انتـظار وقتـی قشنـگ اسـت
کـه بـه بـُن بَسـتِ
آغـوشِ «تــو» ختـم شـود🫂🤍
___________________________
پارت 20: <در انتظار لبخند تو🤍>
جین با بهت به اطرافش نگاه میکرد...رستوران به سبک اشرافی دیزاین شده بود و ویوی به شدت بینظیری که به رودخانهی هان داشت، زیباترش میکرد...
واقعا ادمای پولدار اینطوری زندگی میکنند؟؟...این رستوران حتی از کل زندگی جین قشنگتره!...
به نامجون که روبهروش نشسته بود نگاه کرد و لب زد:
"پول پرداخت سرویس اینجا رو داری؟؟"
نامجون عاشقانه به صورت گیج جین نگاه کرد و لبخند زد:
"چطور؟"
"اخه اینجا برای دهن منو تو زیادی بزرگه!!..."
نامجون از لحن معترضانهی جین خندید و لب باز کرد:
"تو با من باشی جاهای بهتر از این هم میبرمت..."
پسر مو فندقی روبهروش، به جلو خم شد و گفت:
"منو ببین نامجون!...طفره نرو و بگو واقعا پول داری یا نه!!...یه کارمند سادهی پلیس، چطوری میتونه اینجا غذا بخوره؟!..."
جین با تمسخر حرف میزد، اما نامجون با تمام حواسش، به پسر گوش میداد...وقتی از حال رفتن جین رو در سوپر مارکت دید، به زور پسر موفندقیش رو به این رستوران اورد...ولی اتفاق جالبی که افتاد اینه که جین به جای خوردن پیش غذا در حال بازجویی ازش بود...درست مثل یه متهم
ولی نامجون هیچ اعتراضی نداشت...حتی اگه تا صبح مشغول جواب دادن به سوالای جین باشه مهم نیست!!..
نامجون لبخندی به جین زد وگفت:
"فکر کن بهم ارث رسیده!!..."
جین تک خندی ناباورانه زد و به صندلی تکیه داد...به اطراف نگاه کرد و لب زد:
"چه ارث کلفتی!!..."
نامجون از انتخاب واژگان جین لبخندی زد و به دست هاش که در حال زدن ریتمی خیالی روی میز بود نگاه کرد...خیلی دوست داشت انگشتهای کشیدهاش رو لمس کنه.
یعنی...اگه دستش رو جلو ببره و با سر انگشتهاش پوست نرم دستش رو لمس کنه ناراحت میشه؟؟
از فکر خودش لبخندی ارام زد و سرش رو زیر انداخت...گارسون امد و جین که با چشمهای درشت داشت به منویی که حتی اسم یکی از غذاها براش آشنا نبود زل زد رو غافل گیر کرد...
"م_من...پاستا..."
سعی کرد یکی از ارزانترین غذاها رو سفارش بده که صدای نامجون سد راهش شد:
"برای هر دومون استیک لندن برویل با پخت مدیوم بیارید..."
جین به لبهای نامجون که جنتلمنانه اسم غذا را گفت خیره شد...گارسون، لب باز کرد:
"دسر و نوشیدنی چی میل دارید؟"
نامجون متفکر به جین فکر کرد...باید چیزی مقوی میخواست:
"لطف کنید سالاد سزار و ویسکی مالت بیارید..."
گارسون تعظیمی کرد و رفت...جین با دقت به اجزای صورت نامجون نگاه میکرد:
" اگه بگم نصف داراییت رو به اسمم کنی چی میگی؟؟"
میخواست بی رحمی و اشغال بودن خودش رو به نامجون ثابت کنه!...هنوزم اعتقاد جین اینه!....
کیم جین به درد کیم نامجون نمیخوره...
نامجون سعی کرد اخمش رو در سایهی لبخند پنهان کنه:
"چرا نصف دارایی؟؟..."
به جین نگاه کرد...چشمهای معصومش با خجالت به سمت میز رفت و انگشتهای دستش رو جمع کرد...
نامجون کمی لبهاش رو فشار داد و دستش رو جلو برد...دستش رو روی دست جین گذاشت و با ملایمت شروع به نوازش پوست دستش کرد...
لعنتی!!...چطور یه سرگرد ارتش میتونه پوستی به نرمیه یه دختر ۹ ساله داشته باشه؟؟
نامجون به نوازشش ادامه داد و وقتی دوباره سر انگشتهای جین از مشتش رها شد، لبخندی زد:
"جین....من حاظرم تموم داراییمو برای دیدن لبخندت بدم..."
