WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

38.8K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 35: چشمهایش

394 114 181
By song-of-dark-cloud

هلووووووو ملووووووو قشنگااااا🥰🤩🥰🤩
چطور مطورین؟؟؟
عااهههههه یه آغوش از همتون میخوام خیلی دلتنگتون بودم🫠🫠
شما چطور؟؟؟😐🫥😐🫥
چه خبراااا؟؟ چیکارا میکنین؟؟؟
میدونم دیراومدم ولی دست پر اومدم😄😄
خدایی هیچ عذر و بهانه‌ای ندارم واقعا هرچی فحش میخواین میتونین بدین... فقط گیر کرده بودم توی این پارت و نمیتونستم هیچی بنویسم😖😖
خیلی دلم میخواست اپ کنم ولی مجبور بودم کل اتفاقات قبل و بعدو دوباره خودم بشینم بخونم تا دستم بیاد. بعد دیگه دیدم خیلیا کامنت میذارن و خب حقم دارن اگر میخوام بنویسم باید درست و حسابی و رو برنامه باشه.
بنابراین یه تصمیم گرفتم.... امروز چندشنبه‌اس؟؟ پنجشنبه...
اونایی که از اول با من بودن میدونن که روز اپ داستان پنجشنبه بوده. بنابراین میخوام برگردیم به پنجشنبه‌های طلایی و زین پس رو برنامه اپ میکنم.🥳🥳🥳
البته این دلیل نشد تهدید نکنم..😒😒 فکر نکنین لایک و کامنتا رو عملکردم و تاخیر نذاشته بوده‌هاااا... جدی وقتی میخونید یه قلبی یه مرسی‌ای یه دمت گرمی چیزی بدین ادم بفهمه این همه زحمت میکشه یه سری ادم دارن لذت میبرن خستگیش در بره. این در مورد همه داستانا و نویسنده‌هاست نه فقط من.. اثر پروانه‌ای میدونین چیه؟؟ یه حرکت بال پروانه میتونه یه طوفان درست کنه... پس فکر نکنید تاثیری روی چیزی ندارید. خواننده‌ها هستن که به نویسنده‌ها انرژی و روحیه میدن.
حالا بریم سر تهدید.😎😎😎😎 لایک و کامنتای دو پارت قبل و این پارت ب صد نرسه، تو پارت بعد یه شخصیتو میکشم🫨🫨
(از کسایی که منو میشناسن بپرسید بهتون میگن بلوفه یا نه. این فندوم اول من نیست. من تو فندوم قبلی که مینوشتم لقبم "جانی" بود چون از روش‌های بسیار وحشیانه و مبتکرانه‌ای استفاده میکنم. اتمام حجت کردم باهاتون😎😎😎)
احتمالا یادتون هست که کجا تموم شد دیگه؟؟؟😄😄
میدونم باز فحش میدین ولی لطفاا لطفااااا پارت قبلو یه مرور کنید چون اینجا به یه سری چیزایی اشاره میشه که توی پارت قبل بوده...
پارت مهمیه و یکم متفاوت از پارتای قبل. دستمالا اماده‌... اب قندا امادههههه... 🫠🫠
3
2
1
🎬
............................................
_ژان؟

صدایش دور به نظر می‌رسید و نوایش واقعی نبود. شاید از زیر آب صدایم می‌زد، شاید هم من زیر آب داشتم فکر می‌کردم صدایم زده. یا احتمال دیگر این است که من هنوز نمی‌خواستم از آن خلسه‌ای که درونش فرو رفته بودم بیرون بیایم. در آن خلائی که سیاه پوشیده و مرا وادار نمی‌کند به هیچ چیز فکر کنم. آن‌جا اینه‌ای وجود ندارد تا تصویر مرد دیگری را که بسیار به من شبیه است درونش ببینم. مردی که غمگین است و همیشه یک چشمش به خون و چشم دیگرش به اشک نشسته. نیمی از صورتش در شوک فرو رفته و نیمه دیگر، با خشم و نفرت مثل یک نقاب پوشانده شده. ادم‌هایی که یک نام آشنا را می‌خوانند نمی‌بینم. فقط من هستم. خودم و خودم که می‌توانم با آن کنار بیایم. خودم که در این سال‌ها شناخته‌ام. شیائوژانی که یک زندگی معمولی داشته ولی این روز‌ها وقتی به آینه نگاه می‌کند شخصی را می‌بیند که خودش نیست.به او زل می‌زند و حرکاتش را با همان چشمان پر از اشک دنبال می‌کند. وقتی قطرات آب را روی صورت او هم میبینم اما وقتی بخواهد لبخند می‌زند و وقتی دیگر هم پلک‌هایش را روی هم میگذارد و دندان‌هایش را فشار می‌دهد. وقتی بیشتر نگاه می‌کنم جزییات بیشتری به چشمانم می‌خورد. مثل لباس به رنگ ققنوسش، سیاه و قرمز، آسمان خاکستری‌ پشت سرش، صخره‌ه‌های خونی. او به نظر تنها مانده اما اهمیتی نمی‌دهم و او را داخل همان اینه رها می‌کنم. اصرار دارم او ارتباطی با من ندارد. شاید فقط می‌خواهد عذابم بدهد یا شاید هم جسمم را می‌خواهد. اهمیتی نمی‌دهم. من می‌خواستم در خلسه خودم، خودم باقی بمانم.

