BITE

De Bitamoosavi

46.6K 7K 883

Taekook [completed] می ترسم از دوستت دارم هات . وقتی نمیدونم با بوسه صورت چند نفر رو بریدی... . که لب هات این... Mais

part (1)
part (2)
part (3)
part (4)
part (5)
part (6)
part (7)
part (8)
part (10)
part (11)
part (12)
part (13)
part (14)
part (15)
part (16)
part (17)
part (18)
part (19)
part (20)
end...
یه خبر براتون دارم...

part (9)

2K 370 54
De Bitamoosavi

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
(کاور...چشمای سرد و بی روح تهیونگ)

با درد عجیبی تو سرم چشمام و باز کردم...
گیج بودم...

سرم درد میکرد و مدام گیج میرفت...
یکم طول کشید تا لود بشم و بفهمم چه خبره و کجام...
به اطرافم نگاه کردم...
تو اتاقم...رو تختم بودم...

اخرین بار...
من حموم بودم و اومدم بیرون...
رفتم تو سالن که ...
که اون...
تهیونگ...

اخمام و شدید کشیدم توهم...
سریع رو تخت نشستم و به گردنم دست کشیدم...
نمیسوخت...حتی دردم نمیکرد...

هیچی...
پتو رو روی خودم کشیدم کنار که چشمم به لباسام خورد...

فاک...
اخرین بار من...حوله تنم بود و این لباسا...
با یاداوری اون موجود عصبیه بی احساسِ خون خوار عصبی تر شدم و رو تخت بلند شدم...
با چه اجازه ای لباس تنم کرده؟

واقعا الان میخوام برم تا جون داره بزنمش...
احمققققق روانییییی...
خونه منو میخورههههه؟

با اجازه ی کییییی؟
در اتاق و عصبی باز کردم و همونطور با خشم رفتم تو سالن...

فقط میخواستم ببینمش...پیداش کنم و یکی بکوبونم تو صورتش...
اطراف و نگاه کردم...
کسی نبود...

برگشتم که نگام...
قفل اون موجود عجیب غریبِ پشت گاز تو اشپزخونه شد...
فقط با دیدنش...

با دیدن اون چهره...اون بدن...اون استایل جذابی که باهاش داره غذا درست میکنه...و بد تر...
با دیدن اون اخم فوق جذاب و سکسیش دلم ریخت و یک ان تمام خشمم فرو کش کردو جاش و به بال زدن پروانه تو قلبم کرد...
اب دهنم و قورت دادم...

اون ...اون با اون استایل لش سفید...
بازوهای ورزیده که با بالا زدن استینای کوتاه تیشرتش بیشتر نمایانش کرده...موهای فرش که چشماش و پوشونده...و اون لبایی که بخاطر جدیت و تمرکز رو کارش روی هم فشرده میشه...

همه و همه ادم و دیوونه میکنن...
ناخداگاه آه ارومی کشیدم که یهو سرش اومد بالا و نگاش رو من ثابت شد...

زیرنگاهش دست و پام و گم کردم و عقب عقب رفتم و نمیدونم چیشد که پام به یه چیزی گیر کردو اومدم بیفتم...

چشمام و بستم و منتظر بودم پخش زمین بشم اما دستی با سرعت دور کمرم و گرفت و نذاشت بیفتم...
با استرس و شوک چشمام و باز کردم که تهیونگو دیدم...

اون...چطور با این سرعت اومد منو گرفت؟
اه یادم نبود اون یه خون اشامه...
واوووو...
چقدر از نزدیک جذاب تره‌...
چشمای بی احساس و جدیش هارمونی قشنگی با کاری که کرد داره...

این صحنه شبیه دراما های عاشقانه شد...
الان فقط یه بوسش کمه...
اخم کردم...
من دارم چه چرتی میگم دقیقا؟
سریع ازش جدا شدم و فاصلمو باهاش زیاد کردم.
-هی...به من نزدیک نشو...ما تو یه درامای فاکی نیستیم اوکی؟

با خشم گفتم...
البته که سعی میکردم عصبی جلوه بدم...
باید بفهمه دنیا دست کیه.
یه ابروشو داد بالا...
-اما تو داشتی میفتادی.

