• OneShots [Ziam] •

By callme_draven

11.8K 1.1K 3.9K

-OneShots + Smut- ◁این بوک شامل "وانشات" و "وانشات+اسمات"‌ زیام است. ‌ ❌ وانشات یا اسمات هایی با موضوع «تریسا... More

- Prologue -
N-25
I AM HERE!
* More time to live, Payne!
* Sweet Blood
I AM HERE! 2
Conquest of Hell
* Priority
Purple Devil
They don't know me!
* Maybe he knows me

Fenrir

508 68 246
By callme_draven

سلام بچه های عزیزم. (:
دلم برای اپ کردن تنگ شده بود. 😭

بی هیچ حرف اضافه ای، می‌رم سراغ توضیحات:

اول اینکه من سه روز پیش اینا یه اهنگ گوش دادم و با گوش دادن بهش ایده این وانشات به ذهنم اومد.
اسمش رو می‌نویسم و اهنگش رو توی چنل می‌ذارم، اما اهنگی که باید با خوندن پارت گوش بدید رو اسمش رو هروقت باید شروع می‌کردید می‌نویسم و توی کاور هم هست.

♪ Ezio's Family - Rachel Hardy ♪

و درمورد اسم وانشات؛
ته چپتر توضیح می‌دم.🙂

دیگه اینکه اوکلندِ دریون رو هم فلاپ نکنید ماشه‌کش ها! 💕

بار دیگر جین اینجاست با وانشات تاریخی-ماورایی. (:

❯ 4800 W ❮

----------♡---------

سال ۱۷۴۳
انگلستان

"کمکم کن... خواهش می‌کنم!"

دست سردش روی زخم عمیق قفسه سینه زن فشار بیشتری وارد کرد. تمام هدفش سلب راه خروجی خون بود اما انگار نتیجه برعکسی که داد و خون بیشتری بیرون ریخت، زیاد با محاسبات ذهن وحشت زده مرد جوان همخوانی نداشت.

"متاسفم... متاسفم! من-"

دست خونی ظریف و کمی چروکیده زن در حال مرگ روی دستش نشست و با تمام توانی که داشت فشار وارد کرد.
حرف مرد نیمه موند و با چشمایی سرخ شده و صورتی خیس از اشک و خون به‌ چهره زن نگاه انداخت.

از بین جوشش خون در گلوش با چشم هایی کم فروغ، جمله «تقصیر تو نیست» رو بیرون انداخت و بعد با نفس نیمه ای که‌ منجر به گشاد شدن پلک هاش شد، روح از کالبدش خارج شد.

مرد جوان با ترس و وحشت هق هق خفه ای کرد و با امید واهی و پوچ، تن بی جون در اغوشش رو کمی تکون داد.

"نه... مادر؟"

جوابی از زن مُرده نگرفت. با وحشت بیشتری دوقطره اشک مستقیم از چشماش خارج شد و روی گونه های سرخ از خون مادرش افتاد.

عضلات مرد شروع به‌ جمع شدن کردن.
صدای کم شدن ضربان قلب خودش رو می‌شنید و جریان خون داخل سرش مثل صدای شرشر بارونِ بیرون از کلبه گوش‌هاش رو پر می‌کرد.

در کسری از ثانیه این مچالگی مرگبار تبدیل به فوران شد. فریادی از ته دل کشید و تن بیجون مادرش که هنوز گرمی داشت رو به بدنش فشرد.

نگاهی به اطراف انداخت.

بدن تکه پاره شده خواهر و برادر دوقلوش که چهار سال از خودش کوچکتر بودن...
بدن پدرشون و در چند متریش سر جدا شده اش که منزجر کننده ترین نمای ممکن بود.
حمام خونی که داخل کلبه کوچیک و همیشه گرم و‌ دوست داشتنیشون راه افتاده بود.

درمیان جنازه های سلاخی شده خانواده اش نشسته بود و حسی جز سقوط نداشت.

سقوط ادامه پیدا کرد...

چشم هاش با وحشت و شدت باز شد و بدنش بدون هیچ‌ اگاهی صاف در رخت‌خوابش نشسته شد.

ترس جنون آمیزی لابلای تک تک ذرات وجودش نشسته بود. لحاف سفید رنگ داخل مشت هاش فشرده شد و‌ چشم های وحشت کرده اش دور اتاق چرخید.

گویا کابوس قصد نداشت بعد از گذشت سالها از خاطره نابود کننده اش، بار سفر از مغزش ببنده و برای همیشه تنهاش بذاره.

سفیدی ملحفه از بین انگشت هاش رها شد و چشم هاش رو بست.
دست هاش رو محکم روی گوش هاش گذاشت و با تمام‌ توان فشار داد.

داشت فرار می‌کرد.
این ترس عجیب باید بخاطر فرار از فردی خطرناک یا حیوانی درنده در بدنش می‌شنست.
اما اینطور نبود.

