𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊�...

By kookjin_dreamland

28.3K 3.6K 3.2K

♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه... More

intro
characters
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 17
part 18
part 19
part 20🔞
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27🔞
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34

part 16

567 75 100
By kookjin_dreamland

" میشه ۱۲ هزار وون..."

کارت خوان رو جلوی مرد روبه‌روش گذاشت و منتظر ماند...کار خسته کننده‌ایه،اما حداقل میتونه کمکش کنه...میتونه پول خورد و خوراک خانواده‌اش رو به این وسیله، به دست بیاره...

مرد نگاهی به جین انداخت و گفت:

"یه پاکت سیگار هم میخوام..."

جین سرش رو تکان داد و یک بسته سیگار از قفسه‌ی پشتی برداشت...روی پیشخوان گذاشت و لب زد:

"میشه ۱۳ هزار وون..."

مرد کارتش را در اورد و به جین داد. جین کارت را کشید و گفت:

"رمز؟...."

"تو صورت و بدن زیبایی داری، واقعا این کار سطحه پایین به درد تو نمیخوره!.."

جین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و در دلش خندید. کارش به کجا کشیده که این مرد نصیحتش میکنه!!...زندگیش داستان خنده داری میشه!...سرباز یگان ویژه باشی و توی سوپر مارکت هم کار کنی...و بخاطر صورت خوشگلش، مردها بهش چشم داشته باشن!!

اگه یکی از قاچاقچی‌ها، یا رئیس‌های مافیا اون رو توی سوپر مارکت میدیدند، حتما از خنده زمین رو گاز میزدند!

زیر لب 'لاشی' گفت...با دندانهایی که از عصبانیت بهم فشرده شده بود لب زد:

"رمزتون رو بگید عاقا..."

"خیلی خب جوش نیار...xxxx..."

جین سریعا رمز را زد تا از شر این مرد فوضول و البته منحرف رها بشه...مرد بهش خیره شده بود و بعد از دیدن چهره‌ی بی‌تفاوت جین، چشم غره‌ای رفت... به سمت در خروج رفت، اما انگار این مرد قصد اذیت داشت!...

یکی از شکلات های صبحانه‌ی داخل قفسه را انداخت و پایش را روی آن گذاشت. پلاستیک رویی آن ترکید و شکلات ها کف زمین پخش شد...
جین با شنیدن صدا از پشت میز بیرون امد و با دیدن مرد، دود از کله‌اش بلند شد...مرد خنده‌ای مصنوعی کرد و گفت:

"اوووخ...عذر میخوام حواسم نبود..."

خون جلوی چشمان جین را پوشاند و در یک حرکت یقه‌ی مرد را گرفت...دست ازادش مشت شد تا داخل صورت این مرد پر مدعا فرود بیاد. مرد تک خندی زد و سوتی کشید:

"اوهو....چه دعوایی!..به صورت خوشگلت نمیاد...جلو دوربینای مغازه میخوای صورتمو پایین بیاری؟؟"

جین مشتش بیشتر بهم گره خورد...خیلی دوست داشت تمام صورت مرد را پایین بیاره ولی حیف...حیف که با التماس این شغل رو به دست اورده بود.

به تنه‌ی مرد هولی داد. مرد سکندری خورد و به جین با تحقیر نگاه کرد...جین با عصبانیت لب باز کرد:

"گمشو..."

مرد خندید و این عمل بیشتر جین را عصبانی کرد...با قدم‌هایی ارام مغازه را ترک کرد. حتی این کارش هم برای عصبانی کردن جین بود!...کف کفشش شکلاتی بود و اینطوری باید رد پای او را هم پاک میکرد...

از صبح تنها چیزی که خورده بود میان وعده‌ بود. همان صبحانه‌ای که تهیونگ براش درست کرد...با دیدن آن شکلات های صبحانه، تمام سلولهای شکمش شروع به صدا در اوردن کرد...جارویی تر اورد و شروع به پاک کردن شکلات ها کرد. همیشه یک وعده غذایی را میخورد اما امروز حتی آب هم به زور خورده بود...

