𓂃 ִֶָ 𓂃 ִֶָ 𓂃
با برخورد لبهاش با لبهای فلیکس نفسش توی سینهش حبس شد. چشمهاش رو بست و سعی کرد واسه یک لحظه هم که شده از وجود فلیکسی که جلوش بود و بی حرکت فقط لبهاش رو کمی تکون میداد تا هیونجین به خواسته ـش برسه، لذت ببره...
چند ثانیهای با لمس لبهای فلیکس از این دنیا و زندگی ساده ـش جدا شد.
چشمهاش رو باز کرد و از فلیکس کمی فاصله گرفت. خبری از سانا نبود؛ پس خوشحالی توی چشمهای گربهای ـش نشست. چشمهاش رو به سمت فلیکس برگردوند. با مظلومانهترین حالت ممکن بهش زل زده بود، دستپاچه شد و در حالی که کمر فلیکس و ول میکرد گفت:
_ من... من خیلی متاسفم. من فقط...
نفسش رو با کلافگی فوت کرد، زیر لب با شرمندگی نالید:
_ فلیکس...
فلیکس اما توی لحظه فقط لبخندی تحویل چشمهای گربه ای هیونجین که پر از شرمندگی بود داد، رو نوک پاهاش بلند شد، دست راستش رو به یقه سوئیشرت قرمز رنگ هیونجین گرفت و کمی سرش رو پائین کشید، نفسی کشید و بی مقدمه لبهاش رو به لبهای هیونجین دوخت.
هیونجین اما با تعجب نگاهی بهش انداخت... ناخواسته لبخندی زد و فلیکس رو توی بوسه سادهای که میشد اسمش رو " بوسه کراش" گذاشت، همراهی کرد.
اونقدر غرق بوسهی شیرین و گرمی که برای اولین بار تو همچین روز سرد بهاری، نصیبشون شده بود، شده بودن که حتی دلشون نمیخواست از هم جدا شن.
فلیکس روی پاشنهی پاهاش برگشت و از هیونجین جدا شد.
هیونجین با لبخندی که دندونهاش رو به نمایش میذاشت اروم لب زد:
_ میشه... میشه با من قرار بذاری؟!
_ چ... چی؟
_ میشه... یعنی، یعنی میتونم ازت بخوام، بخوام با من قرار بذاری؟
فلیکس با چشمهایی که پر از ستارهی ذوق شده بود و میدرخشید، به چشمهای هیونجین نگاه کرد، لب پائینش رو به دندون گرفت و سرش رو تندتند تکون داد.
هیونجین با خندهی بزرگی محکم بغلش کرد. خب درواقع فلیکس انقدر سبک بود که کاملاً روی هوا بلند شد. برای نجات جون خودش جیغ ارومی کشید و گفت:
_ هِی... ما الان وسط خیابونیم!
هیونجین در حالی که سعی داشت خندش رو بخوره فلیکس رو پائین آورد.
_ بیا زودتر بریم خرید! من کلی کار دیگه هم دارم...
هیونجین سرش رو تکون داد، و کنار هم شروع به گشتن خیابون بزرگ رو به روشون کردن.
***
بعد از رفتن فلیکس بی حوصله تمام کانالهای تلویزیون رو جا به جا کرد، تا بلکه چیزی پیدا کنه ببینه اما چیزی نبود. مادر بزرگش رفته بود خرید، و جز خودش و مینهو کسی خونه نبود.
ساعتهای اولیه بعد از ظهر بهاری بود و دقیقاً از حوصله سر بر ترین ساعتهای روز برای جیسونگ...
از جاش بلند شد تا به سمت اتاقی که حالا توش میموند بره، شاید میرفت و با لب تابش فیلم میدید، شاید کتاب مورد علاقش میخوند، شاید هم چیزی برای خوردن پیدا میکرد.