سرفه مصلحتی کردم...
-بیفتم...اگه قرار باشه از پشت بومم بیفتم حق نداری منو بگیری.
پوزخند زد.
-تو نباید بیفتی...چون باید کمکم کنی.
عصبی شدم...

تو این موقعیتم فقط دنبال اینه که کمکش کنم و بعدش هرطوری شد ،شد...
یعنی اصلا مردن من براش مهم نیست؟
فقط کمک؟
-ینی اگه قضیه ی کمک کردن نبود تو میزاشتی از پشت بوم بیفتم؟

ناخداگاه گفتم ...
و خودم و لعنت کردم با این سوال مسخرم‌...
الان از یه دورگه اینو پرسیدم؟
جدی چی فکر کردم با خودم؟
چه فکری درباره با اون کردم؟
اون تهیونگِ ۱۳ سال قبل نیست...

تهیونگی که غذاشو میداد به من‌..مشقام و مینوشت...نوازشم میکرد تا بخوابم...
اون اینی که الان جلومه نیست...
تا بیاد چیزی بگه سریع من زود تر گفتم: مهم نیست...نمیخواد چیزی بگی...و درضمن...

انگشت اشارم و گرفتم طرفش.
-بار اخرت باشه خونم و میخوری....وگرنه دور کمک کردن از طرف منو خط بکش.
-تو...

بازم پریدم تو حرفش...
-تو یه بی احساسی...چرا باید به کسی که یک درصدم بهم حسی نداره کمک کنم؟
با بدجنسی کلماتم و به زبون میاوردم و حتی بهش فکرم نمیکردم که دارم چی میگم...

رفتم طرف اشپزخونه که با حرفش میخ زمین شدم.
-اون گردنبند...بهت همه چیزو میگه.
با تعجب برگشتم نگاش کردم.
الان چه ربطی به گردنبند داشت؟
-چی؟

منظورش و نفهمیدم...
اومد جلو...
اشاره به گردنبند تو گردنم...همون بال فرشته‌...
-از اون خیلی مراقبت کن.

فک کردم اشتباه فهمیدم اما...تو لحن و صداش...یه چیزی بود...
یه خواهش...یه تمنا...
دستم و رو گردنبند کشیدم...
بازم همون حس عجیب تو بدنم پیچید.
-چرا؟

نگاهش و از گردنبند گرفت و به چشمام نگاه کرد.
چشماش...
پشت پرده ی عسلیه چشماش انگار یه قفس از احساساتش پنهان شده بود...
احساساتی که میخواستن ازاد بشن...اما نمیتونستن.
-چرا این گردنبند و دادی به من؟

مکث کرد...
انگار داشت حرفاش و کنار هم میچیند...
-این گردنبند...مال توعه.
تعجب کردم.

-اما...یادم نمیاد اینجور گردنبندی داشته باشم؟...اصلا اگه مال منه چرا دست تو بوده؟ چرا دادیش به من و باید ازش مراقبت کنم؟
-جونکوک...

-یه عالمه سوال دارم...و تو بهشون جواب نمیدی.
عصبی گفتم و بهش خیره شدم.
نفسش و عصبی بیرون دادو دستی تو موهاش کشید.
-میگم...باشه میگم.
منتظر نگاش کردم.

-اما اول بیا یه چیزی بوخور .
سرم و به معنای نه تکون دادم.
-نمیخوام...اول باید به سوالاتم جواب بدی.
-دِ لعنتی رنگت پریده...همین یک ساعت پیش ازت خون خوردم و تو العان ضعیف شدی...هر ان ممکنه باز بیهوش بشی.

پوزخند زدم.
-تو که به کمکم نیاز داری...چرا باعث میشی ضعیف بشم؟...ممکنه نتونم کمکت کنم نه؟...چرا مثل خون خوارا یهو میای خونم و میخوری؟
چشماش و بست...
عصبی بود.

-میشه اینقدر با حرفات نیش نزنی؟
عصبی فریاد کشید و با خشم و چشمای عصبی نگام میکرد.
با دیدن چشماش ترسیدم...
اب دهنم و قورت دادم.
-تویه عوضی هستی.
-جونکوک.

-اصلا چرا بعده ۱۳ سال برگشتی؟...
-تمومش کن.
-تو از همون اولم بهم نگفتی دورگه ای چون بهم اعتماد نداشتی‌..
-بس کن...