به چشمهای جین نگاه کرد...مردمک چشمهاش میلرزید. شاید فکر میکرد شوخی میکنه اما نامجون جدیتر از هر زمانی بود...از چند سال پیش تصمیم گرفته بود...تصمیم گرفته بود تمام داراییش رو برای زندگی مشترکش با جین ذخیره کنه...
تلاقی نگاهشان با امدن پیشخدمت و گذاشتن سفارشاتشون روی میز قطع شد...
بی حرف شروع به خوردن کردند...جین جرئت بالا اوردن سرش رو نداشت...
با حرفهای نامجون لحظهای گرم و لحظهای سرد میشد!!...چه مرگش شده بود؟!...
باز هم باید به ناامید کردنش ادامه میداد؟...بلاخره جنگ درونیش تمام شد و همینطور که به بشقاب زل زده بود لب باز کرد:
"تو عجیبی نامجون!!...بهت واضح گفتم اگه باهات باشم فقط به خاطر پوله!..."
"مشکلی نیست..."
"یه روز دلت میشکنه..."
"الان که ندارمت، بیشتر میشکنه..."
"یه روز حالت از من به هم میخوره..."
"ممکنه متقابل بشه!..."
جین با جدیت از نگاه کردن به غذاش دست کشید و گفت:
"ممکنه یه روز به خاطرم کشته بشی!...."
"ممکنه یه روز به خاطرت ادم بکشم...."
نامجون با قاطعیت جمله را بیان کرد...جین نمیتونست باور کنه نامجون اینقدر بهش علاقه داره. نامجون دوباره دستش رو جلو کشید و روی دستش گذاشت...
دقیقا همونجایی که از لمس قبلی میسوخت....
نامجون لب باز کرد:
"جین...کی میخوای بفهمی تمامِ زندگیه من تویی؟!..."
جین به دست بزرگی که روی دستش قرار داشت نگاه کرد و دستش رو از زیر نامجون بیرون کشید...خودش رو مشغول غذا خوردن نشون داد. در صورتی که ذهنش، خودکار حول تمام حرکات نامجون میچرخید...صدای نامجون باعث شد نگاهش رو دوباره از غذا بگیره:
"جین...منو نگاه کن!"
جین سرش رو بالا گرفت و ناگهانی با دیدن صورت نامجون خندید...نامجون چابستیکهاش رو داخل بینیاش کرده بود و با هر حرکت دماغش، اون دو چوب کرمی تکان میخوردند...
نامجون با دیدن خندهی صدا دار جین، محو دندانهای مروادیدیاش شد و لبخندی محو زد...
جین دهنش رو گرفت و نفس عمیقی کشید. به ثانیهای جدی شد و گفت:
"نامجون بهت گفته بودم دوست پسر میمون نمیخوام؟!..."
جین نمکی خندید و نامجون با شنیدن واژهی دوست پسر از بین لبهایی که حسرت بوسیدنش رو داشت...لبخندی واضح و شیرین زد...
"جین، بهت گفته بودم واسه خندههات جون میدم؟!.."
باز هم اون ضربان قلب لعنتی!...چته کیم جین؟!!...
___________________
بوسشون شدت پیدا کرده بود...جونگکوک به لبهای تهیونگ گازهای ریزی میزد و بلافاصله مرهمش را روی زخم میگذاشت...به هر جای زخم لیس میزد و دوباره میبوسید...
تهیونگ شاید بی جنبه بود!!...واقعا برای یه بوسه عضوش برامده شده بود؟؟نفس کم اورد و زنجیر داخل گردن جونگکوک را فشرد..جونگکوک با نفس کم اوردن معشوقش، از بوسیدن لبهاش دست کشید و لبهاش رو به سمت نرمهی گوشش سر داد...
داخل دهانش کرد و مکید...تهیونگ کمی گردنش رو عقب برد:
"ااههه...."
جونگکوک با شنیدن صدای نالهی تهیونگ لبخندی زد و لالهی گوش پسر کوچکتر را بوسید:
"پس جای حساست اینجاست؟؟...زود خودت رو لو میدی کیم تهیونگ..."
بوسیدن و مکیدن گوشهای حساس تهیونگ رو بیشتر کرد و به نالههای پسر زیباروش گوش داد...