به محض بالا رفتن از پلهها، خواست وارد اتاق بشه که صدای مینهو متوقفش کرد:
_ جیسونگ! هی جیسوونگ... اومدی بالا؟
توی جاش چرخید و با ندیدن پسر مو خرمایی چشمهاش گرد شد.
_ هی آقا سنجابه، بیا اینجا!
با چرخوندن سرش مینهویی که روی نردبونای منتهی به اتاق زیر شیروونی ایستاده بود رو دید، نفسش رو بیرون داد و در حالی که به سمت مینهو میرفت گفت:
_ کارم داری؟
_ اره بیا بالا...
و پشت بند حرفش از پلهها بالا رفت، با حرصش چشمهاش رو بست، انگاری هر چی تلاش میکرد ازش دوری کنه نمیشد، مطمئن بود امروز که مینهو با چهیونگ بیرون نرفته بود مجبور میشه بیشتر ببینتش و این اعصابش رو خورد میکرد.
چون محض رضای آفریننده چشمهای مینهو، جیسونگ جلوی اون پسر زیادی ضعیف بود.
از پلهها بالا رفت و به زیر شیروونی که دیوارای بلندی داشت نگاهی انداخت. با تعجب گفت:
_ مگه اینجا اتاق زیر شیروونی نیست؟ پس چرا دیوارهاش اینقدر بلنده؟!
مینهو درحالی که استین پیرهن مشکی رنگش رو بالا میداد پوزخندی زد گفت:
_ مهندسیه آقای لیه!
جیسونگ فکرش درگیر شد. چرا مینهو از کلمهی پدر استفاده نمیکرد؟ چرا حتی اسم آقای لی رو نمیاورد؟
پسر بزرگتر اما؛ وقتی دید جیسونگ به فکر فرو رفته پوزخندش رو به لبخندی تبدیل کرد و گفت:
_ هی هی، به کمکت احتیاج دارم!
نگاهش رو از تابلوی رنگ روغن رو به روش که از دختر پسری که در حال دوچرخه سواری بودن، بود؛ گرفت و به مینهو نگاه کرد:
_ چه کمکی؟
مینهو با دست اشارهای به قسمتی از سقف کرد و گفت:
_ اون اچارایی که از سقف آویزونه رو میخوام، ولی چهار پایهای نیست...
جیسونگ اخمهاش رو توهم کشید و گفت:
_ من قدم نمیرسه!
مینهو با حرف جیسونگ خندید پسر رو به روش بامزه بود. خیلی...
و مینهو اگر میخواست با خودش صادق باشه، دلش برای بامزه بودن پسرک میرفت. لا به لای خنده هاش گفت:
_ خب مگه قرار بود برسه؟
جیسونگ هاج و واج نگاهش کرد. حرفش خندهدار نبود که...
با اخرین شلیکهای خنده ـش نفسش رو فوت کرد:
_ بیا بغلت میکنم اون آچار رو از اونجا بردار بده من.
چی...؟ بغل شدن توسط مینهو...؟ توی لحظه حسهای مختلفی مثل ترس، هیجان، خوشحالی و حتی ناراحتی بهش دست داد. لبخند زوریای زد و سرش رو تکون داد.
مینهو تای ابروش رو بالا داد و از لبخند جیسونگ خنده ـش گرفت.
وقتی جیسونگ غرق افکارش بود، مو خرمائی دستهاش رو اروم دور کمر جیسونگ برد و حلقه کرد. پسرک تو لحظه انگار که بهش شوک داده باشن لرزید، و سعی کرد منظم نفس بکشه.
بیشتر از هر چیزی عطر سرد و خنک مینهو اذیتش میکرد. تو یک حرکت دست مینهو دور کمرش سفتتر شد و از زمین بلندش کرد. پسر سنجابی نفسی که حبس کرده بود رو ازاد کرد، مینهو تا جایی که میتونست جلوی پاش رو نگاه میکرد، کمی جلوتر رفت و بدن جیسونگ رو نزدیک آچارهای چسبیده به سقف چوبی کرد. جیسونگ حواسش کاملاً پرت شده بود ولی تا جایی که میتونست دستش رو دراز کرد و به آچار چنگ زد، اولین آچار رو برداشت و دستش رو به سمت دومین آچار برد. کمی بیشتر خودش رو بالا کشید و مینهو کمکش کرد. جیسونگ چنگی به آچار دوم زد و از سقف جداش کرد. آروم گفت:
_ برشون داشتم بذارم زمین.