جارو را روی زمین کشید...هر چقدر بیشتر خم میشد، سرش بیشتر گیج میرفت و چشمهاش سیاهی...

چشمهاش را چند بار باز و بسته کرد. شاید اون انرژی، فقط برای نشستن پشت باجه کافی باشه اما برای تی کشی کف سوپر مارکت نه...چشمهاش رو چند بار دیگه باز و بسته کرد اما...اما متوجه تحلیل رفتن بدنش شد، دستش را به قفسه‌ی کنارش گرفت و ثانیه‌ای بعد چشمهاش روی هم افتاد...

____________

چند ساعتی بود که شیفتش تمام شده بود...البته شیفت اون وقتی تمام میشه که شیفت جین تمام میشه!...اون به این خاطر توی ایستگاه پلیس مانده بود که جین را ببینه، و گرنه ترجیح میداد به ایلسان، پیش خانواده‌اش برگرده...

نامجون غیر منطقی دلباخته بود!! به یک مرد!یه عشق ممنوعه...اما هر چقدر ممنوعه بودنش شدید باشه، نمیتونه جلوی عشق بی حد و حصرش به جین رو بگیره...

عاشقش بود...از روز اول

از همان اول که چشمهای رام نشدنیش را دید...

توی اون چشمها غرق شد تا به الان؛ تا وقتی که فهمید ازدواج کرده...

براش ارزوی موفقیت و خوشبختی کرد...قسم خورد فقط مثل یه دوست همیشه طرفش باشه. به خودش قول داد فقط برای دیدن خنده‌هاش دور و بَرِش باشه...

تا وقتی خبر جداییش را شنید...پچ پچ پلیسها همین شده بود!...سرگرد جین به‌خاطر گرایشش از همسرش طلاق گرفت. اون همجنسگراست!!...

نامجون تمام پلیسهایی که این حرف را زدند تنبیه کرد...ولی از ته دل از تمام آنها تشکر کرد...این یعنی ممکنه امیدی باشه؛میتونه جین رو برای خودش داشته باشه..

اما اون آهو‌ی وحشی، روز به روز رام نشدنی‌تر میشد. ولی اون قول داده بود...

هیچ وقت از داشتنش ناامید نشه...

و حالا داشت چهره‌ی خسته و شیرینش را نگاه میکرد، پشت میز!...مردی وارد سوپر مارکت شد، خب این عادی بود...اما نمیدونست چی گفت که اخم های پسر شیرینش داخل هم رفت. خیلی دلش میخواست از ماشین پیاده بشه اما میدونست جین را عصبانی میکنه...

مرد کاری کرد که عصبانیت جین را به اوج رساند. دستهای نامجون به دستگیره‌ی در گره خورد...دلش میخواست به جین ملحق بشه و ان مرد را انقدری که میخوره بزنه...

مشت جین بالا رفت اما ضربه‌ای صورت نگرفت. مشخص بود مرد داشت اذیتش میکرد اما چیزی که برای نامجون عجیب بود اینه!...جین عصبانیتش را خالی نکرد!..

مرد بیرون امد و نامجون سریعا از ماشین پیاده شد. به سمت مرد رفت که بیخیال، پلاستیک داخلِ دستش را تکان میداد و قدم میزد...

"هی، یارو..."

نامجون تمام تلاشش را کرد که عصبانیت، در صداش مشهود نباشد. مرد ایستاد و طلب کار به نامجون نگاه کرد. نامجون چند قدم جلو امد و مقابل مرد ایستاد. از اینکه قد بلند بود خدا رو شکر کرد!...اینطور روی مرد بیشتر تسلط داشت...لب باز کرد:

"برو از فرشنده اون سوپر عذر خواهی کن..."

مرد خندید و گفت:

"دوس ندارم...شما کی باشی؟؟"

نامجون ناباورانه تک خندی زد و ابروش را بالا انداخت. حالا فهمید چرا جینش عصبانی بود!..این مرد زیادی پرو بود و نیاز به گوش مالیه اساسی داشت...نامجون لبخندی زد و دستش را جلو برد...با لحنی صمیمانه گفت:

"عذر میخوام...حق با شماست..."