_ژان؟

دوباره همان صدای بم و آرام. اینبار نزدیک‌تر. آیا او داشت مرا صدا می‌زد؟ یا می‌خواست دوباره درون من دنبال گم‌شده‌اش بگردد؟

وقتی دستش را روی شانه‌ام گذاشت، ذهن خسته‌ام به ناچار از کهکشان ناشناخته‌ای که خودم را درونش گم و گور کرده بودم، بیرون و داخل همین سر پر از فکر و ادم شد. و تازه مشت بی‌حس شده‌ام را حس کردم و ربان قرمز را داخل جیبم فرو بردم و سمتش برگشتم.

با همان چشمانی که نگاهش برای من متفاوت بود، سعی کرد بفهمد چرا پاسخش را نمی‌دادم. نمی‌توانستم بگویم می‌خواستم خود را قانع کنم که تمام این‌ها خواب بوده و اگر خودم را مثل بچگی به خواب بزنم، ممکن است دوباره بدون اینکه بفهمم به خواب بروم و در زندگی خودم بیدار شوم.

_میشه حرف بزنیم؟

خوشبختانه چیزی در مورد قطرات اشک خشک شده روی پوست صورتم که تازه حسشان می‌کردم نپرسید. راه افتادم سمت خروجی و وقتی هوای خنک به سرم خورد، فهمیدم چقدر مغزم داغ کرده بوده. روی یکی از نیمکت‌های مقابل ورودی نشستم و ییبو هم در کنارم. و به فکر کردن به این موضوع که چرا ربانی که داخل جعبه قدیمی وانگ ییبو قرار داشته را داخل جیب پدرم پیدا کردم. با تمام توانم خودم را به مجسمه داخل موزه رساندم به این امید که ربان را کنار ان پیدا نکنم. اما ربان معمولی هنوز هم همانجا بود و ربان کهنه اصلی که احتمالا به مرد درون آینه تعلق داشت، در دست من. شاید ییبو هم میخواست در همین رابطه با من حرف بزند ولی من باید چه دروغی سر هم می‌کردم؟ حتی نمی‌توانم خودم را قانع کنم که این فقط یک اشتباه است. وقتی این احتمال را که پدرم از چیز‌ی خبر داشته یا بو برده در ذهنم مرور می‌کردم، سرما زیر پوستم می‌خزید و ضربان قلبم را درون بغض گیر کرده در گلویم حس می‌کردم.

_چند روز دیگه کلاس‌های آموزشی حزب لان برگزار می‌شه.

از سر آسودگی نفس حبس شده را بیرون دادم: راجبش شنیدم.

_علاقه‌ای به شرکت کردن داری؟

_دلیل خاصی داره که باید شرکت کنم؟

_کلاس‌های تهذیبگری فرصت خوبی برای یادگیریه.

_یادگیری چی؟ تهذیبگری؟ مبارزه؟ چی قراره یاد بگیرم؟ چجوری ادم بکشم؟ یا ارواح خبیثو بگیرم؟ شایدم یادم میدین چجوری هزار سال زنده بمونم...

شاید اشتباه می‌کنم. شاید نوار وی‌ووشیان هنوز هم داخل همان جعبه کهنه باشد و این فقط شبیه‌اش است. باید مطمئن شوم و در اولین فرصت داخل جعبه را پیش از اینکه بویی ببرند چک کنم. ولی حالا ییبو دارد از کلاس‌ها تهذیبگری حرف می‌زند و اینکه در آن‌ها شرکت می‌کنم یا نه.