مینهو قدمی عقب رفت تا جیسونگ رو بذاره پائین، اما عقب رفتنش برابر شد با گیر کردن پاش توی تیکهای چوب شکسته زمین اتاق، و همین امر باعث شد از پشت روی زمین پرت شه، به دنبال مینهو جیسونگی که توی بغلش بود هم رو بدن مینهو افتاد.
این قسمتشون بود که هربار اینطوری باهم زمین بخورن؟
با دردی که توی کمرش پیچیده بود گفت:
_ هی سنجاب کوچولو... تو عادت داری همش بیافتی روی من؟
جیسونگ در حالی که هنوز توی بغل مینهو بود چرخید، اخماش رو توهم کشید و غر زد:
_ هی، اون دفعه تو افتادی رو من!
مینهو با چشمهای کشیده ـش نیم نگاهی بهش کرد و گفت:
_ تو خیلی لاغر نیستی؟
مینهو چندین و چند بار تا الان جیسونگ رو بغل کرده بود، از نظرش هیچ پسری اینقدر نحیف نبود. حتی هیچ پسری اینقدر هم کمرش باریک نبود!
پسرک واقعاً دوست داشت توی همون حالت بمونه. و هیچکس خبر نداشت مینهو هم واقعاً همچین چیزی رو میخواست. چون؛ جیسونگ نه تنها خودش، بلکه عطر بدنش هم زیادی دلچسب بود.
شاید حق با پدرش بود؟ اونا قرار بود دوستهای خوبی باشن.
جیسونگ در حالی که سعی داشت از روش بلند شه با اخم و لپهایی که باد شده بودن گفت:
_ چی؟ لاغرم؟!
نفسش رو فوت کرد و رو زمین کنار مینهویی که حالا دستش رو داشت زیر سرش میبرد نشست و ادامه داد:
_ کجای من لاغره؟ تازه مگه تو خودت خیلی چاقی؟
مینهو لبهاش رو با حالت لبخند باز کرد. جیسونگ نگاه ارومی به لب های مینهو انداخت و سعی کرد از جاش بلند شه که دستش توسط دست پسر کشیده شد، منتظر نگاهش کرد که مینهو گفت:
_ کجا میری؟
_ فیلم ببینم.
پسر موخرمایی در حالی که چشمهاش رو میمالید گفت:
_ چه فیلمی؟
_ اوتلاندر ...
مینهو در حالی که دست جیسونگ رو ول میکرد سر جاش نشست و گفت:
_ چی هست؟
_ یه درام تاریخی عاشقانه ـست.
_ نمیدونستم از این مدل فیلمها خوشت میاد.
_ از این مدل فیلمها خوشم نمیاد فقط از این خوشم میاد.
مینهو یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:
_ صبر کن من موتورم رو درست کنم بعد باهم ببینیم.
جیسونگ متعجب نگاهی بهش انداخت، نمیدونست خوشحال باشه از اینکه مینهو میخواست باهاش فیلم ببینه یا ناراحت که نمیتونست ازش دوری کنه. البته جیسونگ یک دلیل بیشتر برای خوشحالی داشت؛ میتونست مینهو و موتوری که کاملاً شیفته ـش شده بود رو تماشا کنه. اون توی قلبش احساس متفاوتی به مینهو داشت، دلش میخواست مینهو رو بیشتر ببینه... غرق چشمهای شیشهای و لبهای همیشه خیسش بشه. دلش میخواست مثل امروز مدام دستهای مینهو دور کمرش قفل شه، میخواست بیشتر و بیشتر عطر سرد و خنکش رو حس کنه. عطری که بوی خوب و ارومی شبیه بوی نعنا داشت.
