت چشمهایش را باز کرد و ناخوداگاه دست گرم کنارش را گرفت...نامجون با دیدن دست سفیدی که روی دست برنزهاش قرار گرفت لبخندی زد و به جین نگاه کرد:
"ممنونم جین..."
پسر کوتاهتر بدون حرفی دست گرم داخل دستش را بیشتر فشار داد و با بغضی محسوس لب زد:
"نامجونا...چطوری میتونم گذشتهام رو فراموش کنم؟؟"
خسته بود...از اینکه در سایهی تاریک جنگ زندگی کند خسته بود!!
نامجون، نگاهی به عشق زندگیاش انداخت...چقدر وقتی حرف از گذشته میشد، شکننده و ضعیف به نظر میرسید...جین چشمانش رو روی منظرهای که هر بار از زمین بیشتر فاصله میگرفت دوخت و گفت:
"توی یکی از عملیاتهامون...دوست دبیرستانم رو از دست دادم. داخل هلکوپتر زدنش...جلوی چشمهام افتاد پایین و نتونستم کاری کنم. از اون روز از ارتفاع...میترسم!!..."
به نامجون نگاه کرد و به چشمهایش اجازهی باریدن داد:
"نامجون من از خوابیدن میترسم!!...از بیدار شدن میترسم!!...از ارتفاع میترسم...از صدای بلند میترسم...از...از 'از دست دادن میترسم'...من حتی، از اینکه تو دوستم داری میترسم..."
نامجون دست داخل دستش رو فشار ارامش بخشی داد و برای بوسیدن لبهای هوس انگیز جین جلو رفت. دست دیگرش رو روی گونهاش گذاشت و لبهایش را روی لبهایی که به خاطر اشک، شور مزه بود گذاشت...ابتدا ارام، و بعد پر از طمع!!
'چرا هر وقت من رو میبوسه....اروم میشم؟!!
جین چشمهایش رو بست و گردنش را کج کرد...نامجون دستش رو به سمت کمر سوکجین برد و با فشاری بدنش او رو به سمت خودش هدایت کرد. و جین بدون اعتراضی جلو امد و روی رانهای نامجون نشست...
گریهاش بند امده بود. ترس از ارتفاعش رو فراموش کرده و فقط در لذت بوسیده شدن لبهایش غرق شده بود. عشق بود یا هوس، نمیدونست...تنها چیزی که میدونست این بود که پسر روبهروش به قدری حرفهای میبوستش که باعث توقف زمان میشه!!
جین دستهایش رو دور گردن نامجون پیچید. شاید در بوسه لبخند زد!!...نامجون دو دستش رو روی پهلوی جین گذاشت و با نوازشهای گاه و بیگاهش لذت بوسه را بیشتر میکرد...
نامجون سیری ناپذیر میبوسید، انگار میخواست هیچ جایی از دهان و لبهاش بدون بوسه نماند...لبهای سرخ شیرین جین به قدری نرم بود که با چشیدنش، قسم میخورد بهترین تکیلای مخصوص رستورانهای فرانسوی رو مینوشه...
جین کمی بیشتر سرش رو خم کرد و لبهای نامجون و خودش، راحتتر در دسترس قرار گرفتند. با حرص بیشتری لبهای نامجون رو میمکید...انگار اونها داروهایی بودند که باعث فراموشی تمام زندگیش میشدند...
لبهاشون با صدای دلنشینی جدا شد...جین نفس عمیقی کشید و نامجون بازدم گرمش رو بیرون داد...نامجون چشمهای خمارش رو به جین دوخت و گفت:
"اجازه میدی کاری کنم که ترس از ارتفاعت از بین بره..."
"چجوری؟؟"
"میخوام...میخوام یه خاطره خوب بسازم."
دستش را از روی کمر بند جین سُر داد و از پشت ارام به سمت جلو اورد. از حرکت خوشایند انگشت نامجون بر پوست جین، پسر کوچکتر اه ارامی کشید...نامجون با دیدن چشمهای خمار و منتظر جین، انگار اجازهی انجامش را کسب کرد...
کمربند جین رو باز کرد و دوباره لبهاش که الان کمی ورم کرده بود را بوسید.
🔞🔞🔞 (اگاه بخوانید)
همانطور که لبهای جین رو مالکانه میمکید، دکمهی شلوار پسرکش را باز کرد...هر لحظه هیجان جین بیشتر میشد و قفسهی سینهاش بالا و پایین میپرید...اهی از سر رضایت کشید اما زبانش برخلافش چرخید:
"نامجون، اینجا جاش نیست...شلوارم لک میگیره!!.."