_تهذیبگری علم وسیعیه. دونستنش بهتر از ندونستنه.

با کلافگی صدایم را بالا بردم: مگه ما قرار نذاشتیم؟ گفتی منو به عنوان خودم قبول میکنید. حالا این کلاس تذهیبگری دیگه از کجا دراومد؟

ییبو به همان خونسردی بود با این تفاوت که نگاهش تیزتر از قبل حرکات و حرف‌هایم را می‌کاوید: من روی حرفم هستم.

شنیدن این حرف‌ها داشت خسته‌ام می‌کرد. باز حرف از به خطر افتادن من و محافظت کردن شده بود. اما سوالات مهمتری برای من وجود داشتند "اگر پدرم وی‌ووشیان را بشناسد چه می‌شود؟ اگر او هم همه‌چیز را می‌دانسته و از من مخفی می‌کرده باید چکار کنم؟"

_ژان؟

قلبم لرزید. حقیقتش را بگویم از اینکه اینطور صدایم می‌کرد حس خوبی پیدا می‌کردم. ولی وقتی به صورتش نگاه می‌کردم، در تمام مدت مردی را می‌دیدم که منتظر است عشق مرده‌اش درونم زنده شود و او را در اغوش بگیرد.

دستش را کنار زدم: مگه نگفتی مواظبمی؟ مگه تو نبودی که میگفتی هرجوریه ازم محافظت میکنی؟

سوتی که گردنم انداخته بودم را از یقه پیراهنم دراوردم و کشیدم تا پاره شد: اگر قراره خودم مراقب خودم باشم پس این مسخره بازیا واسه چی بود؟ منو دست انداختی؟

سوت را سمتش پرت کردم. صدایم بالا رفته بود و بدون اینکه خودم بفهمم فریاد می‌کشیدم و در مقابلم وانگ ییبو فقط یک اخم کوچک میان ابروانش انداخته بود. انگار ارامش او مرا بیشتر عصبانی می‌کرد. نگاهم را از او گرفتم و به ساختمان دادم. مادرم و جکسون سرشان را از پنجره بیرون اورده بودند و با نگرانی شاهد جر و بحث یک‌طرفه من بودند.

نفس عمیقی کشیدم و بدون هیچ کلمه اضافی‌ای داخل برگشتم و در مقابل سکوت کسانی که داخل سالن منتظر توضیح بودند، در را بهم کوبیدم و خودم را داخل اتاق حبس کردم. زیر پتو که خزیدم، تازه متوجه سوزش پشت گردنم شدم. دست کشیدم و خونی که از زخم در حال سوزشم بیرون زده بود را پاک کردم. بوی اهن زنگ زده می‌داد. دستم را روی شلوارم کشیدم و پتو را روی سرم بالا اوردم. در حالی که سعی میکردم صدای بیرون اتاق را نشنیده بگیرم، باید به این فکر می‌کردم که در یک موقعیت مناسب ربان را داخل جعبه برگردانم.

در اتاق باز شد و جکسون اسمم را صدا زد اما صدای چنگ را شنیدم که گفت "بذارش به حال خودش". بعد شانه‌اش را عقب کشید و در را بست. (البته فقط حدس می‌زنم که شانه‌اش را کشید و او را به زور برد.)

صداهای بعد از آن را دیگر به یاد نمی‌اورم. شاید دیگر در سکوت نشسته بودند و پچ‌پچ می‌کردند ولی من چیزی نفهمیدم. همانطور که نفهمیدم چطور چشمانم گرم شدند و به خواب رفتم.

تکان آرام پتو و بعد فرو رفتن تشک و در نتیجه حس حضور شخصی پشت سرم، هوشیارم کرد. عطر خنک ییبو را در اطرافم حس میکردم اما برنگشتم. میخواستم خودم را به خواب بزنم. احتمالا زیادی شلوغش کرده بودم ولی نمی‌خواستم الان دوباره با هم حرف بزنیم.

انگشتان گرمش که پشت گردنم خزیدند، پلک‌هایم را روی هم فشار دادم و سعی کردم قلقلک شدنم را نادیده بگیرم. بوی الکل را حس کردم و بعد سوزش پنبه‌ای که به آن آغشته شده بود روی زخمم. قرچ قرچ پاره شدن کاغذ پیچیده دور چسب را شنیدم. روی تخت کمی جا به جا شد و به اندازه‌ای که سینه‌اش به شانه‌ام برخورد می‌کرد دولا شد.