دلش میخواست بتونه موها، صورت و تن مینهو رو لمس کنه.
و شاید اگر با خودش صادق میبود، همهی این احساسات سریعی که توی سر و قلبش حس میکرد، به خاطر متفاوت بودن مینهو بود.
یا شاید برای فراموش کردن تههون؟
از فکر بیرون اومد سری تکون داد و گفت:
_ قبوله...
***
با غر پاهای کوچولوش رو روی زمین کوبید و گفت:
_ یا هیونجین... بارون هم شروع به باریدن کرده ولی تو هنوز هیچی نخریدی.
زیر لب ادامه داد:
_ منم گشنمه...
هیونجین در حالی که اخماش توهم بود و به زنجیر های مختلف نگاهمیکرد غر زد:
_ من دوست تورو نمیشناسم بیبی، چجوری باید بتونم براش کادو بخرم؟
لباش رو ورچید و گفت:
_ در هر صورت مهم نیست، اون ازت به گرمی تشکر میکنه. فرقی نداره چی براش خریده باشی!
هیونجین سرشو تکون داد و "خیلی خب باشه" ـی رو زمزمه کرد.
زنجیر چوکر مانندی که در وسطش یک مهره زحل مانند داشت رو برداشت، ظریف بودن گردنبند چشم هر کسی رو نوازش میداد.
فلیکس حواسش به هیچ وجه به هیونجین نبود، فقط از پشت شیشه به دونههای برفی که رو زمین مینشستن نگاه میکرد. با لبخندی که اگر هر کسی میدیدش اغوا میشد.
بارون تبدیل به برف شده بود...
با حس کشیده شدن دستش نگاهش رو از پشت شیشه گرفت و به بیرون خیره شد، با مهربونی گفت:
_ قراره باز کدوم مغازه رو بگردیم؟
هیونجین سری تکون داد و گفت:
_ هیچکدوم، بریم برسونمت خونه.
فلیکس با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
_ پس بریم...
هیونجین ماشینش رو آورده بود و این باعث میشد تا فلیکس کمتر خسته به نظر برسه. از دست راه رفتن زیاد و چیزی جز بستنی نخوردن تو این برف که اون هم فقط به اصرار هیونجین بود خسته شده بود. با غرغر گفت:
_ چرا این وقت شب باید حتی سراغ چهیونگ هم برم؟
در ماشین رو با حرص باز کرد و خودش رو روی صندلی پرت کرد.
هیونجین اما با ذوق فقط رفتارهای فلیکس رو نگاه میکرد. از روز اولی که فلیکس رو دیده بود دو هفته گذشته بود و حتی باور هم نمیکرد که توی این زمان موفق بشه تا بتونه فلیکس رو مالِ خودش بکنه.
ساده و سریعترین کراشش رو...
_ کجا باید بریم...؟
فلیکس در حالی که سرش رو تو صندلی فشار میداد و به بیرون نگاه میکرد با غر گفت:
_ خونهی پرنسس پارک...
و بعد جلوی خودش رو گرفت تا عقی نزنه.
هیونجین لبخندی زد و شروع به حرکت کرد.
چیزی نگذشته بود که با ادرس هایی که فلیکس داده بود، به عمارت مجلل سفید رنگی رسیدند.
رو به هیونجین کرد و گفت:
_ الان میام...
_ هی... نه نه. منم باهات میام.
فلیکس سری تکون داد، در حالی که شمارهای رو میگرفت از ماشین پیاده شد و جلوی در عمارت ایستاد.
هیونجین نگاهی به فلیکسی که غر میزد و با تلفن حرف میزد انداخت.
_ همین الان بیا!
...
_ مشکل من نیست که...
و بعد با حرص تلفن رو قطع کرد.
بیشتر از هرچیزی میزان مظلومیت و کیوت بودن صورت فلیکس هیونجین رو به خودش جذب کرده بود.