-تو فقط به فکر خودتی...نه بقیه...فقط خودت برای خودت مهمیییی...تو یه هیولایی.
فریاد وحشدناکش تو خونه پیچید.
-ببند دهنتوووووو.

شوکه از ترس دهنم بسته شد.
چشماش انگار خون شده بودن...
یهو چشماش قرمز شدن...
خیلی وحشدناک...
و ...

و دندونای...نیشش دراومده بودن.
ترسناک شده بود.
میومد جلو...
و من با ترس و قدم های لرزون میرفتم عقب.
-ن...نیا...
لکنت گرفته بودم...

چون‌همینجوریش ضعیف بودم و با دیدنش تو این حالت...
حالم و بد تر میکرد.
-نیا جلووو.
توجه ای نمیکرد و میومد جلو و منم عقب...
یهو خوردم به چیزی...
دیوار...

لعنت فرستادم به دهن فاکیم که فقط بلده چرت و پرت بگه.
دستش و مشت کرد و گذاشت رو دیوار کنار سرم...
در اصل کوبید رو دیوار...
با صدای ترسناکی که خیلی هم بم شده بود خیره به چشمام غرید: گفتم دهنتو ببند...نمیخواستم منو اینطوری ببینی بانی.
لحنش...

ترسناک بود...
-برو...برو عقب.
نفس نفس میزدم.
پوزخند زد.
-منو عصبی کردی...
اشکم داشت درمیومد...
اخه لعنتی تو که اینقدر ترسویی گوه میخوری عصبیش میکنی...
اون به انسان عادی نیست...
اون یه دورگست...
یه هیولا...

-م...معذرت میخوام.
چشماش هنوز عصبی و سرخ بودن...
تو چشمام اشک جمع شده بود...
یهو چرا اینقدر تغیر کرد؟
چش شد؟
چرا چشماش عوض شد؟
-خونِت.
کف دستام عرق کرده بود...
نمیفهمیدم منظورشو.
-چی؟

-تنها خونِت ارومم میکنه بانی.
اب دهنم و قورت دادم.
نه...
نه من نمیخواستم...
اون میخواد دوباره خونم و بوخوره...
هر ان ممکن بود اشکام بریزه.
-نه...خواهش میکنم.

دندونای نیشش ترسناک بودن....و خیلی تیز...
-جبرانش کن...جبرانی که سگم کردی...اگه میخوای تهیونگ برگرده.
چی؟

اون...
اون تهیونگ نیست!!!!!!
مطمعن بودم الان هیچی نمیفهمه...
چون چشماش...چشمای تهیونگ نبود...چشمای یه خون اشام بود...
نه تهیونگ...

اون الان تو بعدِ خون اشامیشه....
اره اون الان فقط یه خون اشامه...
و هیچی نمیفهمه...
ممکنه از شدت عصبانیت منو بِدره...
باید...باید ارومش کنم...
اون تهیونگ نیست...
من از این خون اشامِ روبروم میترسم...
تهیونگ اروم تر بود...
اون انسان بود و این...

سرم و تند تکون دادم.
-ب...باشه...
نیشخند زد...

نیشخندی که چشمای سرخش و ترسناک تر میکرد...
مچ دستش و اورد بالا و جلوی دهنم گرفت...
-دردت اومد...گازش بگیر.
سرم و دوباره تکون دادم.
-کلمات بانی.
-باشه...

سرم و گرفت و به راست خم کرد...
سرش و تو گردنم فرو کرد...
چشمام و بستم...

نفسم قفل شده بود...
باورم نمیشه اجازه دادم یه خون اشام...خونم و بوخوره...
یعنی اونباریم که...از حموم دراومدم و اون خونم و خورد...تهیونگِ بُعدِ انسانیش نبود؟...
بُعدِ خون اشامیش بود؟

اول حس داغی زبونش رو گردنم و بعد...تیزی دندونش روی گردنم تنم و لرزوند...
یهو حس وحشدناک درد و سوزش تو بدنم پیچید...
اینقدر که مچ دستش و محکم گاز گرفتم و فریادم و تو گلوم خفه کردم...
اون داشت خونم و میخورد...

حسش میکردم...
چشمام و محکم روی هم فشار میدادم و لباسش و تو مشتم محکم‌گرفته بودم...
منو به دیوار پین کرده بود...