پسر بزرگتر که مست بوسیدنش بود، لحظهای از لبهاش فاصله داد:
"نمیزارم قطرهایش روی شلوارت بریزه..."
دکمهی شلوارش رو باز کرد و اینبار، لبهاش به سمت گردن سفید و مخملی معشوقش رفت...زیپ شلوارش را پایین کشید. جین ناخوداگاه کمی باسنش رو جلوتر برد و عضو برامدهی نامجون را زیر باسنش حس کرد...چرا متوقف نمیشد؟؟!
بیشتر میخوام!!...میخوام بیشتر حسش کنم....
جین مطمئن بود شهوت تمام وجودش رو گرفته. باسنش را روی عضو برامدهی نامجون میکشید. پسر بلندتر کمی رانش را باز کرد تا باسن خوشفرم پسرکش بهتر به عضوش برخورد کند. سرش را بیشتر در گودی گردن پسر کرد و نفس عمیقی کشید...عطر بدنش، مست کننده بود...
جین درخلسهی لذت عجیبی فرو رفته بود. از عشق بازی اخرش زمان زیادی گذشته بود اما...اما هیچوقت حدس نمیزد با همجنسش، حتی بدون ایجاد رابطهای لذتی به این اندازه ببرد...با گزش گردنش، بی اختیار ناله کرد:
"اههه....اهههه نامجون..."
نامجون لبخندی زد و دستش را وارد باکسر تنگش کرد. با گرفتن عضو شق شدهاش، جین هیسی کشید و سرش رو روی شانههای محکم نامجون گذاشت...نامجون گردن شیرینش را میمکید و دستهایش در طول عضو جین حرکت میکرد.
جین هر لحظه لذتش بیشتر میشد و لبهایش نیمه بازتر:
"اهههه....نامجون...خوبه..."
پسر بلندتر لبخندی زد و دستانش را ماهرانهتر حرکت داد. با انگشت شستش روی شکاف عضو پسر کشید و جین را بیش از حد روشن کرد. جین از لذت نالهای کرد و بدنش رو از سرخوشی تکان داد. دوست داشت باسنش بیشتر از قبل روی عضو نامجون قرار بگیرد...
"نامجون...خ_خیلی خوبه ادامه بده..."
نامجون با دیدن ذوقش، همان کار را تکرار کرد و جین دیگر با صدای بلند ناله میکرد...نامجون خندید و بوسهای به گردن جین زد:
"جین میبینی؟؟با نالههات دارم به اوج میرسم..."
جین حس میکرد...حس عضو شق شدهی نامجون زیر باسنش. لحظهای به این فکر کرد که در کابین، امتحان کند اما لبهایش را گاز زد و بیشتر از قبل صورتش را روی شانهی نامجون پنهان کرد...
حس خوب بوسیدن گردن عشق چند سالهاش، و صدای نالههایی که از شدت نیاز بیش از قبل شده بود داشت او را به اوج میرساند. نامجون حرکت دستهایش رو بیشتر کرد و جین برای حفظ تعادل، دو دستش رو دور گردن نامجون قفل کرد...
نامجون سرعتش را بیشتر کرد و جین نالهای بلندی کشید:
"اههههه.....نامجون...اههههه....دارم میام..."
🔞(پایان)
نامجون سریعا چند دستمال از جیبش بیرون اورد و با به اوج رسیدن جین، سعی کرد تمام کامش را داخل دستمال بریزد...جین بلند نفس نفس میزد و تمام بدنش عرق کرده بود.
حسی بالاتر از این تجربه نکرده بود...جین شاید تا به حال سکس زیادی رو تجربه کرده باشه، اما با پسر تجربه نکرده بود!...و به جرئت میتونست بگه مطمئنا جذابتر میتونه باشه چون، الان یه نیمهای از لذت رابطه با نامجون رو درک کرده...
جین سرش رو روی شانهی تنها تکیهگاهش گذاشت و از ارامشی که داشت لبخند زد. با حس خیس و گرم بوسهی نامجون روی لالهی گوشش، سرش را بلند کرد و در تیلههای به رنگ شب چشمهاش خیره شد.