از صدای بارونی که به‌پنجره های بسته کلبه می‌خورد فرار می‌کرد...

خیسی قطره عرق که از کنار شقیقه اش سر خورد رو‌ حس کرد.
قطره درشت تاجایی پیشروی کرد که از سطح‌ پوست صورت پسر جدا شد و‌ روی دستش سقوط کرد.

حتی صدای برخورد اون قطره با پوست دستش رو‌ هم‌ می‌شنید و همین ازارش می‌داد چرا که یادآور کابوسش بود.

حس شدید تنهایی مثل سنگین ترین سیلی دنیا روی گونه اش نشست و دردش رو درست در وسط قفسه سینه اش حس کرد.

حالا که کابوس دائمی اش تمام و وارد دنیای واقعی شده بود، خلسه عجیبی درون وجودش حس می‌کرد و مطمئن بود سرمنشأش قلبش نیست.
قلبش نمی‌تونست تاب این پوچی عظیم رو داشته باشه، نه...

مطمئنا از داخلی ترین قسمت وجودش شعله می‌کشید و حتی نمی‌دونست این «وجود» دقیقا کجاست!

صدای در چوبی کلبه، تمام حس تنهایی اش رو از بین برد اما سردی عجیبی درون همون «وجود»ش بجا گذاشت.

خوشحال از اینکه لازم نبود باز تنها بمونه فورا سرش رو به سمت در چوبی کلبه چرخوند.
حجم بزرگی از لباس های پوستین، ارایش شده با چرم اعلی دباغی شده توسط صاحبش وارد کلبه شد.

سوز سرد پیچیده لابلای جنگل دلمرده بیرون، داخل کلبه دوید و صدای شرشر آب های آسمانی بیشتر تو صورت پسر داخل کلبه کوبیده شد.

مرد تازه وارد فورا در کلبه رو بست و کیسه پوستین روی دوشش رو کنار در پرت کرد.

"لعنتی... انگار جای دریا و ابرها برعکس شده!"

مرد تازه وارد گفت و کلاه ضخیمش رو از سر برداشت.

سوالی احمقانه با جوابی مبرهن از بین لب های پسر نشسته روی تخت خارج شد:

"بارون میاد؟"

مرد مدفون شده لابلای لباس های گرمابخش با قیافه ای که تلألوگر حماقت سوال پرسش شده بود، دستی به صورت خیسش کشید.

"آره!"

زین انگار منتظر گرفتن تایید بود و مغزش امتناع شدیدی برای پذیرفتن آب و‌ هوای بیرون داشت.
با عصبانیت چنگی به موهاش زد و از جاش بلند شد.

"حالت خوبه؟"

مخاطبِ سوال پرسیده شده، پسر مو مشکی با لباس های راحتی سفید رنگش بود.
پس آروم سرش رو بالا و‌ پایین کرد و تکه نانی بیات شده، باقی مانده از صبحانه‌ی چند ساعت پیش دوستش رو گاز زد و باقیش رو روی میز پرت کرد.

"دوباره کابوس دیدی؟"

زین زیر چشمی نگاهی به دوستش کرد. مرد پالتوش رو دراورد و از میخ چوبی روی دیوار چوبی آویزونش کرد.

"نه."

چشم های بازجو و منتظرِ دوستش باریک شد. دیدن قیافه آشفته، گردن خیس شده از عرق و چشم های سرخ زین فقط از چشم های یک کور دور می‌موند!

سرش رو تکون داد و خم شد و ملحفه سفید زین رو از روی تخت برداشت.
بالا گرفتنِ پارچه سفید رنگ، جای سوراخ های روش رو نمایان کرد.

"پس اینا خودشون سوراخ شدن؟"

زین با عصبانیت مشتی روی میز کوبید.

"اره کابوس دیدم لیام. الان خیالت راحت شد؟"

صدای لیام به تبعیت از زین اوج گرفت:

"نه راحت نشدم. برعکس، بیشتر نگران شدم!"

سر پسر مو مشکی با شدت برگشت. عسلی چشم هاش در کسری از ثانیه به دو کریستال براق آبی رنگ تبدیل شد و برق ترسناکی زد.

"یک بار دیگه این جمله رو بگو تا تیزی تیرهای جدیدم رو روی تو امتحان کنم!"

مطلع بود که لیام ترسی از این تهدید نداشت، اما روش اثرگذاز بود.
زمانی که صدای پوف کشیدن پسر خیس شده از بارون و کلافگی آشکار در صدای نفس کشیدنش رو شنید، راضی از تهدیدش در جاش چرخید.

"چقدر از صبح گذشته؟"

لیام با دلخوری مشغول عوض کردن لباسش شد و نیم نگاهی به زین ننداخت.

"اونقدری که الان باید ناهار بخوریم."