مرد لبخندی افتخار امیز زد و دستش را جلو اورد...نامجون توی دلش به مرد ساده لوح رو‌به‌روش خندید. وقتی دست مرد، داخل دستش قرار گرفت ،با تمام قدرتش فشار داد و فریاد مرد به هوا رفت...به قدری فشار اورد که مرد به التماس افتاد:

"اخ‌اخ‌اخ...دستم...اخخخخخ...ولش کن...خواهش میکنم..."

یه کوچولو فشار دستش را زیادتر کرد و مرد به التماس افتاد:

"ااااخخخخ...تو رو خدا ولش کن...ولش کن..."

نامجون بلاخره به حرف امد:

"در صورتی ول میکنم که به اون فروشنده تعظیم کنی و ازش معذرت بخواهی..."

کمی دست مرد را پیچاند. میدونست چقدر درد داره؛ البته بی خطر هم هست و باعث شکستگی نمیشه...این روش مخصوص ادمهای عوضی مثل مرد رو‌به‌روشه.مرد قبول کرد و نامجون دستش را ول کرد...

نامجون بیرون از سوپر مارکت ایستاد. مرد وارد مغازه شد و جین را بیهوش، کف مغازه و در حالی که یک قفسه خوراکی روی بدنش افتاده بود دید...با صدای بلندی گفت:

"اقا، این رفیقت...غش کرده!!..."

لبخند محوی که روی لب نامجون بود، با شنیدن صدای مرد از بین رفت و سراسیمه خودش را به مغازه رسوند...مرد بدون حرف از مغازه فرار کرد...نامجون بدون هیچ فکری، جلو رفت و قفسه را از روی جین برداشت. از حال رفته؟!!...چرا در مورد زندگی این پسر کلی راز نگفته وجود دارد؟...چررررا اینطوری شده چرااا

صورت جین مثل گچ بود و نامجون رو بیش از حد نگران کرد...جین رو نشاند و به دیوار تکیه‌اش داد. انگشتش را روی گردن جین گذاشت و پس از گذشت نبض ارامی زیر انگشتش، بی اختیار بلند شد و یکی از آبمیوه‌های گرانقیمت را از داخل فیریزر برداشت...

با انگشت شصتش، کمی بین لبهاش را فاصله داد و دهان جین را باز کرد. بدنش به خاطر این لمس کوچک به شدت گرم شده بود ولی نه...الان جون جینش در خطر بود...مقداری از آبمیوه را داخل دهان جین ریخت و اسمش را صدا کرد:

"جین شی...جین...لطفا چشمات رو باز کن...لطفا!..."

شاید مسمومش کردند!...جین کم دشمن نداشت. یا شاید هم، همزمان با رفتنش به دنبال اون مرد، کسی وارد مغازه شده و این بلا را سرش اورده...

باز شدن چشمهای جین، اتمام خاتمه‌ی احتمالات نامجون بود...چشمهای جین، نیمه باز شد و با گیجی به اطرافش نگاه کرد.چشمهاش را کمی فشارداد و شقیقه‌اش را کمی ماساژ داد...دستش را تکیه گاه کرد تا بدن لم داده‌اش را کمی بیشتر به دیوار تکیه بده که...دست نامجون پهلو و بازوش را گرفت. کمکش کرد...

جین به رو‌به‌رو نگاه کرد...چشمهاش کمی تار بود اما خوب میتونست تشخیص بده فرد رو‌به‌روش کیه...با لحنی جدی لب زد:

"اینجا چکار میکنی؟..."

نامجون به تیله‌های قهوه‌ای چشمان جین نگاه کرد و بطری ابمیوه را جلو اورد...روی لبهای بالشتیه جین گذاشت و گفت:

"یکم دیگه بخور...فشارت افتاده..."

جین کلافه دستش را به بطری کوبید و بطریه ابمیوه از دست نامجون جدا شد...روی زمین افتاد و با محتویات داخلش بیرون ریخت. نامجون با ناراحتی به قوطی‌ای که دیگه داخل دستش نبود نگاه کرد و جین با عصبانیت به او...

