WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

38.9K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 34: (2) خانواده

473 133 153
By song-of-dark-cloud

هاااااایییی هااااااییییی..... کی اومدههههههه

یوهاهاهااااا...... دیدین چه زود اومدم؟؟؟😏😎😁

ولی اگرررررر بدونید که چی اوردمممممم.....🤗🤗🤗

مطمئنا بغل خالی نیاوردمم😂😂

ولی وانگشیائو اوردم اونم چه واگشیائوییییی... دااااااااغ... همین الان از تو ورد دراومده....

البته که نباید اپ میکردم تا وقتی ووتا به صد برسه دقتون میدادم ولی گفتم بذار واسه پارت بعدی چون هم لطفش بیشتره هم مزه‌اش هم شما قراره با چیزی مواجه شید که زمینو گاز میزنید برای اپ بعدی.😎😎

به خدایان قسم که تا زمانی که ووت‌های این پارت و پارت پیش از این هر کدام به صد نرسد و برای این پارت ابراز احساسات نکنید و در هنگام گفته شده اهنگی که قرارداده شده پلی نکنید از پارت جدید خبری نخواهد بود و باید ارزویش را به بهشت ببرید.😇😇

خلاصه که اب قندا اماده... دستمالا اماده... بالشتا جهت گاز زدن اماده... کلا خودتون حدس بزنید که ممکنه با چه احساساتی مواجه شید و خودتونو براش اماده کنید..

بریم دیگه به امید بودا و گوسو😇😇

..................................................................................


عطر خوب سوپ و پنکیک‌های کدو و سیب‌زمینی، ترشی‌جات و خوراک بادمجان چیده شده روی میز از پنجره‌ها بیرون میزد و رهگذران و بازدیدکنندگان گرسنه موزه را به تکاپو می‌انداخت. هر کسی که این بو را میشنید، مطمئنا به خوبی میفهمید در این خانه، یک زن زندگی میکند؛ تنها عطر غذای یک مادر می‌تواند تا این حد دیوانه کننده باشد.

جکسون تمام صبح خودش را در اتاق ژان حبس کرده و وقتش را در کلاس‌های انلاین گذرانده بود. اما وقتی صدای خانم شیائو را شنید که گفت "غذا حاضرههههه" و عطر خوراکی‌ها زیر مشامش زد، به استاد کسل کننده‌اش لعنتی فرستاد و لپتاپ را بست: گور جد و ابادت با اون صدای نکره‌ات!

سمت در اتاق پرواز کرد تا سراغ میز و غذاها برود اما بلافاصله ژان او را داخل هل داد و در را بست.

_چته روانی؟

_از صبح بابا گیرم انداخته که موزه رو ببینه نمیتونستم دو دقیقه بیام بالا. تا مامان زنگ زد گفت بیایم ناهار رضایت داد. حالا من پسرشم ولی اون وانگ ییبو بیچاره چه گناهی داره؟! هفت جد اون همه کاسه کوزه رو دراورد. پووووف...

_خب به من چه؟ برو کنار مردم از گشنگی. این استاده به اندازه کافی مخمو خورد.

ژان جلوی در ایستاد: وایستا ببینم. قبلش بگو من دیشب چه غلطی کردم.

جکسون نیشخند زد: پس واسه همین عین خروس بی بال و پر میپری اینور و اونور. خب از دیشب تا کجاش یادته؟

ژان به شب قبل فکر کرد. اخرین خاطراتش مربوط به کتیبه‌ای بود که ییبو روی آن نوشت که می‌تواند تمام قوانینش را بشکند و در عوض از او خواست هیچوقت ترکش نکند. بعد وقتی او را از خوابی کوتاه در اغوشش بیدار کرد، به جینگشی بازگرداند و کمی دیگر نوشید.

_یکم دیگه مشروب خوردم. و فکر کنم خوابم برد....

جکسون دست به سینه روی تخت نشست: بیا بشین.

ژان مقابلش روی تخت پرید که کمی بالا و پایینش کرد: خب بنال دیگه.

_طرفای ساعت 1 بود که صدای عربده‌های جنابعالی رو شنیدیم. هممون زهره ترک شده اومدیم تو سالن.

نگاهش را به افق دوخت.

شب قبل:

با احساس خزیدن و بالا آمدن چیزی از راه گلویش چشمانش را باز کرد ولی پیش از آنکه چیزی که فکر میکرد هیولایی درون شکمش است بیرون بپرد، از جا پرید و سعی کرد جلویش را بگیرد. در دهانش آب جمع میشد و به سختی میتوانست ان را فرو دهد اما نمیتوانست اجازه دهد این مکان مقدس ییبو کثیف شود. سریعترین راه رساندن خودش به دستشویی داخل خانه بود.