با سر به کیسه پارچه ایش با اثرات قطرات بارونِ روش اشاره کرد

"گوشت و نان تازه."

آبی چشم های زین دوباره رفته بود و رنگ عسلی همیشگیش برگشت.
تن همچنان کرختش کنار شومینه روی چهارپایه قهوه ای رنگ پرت شد و اهمیتی به صدای ناهنجار بلند شده از پایه هاش نداد.

"میل ندارم. فقط برای خودت درست کن."

چند ثانیه سکوت از روی ابهام لابلای چوب های تقریبا قدیمی کلبه دور افتاده در دل جنگل پیچید و سپس صدای غرش گرگ از ته گلوی لیام بیرون جهید.

با سرعت خودش رو بالای سر زین رسوند، دندون هاش بهم دیگه کشیده شد و این تنها برای کنترل خودش بود.

"همون‌قدر که تو می‌تونی عصبی شی، منم می‌تونم. پس فکر نکن با تهدید های تکراریت می‌تونی از صبوری من سواستفاده کنی!"

انگشت های زین مشغول بررسی کردن سر تیر نقره ای جدیدی که با هم ساخته بودن بود. با شنیدن حرف لیام انگشت هاش از پیچش بی هدف دور جسم براق و تیز باز ایستاد.

چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

بعد از چند ثانیه که برای زین کوتاه و برای لیام به طرز احقانه ای طولانی بود چشم هاش رو باز کرد و از جاش بلند شد. روبروی اون مرد صبور ایستاد اما چشم هاش به زمین دوخته شده بود.

از عذرخواستن خجالت می‌کشید و از عذر نخواستن، بیشتر!

پوست لب پایینیش رو با شدت کشید و نفسش رو بیرون فرستاد.
تمام مدت لیام انگار که منتظر شنیدن اون جمله کذایی بود با حق به جانبی محض ایستاده بود و به آتش شومینه خیره شده بود.

"متاسفم... تاثیر کابوس لعنتیه."

جملات کوتاهش با تعلیل و من‌من کردن شدید بیان شده بود اما تنها جوابی که از لیام دریافت کرد، چند ثانیه خیره شدن به چهرش در سکوت و بعد کنار رفتن از جلوش بود.

سخت بودن این عذرخواهی بابت غرور بودنش نبود...
برای این بود که باید بخاطر اون اتقاق عذرخواهی می‌کرد، هرچقدر هم که بی فایده بود و چیزی رو به عقب برنمی‌گردوند تا درست شه.

"چند بار گفتم برای این موضوع عذرخواهی نکن؟"

صدای عمیق و تقریبا خالی از احساس لیام نشون می‌داد که واقعا دلخور شده، اما باز هم اهمیت می‌داد.
دلخور بود اما اهمیت می‌داد.

پسر شرمنده پلک محکمی زد و دوباره روی چهارپایه نشست.
بخاطر سرمای هوا و لباس نازکی‌ که پوشیده بود ناخوداگاه پوست دستش خشک و سرد شده بود و‌سرمای ضعیفی در بدنش حس می‌کرد.

بی دلیل بخاطر عادت در هوای سرد، بینیش رو بالا کشید و تیر چوبی اش رو برداشت.

جوری که انگار لیام باید مطلع باشه سوالش رو پرسید و دوباره سرتیر نقره ای تیزش رو لای انگشت هاش چرخوند:

"بارون کی قطع می‌شه؟"

صدای تق تق برخورد ساطور با گوشتی که لیام خریده بود و مشغول آماده سازیش بود روی مغز زین کوبیده شد.

"آخراشه. چند دقیقه دیگه قطع می‌شه."

با پایان جملش این بار با حرص و قدرت بیشتری ساطور رو روی گوشت بی‌نوا و تخته چوبی زیرش کوبید.

تخته با صدای بدی از وسط نصف شد و بعد از لیز خوردن، واژگون شد و روی زمین افتاد.

زین فورا چرخید و با تعجب به چشمای آبی شده و درخشان لیام چشم دوخت‌.
جوری که اون دو گوی براق می‌درخشیدن و آینه‌ی تمام قد عصبانیت وجود صاحبشون می‌شدن، ترسناک جلوه می‌کردن.

"چیکار می‌کنی لیام؟ خوبی؟"

"خوبم... فقط..."

پسرِ نشسته برای کنار گذاشتن وسایلش و بلند شدن از جاش عجله به خرج داد؛ پس سریع تیر چوبی که حالا با سرتیر نقره اش مزین شده بود رو زمین گذاشت.

اصلا حواسش نبود که جسم چوبی و بُرنده رو از سرش گرفته...
لبه تیز نقره جلا داده شده پوست کف دستش رو خراشید.

"لعنتی!"

این دفعه نوبت لیام بود تا متوجه جراحت زین شه و برای نگرانی پیشدستی کنه.
فورا نور آبی رنگ و گیرای چشم هاش فروکش کرد و قهوه ای چشم هاش نمایان شد‌.