با لبخند عمیقی مشغول نگاه کردن به قیافه خسته فلیکس که مدام به آسمون و برفها نگاه میکرد شد.
با خارج شدن دختر ریزه میزهای که موهای خیسش تا رو کمرش ریخته بود، و بلوز شلوار حولهای سفیدی که روش ابرهای مشکی داشت نگاهش رو از فلیکس گرفت و به دختر داد. حقیقتاً دختر بامزه و مهربونی به نظر میومد، پس هیونجین نمیتونست بفهمه چرا فلیکس و جیسونگ از چهیونگ خوششون نمیاد...
_ یااا، گفتم باید صبر کنی موهام رو خشک کنم. اگر سرما بخورم چی؟
فلیکس چشم غرهای به دختر رفت و گفت:
_ این وقت شب، موقع حموم کردنه؟
_ مگه باید از تو اجازه بگیرم کی برم حموم؟!
فلیکس چشماش رو توی کاسه چرخوند و نالید:
_ چهیونگ من خیلی خسته ـم! اینقدر اذیتم نکن...
_ چهیونگ نه... نونا.
هیونجین که شاهد بحثهای بامزه دختر مو بلوند و فلیکس بود خنده ـش رو قورت نداد، چهیونگ با دیدن هیونجین به خودش اومد و با لبخند شیرینی رو به هیونجین گفت:
_ واااو چه آقای زیبایی...
حرفهاش با غر فلیکس قطع شدند:
_ چهیونگ، من نیومدم اینجا تا از بقیه تعریف کنی!
البته که فلیکس واقاً دلش میخواست به جای "بقیه" از "دوستپسر" ـم استفاده کنه اما شاید زود بود....؟
شلیک خندههای چهیونگ بلند شد، لا به لای خندههاش تیکه تیکه گفت:
_ خب... خب از تو تعریف کنم؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ تو یه عروسک استرالیاییای.
فلیکس از تعریفی که شنیده بود کمی ذوق کرد و به نگاههای مهربون هیونجین نگاهی انداخت، بدون تغییر دادن تو میمیکهای صورتش چشمهاش رو روی چهیونگ انداخت و گفت:
_ میشه فردا بیای و مینهو رو ببری بیرون نونا...؟
شاید فلیکس باید یکمی، کمتر سخت میگرفت؟
چهیونگ دستی توی موهای خیسش کشید و با شرمندگی زمزمه کرد:
_ راستش، راستش نمیشه... باید بهخاطر مادرم برم بیمارستان و نمیتونم اینکار رو بکنم.
فلیکس با چشمهایی که از تعجب گشاد شده بود گفت:
_ اما تو به من قول داده بودی چهیونگ...
چهیونگ در حالی که دستهاش رو از سرما بغل میکرد، نگاهی به چشمهای منتظر فلیکس کرد و گفت:
_ واقعاً متاسفم. اما... اما خب میتونی به جای من به اون موش کوچولو بگی ببرتش بیرون.
مو صورتی از لای دندونهاش غرید:
_ اون موش نیست!
هیونجین که کاملاً حس میکرد فلیکس خسته، عصبی و ناراحته به سمتش رفت، دستهاش رو روی شونههاش گذاشت و اروم گفت:
_ باشه باشه ایرادی نداره... به جیسونگ میگیم.
درواقع هیونجین فکر میکرد اگر بتونه کاری کنه تا مینهو و جیسونگ بیشتر باهم وقت بگذرونن. جیسونگ با توجه به شرایطش به عنوان یک دوست به مینهو نگاه میکنه و حسش رو فراموش میکنه. اما هیچکس خبر نداشت جیسونگ با هر لحظه نزدیک شدن به پسر چقدر احساسش بهش بیشتر میشه...
فلیکس دستش رو آروم سمت چشمش برد و در حالی که چشمش رو میمالوند تا بلکه یکم خستگی ـش کم بشه رو به دختر گفت:
_ برای تولدش که میای؟ یا اصلاً میخوای برای اونهم نیا...