درد بدی تو گردنم پیچیده بود...
خیلی بد...
ولی یهو لذت وحشدناکی مثل اونبار تو بدنم هجوم اورد...

هیسی از لذت کشیدم و سرم و به دیوار تکیه دادم...
دیگه خبری از درد نبود...
دستش و انداخت دور کمرم...
فقط لذت بود و لذت...
بعده چند دقیقه کوتاه یهو سریع نیشش و خارج کرد و سرش و عقب کشید...

چشمام نیمه باز بود...
تنم اغوشش و میخواست...
چِم شده ؟
چرا میخوام لباش و ببوسم؟

اون روانی الان خونم و خورد و من...من میخوام ...
گاد...
با چشمای سراسر نگران نگام میکرد...
-کوک...

حالا تهیونگ بود....حالا اروم شده بود...
حالا خودش شده بود...
دیگه درد و سوزشی تو گردنم حس نمیکردم...
اون با خون من اروم میشه؟

اون بَعدِ فرو کردن نیشش تو گردنم چیکارم میکنه؟
چرا اینقدر حسش و دوست دارم؟
حسِ بعدِ فرو کردن نیشش تو گردنم...
حس لذت وحشدناکی رو داره...
منو گرفت تو بغلش...
-حالت خوبه؟

سرم و اروم تکون دادم...
-ن...نه...
حقیقت و گفتم...

سرم خیلی گیج میرفت و دست و پام از کم خونی گز گز میکرد.
-لعنتتتتییی...تو یه روز دوبار خونتو خوردم...نباید میزاشتی.

از دست خودش عصبی بود...
تقصیر خودم بود..‌.
نباید عصبیش میکردم...
میدونستم اون دورگست...
تعادلی رو رفتاراش نداره...

اخه لعنتی دهن به دهن گذاشتن با یه خون اشام...دیوونه ای کوک...
منو همونطور تو بغلش کشید و روی صندلی پشت کانتر نشوند...

-میتونی تعادلت و حفظ کنی؟
کوتاه جواب دادم: اره.
سریع رفت سمت فر و درش و باز کرد...
یه غذایی که نمیدونم چی بود و دراورد و گذاشت روبروم.

قاشق هم اورد و داد دستم.
این غذا کارِ اونه؟
-بوخور جونکوک...خیلی ضعیف شدی.
بهش نگاه کردم...

-تو...نمیتونی دو بُعدِتو کنترل کنی؟
بهم نگاه کرد‌.
-منظورم...

-میتونم...اما در مواقع عصبانیت برام سخت میشه.
-باید...باید بهم میگفتی.
-متاسفم.
-نه...اون منم که متاسفم...من عصبیت کردم.
-ضعیف تر شدی...نمیخوام بلایی سرت بیاد...پس غذاتو بوخور بانی.

نفسم و فوت کردم بیرون.
قاشق اول و خوردم...
خوشمزه بود...خیلی...
نمیدونم چی بود اما همش و خوردم.
وقتی تموم شد انگار جون گرفتم...
حالم خیلی بهتر شده بود.

-اینو خودت درست کرده بودی؟
سرش و تکون داد.
-چی بود؟

-یه غذا که مادرم همیشه درست میکرد برای پدرم...وقتی که خونش و میخورد باید تقویت میشد تا بلایی سرش نیاد و ضعیف نشع...این غذا چند تا مواد پروتوعینی و خون ساز داره.
-ا..اها...

-حالت العان خوبه؟
-اره...بهترم.
نفس راحتی کشید.
دوباره دستم و رو گردنم کشیدم...
نگاش کردم.

بهم نگاه کرد.
-خیلی سوال داری درسته؟
-هوم.
-باشه...بپرس.
-به همشون جواب میدی؟
-اره.

نفس عمیق کشیدم...
-تو این دوباری که خونم و خوردی...لذت عجیبی تو تنم میپیچه...این واسه چیه؟
خب این سوال داشت مغزم و میپکوند...
چون واقعا دوسش داشتم‌..
و من یه دیوونم...