"صدمه دیدی؟"

زین برای تایید سرش رو بالا و‌ پایین کرد و با دستمال مخصوص جلای فلزاتش کف دستش کشید و در همون حال به سمت جایی که اشپزخونه نام داشت و لیام ایستاده بود به راه افتاد.

کف دستش رو جلوی لیام گرفت که فقط سرخی کمرنگی از خون روش باقی مونده بود و اثری از زخم در کار نبود...

"دیدی؟ حالا بگو چیشده؟ چند دقیقه پیش خوب بودی!"

لیام دستش رو مشت کرد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.
بارون درحال کم و کمتر شدن بود و تا چند لحظه دیگه قرار نبود جز زمین خیس و قطراتی که از روی برگ ها سر می‌خوردن چیزی باقی بمونه.

"تا کی باید این کار رو بکنیم؟"

مغز زین از درک مفهوم حرف لیام عاجز موند. پس با صورت درهم رفته از این نقص سرش رو‌ کمی کج‌ کرد.

"این... کار؟ کدوم‌ کار؟"

مرد مو قهوه ای پوزخند بی صدایی زد.

"ساختن کشتی و فروختنش! نمی‌دونی درمورد چی حرف می‌زنم؟"

بارقه ای در مغز پسر روبروش شکل گرفت و بدون فوت وقت اون جرقه کوچیک‌ تبدیل به آتشی شد که اول‌ کل مغزش، بعد کل وجودش رو در حریقی بی پایان سوزوند.

دندون هاش بهم کشیده شد، بدنش مثل تکه ای چوب خشک صاف ایستاد و چشم هاش از خشم برق زد.
همه این ها فقط نمایانگر این بوپ که از این بحث تکراری ابدا راضی نیست.

لیام اجازه حرف زدن به مرد روبروش نداد. از سکوت چند ثانیه ای ذهن زین برای مرتب کردن جملات توی مغزش استفاده کرد و این بار با پوزخند صدا داری دستش رو روی قفسه سینه مرد گذاشت و محکم به عقب هول‌ داد تا راه سد شده اش باز شه.

"بذار خودم حدس بزنم. ادامه می‌دیم تا وقتی که نفرتت از خودت کمتر شه. درست گفتم؟! عالیه زین همینجوری خودت رو گول بزن و فکر کن من هم اونقدری احمقم که فریب بخورم! "

فورا به سمت پالتوی هنوز خیسش رفت و حریصانه چنگ زد‌ و‌ به تنش کرد.

"با هربار کشیدن زه اون کمان بیشتر از خودت متنفر میشی و این قراره تا ابد ادامه داشته باشه!"

این اخرین جمله ای بود که زین خشک شده از شدت عصبانیت و سرخ شده از فرط حرص تونست بشنوه.
در کلبه محکم بسته شد و تنها شدن پسر مو‌ مشکی توی سرش کوبیده شد.

با دست های مشت شده نفس نفس می‌زد و چشم هاش به آبی ترین حد ممکن رسیده بود.
در آنی، کنترل اعضای بدنش از دستش خارج شد.

به ساطور مونده روی میز که نیمی از اون در چوب میز فرو‌ رفته بود و کار لیام بود چنگ زد و برش داشت.
در جاش چرخید و بدون نیاز به هدف گیری با تمام قدرت به جلو پرتش کرد. ساطور پرواز کرد و درست وسط نقاشی کشیده شده با ذغالی که روی دیوار چسبیده شده بود فرو‌ رفت.

نقاشی مردی که زین فقط برای چند ثانیه چهره اش رو دیده بود اما جوری تک تک جزئیاتش رو حفظ کرده بود که با وجود گذشت چهل و هفت سال می‌تونست به راحتی به خاطر بیاردش...

نقاشی مردی که عامل سلاخی شدن خانواده اش بود.



○○○○○○○○○○○○


Final Form - Secession Studios ♪


"قبول نیست! تو کلک زدی!"

پسر بچه مو مشکی خنده پیروزی کرد و شونش رو بالا انداخت.

"باید پیش مادر می‌موندی و غذا رو اماده می‌کردی."

دختر کوچولو از شنیدن این جمله برادرش بیشتر از فریب خوردنش عصبانی شد. جیغ کوتاهی کشید و بعد از بالا گرفتن شمشیر چوبیش به سمت پسرک خندان هجوم برد و محکم به پهلوش کوبید.

خنده پسر مو مشکی قطع شد و در نهایت بعد از سرخ شدن صورتش از درد، فریاد دردناکی کشید.

دختر ابروش رو بالا انداخت و با نیشخندی که دردش از درد ضربه ای که زده بود پیشی می‌گرفت، جملاتش رو ادا کرد.

"تو هم باید پیش پدر می‌موندی و علوفه ها رو مرتب می‌کردی!"