یک دستش را جلوی دهانش گرفت و فشار داد ولی وقتی داشت از در خارج میشد، برگشت تا یکی از بطری‌هایی که فرصت نکرده بود تمامش کند هم بردارد و سمت خانه دوید. وقتی از اسانسور پیاده شد، خودش را داخل خانه و بعد هم در دستشویی پرت کرد. محتویات آزارهنده شکمش را بالا اورد و وقتی راحت شد، همانجا روی زمین نشست. باورش نمیشد داشت مستی را تجربه میکرد. این چیزی بود که تا چند روز پیش محال به نظر میرسید ولی حالا حتی اثر مشروب تا مدت زیادی رویش باقی می‌ماند.

در بطری را باز کرد و کمی دیگر نوشید. چشمانش همه‌چیز را بیش از تعداد واقعیشان میدید و احساس میکرد یک سنگ بزرگ درون سرش وجود دارد که او را به چپ و راست می‌کشاند و نمیگذارد تعادل داشته باشد. به سختی دستگیره در را گرفت و بیرون رفت. روی کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد. دنبال شبکه ورزشی گشت و وقتی پیدایش کرد، کنترل را کنار انداخت: الکلاسیکو رو از دست دادممممم... لعنتی...

جرعه‌ای نوشید و در حالی که نمیتوانست با نگاهش توپ را دنبال کند، فحشی زیر لب داد: اون دروازه رو نمیبینید **خولا؟؟؟ مستین مگه شماهاااااا......

چیزی نگذشت که رئال مادرید گل خورد و فریاد ژان بلند شد: احمق کوووور... توپ به اون گندگی رو نگرفتیییی.... این رونالدو کو پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا نشونش نمیدی که بزنم دهنشو پر خون کنممممم.......

بعد بطری نوشیدنی را سمت تی وی پرت کرد که با توجه به هدف‌گیری نامناسبش به دیوار کنارش برخورد کرد و شکست.

چراغ‌ها روشن شد و جکسون با موهای اشفته مقابل ژان که هنوز فحش میداد ایستاد: چه مرگته نصف شبی؟

یانلی از اتاق یوبین بیرون دوید و چنگ و هایکوان و ییبو از اتاق هایکوان.

ژان با دیدن جکسون، دستش را گرفت و مقابل تلویزیون اورد: گل خوردیییییییم.... اون مسی کوتوله باز گل زددددددد.....

جکسون نفس عمیقی کشید: مسی و رونالدو دو ساله تو رئال و بارسلونا نیستن...

ژان لحظه‌ای مکث کرد و با چشمان خمارش به جکسون نگاه کرد: هاااان؟؟؟؟.... پس اون کی بود گل زد...

یانلی با دیدن تکه‌های بطری گفت: کسی اینطرف نیاد تا تمیزش کنم.

چنگ گفت: یوبین کجاست؟.... تو دست نزن جیه. من پاکش میکنم.

جکسون مچ دست ژان را گرفت: بیا برو بخواب بذار ما هم بکپیم.

ژان دستش را کشید: نهههه... قرار بود بازی کنیم.... کجا بردی دسته‌امو؟

_جکسون سرش را گرفت: اون واسه قبل از این بود که غیبت بزنه و من بخوابم. میگرنم میگیره الان. بیا برو بخواب.

ژان مشغول گشتن سالن برای پیدا کردن دسته‌اش شد. دسته درست روی میز قرار داشت اما او خوب نمیدید.

_اینجا چه خبره؟

صدای ییبو بود که به تکه‌‌های خورد شده بطری نگاه میکردند.

ژان سمت ییبو رفت: اون میخواد منو بخوابونههههه....

بعد وارد اتاق ییبو شد: من خوابم نمیاااااااد.....

ییبو وارد اتاقش شد و ژان مستقیم پشت زیتر ییبو نشست و سیم‌هایش را لمس کرد اما به صدا در نیاورد. زیتر را روی پایش گذاشت و شروع کرد به ضرب گرفتن با انگشتانش روی قسمت چوبی ان و زیر آواز زد: من یه پرندههههه‌ام..... آرزو دااااارمممممممم تو باغم باشیییییی..... من یه خونههههه‌یییییییی تنگ و تاریکممممممممممم.... کاش که تو بیااااااااییییییی... چراغم باشییییی.....

جکسون که میدانست آن زیتر یک وسیله معمولی نیست، داخل اتاق دوید و کنار ژان نشست. بازویش را گرفت: بلند شو ببینم... دست نزن به این...

ژان اما جکسون را کنار زد: بکش کنار جکسون....اینجا برای من قانونی وجود ندارهههه.... اووووون وانگ ییبو خودش گفتتتتتت....