نامجون نگاهش را دوباره به مرد رویاهاش دوخت و زیر بازوش را گرفت. لب باز کرد:

"حالت خوب نیست...بلند شو برسونمت خونت..."

جین بازوش را با بی رحمی از حلقه‌ی دست نامجون بیرون کشید و دستش را مشت کرد...با قدرت به سینه‌ی نامجون ضربه زد، اما نامجون از جایش تکان نخورد...البته، بدن قوی‌ای داشت اما در آن لحظه قلبش هزاران بار شکست...ضربه خورد..تکه تکه شد..

جین دوباره با مشت به سینه‌ی نامجون زد...دوباره و دوباره...با عصبانیت لب باز کرد:

"گفتم اینجا چکار میکرررردی؟"

دوباره...مشت دیگری به سینه‌‌اش زد:

"دست از سرم بردااار...."

مشت دیگه

"حالم ازت بهم میخووووره..."

مشتی محکم به قلبش زد:

"تنهام بزار...نمیخوام ببینمت..."

ضربات مشتهاش تند‌تر شد اما مرد رو‌به‌روش از سنگ بود...درد را حس نمیکرد...در عوض؛ در متعجب کردنش تبحر داشت. بازوهاش را با شدت کشید و بدن بی حال جین را در اغوش گرفت...مشت جین باز شد و پیراهن نامجون را داخل مشتش فشرد. نمیخواست اعتراف کنه، اما به اینکه بگه برو و اون مرد نره عادت کرده بود...به عطرش عادت کرده بود...اون هیچ جا ولش نمیکرد، حتی اگر بخواد وارد جهنم بشه!!!

نامجون موهای نرم و بلوطی جین را نوازش کرد...هیچ وقت نمیتونست دست از دوست داشتنش برداره...

جین پارچه داخل مشتش را بیشتر مچاله کرد...با ارام‌ترین صدایی که از خودش سراغ داشت گفت:

"چرا دست از سرم بر نمیداری نامجون؟..."

"نمیتونم...دو_دوست دارم..."

نامجون با صدای بغض الود گفت و جین چشمهاش را بست...نامجون، سرش را کج کرد و بینیش را داخل موهای جین کرد. اون موها، ارامشش بود!..

نامجون لاله‌ی گوش جین را بوسید و پسره داخل اغوشش را به لرزه انداخت...

خدا میدونست که چقدر دوست داشت روزی اینکار رو انجام بده. هر روز، هر صبح، هر ساعت...لاله‌ی گوشش را ببوسه و داخل گوشش زمزمه های عاشقانه بگه...

دقیقا کنار گوش جین زمزمه کرد:

"هر جایی باشی منم هستم جین...هر کاری بکنی بیخیالت نمیشم..."

محکم‌تر در اغوشش گرفت...

"یه روز امیدوارم میکنی...یه روز ناامیدم میکنی...حتی اگه نابودم کنی...تکه تکه‌ام کنی...اما من میمونم...نمیتونم ولت کنم...هر کاری میخوای بکن، منتظرت میمونم...برای اینکه قبولم کنی تا اخر عمرم میمونم"

______________________

"به منم بده..."

بیرون خونه، روی سکوی سنگی نشسته بود...خیلی وقت بود مینا رو ندیده بود و این موضوع خیلی نگرانش کرده بود...مینا با خنده دود سیگارش را به سمت صورت جونگکوک بیرون داد و لب زد:

"نمیدم...مگه نمیگفتی سیگار مال بچه‌ها نیست..."

جونگکوک اخمی کرد و با یک حرکت سیگار را از بین انگشتهای مینا قاپید...کامی عمیق گرفت و گفت:

"هنوزم میگم...برا بچه ها نیست..."

نیم نگاهی به دختر کنارش کرد و گفت:

"کجا بودی این همه وقت؟"

دختر لبخندی زد و بلاخره سوال ذهنیه جونگکوک رو جواب داد:

"یه ماهش زندان بودم...خنده داره اما سئول واقعا مثه کف دسته!...خاله سوهیون پیدام کرد و از زندان بیرونم اورد"

جونگکوک نفسش را نگه داشت...سوزش داخل ریه‌هاش یه جورایی لذت بخش بود. خاله سوهیون...خاله‌ای که مثل مادر بود براش...