نامجون لبخندی زد و گفت:
"حالا بیرون رو نگاه کن و ببین میترسی؟؟"
جین همانطور که حلقهی دستهاش، دور گردن نامجون قفل شده بود به بیرون نگاه کرد...الان فقط غروب نارنجی رنگ افتاب که با انبوهی از درخت ترکیب شده مشخص بود و ارتفاع فقط...زیبایی منظره رو دو چندان کرده بود...لبخندی زد:
"نه...نمیترسم...."
_____________
"۵۰ متر جلوتر بپیج به چپ..."
"من حالیم نمیشه این عددا رو...هر وقت باید بپیچم بگو..."
بلاخره زمان اولین کاری که رئیس قبلیش بهش سپرده بود رسید. مسابقهی ماشین سواری طبق تاریخی که گفته شد، برگزار شده و جونگکوک به عنوان راننده ماشین Lamborghini Huracán معرفی شد.
مسابقهای که توش شرکت میکنه غیر قانونیه و دختری که به عنوان کمک راننده بهش معرفی کردند، هشدار ورود پلیس توی مسابقه را بهش داد...
جونگکوک حقیقتا از مسابقه خوشش اومد...ماشین اسپرت لوکسی بهش داده بودند و از طرفی جونگکوک عاشق سرعت بود...
به اطراف با دقت نگاه میکرد و با دیدن دختری که با شلوار چسبان ساتن و یک نیمه تنهی مشکی بهش نزدیک میشد، حدس زد از طرف رئیسشون امده...دختر نزدیکتر شد و گفت:
"تو جونگکوکی درسته؟"
پسر بدون حرفی نگاه کرد...دختر لبخندی زد و لب زد:
"رئیس مبلغ شرط رو بالاتر برده...ماشین مشکی کناریت رو که میبینی رقیب اصلیمونه...ماشینش رو دست کاری کردند و توی پیچ دوم احتمالا از جاده منحرف میشه. رئیس گفت حواست رو به بقیه ماشینها بده و به این ماشین توجه زیادی نکن...جلو زد هم مهم نیست چون ماشین بعد از یه مدتی منهدم میشه..."
جونگکوک با دقت گوش داد و در اخر بدون هیچ حرفی کلاه ایمنی رو روی سرش گذاشت...
مسابقه شروع شد و جونگکوک از تمام سرعت ماشین استفاده کرد...صدای دختر کنارش رو شنید:
"جونگکوک سرعتت رو کم کن و به فِراری راه بده..."
پسر با اینکه لذت میبرد از سرعت، همانکاری که کمک راننده ازش خواست رو کرد....با احتیاط راند و اجازه داد دو تا از ماشین ها ازش جلو بزنند...
"۵۰ متر جلوتر بپیچ به چپ..."
"من حالیم نمیشه این عددا رو...هر وقت باید بپیچم بگو..."
دختر از صدای بم جونگکوک خوشش امد و گفت:
"صدای قشنگی داری..."
به پیچ رسیدند و دختر سریعا لب زد:
"بپیچ...."
جونگکوک فرمان ماشین رو به سمت چپ پیچاند...از یکی از ماشینها جلو زد...الان فقط ماشین مشکی رنگی مانده که به قول رئیس هان، رانندهای حرفهای آن رو میرانَد...
دختر لب زد:
"۵۰۰ متر جلوتر، دو تا پیچ تند داریم توی نقشه...ممکنه توی هر کدوم از این پیچها ماشین مشکی از جاده منحرف بشه...تو باید ماشین رو جوری هدایت کنی که بدنهاش به بدنهی ماشین مشکی نخوره..."
"فهمیدم..."
سرعتش را کمی کند کرد تا در پیچ مشکلی پیدا نکند...ماشین مشکی با سرعت زیادی از او دور شد. به پیچ نزدیک شدند، ماشین مشکی پیچید اما کمی دچار لغزش شد...جونگکوک با دیدن عدم تعادل ماشین جلویش، لبخندی زد. صدای دختر را شنید:
"توی پیچ بعدی کارش تمامه..."
به پیچ بعدی نزدیک شدند، ماشین مشکی پیچید اما صدای وحشتناک لاستیکهایش و عدم تعادل ماشین، باعث شد به پرتگاه نزدیک شود. ماشین مشکی شروع به داغ کردن و دود دهی کرد و در جاده به این طرف و آن طرف میرفت...به پرتگاه نزدیک شد و جونگکوک ناخوداگاه فریاد زد:
"ابنجا پرتگاهه!!...اون لعنتی میمیره!!..."