دوباره به کارش پرداخت: هر جا که باشممممم هر چیییییی که بااااشممممم..... تو باید باشیییییی... تا زنده بااااشمممم..... میمیرم اگه از تو جداااااا شمممممم.... میمیمرمممم اگه از تو جدااااااااا شممممممممم.......

اگه تاریکمممم... اگه روشنم.... اگه پاییزمممم.... اگه بهارممممم..... تورو دوست دارممممممم... توروووووو دوست دارمممممممممم....... (جدی الان با اینکه با ریتمش تو ذهنم تکرار میشد، ولی متن خیلی زیبایی داره و خاک بر سر اهنگسازش جدی)

ژان به ییبو نگاه کرد: بیاااااا وانگ ییبو بیا با من بخوووون....تورو دوست داااااااارممممممم.... تورو دوست دااااااارمممممممممم.....

جکسون به هایکوان نگاه کرد: این کارش به فنامون نمیده که؟

هایکوان لبخند زد: نگران نباش.

چنگ سمت ژان رفت و کنارش روی زانو نشست: این ادم نمیشه... فرقی نداره تو کدوم زندگی باشه.

بعد زیتر را از دستش گرفت و روی میز بازگرداند: بیا بریم.

دست ژان را گرفت و او را سمت خودش کشید و از شکم روی شانه‌اش انداخت و بلند شد. ژان فریاد میزد و بد و بیراه میگفت در حالی که جکسون نفسش را بیرون پرت کرد و دنبالش راه افتاد: منم میتونم این نی قلیونو بندازم رو کولم!

اما پیش از آنکه از اتاق خارج شوند، ژان سرش را به پهلوی چنگ رساند و محکم گازش گرفت. چنگ که حس می‌کرد تکه‌ای از کمرش را از دست داده، ژان را زمین گذاشت و ژان هم بلافاصله دوباره داخل اتاق و این‌بار داخل دستشویی دوید و در را قفل کرد: میخوام همینجاااااا بخوابممممم.... اینجا اتاق مورد علاقمههههههه........

چنگ مقابل اینه داخل راهرو رفت و پیراهنش را بالا داد. جای دندان‌های خرگوشی‌اش قرمز و ملتهب شده بود: لعنتی...

جکسون نیشخندزنان اتاق را ترک کرد: من میرم بخوابم اقایون زحمتشو بکشید.

اما چیزی نگذشت که صدای کوبیده شدن به در شنیده شد: منو از اینجا بیارید بیرووووون.... چرا درو قفل کردییییییید.... بازش کنییییییییید....

و بعد صدای تیز سوت شنیدند.

جکسون به اتاق خواب برگشت: خل شده....

هایکوان لبخندزنان اتاق را ترک کرد: بیا چنگ. یه پماد دارم که التهابشو کم میکنه.

حال:

جکسون نگاهش را از افق گرفت و به ژان داد: شب طولانی‌ای بود.

ژان جویدن ناخن‌هایش را تمام کرد: بعدش چی شد؟

_خوابیدم دیگه.

_نه احمق... من چجوری رفتم تو اتاقم؟

جکسون شانه‌ای بالا انداخت: نمیدونم من خواب بودم. الانم دارم از گشنگی میمیرم. ولی با چیزی که دیدم به نظرم بهتری بری از وانگ ییبو عذرخواهی کنی.

پیش از ترک اتاق سمت ژان برگشت: ولی اون سوت احمقانه رو از کجا پیدا کردی دیگه؟

ژان بالشتش را سمت صورت جکسون پرت کرد که به هدف خورد.

ϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿ
(اینا چشمای منه که رو شما و انگشتاتونه و در طول پارت‌‌ها ازین پس همراه شما خواهند بود)

تمام شب را به گشت‌زنی گذرانده بود و تا بعد‌از‌ظهر با مادر ژان گپ میزد. از او سوالات مختلفی در مورد پسران لان می‌پرسید یا از شرایط زندگی در این منطقه و غذا‌های مشهورش. یوبین به اندازه کافی فرصت داشت تا در مورد خوراکی‌ها و انواع روش‌های پخت مطالعه کند و حالا توانسته بود در کنار یانلی، همنشین خوبی برای او باشد.

(به خاطر یوبین و احساساتشم که شده پلی کنید تورو خداااا پلیش کنید😭💔🥲)

اما او بعد از جمع‌اوری و شستن ظرف‌ها و تهیه اقلامی که هایکوان از او خواسته بود برای خانه تهیه کند، هنوز هم احساس خستگی نمی‌کرد. به هر حال یک مرده چطور می‌توانست خسته شود یا از خستگی بمیرد؟ گاهی این خستگی ناپذیر بودن برایش غیر‌قابل‌تحمل می‌شد. یا شاید هم وانمود می‌کرد که دیگر تحملش را ندارد چون از ادم نبودن حوصله‌اش سر‌رفته بود. که آن ‌هم خود بر‌می‌گشت به ارزوی انسان بودن. آرزوی خسته شدن و خوابیدن. او گذر شب‌ها را در تنهاییش می‌دید و به آمدن روز‌ها اهمیتی نمی‌داد.