هووو...هووووووووووو.....هووووووووووووووو.....

نفس‌های خنکش را روی زخمم می‌پاشید و بعد با چسب زخمم را پوشاند. هنوز سینه‌اش به شانه‌ام چسبیده بود و تکان نمی‌خورد. شهامت باز کردن چشمانم را نداشتم اما سنگینی نگاهش روی تک‌تک اجزای صورتم را حس می‌کردم. قلبم ناارام شده بود و چشمانم زیر پلک‌هایم مرتب بالا و پایین می‌شدند. انقدر حرکت می‌کردند که اگر نگاهشان می‌کرد مرا لو بدهند. بعد نفسی که اینبار گرم بود به گردنم خورد و برخورد لب‌هایش روی زخم گردنم، درست همانجا که چسب قرار داشت، سنگینی کرد. حرکاتش بسیار ظریف بودند. سنگینی لب‌هایش به سان گلبرگی بود که با لطافت تمام روی سطح آب می‌نشست؛ همانقدر مسخ‌کننده.

البته من تکان نخوردم و همچنان خودم را به خواب زدم. او می‌دانست من بیدارم و من می‌دانم که او می‌داند اما هر دو ترجیح دادیم تظاهر کنیم. اگر وانگ ییبو روی قولش مانده باشد، بوسه‌اش را بر گردن ژان زده و معشوق دیگری در میان نیست. هرچند که در ذهن من، خودم در حال ناپدید شدن بودم. می‌ترسیدم همه‌چیز دست به دست هم بدهد تا روزی که من ترجیح دهم به عنوان ووشیان هم که شده، توسط او دوست داشته شوم. با این وجود، در آن لحظه آرزو کردم حائل میان بدن من و لب‌های او از میان رفته بود.

.....

با اینکه زودتر از همیشه از خواب بیدار شده بودم، دیر‌تر از همه از اتاق بیرون امدم و طوری رفتار کردم که دیروز اتفاقی نیفتاده. البته بقیه هم رفتاری مشابه داشتند. با هم صبحانه مفصلی خوردیم. مادرم از خاطرات کودکی‎ام می‌گفت و یانلی هم خاطراتش را تکمیل می‌کرد. جکسون سرخوشانه می‌خندید و چنگ به خاطر پاشیده شدن غذا از داخل دهانش روی میز از او ایراد می‌گرفت. یوبین ظرف‌های غذای خالی شده را پر می‌کرد و هایکوان و ییبو به سوالات پدرم در مورد تاریخچه مقر ابر و موزه پاسخ می‌دادند. قرار بود بعد از صبحانه به همراه مادر، جکسون و یانلی گشتی در مقر ابر بزنیم ولی من به بهانه دستشویی به خانه باز‌می‌گردم تا در فرصت مناسب ربان را داخل جعبه باز گردانم. چیزی که در حین صبحانه برنامه‌اش را کامل ریخته بودم. فرصت خوبی بود. هایکوان راهنمایی این تور کوچک را به عهده گرفت و ییبو گاهی جزییات بیشتری به آن‌ها می‌داد. وقتی غرق در تماشای جزییات سلاح‌های مبارزه بودند، من به نقشه‌ام بازگشتم.

البته همه‌چیز همانطوری که انتظار داشت پیش نرفت. تا جایی که توانستم به خانه بازگردم موفقیت‌امیز بود اما وقتی وارد اتاق ییبو شدم، پیش از انکه کشو را بیرون بکشم، در اتاق باز و با وارد شدن چنگ دوبار بسته شد. او قرار بود تا الان رفته باشد تا به جلسه‌ای مهم برسد ولی هنوز در خانه بوده. به حماقت لعنتی فرستادم و با تعجب پرسیدم: تو اینجا چیکار می‌کنی؟

چنگ نیشخند زد: میدونستم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اته.

بعد با هیجان بیشتری بهم نزدیک شد: خب؟ قراره کجا خرابکاری کنیم؟

هنوز متوجه منظور چنگ نشده بودم و طبق عادت با چشمانی که خمار شده نگاهش کردم. چنگ پوفی کرد و دست به سینه ایستاد: من پای ثابت خرابکاریات بودم. البته معمولا گندارو ووشیان میزد و منم شریک جرم میشدم.

چنگ کاملا جوری رفتار می‌کرد انگار ووشیان مقابلش است و تنها در تلاش است که خاطرات از دست رفته‌اش را به من یاداوری کند. اما فعلا نه وقت و نه قصد این را داشتم که با او بحث کنم. بنابراین گفتم: من یه چیزی کش رفته بودم از وانگ ییبو. اومدم اونو سر جاش بذارم.