بازدمش را بیرون داد و از جا بلند شد. زندان بهتر از بیرون بود...مشخص بود که به مینا هم بد نگذشته!...و حالا، با گفتن اسم سوهیون، جونگکوک را شوکه کرد...مدتها بود دنبالش میگشت...و مینا همیشه، در بهترین زمان پیداش میشد و خبرای خوبی داشت..

به دخترک نگاه کرد و گفت:

"باید منو پیشش ببری مینا...خیلی سوالا دارم که باید بپرسم..."

تهیونگ بلاخره یه محفظه برای دید زدن بیرون پیدا کرد. جونگکوک و اون دختر داشتن کجا میرفتند؟؟...تهیونگ واقعا برای جونگکوک ارزش نداره و گرنه...ههه، برای هزارمین بار دلش شکست

حداقلش میگفت کجا دارم میرم!...این دختره کیه!....اصلا، فکر میکنه من با دیدنش چی کشیدم؟...

جونگکوک روی موتورش نشست و کلاه ایمنیش را به دختر داد. کلاه ایمنی دیگری سرش گذاشت و نقاب کلاه را روی صورتش کشید. بعد از اون روز، خاله سوهیونش رو ندید!...میخواست ازش بپرسه..هر چیزی که از گذشته براش سوال مونده...هر رازی که در گذشته دفن شده...

باید میپرسید!...اما...نمیدونست دنبال تکه طلایی بود که داخل خونه‌ی خودش پنهان شده!!

[فلاش بک]

خانم سانگ سعی میکرد با لبخند دلسوزانه به کله فرفریش نگاه کنه اما اون میفهمید!..حال پسر خوب نیست...

خانم سانگ لب باز کرد:

"صورتت که مثل قبل روشن شده...روی تخت بخواب تا معاینه‌ات بکنم..."

خانم سانگ بازوی پسرک را گرفت. اما پسرک عاجزانه پاهاش را جمع کرد و جیغ دلخراشی کشید. جونگکوک دیگه نگران قایم شدنش نبود...کله فرفریش داشت جیغ میزد. پاهاش را روی تخت میکشید و سعی میکرد بدنش رو از راهبه دور کنه...خانم سانگ عصبانی شد و لحظه‌ای بعد دستش بالا رفت...

سیلی محکمی به پسرک روی تخت زد...

اشک از چشمهای جونگکوک جاری شد...خودش کم از این کتکها نخورده بود!.اما هرگز این درد را تجربه نکرده بود...وقتی پسرک کتک میخورد، انگار قلبش را اتش میزدند!...انگار روحش از تنه‌اش بیرون می‌پرید...

خانم سانگ بدون توجه به گریه‌ی پسرک به سمت در چرخید و قدم تند کرد...جونگکوک دوباره مخفی شد و با چشمهاش، رفتن خانم سانگ را مشاهده کرد... و بعد از بسته شدن در، به سمت پسرک پرواز کرد...

"کله فرفری..."

چهارپایه‌ی گوشه‌ی اتاق را برداشت و روی آن ایستاد...قدش بلند شده بود، مثل ادم بزرگا...پسرکش داخل خودش جمع شده بود و با صدای بلند گریه میکرد...شاید به همین خاطر بود که متوجه جونگکوک نشد.

جونگکوک اینبار دستش را روی بازوی پسرک گذاشت و لب زد:

"هی..."

کله فرفریش با وحشت سرش را از روی زانوهاش بلند کرد...باورش نمیشد، نجات دهنده‌اش امده بود!!با صدایی لرزان گفت:

"ج...جو...جونگ..."

پسر خنده‌ی خرگوشی کرد و گفت:

"اره...منم..."