او یک مرده بود. اما وقتی وارد گل‌خانه شد و چنگ را در حال گپ زدن و چای خوردن با یانلی دید، چیزی را احساس کرد. چیزی که به یاد نمی‌اورد آخرین بار کِی احساس کرده بود. در تمام این زمانی که برای یوبین بی‌اهمیت و نامشخص به نظر می‌رسید، او بار‌ها خواهرش را به یاد اورد. تبسم مهربانش را که فقط برای او به لب می‌نشاند، دستان ظریفش را که موهایش را نوازش می‌کرد، اخمی که در حین نگرانی میان ابروانش می‌افتاد و عطر جوشانده‌هایی که برایش دم می‌کرد. همه آن‌ها به یک حس دلتنگی می‌داد و از اینکه اشکی برای ریختن ندارد خودش را لعنت می‌کرد.

خیلی بی‌صدا سراغ گل‌های پائونیا رفت و مثل همیشه سرش را با رسیدگی به آن‌ها گرم کرد. خواهرش به او راجع‌به بیماری‌های مختلف و راه‌های درمانشان اموزش داده بود، به او یاد داد انسان خوبی باشد و در هر شرایطی راه درست را انتخاب کند. اما چیزی که هیچگاه به او نیاموخت، توانایی زندگی کردن بدون او بود. سال‌ها پیش، پس از اینکه وی‌ووشیان به زندگیش پایان داد، اگر لان وانگجی او را نیافته و رها نکرده بود، اگر به او پناه نداده بود و با او مثل یک انسان رفتار نکرده بود، نمی‌دانست چطور باید ادامه می‌داد و در سردرگمی می‌ماند و یا مثل یک نابودگر هر چیز و کسی را که سر راهش قرار می‌گرفت از بین می‌برد.

_خیلی خوب ازشون مراقبت کردی.

یوبین سمت یانلی برگشت که با صدایی نازک و دلنشین او را خطاب قرار داده بود و حالا لبخندی ملیح بر لب داشت و در حالی که به گل‌های پائونیا نگاه و زیباییش را تحسین می‌کرد نزدیک شد: پائونیا گل باشکوه و سرسختیه.
(پائونیا یا گل صدتومنی.
پ.ن: از اسم صدتومنی خوشم نمیاد بنظرم به گلشم نمیاد. همون پائونیا زیباتره.)

یوبین یک قدم عقب رفت. هنوز به یاد می‌اورد که چگونه همه چیز با مرگ جین زی‌شوان در حالی که قلبش را در دست داشت عوض شد و فکر نمی‌کرد روزی با یانلی مواجه شود و خودش را برای آن زمان آماده کند.

یانلی که متوجه دستپاچگی یوبین شده بود، با همان لحن گفت: آ-چنگ همه چیزو برام تعریف کرده.

یوبین روی زانوانش افتاد: من لایق مرگ بودم... ولی حتی نمی‌دونم چطور میتونم بمیرم...

یانلی مقابل یوبین نشست و دستش را روی بازویش کشید: اینکارو نکن. میدونم تو مقصر نبودی. نیازی نیست خودتو سرزنش کنی. لطفا بلند شو.

فشاری به دستش اورد و همزمان با هم بلند شدند. یانلی در حالی که حس می‌کرد به زخم‌هایی قدیمی نگاه می‌کند که جایشان مثل یک گوشت اضافه روی تمام قلبش مانده، گفت: من همیشه به ووشیان اعتماد داشتم. مهم نیست چقدر از همسرم متنفر بود، اون هیچوقت چنین کاری نمیکرد و به کسی هم اجازه نمیداد اینکارو بکنه. شاید این سرنوشت بوده. در مورد خواهرت شنیدم... خیلی متاسفم.

یوبین سرش را پایین انداخته بود و به این فکر می‌کرد که یک فرشته در هر جسم و هر زندگی‌ای که باشد، باز هم یک فرشته است.

_فکر میکنم همه ما به اندازه کافی سختی کشیدیم... لازم نیست وقتی کنار هم هستیم احساس تاسف و کینه لحظات خوبو ازمون بگیره.

یانلی دوباره مشغول تماشای گل‌ها شد که یوبین گفت: میتونم یه چیزی ازتون بپرسم؟

یانلی به یوبین نگاه کرد: حتما.