چشمان چنگ برق زد: چی؟

ربان را از جیبم بیرون آوردم و مقابلش گرفتم: اینو.

چنگ اخمی کرد: اینو برای چی برداشتی؟

_خب... فقط میخواستم ببینم با ربانای دیگه چه فرقی داره که اینطوری مواظبشه. چیز خاصی نبود.

چنگ سری تکان داد: باشه.

بعد مشغول چرخ زدن داخل اتاق شد و من ربان را داخل جعبه گذاشتم و جعبه را داخل کشو و کشو را بستم. سعی کردم همه چیز درست شبیه همان چیزی که قبلا بود سر جایش قرار بگیرد.

نفس راحتی کشیدم: خب دیگه میتونیم بریم.

ولی چنگ که پشتش به من بود، سر جایش ایستاده و به گوشه‌ای خیره مانده بود. انگار در فکری عمیقا فرو رفته و بعد بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون دوید. مطمئن بودم برای نزدیک شدن به من هم که شده چیزی را لو نخواهد داد.

...............................................................

_ببین یوبین جان... ترشی‌ها و شورها این پایینه. غذاهای فریز شده رو میتونید تا چند ماه هم نگه دارید فقط کافیه گرمشون کنید.. البته خب تو این خونه با این همه مرد خیلی دووم نمیاره. به هر حال هر هفته براتون بازم میفرستم.

یوبین لبخند زد: ممنون خانم شیائو.

مادرم اخمی کرد: دیگه اینجوری صدام نکن. میتونی بهم بگی خاله...

بعد لپ یوبین را کشید و او را در اغوش گرفت و یوبین هم دستانش را دور او حلقه کرد.

_مواظب ژان من هم باش لطفا. درسته خجالتی نیست و معمولا خوب میخوره ولی لاغر شده.

یوبین سرش را تکان داد: اصلا نگران نباشید.

بعد رو به یانلی کرد: مطمئنی با ما نمیای؟

_بله. هنوز اینجا کمی کار دارم. لطفا به مادرم هم بگید نگران نباشه.

مادرم با او خداحافظی کرد و سمت هایکوان و ییبو و چنگ رفت. با چنگ بیش از دو نفر دیگر گرم گرفته بود ولی پدرم در تمام مدت در حال جست و جوی کیف و جیب‌هایش بود. سمتش رفتم: چیزی گم شده بابا؟

با دستپاچگی گفت: نه. دارم چک میکنم چیزی جا نذاشته باشیم.

ولی چشمانش را میدزدید و در اخر پیش مادر فرار کرد. ییبو جعبه‌ای که در تمام مدت در دست گرفته بود را سمت پدرم گرفت: ممنون که به دیدنمون اومدید.

پدرم با باز کردن جعبه و دیدن یکی از جاعودی‌هایی که در موزه قبلا دیده بودم، چشمانش برقی زد: این خیلی باارزشه..

ییبو لبخندی دوست داشتنی زد: امیدوارم باز هم به اینجا بیاید.

هایکوان اضافه کرد: بله. از دیدن شما خیلی خوشحال میشیم.

پدرم با خوشحالی جعبه را گرفت و با احتیاط داخل ماشین گذاشت و کمربند ایمنی را برای تکان نخوردنش بست که مرا به خنده انداخت.

مادر و پدرم به ترتیب در اغوشم گرفتند و شروع کردند به توصیه و نصیحت کردن. اما چیزی که بیش از هر چیزی در واقع نگرانم کرده بود و ذهنم را درگیر، هنوز هم نتوانسته بودم بپرسم. و این چیز خیلی مهمی بود و میدانستم نباید اینطور از آن بگذرم. ولی شهامتش را هنوز هم پیدا نکرده بودم. شاید هیچوقت هم پیدا نمی‌کردم.

_فهمیدی ژان؟

سرم را تکان دادم و دوباره بغلش کردم: فهمیدم خانم شیائو فهمیدم... اینجا همه با من خوبن و مراقبم هستن. پسرتو دست ادمای مطمئنی سپردی.