چهیونگ چشم غرهی محکمی به فلیکس رفت و گفت:
_ چرا نیام؟ اون مینهوـه.
فلیکس در حالی که راهش رو به سمت ماشین کج میکرد زیر لب گفت:
_همه ـش حرصمو درمیاره...
هیونجین با شنیدن این حرف ناخواگاه بی صدا خندید. به خواستهی فلیکس بعد از خریدهای مورد نیاز برای پختن کیک مورد علاقه مینهو، بالاخره فلیکس رو به جلوی خونهی آقای لی رسوند.
فلیکس با خستگی رو به هیونجین کرد و گفت:
_ جینی...
نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد:
_ خیلی ازت ممنونم... واقعاً اگر ماشین نیاورده بودی معلوم نبود چهقدر خسته میشدم. مخصوصاً که من اینجاهارو بلد نیستم.
هیونجین دستش رو آروم رو موهای ابریشمی فلیکس کشید و در حالی که به لپهای نرم و لبهای خوش فرم فلیکس نگاه میکرد لب زد:
_ مثل غریبهها با من حرف نزن فلیکس.
دستش رو روی گوش فلیکس سر داد و گفت:
_ تو... تو الان دوست پسر منی. من نمیذارم اذیت شی!
فلیکس با لبخند پهنی هیونجین رو نگاه کرد، دستشو اروم از رو گوشش برداشت و نزدیک لبهاش برد، بوسهای روش نشوند، و با گفتن جملهی:
_ پس فردا منتظرتم تا زود بیای. خدافظ...
بدون اینکه اجازه بده تا هیونجین حرف بزنه از ماشین پیاده شد. خریدهاش رو برداشت و وارد خونه شد.
هیونجین منتظر بود تا فلیکس وارد خونه بشه، با وارد شدنش به خونه پدال گاز رو فشرد و با سرعت از اونجا دور شد. حق با فلیکس بود اون روز خیلی خسته کننده بود...
به خصوص که هیچکدوم چیزی نخورده و فقط ساعتها تو خیابونها چرخ زده بودن.
خستگی تو چشمهای هیونجین موج میزد؛ ولی فقط برای اینکه فلیکس خستهتر از این نشه چیزی نمیگفت.
ناخوداگاه با فکر به لبخندهای فلیکس لبخندی زد. انگشتش رو اروم روی لبهش کشید. هنوز هم حس شیرینی و لذت بخشی لبهای فلیکس رو روی لبهاش احساس میکرد.
پلکی زد و تو فکر فلیکس غرق شد...
فلیکس اما با خستگی داخل خونه رفت و وسایل رو توی اشپزخونه گذاشت. چقدر عجیب بود که اینقدر خونه تاریک به نظر میرسید. به سمت سالن پذیرایی راه افتاد. با رسیدن به سالن پذیرایی چشمش به مینهو و جیسونگی افتاد که بی صدا کنار هم نشسته بودن. چشمهای جیسونگ کمی قرمز و خیس بود، با چشمهایی گرد شده به مینهویی که لبخند رو لبش بود و غرق تماشای جیسونگ، نگاه کرد و بعد تقریباً با حرص گفت:
_ من فقط چند ساعت نبودم. اشکش رو دراوردی مین؟
مینهو با تعحب نگاهش رو از جیسونگ گرفت و به فلیکس زل زد.
اون حتی تا چند ثانیه قبل سنجابک احساساتی شده رو برای آروم کردنش، بغل کرده بود.
جیسونگ با سرعت سرش رو بالا اورد. لبهاش رو تکون داد تا چیزی بگه که با حرف چشمشیشهای ساکت شد:
_ چرا فکر کردی من اشکش رو دراوردم؟ چرا باید اشکش رو دربیارم اصلاً؟
بعد از حرف مینهو جیسونگ بدو بدو گفت:
_ لیکسی چیزی نیست. من... من بهخاطر فیلم گریه کردم.