-از دندون نیش یه ماده ای خارج میشه...همونطور که من از خوردن خون لذت میبرم...اون ماده هم باعث میشه فرد مقابل هم لذت ببره...یعنی وقتی من خونتو میخورم همزمان اون ماده وارد بدن تو میشه...که در اصل اون ماده برای...خب برای برقرار کردن رابطست.
گیج شدم.

-یعنی چی؟
-در اصل اون ماده رو خون اشاما موقعی وارد بدن طرف مقابل میکنن که بخوان باهاش رابطه برقرار کنن...برای همین لذت زیادی تو بدن طرف مقابل به وجود میارن که تو رابطه لذت ببرن.
شوکه شدم.
-تو...تو که...

-اره میدونم...من واقعا متاسفم...نباید اینکارو میکردم اما اگه نمیکردم تو موقعی که خونت و میخوردم فقط درد میکشیدی...و من نمیخواستم یه عوضی باشم.
حالا میفهمم چرا اینقدر بعدش هورونی میشم...و چرا میخوام ببوسمش.
اه گاد...

الان مطمعنم گونه هام سرخ شدن.
لعنتی.
سریع سرفه ی مصلحتی کردم.
-اون بُعدِ خون اشامیت...واقعا ترسناکه...چرا نمیتونی کنترلش کنی؟

سرش و به معنای مخالفت تکون داد.
-نه...اینطور نیست...اون واقعا مهربونه...اما در مواقع عصبانیت جدی میشه و نمیدونه داره چیکار میکنه...در اصل اون خودمم...اما وقتی عصبی میشم نمیفهمم دارم چیکار میکنم...ما جدا از هم نیستیم اونم تهیونگه...اما یه خون اشام...و من یه انسان...پس خواهش میکنم عصبانیش نکن.
سرم و تکون دادم.

-خب...تو...چرا خونم و خوردی؟...گفتی ارومت میکنه؟
-هوم...من تنها با خون خوردن اروم میشم...در اصل بُعد خون اشامیم اروم میشه.
-خون هرکی که باشه؟
-نه...فقط خون تو.
شوکه شدم.

-چ..چرا؟
-تو تنها کسی هستی که تو زندگیم بهش حسی داشتم.
بُهت...
شوک...
تعجب...

همه الان یه جا بهم هجوم اورد...
اون...
گفت بهم حسی داشته؟
-یعنی...دیگه نداری؟
سرش و تکون داد: نه.
یه چیزی تو قلبم فرو ریخت...
انگار قلبم فشرده شد‌...
-ا...اها.

-کوک.
بهش نگاه کردم.
دستش و گذاشت رو بال فرشته ی گردنبند...
تو چشمای هم خیره شدیم.
-بزار برات توضیح بدم...بزار جواب همه ی سوالاتت و بدم.

سرم و کوتاه تکون دادم.
ادامه داد...
-من...شب قبل از اینکه پدر بزرگم بیاد و ...اون نفرین و برام بخونه...تمام احساساتم و از خودم خارج کردم.
-چ...چی؟

-من میدونستم...میدونستم قراره به زودی بلایی توسط پدر بزرگم سرم بیاد...چون مادر بزرگم به من هشدار داده بود...قبلش به من هشدار داده بود که پدر بزرگم از انسان ها متنفره و فهمیده دخترشون همسر و بچه داره...و من درخطرم...مادر بزرگم ادم خوبی بود...من همون شبی که مادر بزرگم بهم هشدار داد با خوندن وِردی...تمام احساساتم و ریختم تو این گردنبند...همشو...حتی عشق و احساسم به تورو...تا اگه بلایی سرم بیاد اون گردنبند برسه به تو چون نمیخواستم احساساتم نابود بشن...من الان هیچ عشق و احساسی به کسی ندارم چون همش این توعه‌...بهت دادمش تا خودت ازش مراقبت کنی...از عشقم نسبت به خودت مراقبت کنی تا من بتونم نفرین و از روی خودم بردارم و بعد اونا دوباره وارد قلبم بشن...کوک‌‌‌...من دوستت داشتم، بِهت حس داشتم و العان ندارم...چون من العان یه ادم بی حس شدم...ازم ناراحت نشو...من نفرین شدم...فقط تو میتونی کمکم کنی تا ازاد بشم از این نفرین...وقتی که نفرین از روم برداشته شد باید بینه دو دنیای انسان و خون اشام یکی رو انتخاب کنم...من میخوام مثل تو باشم‌..یه انسان...میخوام کمکم کنی تا بُعده خون اشامیم و کنار بزارم...ترکش کنم...میخوام مثل پدرم باشم...یه انسان عادی...من از خون اشاما بیزارم.