دستانش را که دورم محکم کرد، نفس عمیقی کشیدم تا عطر گرم بدنش را که با بوی بادمجان سرخ شده و ادویه کاری قاطی شده بود به عقل و قلبم برسانم و به این ترتیب آرامش از دست رفته‌ام را بازیابم. او شاید تنها مامنی بود که می‌توانستم همیشه به آن پناه ببرم. شاید یک جایی دور‌تر از مقر ابر، اما مطمئن بودم که برای همیشه آن‌جاست. آغوشش همیشه مرا می‌پذیرد؛ اگر عصبانی باشد گوشم را می‌پیچاند ولی مرا می‌بخشد، اگر ناراحت باشد با یک چشم‌غره دستانش را برایم باز می‌کند. او تا همیشه برای من بود و اهمیتی نمیداد من چه کسی باشم. همین برای من کافی بود.

چشمان گرمم را با پشت آستینم خشک کردم: یه چیزی رفت تو چشمم.

یکی زد توی باسنم: بیشتر زنگ بزن. هر وقت تونستی بیا. درستو بخون شیطونیم نکن.

خندیدم: باشه باشه بابا... زود میام.

جکسون دست دور گردنم انداخت: برو مامان خیالت تخت. پسر دومت هواشو داره.

مادر و پدرم که سوار ماشین شدند، احساس تنهایی کردم. بیشتر از وقتی که خودم از خانه بیرون میزدم، با دیدن ماشین آن‌ها که دور و دور‌تر می‌شد دلم گرفت. شاید گاهی حس می‌کنم بیشتر از هر پدر و مادر دیگری نگران هستند و مراقبت بیش از حدشان عصبانیم می‌کرد، اما زمانی که به اینجا امدم و نبودشان را تجربه کردم، فهمیدم چقدر حضورشان برایم دلگرم‌کننده و مهم است.

وقتی داخل اتاقم برگشتم، موبایل پدرم را دیدم که روی دراور جا گذاشته بود: اقای شیائوی فراموش‌کار....

با موبایل خودش شماره مادرم را گرفتم. چند تا بوق طول کشید تا جواب داد: موبایلشو جا گذاشته؟

خندیدم: بار اولش که نیست!

_همینکه یادش میمونه خودشو بیاره باید خدارو شکر کنم. یکم دیگه برمیگردیم.

_باشه.

(مطمئنی نیست؟ خوب گشتی؟)

پیش از آنکه موبایل قطع کنم صدای مادرم را شنیدم. یادش رفته بود دکمه پایان تماس را فشار دهد و میخواستم خودم قطع کنم اما شیطنتم یکم گوش دادن به حرف‌های خصوصیشان را ترجیح داد.

_نیست... همه‌جارو گشتم.. ولی گذاشته بودم تو جیب پشت شلوارم.

پدرم داشت راجب ربان حرف میزد. برای لحظه‌ای نفسم از شدت استرس حبس شد و قلبم تند‌تر میزد. راستش می‌خواستم زودتر تماس را تمام کنم اما انگار در اعماق قلبم می‌دانستم که برای دانستن حقیقت له‌له میزدم.

مادرم گفت: منم خونه رو خوب گشتم. حالا باید چیکار کنیم؟ دیگه چنین فرصتی پیش نمیاد. نمیشه بگیم ماشین خراب شده و برگردیم؟ شاید خودشون پیداش کردن و گذاشته باشن سر جاش.

پدرم کلافه بود: اگر پیداش کرده باشن نمیگن چجوری از توی جعبه و کشو بیرون افتاده؟

_پس چیکار کنیم؟

_باید منتظر خبر بمونیم. مثل دفه قبل خودشون تماس میگیرم.

_دیدی ژان چقدر لاغر شده بود؟ نکنه کاری که داریم میکنیم بلایی سرش بیاره؟ من هنوزم نمیتونم بهشون اعتماد کنم...

_یادت رفته چجوری بچه‌دار شدی؟ چاره‌ای جز اعتماد کردن بهشون نداریم.

تماس را قطع کردم. پیش از آنکه واقعا پس بیفتم، تماس را قطع کردم....

...............................................