فلیکس دیگه واقعاً چشمهاش به گرد ترین حالت ممکن دراومده بود. خواست چیزی بگه که مینهو گفت:
_ من میرم بخوابم.
نگاهی به ساعت انداخت، کی ساعت ۱۰ شب شده بود؟ چجوری از ۶ غروب تا الان چیزی نخورده بود؟ با حرص نگاهی بهش انداخت. خودش هم نمیدونست چرا اینقدر الکی خسته شد بود و دلش میخواست همه رو زیر مشت و لگد له کنه...
با چشمهاش رفتن مینهو رو تماشا کرد که با صدای جیسونگ به خودش اومد:
_ خوشگذشت لیکسی؟ هیونجین هیونگ حالش خوب بود؟
نگاهش رو به جیسونگی که حالا با چشمهای پف کرده کنارش ایستاده بود و دستش رو روی شونه ـش میذاشت انداخت:
_ حالش خوبه...
_ خوبی؟ خسته به نظر میای...
_ فکر کنم گرسنه ـم فقط.
نفسی کشید، چشمهاش رو بست و لب زد:
_ جی...
چشمهاش رو باز کرد و به چشمهای منتظر مشکی رنگی که بین هالیهای از سفیدی و قرمزی قرار داشت نگاه کرد؛
_ من... من به کمکت احتیاج دارم! میشه، میشه فردا مین روتا غروب از خونه ببری بیرون؟
جیسونگ پلکی زد و با چشمهایی که تعجب توش شناور بود گفت:
_ کجا ببرمش اخه؟
به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
_ نمیدونم، پارکی... سینمایی...
_ مگه دوست پسرمه که ببرمش سینما؟
فلیکس با حرف جیسونگ اروم خندید و پرسید:
_ مگه فقط با دوستپسرت باید بری سینما؟!
جیسونگ از حرفی که زده بود کمی خجالت کشید و غر زد:
_ یااا... همه ـش منو میذارید پیش مینهو... خیلی بدجنسید!
فلیکس ملتمس با بامزهترین حالت ممکن گفت:
_ باشه؟
_ باشه.
سرش رو با سختی تکون داد و گفت:
_ شب بخیر...
فلیکس در حالی که به سمت اشپزخونه میرفت تا بلکه چیزی برای خوردن پیدا کنه جوابش رو داد و گفت:
_ شبت بخیر!
جیسونگ اما دو تا یکی پلهها رو با عجله بالا رفت، لحظهای پشت در اتاق مینهو ایستاد.
اون عطر سرد و خنک رو دوباره حس کرد. عطری که برای جیسونگ معنیای جز ارامش نداشت.
بینی ـش رو کمی به در نزدیک و تمام عطر رو وارد ریههاش کرد. حس میکرد تو ریههاش طوفان شده. طوفانی از عطر خنکِ مینهو.
طوفانی که به جای ویرانی آرامش همراه خودش داره... جیسونگ به مینهو وابسته شده بود.
و وابستگی همیشه خطرناکترین حس دنیا بود...
لبخند کوچیکی زد و از در فاصله گرفت. به سمت اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید، ترجیح داد یه امشب رو هیچ فکری نکنه. هیچ فکری که تهش به مینهو ختم نشه.
چشمهاش رو بست و خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد خوابش برد.
.
.
.
با شنیدن صدای پرده و برخورد محکم نور افتاب تو چشمهاش غلتی زد و زیر لب گفت:
_ اومونی بذار بیشتر بخوابم...
فلیکس در حالی که میخندید با لحنی شیرین، بامزه و پر هیجان گفت:
_ اومونی نمیذاره بیشتر بخوابی!
_ لیکسی...
با کشدارترین حالت ممکن این واژه رو گفت و باعث شد فلیکس بیشتر بخنده.
_ هی هی هی، آقا سنجابه بلند شو، باید مینهو رو ببری بیرون. منم برات یه خبری دارم...