یوبین باز هم سرش را پایین انداخت: فکر میکنید... خواهر من... ممکنه دوباره ببینمش؟

یانلی نگاهش را از چهره یوبین گرفت. این سوالی بود که از شندینش وحشت‌زده بود. زی‌یی کسی بود که با چهره ون‌نیانگ متولد شده اما ایا او خاطره‌ای از زندگی گذشته‌اش دارد؟ تجربه آن‌ها در مورد ژان ثابت کرده بود که نباید خیلی سریع و رک بود. باید به او زمان کافی می‌داد تا مشخص شود با چه کسی رو‌به‌رو هستند.

_میدونی چرا این گل‌ها پائونیا نامیده میشن؟

یوبین پیش‌تر در مورد پائونیا در اساطیر یونانی خوانده بود. وقتی پلوتو (خدای دنیای زیرزمین) در جنگ با هراکلس (بزرگترین قهرمان اسطوره‌ای یونان فرزند زئوس) زخمی شد، به کوه المپیوس رفت تا آسکلِپیوس (خدای شفا و درمان) را پیدا کند ولی موفق نشد. بنابراین از یکی از شاگردانش درخواست کمک کرد. اسم او پائیان بود. او توانست پلوتو را با استفاده از توانایی خودش و دارویی جدید شفا دهد و در مسیر روشنی به عنوان یک پزشک قدم بردارد. اما استاد او، آسکلپیوس بسیار حسود بود بنابراین پائیان را به قتل رساند. زمانی که زئوس بدن پائیان رو پیدا کرد، تصمیم گرفت او را به گلی زیبا تبدیل کند. به همین خاطر این گل‌ها پائونیا نامیده میشوند.

یانلی لبخند زد: درسته... این گل‌ها منو یاد ون‌نیانگ میندازن...

چشمان درخشانش را به یوبین دوخت: اونا فقط در زمان خاصی شکوفه میدن.. اما صدها سال زنده میمونن.

یوبین پاسخی که می‌خواست را نگرفت اما از امید و گرمایی که در صدای یانلی بود احساس آرامش کرد. هر چند این واقعیت که او هم به اندازه تمام آن آدم‌ها منتظر مانده بود، تغییری نمی‌کرد.

ϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿ

_نصب دوربین‌های امنیتی داره تموم میشه اما همونطور که گفتید داخل اتاق‌ها هیچ دوربینی نذاشتیم.

هایکوان سرش را به نشانه تایید تکان داد: خوبه. این اخلاقی نیست. ولی همونطور که تاکید کردم توی هر اتاق سه نفره یک نفر باید از افراد ما حضور داشته باشه. تجمعات بیش از ده نفر باید کنترل بشه. حمل هر گونه سلاح به جز سلاح معنوی ممنوعه. باقی قوانین مانند گذشته‌اس.

یوبین موارد مورد اشاره هایکوان را دوباره یادداشت کرد و هایکوان دوباره پرسید: استخدام نیروهای جدید کی انجام میشه؟

_مصاحبه نیروهای خدماتی هفته اینده‌اس و من انجامش میدم.

ییبو اضافه کرد: مصاحبه نیروهای امنیتی رو خودم به عهده گرفتم.

هایکوان گفت: خوبه. ایوان لیست شرکت کنندگانش رو فرستاده. به لیست اصلی اضافه‌اشون میکنم. یوبین موقع انتخاب هم‌اتاقی‌ها مراقب باش اونارو با گروهای دیگه نذاری. مطمئنم بین شرکت کنندگان احزاب دیگه افراد دردسرساز هم وجود دارن. افراد ایوان تجربه بالاتری دارن ولی قدرتشون پایین‌تره. ممکنه از این قضیه سواستفاده کنن.

به ییبو نگاه کرد: با ژان راجب این کلاس‌ها صحبت میکنی؟

ییبو تعلل کرد و هایکوان ادامه داد: این کلاس‌ها میتونه براش مفید باشه. به علاوه وقتی کلاس‌ها شروع بشه فرصت اموزش خصوصی بهش پیدا نمیکنی.

ییبو در حقیقت دلش نمی‌خواست ژان در این کلاس‌ها شرکت کند و یا اصلا چیزی از تهذیبگری بداند. هر چه کم‌تر می‌دانست بهتر بود. به علاوه به او قول داده بود او را همینطور که هست بپذیرد و وادار کردن ژان به شرکت در این کلاس‌ها به معنای تحت فشار گذاشتن او برای شبیه ووشیان شدن بود.

هایکوان دوباره گفت: نگرانیتو درک میکنم. اما اون باید یاد بگیره حداقل از خودش دفاع کنه. ممکنه زمانی برسه که هیچ کدوم از ما نتونیم کاری انجام بدیم.

ییبو قسم خورده بود به هر قیمتی از زندگی ژان محافظت کند اما نادیده گرفتن احتمالات اشتباه بود. بنابراین پذیرفت با ژان در این مورد صحبت کند.

ϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿ
(خیر سرم ذوق و شوق به خرج دادم اهنگ گداشتم پلی کنید کیوتههههه)

وقتی آنقدر منتظر ماند که هایکوان و یوبین از اتاقش خارج شدند، در حالی که ضربان قلبش بالا رفته بود، سمت در دفتر کار ییبو حرکت کرد. در دقایقی که پنهان شده بود تا جلسه‌اشان تمام شود، انواع و اقسام عذرخواهی‌ها را تمرین کرده بود. در واقع ادمی نبود که از گند زدن و یا از عذرخواهی بعدش واهمه داشته باشد اما به دلایلی احساس میکرد اینبار باید عذرخواهی کند. در واقع فکر میکرد ماجرای دیشب با حبس کردن خودش در دستشویی خاتمه نیافته و چیزهای بیشتری هست که به یاد نمی‌آورد.

نفس عمیقی کشید و تقه‌ای به در زد و با شنیدن صدای ییبو که دعوت به داخل امدنش می‌کرد، اخرین بازدمش را بیرون پرت کرد و وارد شد: سلام.

دندان‌هایش را به نمایش گذاشت. ییبو نگاهش را از کاغذ‌هایی که در حال بررسی بود نگرفت و گفت: چیزی لازم داری؟

ژان دستانش را داخل سویی‌شرتش کرد و در حالی که با سوراخ‌های داخل جیبش بازی می‌کرد، خودش را مشغول گشتن در اطراف نشان داد: نه واقعا. فقط حوصله‌ام سر رفته بود.

_پایان‌نامه‌اتو تموم کردی؟

_نه بابا هنوز خیلی مونده.

_پس فکر کنم خیلی کار برای انجام دادن داری!

ژان با دیدن جدیت ییبو بیش از پیش احساس نگرانی کرد. قوری چای را برداشت: میخوای چایی بخوریم و یکم گپ بزنیم؟

_در مورد چی؟

ژان با لبخند چای داخل قوری ریخت: در مورد خودمون...

ییبو نگاهش را از کاغذها گرفت و خودکارش را روی میز رها کرد و بلند شد. ژان مشغول ریختن آب در قوری بود اما با دیدن کفش‌های سفید ییبو که در نگاه رو به پایینش ظاهر شد، سرش را بالا اورد و وقتی ییبو را با یک لبخند و چشمان درخشان بالای سرش دید، قوری را رها کرد. ییبو واکنشی به موقع نشان داد و قوری را گرفت و ژان که دهانش باز شده بود تا صدایی از روی ترس خارج کند، متوقف شد: واااهاااای...نزدیک بودااا...

ییبو قوری را روی میز گذاشت: خب؟ چی میخواستی بگی؟ در مورد خودمون...

ژان چشمانش را ریز کرد و به فکر فرو رفت: به نظرم در مورد کلمه "خودمون" دچار سوءتفاهم شدی... منظورم این بود که بگیم چطوری؟ چطورم؟ چه خبر و این چیزاخب .. میدونی؟!

ییبو یک قدم جلو برداشت و ژان یک قدم عقب: دیشب نظرت این نبود.

به نظر نا‌امید میرسید و ژان با صدایی که میلرزید تکرار کرد: دیشب نظ..ظرم این نبود... دیشب دقیقا... نظرم... چی بود؟

ییبو یک قدم دیگر جلو برداشت و وقتی ژان از او دور شد، ییبو یکی از کشو‌ها را که تا پیش از آن پشت سر ژان بود باز کرد و یک پوشه بیرون اورد و سر میزش بازگشت.

ژان نفس حبس شده‌اش را بیرون داد "خداروشکر فقط پوشه میخواستی". زیرلب گفت و ییبو پرسید: چیزی گفتی؟

ژان سر تکان داد: نه اصلا.

ییبو مشغول نگاه کردن پوشه شد و ژان تصمیم گرفت حرفش را بزند پیش از آن‌که ییبو تصمیم بگیرد او را دوباره تا مرز سکته بکشاند.

طرف دیگر میز و مقابل ییبو ایستاد و پوشه‌‌ی روی میز را بست و وقتی توجه مرد مقابلش را جلب کرد، لبخند زد: بابت دیشب معذرت میخوام.

_فکر کردم یادت نمیاد!

_خب... احتمالا یه الاغ بی‌مغز شده بودم.

_نیازی نیست عذرخواهی کنی. خودم بهت اجازه دادم هر کاری که میخوای انجام بدی.

_اره خب.. ولی منم حد و حدود خودمو میدونم.. فقط انگار کلا عقل از سرم پریده بود.

ییبو پاسخی نداد و ژان پرسید: فقط راجب چیزی که الان گفتی...