دختر خندهی بلندی کرد و گفت:
"پس فکر کردی رئیس هان به رقیباش رحم میکنه!!...فکر میکردم میشناسیش...."
ماشین مشکی کج شد و صدای وحشتناک لاستیکهایش،از امتناع راننده برای افتادن خبر میداد...جونگکوک از کنار ماشین رد شد و از داخل اینهی بغل به پشت نگاه کرد. ماشین بعدی به ماشین مشکی زد و ماشین در دره پرت شد...
خیس از عرق شده بود...با تندی به دختر گفت:
"قرارمون این نبود...به من گفت فقط ماشین منهدم میشه از جاده!!.."
دختر نمادین زیر ناخنهای تزئین شدهاش را تمیز کرد و لب باز کرد:
"قرار نیست همه چیز رو بدونیم...ما فقط پولش رو میگیریم!!..."
اره!...شاید قبلها برای جونگکوک مرگ کسی مهم نبود. جونگکوک را پول میتونست خوشحالش کند اما الان...الان چرا هیچ حسی نداره؟!...چرا نمیتواند مثل قبل عامل مرگ کسی شدن را قبول کنه؟!!
مسابقه تمام شد و جونگکوک سریعا کلاه ایمنیاش رو در اورد...دختر، از ماشین پیدا شد و گفت:
"جونگکوک، رئیس میخواد ببینتت..."
پسر بدون نگاهی به کمک رانندهاش لب زد:
"کجاست؟"
"پشتِ سر مردی که کت مشکی پوشیده و بهت تبریک میگه برو..."
دختر جلو امد و دستش را دراز کرد:
"از رانندگیت خوشم اومد، امیدوارم بازم ببینمت..."
جونگکوک به دست دراز شدهی دختر نیم نگاهی انداخت و گفت:
"ولی من اصلا ازت خوشم نیومد!!!..."
دست دراز شدهی دختر را نادیده گرفت و به سمت مردی که با لبخند نگاهش میکرد رفت...با مرد دست داد. مرد با خوشرویی تمام شروع به صحبت کرد:
"بهتون تبریک میگم...مسابقهی خوبی بود..."
جونگکوک سرد جواب داد:
"ممنونم..."
مرد برگشت و گفت:
"دنبال من بیایید..."
مرد حرکت کرد و جونگکوک به راه افتاد بعد از وارد شدن به کلاپی که بوی عرق و مشروب و مواد مختلف، همه جای آن پراکنده شده بود؛ به اتاقی راهنمایی شد...با باز شدن اتاق، رئیس هان سریعا بلند شد و برای جونگکوک دست زد
"افرین پسرم...میدونستم ادم درستی رو برای این کار انتخاب میکنم..."
رئیس هان با خوشحالی گفت و دلیل بیشتری به جونگکوک برای تنفر از این مرد داد...جونگکوک با جدیت لب باز کرد:
"اون راننده مرد!..."
رئیس هان، جام مشروبی را برداشت و روبهروی جونگکوک قرار گرفت، با لبخندی منزجر کننده لب باز کرد:
"میدونم!..."
جونگکوک با عصبانیت به جام در دست مرد ضربه زد و با صدای بلندی جام روی زمین افتاد و شکست...چشمهای به خون نشستهاش رو به مرد دوخت و گفت:
"تو یه اشغالی حروم زاده..."
هان با صدای بلندی خندید:
"برای اینکه مردم با احترام جلوت سر خم کنند، حاضرم هر لقبی رو بگیرم..."
قدمی جلوتر رفت و چشمهای وقیحش رو به جونگکوک دوخت:
"میبینی!...با پول حتی میتونم تو رو هم بخرم!..."
صدای فشردن دندانهایش به گوشش رسید...چقدر دلش میخواست این مردک رو تا جایی که میتونه بزنه...اما، الان زمانش نبود...روزی میتونه این عوضی رو بکشه!!...
جونگکوک با دندانهایی کلید شده گفت:
"پولم_رو بده..."
هان لبخندی زد و سهمی که برای جونگکوک کنار گذاشته بود رو از روی میز برداشت...جونگکوک به دسته اسکناسها نگاه کرد. به قدری زیاده که میتونه پولی به بابت مواد غذایی به جین هیونگ بدهکاره و پولی که باید به مامان سوهیون بدهد رو به اندازه ۱۰ سال پرداخت کنه...