یادم نمی‌اید که چطور موبایل را به پدر و مادرم پس دادم، غذا خوردم و به بهانه مطالعه به کتابخانه امدم. من به چیز دیگری نمی‌توانستم فکر کنم جز رمزگشایی صحبت‌های پدر و مادرم. ان‌ها داشتند کاری می‌کردند؛ مطمئنا برای من. ولی اینکار تا چه حد درست بود و چه پیامد‌هایی برای خودشان و من داشت را نمی‌دانستم. ان‌ها به ادم‌های دیگر اعتماد کرده بودند که من نمیشناختم. شاید ییبو می‌شناخت. شاید اگر برایش توضیح میدادم میتوانست بفهمد چه کسی دارد آن‌ها را راهنمایی می‌کند اما چطور می‌توانستم به او بگویم پدرم تقریبا از کشوی اتاق دزدی کرده. حتی اگر برای من بود هم باز نمی‌توانست ان را توجیه کند. شاید خودش طلسمی یا جدویی چیزی در اتاقش داشته باشد و بعدا بفهمد. اصلا از کجا معلوم هنوز نمی‌داند؟ شاید فقط خودش را به ندانستن زده تا کسی را خجالت ندهد. شاید هم می‌خواهد خودش ته‌تویش را در بیاورد.

تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود. وقتی استرسم شدید می‌شد، یخ می‌کردم. از فرق سر تا نوک انگشتان پایم را انگار زمستان در اغوش می‌گرفت و من چاره‌ای جز لرزیدن نداشتم. لزش معده‌ام و به هم خوردن دندان‌هایم داشت حالم را بهم می‌زد. دستانم را بین پاهایم که در هم تنیده بودند قایم کردم. یک پتو می‌خواستم. یا یک چای گرم. این حس به ندرت درونم ریشه می‌دواند. اخرین بار پیش از شنیدن خبر فوت دایی کوچکم بود. وقتی به شدت بیمار شده بود و مادرم برای مراقبت از او چند روزی خانه نبود. فکر می‌کردم به زودی خوب می‌شود و باز می‌گردد. وقتی با او تماس می‌گرفتم نمی‌گفت چقدر حال برادرش بد شده. به دایی پیام دادم که نگرانش هستم و دوستش دارم. جواب داد که بهتر است اما چیزی نگذشت که از دستش دادم. ان موقع‌ها هم حس مشابهی داشتم. اینکه اوضاع بدتری در پیش است ولی هنوز خبر ندارم. میدانستم نمیتوانم جلویش را بگیرم. بنابراین بدنم واکنش نشان می‌داد.

چشمانم را که اشک‌هایی سرد درونشان حلقه می‌زد بستم ولی لحظه‌ای بعد، یک گرمای دلچسب شانه‌هایم را در‌بر‌گرفت. به پتوی پشمی پیچیده شده دورم نگاه کردم و به ییبو که داشت برایم چای می‌ریخت.

_اینجا کم‌کم سردتر میشه. سیستم گرمایشی ممکنه باعث فرسایش و تخریب بشه. به همین خاطر وقتی هوا سرد میشه از سالن مطالعه داخل ساختمان موزه استفاده می‌کنیم.

فنجان چای را مقابلم گذاشت. عطر شیرین هلو در هوا پخش شد. دستانم را دور فنجان پیچیدم تا از سرمایش کم کنم: یه سوال دارم.

قلپی از چایش نوشید و نگاه منتظرش را به صورتم دوخت.

_اون اتفاقی که افتاد... منظورم وقتیه که رفته بودیم دنبال ایوان.. تو راه برگشت... تو دلیلشو فهمیدی؟

_فکر می‌کردم نمی‌خوای چیزی بدونی.

_الانم نمیخوام...

نمیخواهم. نمیخواستم، نمی‌خواهم و نخواهم خواست. ولی وانگ ییبو، چیزی دارد از درون مرا می‌خورد. وقتی پدرم گفت "یادت رفته چجوری بچه‌دار شدی؟"، هزاران فکر و خیال در سرم انداخت. دیگر فقط ربان نبود که پیدا کرنش در جیب پدرم روانم را بهم ریخته. حالا یک موریانه بزرگتر به جانم افتاده و دارد تمام وجودم را می‌خورد. اگر پدر و مادرم از همه چیز خبر داشته باشند، می‌توانم نگرانیشان را در تمام این مدت برای دوری من از خودشان توجیه کنم. اما من... الان سوال اینجا بود که من چجوری به وجود امده بودم که باعث شده بود ان‌ها این چنین به تقلا بیفتند برای انجام دادن خواسته شخصی که به او اعتماد کافی نداشتند اما ظاهرا قبلا به ان‌ها کمک کرده؟

یک قلپ چای نوشیدم. برخلاف عطر شیرینش یک جور تلخی متمایل به ترشی داشت و کمی گس بود. اما گرمم می‌کرد.

ییبو همچنان با ارمش به من نگاه می‌کرد و منتظر بود تا ادامه دهم: شاید یکم کنجکاوم... فقط اینکه.. یه ربطی به اینکه من ووشیانم یا نه داره درسته؟

_اوم.