ییبو خیلی سریع پاسخ داد: فقط شوخی بود.

_یعنی بعد از اینکه خودمو تو دستشویی حبس کردم اتفاقی نیفتاد؟ خرابکاری نکردم؟

_اوم.. اتفاقی نیفتاد.

ژان نفس راحتی کشید و خندید: واااوو... باورم نمیشه مستر وانگم میتونه از این شوخیا بکنه.. قلبمو اوردی تو حلقم داداش..

همزمان مشتی به شانه ییبو زد: باورم نمیشه گولتو خوردم.... خوبه. من میرم یکم مامان‌بازی کنم بلکه فردا صبح جمع کنن برن.

بعد در حال زمزمه کردن آوازی که شب پیش خوانده بود، از دفتر ییبو خارج شد و لبخند ییبو را هم همراه خود برد.

ϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿ

اقای شیائو مهره سیاه را بین دو انگشت اشاره و انگشت وسطش مثل یک سیگار نگه داشته بود، یک ابرو را بالا انداخته و با لب‌هایی غنچه‌شده در حالی که به صفحه بادوک مقابلش نگاه می‌کرد عمیقا به فکر فرو رفته بود.

چنگ به هایکوان که تقریبا تمام راه‌ها را بسته بود نگاه کرد و از روی صندلی کنار میز بازی بلند شد. وانمود کرد تشنه است و وقتی داشت از پشت سر هایکوان حرکت میکرد، به اقای شیائو اشاره کرد و مکانی را که قرار دادن مهره روی آن به بردش ختم میشد به او نشان داد و لب زد.

اقای شیائو صدایی از گلویش خارج کرد: تو بازیکن خوبی هستی مرد جوان.

مهره را درست جایی که چنگ گفته بود قرار داد: ولی تجربه من از تو بیشتره.

هایکوان لبخندزنان باختش را پذیرفت: فکر میکردم بازی تموم شده.

خانم شیائو با یک ظرف از سیب و نارنگی‌های تازه وارد سالن شد: تموم شده بود. ولی بهتره واسه خودت دوستای بهتری پیدا کنی. اگه چنگ تقلب نمیداد، این پیرمرد دیگه چشماش اون جای خالی رو نمیدید.

هایکوان و یانلی خندیدند و چنگ ناامیدانه کنار خواهرش نشست: ولی نباید منو لو میداد.

اقای شیائو اخمی میان ابروانش انداخت: پیدا کردن یه دوست بهتر ممکنه راحت باشه. ولی به سن من که برسی دیگه زنتو نمیتونی عوض کنی.

خانم شیایئو یک پر از نارنگی‌هایی که پوست کنده بود داخل دهان اقای شیائو گذاشت: من اجازه‌اشو میدم. برو ببینم چه گلی میزنی به سرت.

بعد یک پر دیگر را سمت دهان هایکوان گرفت. اقای شیائو با دهانی پر گفت: یه بار یه اشتباهی کردم.. اگر اجازه داشتم باقی عمرمو تو سیچوان ماهی گیری میکردم!

خانم شیائو صدایش را بالا برد: ژان؟ جکی؟ بیاین میوه بخورین.

صدای جکسون را از اتاق ژان شنید: مرسی مامان میایم الان.

جکسون صدایش را پایین اورد: معلوم هست چه غلطی میکنی؟

ژان کت پدرش را برداشت: خفه شو میخوام یکم پول بدزدم.

دست داخل جیب‌هایش کرد و با چند دستمال مچاله نیمه خشک شده، یک دستمال عینکدر یک جیب و یک نصف آدامس موزی و رسید خرید میوه در جیب دیگرش مواجه شد: شاید تو کیف مامانه.

_منو برا چی اینجا نگه داشتی؟

_توی ادم فروش شریک جرمی. به خدا قسم دهنتو باز کنی لهت میکنم.

جکسون پوفی کرد و پشت در تکیه داد: خیلی خب زود باش.

ژان سراغ کیف مادرش رفت ولی به جز کارت‌های عابربانک چیزی نبود. در نهایت سراغ شلوار پدرش رفت ولی وقتی دستش را داخل جیب پشتش برد، چیز نااشنایی را لمس کرد. پارچه‌ای که در دست گرفته بود بیرون اورد ولی بلافاصله بعد از دیدنش، مشتش را دوباره جمع و آن را پنهان کرد.