پسر کوچکتر لبخند زد و سکسکه کرد...از ترس تقریبا زبانش بند امده بود. جونگکوک تلاش کرد تا روی تخت بشینه، با کمک کشیدن بازوش توسط کله فرفریش، بلاخره روی تخت امد و لبخندی قدرتمندانه زد...یکی از دستهاش را روی گونه‌ی تپل پسرکش گذاشت و گفت:

"خیلی ترسیدی؟؟"

پسر کوچکتر در حال سکسکه، به ارومی سرش رو تکون داد و لب زد:

"از...تالیکی(تاریکی)...میتلسم(میترسم)"

جونگکوک تمام تلاشش را کرد تا بتونه به پسرک دلداری بده:

"کله فرفری...منو ببین...من قویم...مثه، مثله اون فیلمه بود که دیدیما...چی بود اسمش؟.."

چشمهای پسر کوچکتر درخشید و گفت:

"سوپل مَن؟..."

"اره، اره...مثله سوپر من..."

جونگکوک دو دستش را بالا برد و سعی کرد ماهیچه‌هاش را به کله فرفریش نشون بده...پسر مو فر لبخندی به لب اورد، اما سکسکه و ترس هنوزم در چهره‌اش نمایان بود...

جونگکوک با دیدن لبخند پسرک خم شد و گونه‌اش را بوسید...با لبخند گفت:

"من که نمیزارم تو بترسی!!...همه‌ی ارواح رو یه تنه کشتم..."

پسرک لبخندی محزون زد و سرش را پایین انداخت...با دیدن پلاک توی گردنش، دستهای کوچولوش رو بالا اورد و پلاک رو گرفت. چشمهاش رو به جونگکوک دوخت و گفت:

"اسمم...چیه؟"

جونگکوک با دیدن پلاک تهیونگ لبخندی زد و اون رو به دست گرفت...بلاخره پلاکش را ساختند!!..

هر چقدر هم الکی ادعای قدرت و علم کنه، نمیتونست خواسته‌ی کله فرفریش را انجام بده...اخه سواد نداشت!...

جونگکوک نچ ارومی کرد و گفت:

"اوووممم...نمیتونم بخونم..."

"چِلا؟..."

"چون...چون هنوز مدرسه نرفتم که سواد داشته باشم..."

جونگکوک به وضوح دیدید ابروهای پسر پایین افتاد و تو خودش رفت...دستهاش را روی شانه‌ی پسرک گذاشت و گفت:

"اما بهت قول میدم با خاله سوهیون فردا بیام دنبالت و ببریمت خوابگاه...به خاله سوهیون میگم اسمت رو بخونه!..چطوره کله فرفری؟..."

پسرک انگار دوباره امیدی گرفته باشه، داخل چشمهاش ستاره‌ها روشن شدند و گفت:

"باشه...اما من کله فِلفِلیو دوست دارم..."

جونگکوک از لحن شیرین پسر خندید و لب باز کرد:

"چرا؟؟"

"چون تو بَلام انتخاب کَلدی..."

پسرک عجیب شده بود...حرفای گنده‌تر از خودش میزد!...جونگکوک با خودش فکر کرد الان باید کله فرفریش گریه میکرد و پاش رو به تخت میزد...بهش میگفت هر جور که شده باید اسمش را بخونه...

پسرک رو به روش، دوباره چشمهاش اشکی شد و جونگکوک نگران....پسر مو فرفری به پشتش دست کشید و شروع به صحبت کرد:

"خیلی...دَلد(درد)...دالَم..."

جونگکوک دلش گرفت..با جمع شدن صورت پسر، صورتش جمع شد...حتی بغض کرد و متعجب شد...

  با تعجب پسرک را نگاه کرد...اقای دوو تنبیه‌اش کرده بود؟؟چرا؟...با ابروهایی بالا پریده لب باز کرد:

"اقای دوو تنبیه‌ات کرد؟..."

پسرک با چشمهایی اشکی سر تکان داد...سپس دستش را به پشتش کشید و گفت:

"با شوشولش...اینجامو خَلاب(خراب) کَلد...خیلی دَلد دارم..."