لبهاش سمت گردن تهیونگ و اولین کاری که کرد داخل گودی گردنش، نفس عمیقی کشید...تهیونگ، همون کله فرفری دوران کودکیش بود...
عشق اولش!!...
تمام داراییش...
شروع به بوسیدن گردن نرمش کرد. دوست داشت بدنش، با پوست تهیونگ تماس داشته باشه...در یک حرکت لباسش رو در اورد و به چشمهای حیرت زدهی تهیونگ نگاهی نکرد...
تهیونگ شاید فقط برای یک لحظه، به گذشتهی جونگکوک حسودی کرد...دلش میخواست اولین بارِ جونگکوک باشه...مثل اولین بارِ 'خودش'...
خودخواهی بود اما نمیخواست این بدن رو کسی جز خودش میدید...با سوزش گردنش از حسرتهاش بیرون کشیده شد و ناگهانی ناله کرد:
"احححح....جونگکوک..."
جونگکوک اذیت هاش رو بیشتر کرد...انگشت شستش رو دایرهوار دور سینهی تهیونگ و سر نیپلش کشید. تهیونگ پیچی به بدنش داد و نالههاش از قبل بلند تر شد...
لبهای جونگکوک روی قفسهی سینهی تهیونگ قرار گرفت و شروع به مکیدن و بوسیدن پوست نازک این قسمت کرد...همزمان، یکی از دستهاش نوازش وار روی پهلوی پسر زیرش و یکی مشغول بازی با نیپلهاش شد...
پسر مو مشکی نفس نفس میزد...دلش میخواست زودتر سمت ورودی تهیونگ بره و از درد مزاحم عضوش خلاص بشه...اما به پسر زیرش فکر میکرد. اون اولین بارشه و باید امادهاش میکرد...
با کشیده شدن موهاش عقب رفت و به تهیونگ که حالا قرمز شده بود و نفس نفس میزد نگاه کرد...تهیونگ لب باز کرد:
"باید....چیکار کنم؟؟...چجوری...بیشتر لذت میبری؟؟"
جونگکوک صورتش رو جلو برد و لبهای تهیونگ را سطحی و طولانی بوسید...دستهای تهیونگ رو دور گردنش حلقه کرد و گفت:
"تو فقط با دستهات کمرم رو نوازش کن...بقیش رو بسپار به من..."
تهیونگ لبش رو گزید و جونگکوک با گفتن فاکی زیر لبی دوباره به سمت لبهای خوشطرح تهیونگ حمله کرد...دستهای چموش جونگکوک اطراف نیپل و پهلوی تهیونگ پرسه میزد و پسر مو فرفری رو به خلسهی عمیقی میبرد...
جونگکوک که دیگه از درد عضوش کلافه شده بود، لبهاش رو بدون قطعش از بدن تهیونگ سر داد و روی شکمش متوقف شد...دهان تهیونگ، ناخوداگاه باز شد و صدای نالههاش بلندتر...
جونگکوک کنار خط لباس زیر تهیونگ رو بوسید و تهیونگ از شدت لذت بلند فریاد زد:
"اهههه....جونگکوک..."
انگار اون پسر میخواست زجر کشش کنه...اروم شروع به کشیدن کش باکسر و شلوار تهیونگ کرد. تهیونگ آب جمع شده در دهانش رو قورت داد و با دستهاش شروع به نوازش موهای پر کلاغی پسر کرد...
با عبور هوای سرد و برخورد آن به عضو گرم و نبضدار تهیونگ، پسر هیسی گفت و لبهاش رو گاز گرفت...
جونگکوک سرش رو پایین برد و روی عضو نیمه شق تهیونگ بوسهای زد...تهیونگ با شوک پاهاش رو بست اما جونگکوک سریعا پاهاش را بیشتر از مقدار قبل باز کرد...حالا میتونست ورودی نبض دار پسرش رو ببینه...
"تکون نخور تهیونگ...بهم اعتماد داشته باش..."
جونگکوک مکی به پیرسینگ داخل لبش زد و سعی کرد هیجانش رو کنترل کنه...اندام تهیونگ برای اولین بار لمس میشد. به وسیلهی خودش...
جونگکوک دوباره جلو رفت و اینبار دهانش رو باز کرد و عضو متوسط تهیونگ رو داخل حفرهی دهانش کرد...