رئیس هان لبخندی زد و گفت:
"امیدوارم فکر کنی جونگکوک...اگه دوباره پیشم برگردی، بیشتر از این مقدار بهت میدم..."
جونگکوک نیم نگاهی به مرد انداخت و پول را گرفت. اقای هان، لبخندی زد و گفت:
"ماموریت بعدیت...کشتن افسریه که نشونت دادم..."
جونگکوک بی حرف به مرد چشم دوخت. مرد با نفرت اسمش را به زبان اورد:
"کیم جین!!!...این لعنتی نزدیک به یه تن محمولهی مخدرم رو به باد داد...."
جونگکوک در دل به جین افرین گفت و سپس با لحنی جدی لب باز کرد:
"باید بکشمش؟؟"
مرد به جونگکوک نگاه کرد:
"میتونی بکشیش و فقط یه عکس برام بیاری...میتونی هم کَت بسته برای من بیاریش تا زجر کشش کنم!!..."
رئیس هان به جونگکوک نگاه کرد...انگار نظرش تغییر کرده بود:
"اره جونگکوک...تو میخوای سریع بکشیش و اینجوری حال نمیده!!...پس برام بیارش تا زیر دستای خودم بمیره..."
جونگکوک از شنیدن حرفهای مرد عصبی شد. از جین متنفر بود...اون از خیلی وقت پیش از پلیسها متنفر بود!!...از زمانی که هیچ اقدامی برای مرگ کله فرفریش نکردند اما، در کمال تعجب از جین خوشش میامد...کمکم نفرتش کمتر شد و...
و حالا که میدونست جین چطور ادمیه!!...انگار دوستش داشت...
نمیخواست ضربهای بهش وارد بشه...پس تصمیم گرفت با تصمیم رئیس هان موافقت کنه و به فکر در اوردن جین از این مخمصه باشه...
جونگکوک برای اینکه رئیسش شک نکنه لب باز کرد:
"پول ماموریت دوم رو کی بهم میدی؟؟"
"وقتی اون لعنتی زیر دستهام باشه..."
لحظهای ترس به جونگکوک غالب شد...باید به خانه میرفت و نقشهای درست و حسابی برای جین میکشید..اصلا چطور باید از این مخمصه نجاتش میداد؟؟
'جین لعنتی!!...برای چی خودت رو با قاچاقچیها درگیر میکنی؟'
_____________________
اندکی منتظر جونگکوک ماند اما چشمهایش روی هم افتادند و به خواب رفت. جونگکوک بلاخره تن خستهاش رو به خانه رساند و به مجسمهی زیبای خود که روی تخت ارام خوابیده نگاه کرد...
بدون عوض کردن لباسهایش روی تخت دراز کشید و پتویی که روی تهیونگ کشیده شده را با خود در اشتراک گذاشت...به چشمهای کشیده، خال زیر چشمش...و موهای فرفری تهیونگ نگاه کرد...
دستش را به ارامی روی گونهاش گذاشت و گفت:
"من برای تو هر کاری میکنم تهیونگ..."
کله فرفری با صدایی خواب الود لب زد:
"اومدی؟؟..."
چشمهایش را باز کرد و به صورت جونگکوک که با لبخند به او نگاه میکند، خیره شد...جونگکوک لب باز کرد:
"بیدارت کردم؟؟..."
تهیونگ، نفس عمیقی کشید و عطر جونگکوکش را داخل قفسهی سینهاش کرد:
"نه....منتظرت بودم یهویی خوابم برد..."
جونگکوک لبخندی زد. دستش به نوازش گونههای تهیونگ عادت کرده بود. پسر مو مشکی، نگاهی به پلاک داخل گردن تهیونگ کرد و گفت:
"تهیونگ، منو تو...توی یتیم خونه دوستای خوب هم بودیم..."
به صورت متعجب کله فرفریاش نگاه کرد و گفت:
"اره...تو دوست من بودی و فردا همه چیز رو برات تعریف میکنم...امشب، فقط میخوام کنارت بخوابم..."
گونهی پسرکش رو ارام ناز کرد و چشمهایش را بست. با صدایی ارام زمزمه کرد:
"ممنونم که برگشتی..."
______________________
سلام...
این پارت تقدیم به شما💝
دلم نمیخواد شرط ووت بزارم...اما از این به بعد به 45 نرسه پارت بعدی رو نمیزارم😔
و اینکه دوستتون دارم...شما هم سرقت بزرگ رو دوست داشته باشید🥺❤️❤️