برادر خشمگین شده اش درحالی که پهلوش رو محکم می‌فشرد و خم شده بود قصد در حمله کردن به خواهرش داشت اما صدای برادر بزرگترشون از چند قدم دورتر قدم هاش رو متوقف کرد.

"رابرت، ریوا... کافیه!"

رابرت با عصبانیت و چشم هایی که قرمزیش، سبز-قهوه ای پررنگ چشم هاش رو در خودش حل می‌کرد تنه ای به خواهر خوشحال از پیروزیش زد و به سمت برادر بزرگترشون حرکت کرد.

ریوا شمشیر چوبیش رو با حرکت نمایشی و اغراق شده ای طوری که انگار در واپسین لحظات پایانی یک نبرد بزرگ قرار داره در هوا چرخوند و محکم در زمین خاکی-برگی جنگل فرو کرد.

با غرور موهای تیره اش رو پشت گوشش زد و بعد از بالا گرفتن دامن بلندش از برادر هم سنش پیشی گرفت و جلو زد.

"زین، هنوز هم نمی‌ذاری از کمانت استفاده کنم؟"

پسر بزرگتر ابروش رو بالا انداخت و سیب کمرنگی که داشت رو به پارچه لباسش کشید.

"هزار بار دیگه هم بپرسی ریوا، جواب من همچنان منفی خواهد بود. هنوز برای استفاده از تیر و‌ کمان واقعی بزرگ نشدی."

سیب رو برای رابرت که از ضایع شدن خواهر دوست داشتنش  شدیدا غرق لذت بود پرت کرد و پسر کوچکتر فورا سیب رو گرفت و گاز محکمی بهش زد.

ریوا با اخم و دست های قفل شده جلوی سینه اش لگدی به ساق پای زین زد.
زینی که روی برگ های خشک جنگل لم داده بود و آرنجش رو تکیه گاه بدنش کرده بود و از آخرای سیب خوشمزه خودش لذت می‌برد.

"قهر نکن پرنسس. برای تو هم سیب دارم."

بی توجه به درد ساق پاش که براش عادی شده بود دستش رو داخل کیسه پارچه ای و نخ نما شده کنارش کرد و سرخ ترین و درشت ترین سیب داخلش رو بیرون کشید.
میوه شیرین رو چند بار با لباسش تمیز کرد و بعد جلوی صورت خواهرش گرفت.

ریوا با دیدن سیب کاملا جریان کمان و جواب منفی برادر بزرگترش رو فراموش کرده و فورا سیب رو از دست زین گرفت.

رابرت با دهن نیمه باز بطوریکه همه محتویات داخلش قابل نمایش بود و سیب خشک شده در دستش به صحنه مقابلش خیره بود.

"پس... پس چرا سیب ریوا سرخ تر بود؟"

این بار نوبت زین بود تا بین اون جمع احساس افتخار و پیروزی کنه. پس نیشخندی زد و نفس عمیقی کشید.

"تلافی حقه بازی چند دقیقه پیش و شکست دادن ریوا با کلکت بود راب!"

بعد برای اینکه نه خواهر و نه برادر دوقلوی کوچکتر از خودش که درست مثل همون سیب خوش رنگ ریوا از وسط دو نیم شده بودن ناراحت نشن، بلند خندید. سر جاش صاف نشست و بدن کوچکتر خواهر و‌ برادر چهارده ساله اش رو در آغوش کشید.

خبری از خش خش خرد شدن برگ های نارنجی رنگ زیر پاش نبود زمانی که همشون خیس و گلی از بارون بند اومده چند دقیقه پیش بودن.

همون برگ هایی که روش ریوا و راب تمرین شمشیر زنی می‌کردن...
اون قسمت از جنگل، مکان یکی از صد هزار خاطره ای بود که با خواهر و برادر دوست داشتنیش داشت و درحال مرورش بود.

همون ریوا و رابی که علیرغم کلکل های پایان ناپذیر و دعوا های سرسام آورشون همدیگه رو به شدت دوست داشتن...

فکِ تنها عضو باقی مونده از اون خانواده صمیمی منقبض شد. نفسش رو بی صدا اما محکم بیرون فرستاد و بی اعتنا به نفس بخار شده اش، گوش هاش رو تیز کرد.

صدای دارکوب، صدای خرگوش هایی که یواشکی دور از چشم گرگ خشمگینِ کمان به دست این سو و آن سو می‌دویدن رو می‌شنید اما هیچ کدوم از اینها صدایی نبود که می‌خواست و منتظرش بود.

صدای خرد شدن تکه چوبی از پشت سرش در محدوده شنواییش قرار گرفت.
با حرکت سریع به عقب برگشت و چشم های دقیقش فورا آبی شد تا دید بهتری برای شکار طعمه‌اش داشته باشه.