نمیفهمید...نمیفهمید چرا کله فرفریش تنبیه شده...نمیفهمید چرا اینطور تنبیه‌ش کردند...همیشه بچه‌های بد با ترکه تنبیه میشدند، تا حالا...تا حالا اینطوری کتک نخورده بود...

لحظه به لحظه برای جونگکوک عجیب‌تر میشد!...یعنی الان خیلی درد داشت؟؟ پسر بزرگتر، موهای فرفری پسرک را از جلوی چشمهاش کنار زد و گفت:

"کله فرفری خوب گوش کن...من باید برم الکی چند دقیقه تو تختم بخوابم تا خاله‌ها مطمئن بشن همه خوابیدند، بعدش هر جور شده خاله سوهیون رو پیدا میکنم و میام دنبالت...خاله سوهیون همه چی رو میدونه...میتونه یه کاری بکنه خوب بشی..."

پسرک با ترس و ناراحتی به جونگکوک نگاه کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد... گفت:

"نه...نَلو...من دیگه اخ نمیکنم...قول میدم"

جونگکوک خندید و لب زد:

"چند بار تا ده رو بشماری من میام...خیلی زوده زود...قول میدم زود بیام..."

کله فرفری تردید داشت...اما در اخر سرش را تکون داد و گفت:

"قول دادی..."

جونگکوک میخواست بره که با صدای پسرک متوقف شد:

"دوسِت دالَم..."

جونگکوک به پسرک نگاه کرد...به زیبایی گلبرگ گل میخندید...مهتاب افتاده روی چهره‌اش، او را معصوم‌تر نشانش میداد. جونگکوک بدون فکر جلو رفت و لبش را روی لب پسرک گذاشت...مثل فیلمی که دیده بودند. توی فیلمها بعد از گفتن 'دوستت دارم'، هم رو میبوسن دیگه؟!!...

و جونگکوک حالا میفهمید چرا هم رو میبوسند...دلش قیلی ویلی میرفت، قلبش تند میزد، بدنش میلرزید، و هیجان بود....بدنش مملو از احساسات ضد و نقیض شد...

بعد از دو ثانیه کوتاه، جونگکوک سرش را عقب کشید...پسرک خجل لبخند زد و دستش را روی لبش گذاشت. جونگکوک با دیدن واکنش کله فرفریش خندید...قلبش تندتر از قبل زد...

دنیاشون قشنگ شد...انگار وسط یه دشت پر گل بودند...دیگه شب نبود. اما همه چیز با صدای کوبش در تمام شد...در باز شد!!

جونگکوک سریعا سر چرخاند و خانم سانگ و نگهبانان رو دید...خانم سانگ با صدای بلندی گفت:

"ببریدش تو انباری...پسره‌ی خیره‌سر..."

جونگکوک چند ثانیه وقت داشت...شایدم کمتر...نگهبانا جلو امدند...دو دست پسرک را گرفت:

"میام پیشت...منتظرم باش..."

نگهبانان بازوهاش رو گرفتند و از روی تخت بلندش کردند...اما جونگکوک دستهای پسر کوچکتر را محکم‌تر گرفت. چشمهاش اشکی شد...تار شد و گوشهاش...به صدای جیغ کله فرفری گوش میداد...

پسر کوچکتر بلند بلند گریه میکرد...دل جونگکوک ریش میشد.زور نگهبانای لعنتی خیلی زیاد بود...نمیتونست از پسش بر بیاد...دستهاشون کم کم از هم جدا شد...جونگکوک سعی کرد به چشمهای پسرک نگاه کنه....

و در دلش فریاد کشید

'منم...دوستت دارم...همیشه...تا اخرِ اخرش..."

________________

سلام.

نظرتون راجب پارت؟خوب بود؟🌷🥲

اهنگی که به عنوان کاور گذاشتم رو حتما گوش بدید...وایب غم و خوبی داره🥺

اگر دوست داشتید ووتش کنید🙏❤️

امیدوارم لذت ببرید🌷دوستتون دارم...

Continue Reading

You'll Also Like

75.1K 7.7K 30
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
127K 14K 50
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
410K 47K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
91.1K 11K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...