_تموم شد؟

ژان همیشه چیزهایی برای مخفی کردن داشت؛ مثلا کارنامه‌هایش را لا به لای کتاب‌های قدیمی‌اش مهفی می‌کرد یا سعی می‌کرد وقتی پول‌هایی را که از جیب پدرش برداشته بود تا با آن‌ها بازی کامپیوتری بخرد گیر نیفتد و سی‌دی فیلم‌های ممنوعه‌اش را جایی پنهان کند که دم دست نباشد و به فکر مادرش نرسد. اما همیشه وقتی از خانه بیرون می‌رفت، حس مادری را داشت که نوزادش را در خانه تنها رها کرده؛ مضطرب بود و به تنبیهاتی که مادرش ممکن بود پس از پیدا کردنشان برایش در نظر بگیرد فکر می‌کرد و دلش نمی‌خواست شب را به خانه برگردد.

این حسی مشابه داشت؛ هر چند که خودش کسی نبود که آن را پنهان کرده ولی مطمئن بود دلیل خوبی پشتش نیست.

جکسون را کنار زد و از اتاق بیرون رفت و بدون توجه به صدای مادرش خانه را ترک کرد. مستقیم وارد سالن موزه و بخش مربوط به قبیله لان شد. مجسمه تهذیبگر نوازنده زیتر را پیدا کرد و مقابلش ایستاد.

تمام امیدی که برای لحظه‌ای در دلش داشت، در حالی که به ربان قرمز در دست تهذیبگر و ربان قرمز در دست خودش که از جیب پدرش دراورده بود نگاه می‌کرد، از بین رفت.

ϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿϾϿ

شب قبل:

ییبو در دستشویی را باز کرد و ژان که تاپیش از آن در حال فریاد زدن بود، ساکت شد. با دیدن ییبو لبخندی شیطنت‌آمیز زد و به سوتی که در دست داشت اشاره کرد: کار کردددد... میدونستم میای نجاتم میدییییی.....

تلوتلوخوران از دستشویی خارج شد و خودش را روی تخت انداخت. به سقف خیره شد و ییبو چشم به لپ‌های قرمز شده ژان دوخت و لبخند زد. برایش اب ریخت و کنارش نشست: تشنه نیستی؟
(حلالتون نمیکنم اگر پلی نکردید)

ژان نگاهش را از سقف سفید که حالا چراغ‌هایش در نظرش چشمک‌زن و تار می‌رسیدند نگرفت: تو قول دادی هر جایی باشم نجاتم میدی... درسته؟

_اوم..

_بیا یه بازی کنیم.

_چه بازی‌ای؟

ژان که احساس گرما میکرد، در حالی که مدام یقه‌ی پیراهنش را پایین می‌کشید و سعی می‌کرد خودش را باد بزند گفت: من یه سوال میپرسم... تو جواب میدی...

ییبو لبخند زد: پس بازی سوال و جوابه؟

_نوووچ.... جرئت و حقیقت....

ییبو سکوت کرد و ژان که از مستیش کم نشده بود ادامه داد: ولی اگر جواب واقعی رو بدی، بهت جایزه میدم... یه جایزه خوب... خیلییییی خوب....

سعی میکرد عبارت آخر را اغواگرایانه بیان کند ولی در آن لحظه بیشتر شبیه پسربچه‌ای شده بود که میخواست بستنی مجانی بخورد.

ژان بعد از سکوتی که ییبو نمی‌فهمید چرا کش آمده، اهی کشید: فرض کن که من و ووشیان دو نفر جدا از همیم.... فرض کن که من توی خطرم... مثل الان که تو دستشویی گیر افتاده بودم.... ولی ووشیان تو هم توی خطره چون ما با هم گیر افتادیم... مثلا اینجا اتیش گرفته و فقط میتونی یکی از ما رو نجات بدی...

در حالی که قلب ییبو یک تپش را رد می‌کند، ژان نیشخندی می‌زند: البته تو باید زخمی باشی چون وقتی سالمی میتونی جفتمونو بیاری بیرون... حالا بهم بگو وانگ ییبو... بگو وانگ ییبوی زخمی کی رو نجات میده؟ ژانو؟ یا ووشیانو؟
..................................
اهم اهم....
کسی هست؟؟؟؟
چطور بوووووود؟؟؟
حال اومدییییییییین؟؟؟؟؟؟
به نظرتون جواب ییبو چه خواهد بود؟؟؟🫨🤓🫥🥲💔
من رفتم بخوابم دیگه پدرم دراومد سر آپش... تف تو نت و باعث و بانیش....




Continue Reading

You'll Also Like

490K 23.1K 76
Just a book of sad depressing quotes.
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
6.9K 541 21
9 მეგობარი უბრალო გართობას გადაწყვეტს. ქუქი, ლისა, ჯენი,მონი,შუგა,ჯინი,თაე,ჰოუფი და ჯიმინი ე.წ დაწყევლილ სახლში შევლენ საიდანაც რაღაც ბეჭედს წამოიღებ...
14.6K 397 12
Second chance comes in many ways and forms, sometimes it can be obvious to see, sometimes it takes a little critical thinking or observing, but for Y...