دهنم قفل شده بود...
نفهمیدم پشت حرفش چیه...
نفهمیدم پشت حرفش رازی پنهان شده...
رازی ترسناک ...خیلی ترسناک...
مغزم تحمل هجوم اینهمه چیز و یک جا نداشت....
اون جواب تمام سوالاتم و داد...
به گردنبند نگاه کردم...

تو دستم گرفتم‌...
عشق تهیونگ این توعه...
این گردنبند....با ارزش تر از چیزیه که حتی فکرشو میکردم...

پس برای همینه که گفت مراقبش باشم.
-بانی...این گردنبند و خودت تو بچگی بهم داده بودی...و من تمام احساساتم و ریختم توش تا همون شب بهت بدم...اما پدر بزرگم اومد...و منو سرگردون بین دو دنیا رها کرد...و من دیگه نتونستم بیام پیشت...تا ۱۰ سال بعدش...و بعدش مدام دنبالت بودم...میترسیدم خودم و بهت نشون بدم...۳ ماه بود پیدات کرده بودم...مدام اینجا بودم اما تو منو نمیدیدی...نفرین اطرافم باعث شده بود مدام کابوس ببینی...و وقتی میدیدم داری عذاب میکشی میرفتم...نمیدونستم چیکار کنم تا خودم و بهت نشون بدم...

قطره اشکی از چشمم رو گونم افتاد.
با بغض گفتم: تو‌...تو هنوز عشق منو داری‌...
گردنبند و تو مشتم محکم تر گرفتم...
-تو‌...احساسات و عشقت و دادی به من تا...ازش مواظبت کنم؟...

همچنان بی حس نگام میکرد این...منو اذیت میکرد.
اشکام و پاک کردم.
لعنت به اون نفرین...
لعنت به پدر بزرگش...
لعنت به همشون...
چشمایه بدون عشقش واقعا برام عذابه.
-من چطور باید...باید کمکت کنم؟
نفس عمیق کشید.
-نمیدونم.

نفسم حبث شد.
-چی؟...اما تو گفتی راه حلش و پیدا کردی‌
-گفتم...اما راه حلش اسون نیست.
-منظورت چیه؟

-کوک...بیا دنبال راه حل دیگه باشیم.
-صبر کن...خب اون راه حل مگه چیه؟
-بیخیالش باشه؟
-نه..خب به من بگو شاید بتونم.
نفسش و عصبی داد بیرون‌
-جفت شدن.
تعجب کردم...
-چی؟

-باید جفت بشیم...یعنی باهم رابطه برقرار کنیم و بعد...خون همدیگه رو حینِ رابطه بوخوریم و مخلوط خونامونو پایه یه گل بریزیم...که این کار پنجاه پنجاهه.

شوکه نگاش کردم.
-واتتتتت؟...را...رابطهههه؟
چشماش و بست و نفسش و عصبی داد بیرون.
-میدونم راه دیگه ای وجود داره...مطمعنم...چون صفحه ی بعدِ اون راه حل پاره شده بود...یعنی یکی اونو نابود کرده.

-خب...اگه نابود کرده پس این اخرین راهه.
نفسش و عصبی داد بیرون.
من هنوز دوسش داشتم...
خیلی زیاد...

و حاظر بودم برای اینکه تهیونگ قبلی برگرده هرکار بکنم...
حتی اینکار...
-تهیونگ...ببین...من...خب من همون حسارو بهت دارم...من...من حاضرم این ک...
-نمیشه.

عصبی گفت و دستی تو موهاش کشید.
-چی؟
-گفتم نمیشه کوک...دنبال راه حل دیگه میگردیم.
اخم کردم...
چشه؟

-داری میگی اون برگه نیست و نابود شده‌‌...چطور میخوای دنبالش بگردی؟
-پیدا میشه...باید پیدا بشه.
عصبی مشتش و کوبوند رو کانتر و بلند شد.
-تهیونگ...