اطراف رو خاکستری و قهوه ای می‌دید؛ انگشت هاش روی کمان محکم و ساخته شده از چوب اعلاش محکم فشرده می‌شد.

از پشت بوته ها و درخت هایی که به چشم آبی رنگش قهوه ای تیره به نظر می‌رسیدن هدف متحرک و قرمز رنگی با سرعت بیرون پرید و شروع به دویدن کرد.

"پیدات کردم..."

زیر لب زنزمه کرد و برق چشم های آبی رنگش رفت. دنیای زرد و نارنجی جنگل پاییزی به نگاه عسلیش برگشت و با تمام سرعت پشت سر شکارش شروع به دویدن کرد.

طعمه قد بلند از روی تنه های درخت خشکیده می‌پرید و با بیشترین قدرت از دست قاتلش فرار می‌کرد. زین بدون‌ چشم های گرگیش حالا طعمه قرمز رنگش رو بهتر می‌دید و رنگ مشکی لباسش براش قابل شناسایی بود.

دست زین به پشت کمرش و تیردان چرمیش حرکت کرد و تیری با سر چوبی بیرون کشید.

با رسیدن به قسمت باز جنگل و کم شدن تَعدد درختان، سرجاش ایستاد و تند تند نفس نفس زد.

طعمه سیاه پوشش به خیال رسیدن به رودخونه و گریختن سریع‌تر دوید اما متوجه پشتش نبود.

تیر درون کمان قرار گرفت و بعد فورا تا انتها کشیده شد. چشم های گرگ خشمگین دوباره تغییر رنگ داد و روی شکار در حال جهشش قفل شد.

با یاد اوری لحظه فوت خانواده‌ش، ناخودآگاه هدف تیر از روی گردن مرد درحال دویدن به روی پاش کشیده شد و بدون تعلل پرنده چوبی رو از قفس کمان آزاد کرد.

تیر به پای مرد سیاه پوش فرو رفت. فریاد بلند از دردش تمام پرنده هایی که با ارامش روی شاخه های تَر از بارون درخت ها خوابیده بودن رو از جا پروند.

زین کمانش رو محکم در دست گرفت و با قدم های تند به سمت مرد دوید. بالای سرش با دو قدم فاصله قرار گرفت.

مرد مجروح با ترس به برگ های زیر دستش چنگ زد و حالا با دیدن قاتلش تیر فرو رفته در رون پاش براش در محدوده اهمیت قرار نمی‌گرفت.

"خواهش می‌کنم! لطفا... لطفا... هرکاری بخوای می‌کنم!"

انگشت های سرخ و کبود زین اروم پشت کمرش رفت و تیر مخصوصش رو بیرون کشید.

تیری از جنس سفت ترین چوب ها و سر تیر نقره ای که با هر ضربه چکشش، در ذهنش اون رو به قلب قاتل خانواده اش فرو کرده بود.

تیر رو در کمان قرار داد و قدمی به سمت مرد که از ترس خودش رو عقب می‌کشید برداشت.

"هرکاری بگم می‌کنی؟"

مرد از شدت ترس، چشم هاش طلایی درخشان شد و ناخن هاش بیرون زد.

"ه...هرکاری! قسم می‌خورم!"

مرد کماندار لبخند مهربونی زد و سر تیر رو به سمت قلب مرد نشونه گرفت.

"پس با درد بمیر."

اجازه التماس بیشتر به مرد نداد و تیر رو رها کرد.
قاتل چوبی با شدت وارد قلب مرد شد و نقره سرش کار خودش رو کرد.

مرد بعد از خرخر کردن و چند بار منقطع نفس کشیدن جون داد و بلافاصله طلایی درخشان چشم هاش خاموش شد و رنگ مشکی طبیعی چشماش رو نمایان کرد.

بدن بی جون مرد مرده زیر نگاه خیره زین درحال آب شدن بود‌.
چند ثانیه ای با چشم هایی که مملو از انتقام بود به کسی که کشته بود نگاه می‌کرد و قصد تکون خوردن نداشت.

صدای پایی از پشت سرش، رشته ارتباطی چشم هاش با سینه شکافته شده وروولفی که کشته بود رو قطع کرد. با نهایت سرعت تیری از پشتش برداشت و درحالی که به سمت صدا می‌چرخید تیر رو آماده پرتاب کرد.

قدم لیام با دیدن زینی که تیر چوبی رو روی بدنش نشونه رفته بود در هوا خشک شد.

"منم! اروم باش کماندار!"

برای ثانیه ای از ذهن زین گذشت که چرا لیام دلهره ای به خودش راه نداد؟
حتی دستش رو هم از جیب پالتوی پوستینش در نیاورده بود!
مگه نه اینکه الان هدف تیر یک شکارچی گرگینه قرار داشت؟

اینقدر از اینکه زین تیر رو رها نمی‌کرد مطمئن بود؟

لیام سرجاش ایستاد، به دست زین چشم دوخت.
همچنان هدف پرنده چوبی بود و اینطور که به نظر می‌رسید، صاحبش قصد غلاف کردن تیرش رو نداشت.