"اححح....حححح....جونگکوکاا....ب_بس کن..."
جونگکوک از چشیدن پریکام پسر لبخند زد و سرش رو به جلو و عقب حرکت داد...صدای نالههای کشیدهی تهیونگ، مثل سنفونی گوشهاش رو نوازش میداد...
تهیونگ حسهای جدیدی رو داشت تجربه میکرد...داشت از خوشی اشک میریخت!..باورش نمیشد همچنین لذتی وجود داشته و براش تا این زمان طولانی ناشناخته مانده...
کم کم گرمای بدنش بیشتر شد و از شدت لذت سرش رو به چپ و راست تکان میداد...بدنش از شدت لذت میلرزید و پیچ و تاپ میخورد...درست لحظهای که لذتش داشت به نقطهی بالایی میرسید...جونگکوک عضوش رو رها کرد...
بزاق جونگکوک و پریکام تهیونگ، ترکیب براقی روی عضو روبهروی چشمهای جونگکوک درست کرده بودند...جونگکوک سرش رو جلو برد و بالزهای زیر عضو تهیونگ رو بوسید:
"خیلی خوشگلی تهیونگ...."
همون جمله برای تهیونگ کافی بود تا به اوج برسه...اما اوجی که هیچ کام شدنی درش نبود...لذت مطلق توی تک تک جملات جونگکوک نهفته بود و نمیدونست داره چه بلایی سر تهیونگش میاره...
شروع به بوسیدن بالزهای کلهفرفریش و شنیدن اوای بلندش کرد...
"احححح....ححح....بس کن...خ_خواهش میکنم..."
اما جونگکوک بدون گوش دادن به حرفهای تهیونگ، مشغول بوسیدن فاصله بین بیضهها و ورودیاش شد...الان علاوه بر حس ارگاسمی که هنوز شروع نشده بود، حس قلقلک و لذت جدیدی رعشه به تن تهیونگ انداخت...
جونگکوک به کارش ادامه داد و پاهای لرزان تهیونگ رو بیشتر باز کرد...با دیدن ورودی صورتی تهیونگ، لبخندی زد و بلافاصله لبهاش رو روی ورودی نبض دار و گرمش گذاشت...
حال تهیونگ دیگه دست خودش نبود...جیغ خفهای کشید. میخواست التماس کنه این لذت ادامه نداشته باشه...داشت از لذت جون میداد...قوسی به کمرش داد و پاهاش رو با شدت زیادی تکان داد...
ولی جونگکوک محکمتر و سفتتر پاهای گندمیش رو گرفت و بازتر از قبل کرد...وقتی حس تر زبان جونگکوک را روی ورودیش حس کرد، جیغ بلندی کشید:
"احححححح....حححح...خ_خوبه...خیلی...احححح...خیلی خوبه...."
جونگکوک با تایید تهیونگ لبخند تو گلویی زد و شدیدتر از قبل ورودی تهیونگ را بوسید و لیس زد...پسر با پیچ و تاب و بی تابی بیشتر بدنش، لذت بیش از اندازهاش رو نشون میداد...
شاید اینقدر لذت برای بار اول کافی باشه...حالا باید به مرحلهی بعدی لذت کشندهاش بره..
از خوردن ورودی تهیونگ دست کشید و دستهاش به سمت کشو رفت...لوپ سبز رنگی رو در اورد و به جسم بی حال تهیونگ لبخندی زد...تهیونگ دستش رو سمت عضوش برد تا از این لذتی که باعث تیک پاهاش شده بود رها شه که با صدای جونگکوک میخ کوب شد:
"جرئت نکن تهیونگ...."
تهیونگ با کلافگی به جونگکوک نگاه کرد...جونگکوک دستش رو روی عضو قرمز و دردناک تهیونگ گذاشت و شروع به پمپ کرد...تهیونگ کمرش رو قوس داد و لبهاش باز شد:
"اححححح....اححححح...."
صداش از فریاد بلندش گرفته شد اما این لذت بی نظیر که برای لحظهای انگار از روی زمین بلندش کرد چی بود؟!!...این؟...ارگاسم بود؟؟
حالا میفهمید چرا مردم برای سکس پول میدند...الان میخواست هر روز، هر لحظه اون حس رو تجربه کنه...
فقط با جونگکوک...