جیسونگ با سختی چشمهاش رو فاصله داد و توی جاش نشست.
_ چیشده؟
_ لباس بپوش بیا پایین سر میز صبحونه بهت میگم.
با سختی در حالی که تو دلش به فلیکس فحش میداد از جاش بلند شد.
هودی آبی آسمونی رنگ و رو همرا با بیلرسوت جین یخیش پوشید. بند سمت راست بیلرسوتش رو نبست، کانورسهای قرمز رنگش رو پوشید. فقط برای اینکه صورتش تو روز تولد مینهو بیحال نباشه کمی کرم به پوستش زد و اتاق خارج شد.
با عجله پایین رفت و خودش رو به فلیکسی که در حال خوردن شیر با بیسکوئیت بود رسوند.
_ چیشده؟
اخرین جرعه شیرش رو سر کشید و گفت:
_ چقدر زود اومدی. فقط نیم ساعت لفتش دادی!
در حالی کهگازی از بیسکوئیت قهوهی مورد علاقه ـش میزد و دنبال شیرکاکائو عزیزش میگشت، گفت:
_ زودتر از این ممکن نبود. حالا بگو چیشده...
_ خب، خب راستش من... ما... یعنی م...
جیسونگ در حالی که سعی داشت تا تیکهی شکلات رو از بیسکوئیت دربیاره و به طور جداگانه بخورتش گفت:
_ اِه... بگو دیگه!
_ خب من... من و هیونجین... ما...
نفس عمیقی کشید چشمهاش رو بست و ادامه داد:
_ ما شروع کردیم به قرار گذاشتن!
جیسونگ شکلات رو تو دهنشگ ذاشت و با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_ بالاخره...
فلیکس که لپهاش گل انداخته بود لب زد:
_ تعجب نکردی؟
_ نه...
اروم اروم سرش رو بالا اورد و گفت:
_ چرا...؟
_ معلوم بود از هم خوشتون میاد. خیلی هم دیر کردید به نظرم.
_ یااا ما فقط دو هفته ـست همو میشناسیم!
_ ربطش به علاقه ـتون چیه؟
فلیکس سری تکون داد و گفت:
_ شیرکاکائو و بیسکوییتت رو خوردی برو مینهو رو بیدار کن تا از خونه ببری ـش بیرون.
جیسونگ شکلاتش رو به سختی قورت و سری تکون داد. خودش رو درگیر شکلاتهای روی بیسکوییت کرد.
با تموم شدن بیسکوییت و قهوه ـش به سمت اتاق مینهو حرکت کرد، آروم چند تقه به در زد ولی با نشنیدن صدایی درب رو باز کرد و وارد شد.
مینهویی که رو تخت خوابیده و دستش زیر سرش بود تو دید جیسونگ قرار گرفت. درب و اروم بست و به سمت پسر حرکت کرد. نگاهی به چتریهایی که رو صورتش ریخته بودن انداخت. نمیتونست بگه خیلی مظلوم خوابیده.
نه...
اون فقط یکمی بیشتر از هر موقع دیگهای دوست داشتنی به حساب میومد.
لبخندی زد و کنار تختش رفت. اروم گوشهی تختش نشست. ریههاش دوباره پر شد از عطر خوب خنکی که از بدن مینهو ساتع میشد.
اروم پلکی زد، دستش رو اروم بالا اورد تا رو صورت مینهو قرار بده، شاید فقط دو سانت با صورت پسر فاصله داشت که چشمهای مینهو باز و دست جیسونگ تو هوا خشک شد...
𓂃 ִֶָ 𓂃 ִֶָ 𓂃
_ سلام دوباره > . < قبل از هرچیزی واسه یک کا شدن بلاید ازتون ممنونم و بیاید تا پارت ووتهاش رو ۳۰۰ تایی کنیم لطفاً ):
اینم یه پارت سوئیت دیگه، کلی دوستش داشته باشید ♡