زاویه نگاهش رو به سمت جنازه مرد کشید و چند ثانیه ای بهش خیره موند... این بار دوباره به چشم های زین نگاه کرد و مردمک چشم هاش رو در همون زاویه قفل کرد.

"کمانت رو بیار پایین زین."

چشم هاش پر بود از دلخوری، از رنجش و حسی ناآشنا اما سرد و تند و تیز!

جوابی از زین نگرفت جز بالا و پایین شدن شدید سینه اش و لرزش پر های تیر لابلای انگشت هاش‌.

انگشت هاش رو به سفیدی می‌زد و این از چشم های لیام دور نموند.
جوری که محکم انتهای تیر رو گرفته بود نشون می‌داد امکان نداره قصد زین رها کردنش باشه.

این کار فقط روشی غیرعقلانی بود برای بیرون ریختن احساسات مختلف و مضاعف پسر مو مشکی از مغزش.

"چرا فرار نمی‌کنی؟"

مرد بدون کمان لبخند دردناکی به صدای دورگه شده زین و‌ سوالش زد.

"اگر می‌خواستی من رو بکشی تا الان میلیون ها بار شانس انجامش رو داشتی."

صدای بیشتر کشیده شدن زه کمان لابلای نفس های تند زین با سوز سردی که می‌وزید جابجا شد.

"چطوره الان از یکی از اون میلیون ها شانسم استفاده کنم؟"

مرد عصبانی دوست داشت فریاد بزنه. از لیام بپرسه چرا اینقدر بدون هراس ایستاده و تنها کاری که می‌کنه ، خیره شدنه!

مطمئن بود هرگز اینکار رو نخواهد کرد و هدفش تنها شنیدن استدلال و جواب لیام بود.

"این کار رو نمی‌کنی..."

"من کسی ام که خانوادم رو کشتم! هر چهار نفرشون رو خودم با دستای خودم و دندون های لعنتیم سلاخی کردم."

و بعد برای اثبات حرفی که لیام سالها بود ازش اطلاع داشت، آبی چشمانش رو برگردوند تا لیام با دیدن اون رنگ برای بار صدهزارم متوجه شه زین با کشتن افراد بی‌گناه رنگ چشماش رو گرفته.

نگاه پسر مو قهوه ای از چشم های آبی و پر از حس تنهایی زین به روی لب هاش که بهم فشرده می‌شد کشیده شد و دو قدم به جلو بداشت.

نوک نقره ای تیر به قفسه سینش برخورد کرد و درست روی قلبش قرار گرفت.

این بار لیام بود که با نشون دادن آبی چشم هاش به زین ثابت کرد در کشتن افراد بی‌گناه تنها نیست.

"و من هم هر هشت نفری که با من توی اون یتیم‌خونه زندگی‌ می‌کردن رو کشتم. یادت رفته؟"

رنگ بلورین درخشان چشم های زین اروم خاموش شد. لیام ادامه داد:

"این کار رو نمی‌کنی، چون هردومون می‌دونیم تنها کسانی هستیم که برای هم باقی موندیم."

بالاخره دستش رو از جیب لباسش خارج کرد و کمان زین رو گرفت. آروم چوب تراش خورده و‌ صیقل داده شده با صمغ مخصوص رو پایین اورد و دید که چطور بعد از پایین اومد، کمان و تیر هردو از بین دست های زین رها شد و روی زمین افتاد.

"این کار رو نمی‌کنی چون هنوز هزاران ومپایر و وروولف مونده تا بکشیمشون."

می‌دونست که زین از نزدیک شدن بهش متنفره. از لمس شدن توسط هرکسی متنفره.
پس جای گرفتن بازوهاش، راهش رو کج‌ کرد و با یک قدم بالای سر جنازه کنارشون ایستاد.

"وقتی ۴۲ سال پیش من رو توی اون انبار علوفه پیدا کردی، می‌خواستی با یکی از همین تیرهات من رو بکشی. چرا انجامش ندادی زین؟"

جوابی از مرد پشت سرش نشنید.
توقعی هم نداشت...

می‌دونست الان اون مرد ۷۲ ساله به زمین خیره شده، انگشت هاش از شدت فشردن مشتش دارن تک تک خرد می‌شن یا در میرن و دندون هاش رو بهم می‌کشه.

اما بر خلاف تصورش، زین جواب داشت.

"چون وضعیتت مشابه وضعیت خودم پنج سال قبلش بود. همون لحظه ای که برای اولین بار تبدیل شدم و همه خانوادم رو کشتم و بعد تا صبح بین اجسادشون نشستم..."