تایید کرد ولی ادامه داد: چیزای بیشتری وجود داره. ولی فکر نمی‌کنم برای شنیدنش اماده باشی.

نفس عمیقی کشیدم و فنجان را در دستانم فشردم: منم فکر نمی‌کنم.... ولی... می‌خوام دلیل اون اتفاقو بدونم.

تردید را در چشمانش می‌دیدم. حتی خودم هم مطمئن نبودم بنابراین به او حق می‌دادم برای گفتنش شک داشته باشد.

_بعد از اینکه جسد ووشیان رو پیدا کردم، اونو به مکان مخصوصی بردم.

صدایش آرام بود اما یک‌جور خستگی را در ان حس می‌کردم. انگار از گفتنش هم حسرت می‌خورد و از این همه حسرت خسته شده.

_دور از اینجا. براش یه ارامگاه درست کردم.

مکث کرد و من هنوز هم فنجان را درون دستانم فشار می‌دادم. حالا دیگر به اندازه قبل گرم نبود. یا با من سرد شده بود یا مرا گرم کرده بود.من فکر می‌کنم اولی بود.

_روزی که اون اتفاق افتاد، ارامگاه اتش زده شده بود. درست وقتی که تو خونریزی کردی و از هوش رفتی.

الان به یاد اوردم. وقتی منتظر بودم پدرم برای پس گرفتن موبایلش برگردد، توی موبایلش سرک کشیدم. عصبی بودم و دستانم میلرزید اما وارد گالری عکس‌هایش شدم. پیش از اخرین عکس‌هایش که در موزه با هم گرفته بودیم، چند عکس دیگر پیدا کردم که واضح نبود. به یک مخروبه در حال سوختن شباهت داشت. ان موقع با خودم فکر کردم شاید فقط یک عکس دانلود شده از اینترنت باشد یا تصویری از یک مکان اتش گرفته معمولی.

_این یعنی... من... (نیشخند زدم) که احتمالا ووشیانم... به سوختن جسدم واکنش نشون دادم؟

دیگر به ییبو نگاه نمی‌کردم تا بفهمم چه احساسی دارد و فقط جواب می‌خواستم.

_به سادگی چیزی که فکر می‌کنی نیست.

دستانم از دور فنجان یخ کرده شل شدند. دیگر خبری از استرس نبود. مرد درون اینه را به یاد اوردم. ایا او من است؟ این من او بوده‌ام؟ ایا قرار است به سرنوشت تو دچار شوم؟ وقتی به ناامیدی رخنه کرده درون چشمانش فکر می‌کردم، از اینکه الان همان نگاه را داشته باشم می‌ترسیدم. چون این نگاه، همان نگاهیست که او را تمام کرد.

دیگر فرقی نداشت جواب باقی سوالاتم چه باشند. پدرم مسبب اتفاقی بود که افتاده. حالا هم باید باور می‌کردم که من ووشیانم. باید باور می‌کردم که خواسته یا ناخواسته دارد سعی می‌کند مرا از بین ببرد.

_ پس هر دفه یه چیزی مربوط به ووشیان اتیش بگیره و از بین بره، من قراره همونطوری بشم؟

البته هنوز امید داشتم. هنوز امید داشتم بشنوم که این فقط یکبار اتفاق افتاد و دیگر قرار نیست تکرار شود. قرار نیست اینطور تمام شود.

_نه هر چیزی.

دوباره همان چشم‌ها جلویم ظاهر شدند. دوباره همان نگاه را به خودم گرفتم. ناامید.

_تهش چی میشه؟ قراره بمیرم؟

..........................................
چطور بوووووود؟؟؟؟؟
چطووووووووووور بوووووووووود؟؟؟؟؟
بگید قلبتون شکست💔😵‍💫
پارت بعد از زاویه دید ییبوئه🐇
من برم بکپم هنوز نخوابیدم زده به سرم🫠🫥

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 44.3K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
21K 318 9
Female Yanderes can come in different forms some are cute,some are straight out scary,some can be sexy Yn ln who was a normal guy until he was gettin...
3.1K 84 15
Sonic and Amy finally get close after the grief endured by the two when all of their friends have disappeared misteriously. Sonic wants to numb the p...
14.6K 397 12
Second chance comes in many ways and forms, sometimes it can be obvious to see, sometimes it takes a little critical thinking or observing, but for Y...