جونگکوک از ریختن کام تهیونگ روی شکمش بیشتر از قبل تحریک شد و شلوار و باکسر مزاحمش رو کند...تهیونگ اولین بار بود که دیکی به غیر از خودش میدید...
و لحظهای توی ذهنش این جمله نقش بست 'دیک جونگکوک از من خیلی بزرگتره!!..این...خوبه یا بد؟!..'
جونگکوک به دستهاش کمی لوپ زد و سپس مقداری به ورودی تهیونگ...با حس سردی ورودیش، حس کرد دوباره عضوش شق شده...
فااااک....این طبیعیه؟!!
جونگکوک به چشمهای منتظر تهیونگ که انگار در حال کشف هیجان جدیدی بود خیره شد و لب زد:
"اولش درد داره...ولی برای همین درد بعدها بهم التماس میکنی..."
تهیونگ لبخندی زد و گفت:
"پس درد شیرینیه...مثل عشق تو..."
چشمهای جونگکوک خندید...اون پسر رو...بیشتر از خودش دوست داشت...
یکی از پاهای تهیونگ را روی شانهاش گذاشت و کمی به جلو خم شد...الان ورودی تهیونگ بیش از قبل برای پذیرش انگشتهاش اماده بود...لبهای تهیونگ رو به بازی گرفت و وقتی دوباره شق شدن عضو تهیونگ را دید بوسه را قطع کرد:
"هر چقدر هم دردت بیاد...حق نداری لبهات رو از لبهام جدا کنی...فهمیدی؟"
تهیونگ مطیعانه سرش را تکان داد و منتظر دردی شد که قراره در اینده براش التماس کنه!...
جونگکوک نرم لبهای تهیونگ رو میبوسید و انگشت اول رو داخل ورودی تهیونگ کرد...
تهیونگ از درد چشمهاش رو بست و نفس نفس زد...صدای عصبی جونگکوک رو شنید:
"به بوسهامون تمرکز کن تهیونگ..."
تهیونگ چشمهاش رو باز کرد و به قطرهاشک کنار چشمش اجازهی چکیدن داد...انگشت جونگکوک شروع به حرکت کرد و از حفرهی تنگ و گرم تهیونگ لبخندی حین بوسه زد...
تا ابد این ورودی مال خودش بود....تا ابد تن تهیونگ، مال جونگکوک بود...
وقتی ورودیش امادهی انگشت بعدی شد، انگشت دوم رو وارد تهیونگ کرد و به جیغ خفهای که تهیونگ زد توجهی نکرد...چشمهای تهیونگ از اشک مملو شده بود و لبهاش داشت میلرزید...
اما تهیونگ نباید جونگکوک رو ناامید کنه...پس به بوسهاشون تمرکز، و به دردی که بیشتر میشد توجهی نکرد...
وقتی انگشت سوم واردش شد، اشکهاش از کنترلش خارج شد و دستهاش به کمر جونگکوک چنگ زد...جونگکوک حریصانهتر تهیونگ رو بوسید و با زبانش، به سقف تهیونگ مک محکمی زد...
الان ورودی تهیونگ مناسب شده بود، جونگکوک دستهاش رو عمیقتر حرکت داد تا بتونه جسم برجستهی داخل ورودی تهیونگ رو لمس کنه و درد تهیونگ رو به لذت بی انتها اتصال بده...
بلاخره انگشتهاش، به نقطهی شیرینش خورد. تعجب تهیونگ رو از نالههای مقطعش میشد حس کرد...کمی بیشتر به اون نقطه ضربه زد و اتصال لبهاشون رو قطع کرد:
"احح...ج_جونگکوک...این..."
"هیس....هیچی نگو هکر کوچولو..."
پایی که روی شانهاش بود رو کمی کشید و باسن تهیونگ رو از تخت فاصله داد...اینطوری دستش به پروستات بیشتر میخورد...و جونگکوک خیلی دلش میخواست جیغ تهیونگ رو در بیاره و موفق شد...
تهیونگ با صدای بلندی ناله کشید....
بعد از اماده شدن ورودی، جونگکوک انگشتهاش رو در اورد و باسن تهیونگ رو روی تخت گذاشت...عضوش رو در دست گرفت و روی ورودی نبض دار و کمی مرطوب تهیونگ گذاشت...
سر عضوش رو روی ورودی کشید و از لذتش اهی عمیق سر داد...جونگکوک نمیدونست عاشق شدن میتونه روی کیفیت لذت جنسی تاثیر بزاره...عجیبه!!نه؟!