-کوک بس کن...اون راه حل و انجام نمیدیم.
عصبی شدم...
حالا که من حاضرم اون کارو بکنم اون میگه نه...
نکنه...از من خوشش نمیاد؟ یا چندشش میشه با من...
-تو...نمیخوای با من سکس کنی؟
عصبی برگشت طرفم.

-نه...بخاطر این نمیگم.
عصبی گفتم: پس بخاطر چیه؟...دلیلت و فقط بهم بگو.
-نمیتونم...نمیتونم بگم و تو هی ازم نپرسش...نمیخوام باهات رابطه برقرار کنم کوک...پس بیا مثل دوتا ادم عادی تو این دنیا دنبالش بگردیم.
داشت عصبی میشد و من اینو نمیخواستم...
اب دهنم و قورت دادم‌..
سرم و تکون دادم: باشه...

یکم اروم شد...
رو مبل نشست و سرش و بین دستاش گرفت...
اما چرا؟...
چرا نمیخواد با من بخوابه؟
دلیلش چیه؟

نکنه میترسه با یه پسر...
اه نه...
نمیدونم...
گیج شدم...
-کجا...باید دنبالش بگردیم.

اروم پرسیدم و خیره نگاهش کردم..‌.
سرش و گرفت بالا و نگام کرد.
-اینجا شنیدم یه کتاب خونه ی قدیمی وجود داره درسته؟

با یاداوری کتابخونه ی سعولِ قدیم سرم و کوتاه تکون دادم.
-اره.
-خب...میریم اونجا.
-اما...

چشماش و ریز کرد...
ادامه دادم: اما اونجا یک ساله بسته شده...یعنی کلا بسته شده و یه جور خرابست.
نفسش و عصبی فوت کرد بیرون و رو مبل تکیه داد...
-لعنتی...

-اما میتونم از هیونگام کمک بگیرم تا...صاحبش و پیدا کنن و بزارن بریم تو اون کتاب خونه.
دوباره سرش و برگردوند طرفم و با چشمای جدی و بدون عاطفه نگام کرد.
-هیونگات؟

-یونگی...جین...جیهوپ...نامجون و جیمین.
ابروهاش و داد بالا.
-همونایی که...مثل خودت ایدولن؟
سرم و تکون دادم.
-جز جیمین و جین اره.
سرش و تکون داد.

-اونا دقیقا چطور میتونن کمک کنن؟
-اممممم...خب من هروقت برای هرکدوممون مشکلی پیش میاد اونا میز گرد تشکیل میدن و باهم دنبال راه حل میگردن.

نیشخند زد.
-میز گرد...اونوقت اسمش چیه؟
لبخند زدم.
-میز گردِ BTS .

__________________________:)

به پارت خفن...
و با حضور زیبا و با شکوه میز گرد BTS...

پارت بعد عشقه...

حمایت😪
خسته شدم ولاهه...
از بس گفتم...
خو ووت بده دیگه😐

چرا بهم ذول زدی دخترم/پسرم...
ووت بده...
افرین عزیزم...
دستتو بلند کن...

تق...بزن رو ستاره کوشولو پایین...
یسسسس...
دوستون دارم...

لاویو🐯🐰

Continue lendo

Você também vai gostar

1.6K 295 18
داستان پسری که رنگ قرمز زندگی اش را ویران کرد اما چی میشد اگه اینبار باعث چشیدن طعم واقعی زندگی بشه... کاپل: ویکوک/کوکوی، سپ ژانر: اسمات، اندکی کمدی...
1.8K 237 12
تولد دو کودکی که سرنوشتشان بقای بشریت را تعیین خواهد کرد. لحظه ای که زندگی از میان نفرین خونین ظهور می کند خورشیدِ هستی خاموش خواهد شد. لحظه ای که...
107K 13.6K 17
¤ Summary: کوک امگای یتیمیه ک شب ها ت بار ب عنوان بارتندر کار می‌کنه و دوست داره آلفاش رو پیدا کنه ... تهیونگ آلفای میلیونر مغرور و جذابیه ک تنها مش...
24.5K 5.3K 49
اسم: Paradise نویسنده: Armida کاپل اصلی: Vkook کاپل فرعی: yoonmin/ yizhan/ namjin/hyunlix/... ژانر: تخیلی/ رمنس/ تاریخی/ فان/ ماجراجویی/ اکشن/پارانور...