پسر مو مشکی چشمهاش رو باز کرد و جای ران تهیونگ رو روی شانهاش فیکس کرد...صورتش رو جلو برد و دوباره مشغول بوسیدن لبهای تهیونگ شد...اروم کلاهک عضوش رو داخل ورودی تهیونگ کرد با حبس شدن نفس تهیونگ لب باز کرد:
"نفس عمیق بکش...دم و بازدم و فراموش نکن...باشه؟"
تهیونگ سرش رو تکان داد و همان کاری که جونگکوک گفت را کرد...
جونگکوک هیچوقت با هیچ یک از پارتنراش راه نمیومد...اما برای تهیونگ، اوج مراقبت و مواظبتش رو انجام میداد. تهیونگ شکننده بود...و اصلا نمیخواست کمی خشونت باعث بشه گذشتش رو به یاد بیاره...
لب باز کرد:
"تهیونگ...به من نگاه کن!...هر وقت اماده شدی بگو حرکت کنم..."
تهیونگ مضطرب سرش رو تکان داد و دم و بازدم ارومش رو ادامه داد...بعد از مدتی که به سایز عادت کرد. چشمهاش را روی هم فشار داد و این یعنی رضایت!...حالا میتونی حرکت کنی...
جونگکوک اروم عضوش رو داخل ورودی فرو کرد و نالهای از سر رضایت کشید:
"اههه...فاااک...خ_خیلی تنگی..."
کمی ایستاد تا از تنگی ورودی تهیونگ لذت ببره...بوسهای به ران پای روی شانهاش زد و شروع به حرکت کرد.
لحظههای ابتدایی فقط درد بود و تهیونگ تمام تلاش خودش رو برای جیغ نزدن کرد...و دوباره، زمانی که عضو جونگکوک به نقطهی شیرینش خورد، از لذت لبخند زد...
جونگکوک کمی سرعت حرکت کردنش رو بیشتر کرد و حالا جونگکوک و تهیونگ هر دو نالههایی از سر لذت ازاد میکردند...جونگکوک ازلذت بیش از حدش با صدای بلند اعتراف کرد:
"اححح...حححح...تهیونگ خیلی خوبی...."
تهیونگ لبش رو گاز گرفت...این حرف، باعث شد کمی پریکامش روی شکمش بریزه. جونگکوک سرعتش رو بیشتر کرد و تهیونگ با لذت به کمرش قوس داد...
جونگکوک توی دنیای خودش نبود...تنگی و حس لذت بیش از اندازهی که به عضوش وارد میشد داشت دیوانهاش میکرد...سرعت ضربه زدنش رو بیشتر کرد و تمامی ضربات به نقطهی شیرین تهیونگ میخورد...
صدای ضربات، با صدای نالهی هر دوشون ترکیب شده بود...جونگکوک سر تهیونگ رو به سمت خودش کشید و مشغول زدن بوسههای خیسی به گردن خوش تراش تهیونگ شد...
تهیونگ دسترسی بیشتر به جونگکوک داد و از اوج لذتی که به بدنش وارد میشد، انگشتهای پاش رو فشرد...صدای جونگکوک مثل ملودی زیر گوشش نواخته شد:
"احححححح...خیلی خوبه لعنتی....احححح"
تهیونگ دوباره زیر شکمش لذت بیش اندازهای حس کرد...با نفسهای منقطع گفت:
"دارم...میام..."
جونگکوک به گوش تهیونگ بوسهای زد و لب زد:
"منم....منم لعنتی..."
جونگکوک سرعت حرکاتش رو بیشتر کرد و تهیونگ با رسیدن به ارگاسم، از شدت لذت سرش رو داخل پشتی بیشتر فرو کرد و چشمهاش داخل حدقه چرخید...
جونگکوک هم با دیدن به کام رسیدن تهیونگ، به اوج رسید و داخل بدن تهیونگ خالی شد...
_________________
سلام😅
من الان به کجا پناه ببرم چشمم تو چشم اونایی که روزهان نیوفته😂😂
بچهها نماز و روزههاتون قبول باشه❤️
امیدوارم حسابی از این پارت لذت ببرید...
البته بعد از افطار😂😂
بچهها مقدار ووت و لایکهاتون پایین اومده. دیگه این فیک رو دوست ندارید?🥺
حمایتش کنید🌷ممنونم😘