سوز محکم تری وزید. اواخر پاییز بود و این نشون می‌داد که به زودی باید شاهد برف های سنگینی باشن که در این ۴۲ سال زندگی کنار هم در کلبه جنگلی، زیاد دیده بودنش...

زین ادامه داد:

"تو هم مثل من انتقام می‌خواستی. برای همین اون قرار رو گذاشتیم."

صدای تک خنده حرصی لیام رو شنید.

"با هم از عمر جاودانمون استفاده کنیم و تموم موجودات ماورالطبیعه رو بکشیم اونقدری که دنیا پاکسازی شه و بعد هم رو بکشیم؟"

پسر مو مشکی سریع از خودش دفاع کرد.

"این بهترین راه برای دادن ارامش به مردمی بود که خودمون ازشون گرفتیم! چیزی رو که خودمون خراب کردیم خودمون باید درست کنیم."

لیام باشدت برگشت و دوباره روبروی زین قرار گرفت.

"اره چیزی رو که خودمون خراب کردیم، خودمون باید درست کنیم! ولی تاحالا از این کار... از این قراری که باهم گذاشتیم پشیمون شدی؟"

زین خیره به چشم های آبی لیام بود. عمری بی پایان داشتن پس وقت برای تعلیل زیاد بود، اما دلیلی برای سکوت کردن نمی‌دید وقتی پاسخش رو می‌دونست؛ پس بی معطلی جواب داد:

"اره پشیمون شدم."

برق تعجب رو در آسمون ابری شده چشم های مرد روبروش دید پس ادامه داد:

"نه برای کشتن این عوضی ها. برای پایان قرارداد."

تیزی بُرنده چشم های گرگی لیام رفت.

"برای اینکه تو جز وقتی‌که برای اولین بار تبدیل شدی و اون هشت نفر رو کشتی، کار اشتباه دیگه ای نکردی... چرا باید بخاطرش مجازات شی و بمیری؟"

"ولی باز هم جون هشت نفر رو گرفتم!"

برای یک ثانیه، یک لحظه زیر پای پسر مو مشکی خالی شد و پرت شد به ۴۷ سال پیش...
وسط کلبه‌ی دریای خون شده، بالا سر مادر درحال مرگش‌.

'تقصیر تو نیست.'

هنوز هم به وضوح صدای خفه مادرش که درحال گفتن این جمله سه کلمه ای بود می‌شنید.

با همون صدای گرفته از سرما زمزمه کرد:

"تقصیر تو نیست..."

دستی به صورتش کشید و بعد خیره به زمین جمله اش رو تصحیح کرد.

"تقصیر تو نیست... تو نخواستی به این چیزی که هستی تبدیل شی. پس حق تو مجازات نیست‌. اما این موجود بی ارزش؟"

با انگشت به جنازه مرد مرده اشاره کرد.

"این و تمام کسایی که تا الان کشتیم و می‌کشیم، از چیزی که هستن راضی‌ان."

لیام همراه با لبخند پوفی کشید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"منم از ته قرارداد پشیمونم. نه فقط بخاطر اینکه تو هم استحقاق مرگ رو نداری!"

چشم های عسلی روبروش کنجکاوانه به صورتش خیره شد.

"بخاطر اینکه نمیتونم."

زین چشم هاش رو کمی ریز کرد و از سرما بیشتر در خودش جمع شد.

"چرا؟"

بین لب عای لیام برای خروج صدا فاصله افتاد اما مغزش بلافاصله از حرف زدن بدون فکر جلو گیری کرد.

پس بجای خروج کلمات از بین لب های سرخ شده از سرماش، زبونش بیرون اومد و همون لب ها رو کمی خیس کرد و سرجاش برگشت.

چند ثانیه در سکوت به فرد مقابلش خیره شد و بعد سرش رو تکون داد.

"شاید بعدا گفتم... وقتشه به کلبه برگردیم."

گفت و جلوتر از پسر مو مشکی به راه افتاد.
هیچکدوم اهمیتی به جنازه مرد نمی‌دادن چون می‌دونستن بالاخره حیوانات درنده این اطراف باید شامی برای خوردن داشته باشن!

اما زین با پاهای فرو رفته در زمین و حسرت به لیامی نگاه کرد که درحال برداشتن قدم های اروم بود تا زین هم بهش برسه...

و متوجه دست مشت شده لیام که داخل جیبش برگشته بود نشد.
دستی که برای اینکه فعلا نمی‌تونست جوابِ واقعی «چرا»ی زین رو بده، مشت شده بود.

زندگی جاودانهٔ پر از حسرت، واقعا سخت بود...


----------♡---------

خب:))))
نظراتتون رو بیان کنید. ♡

اول اینکه می‌دونم درمورد خیلی چیزاش سوال دارید و متوجه بعضی چیزاش نشدید، باید بگم توی پارت دومش خواهم نوشت. 💕

و درمورد معنی فِنریر:
اسم پسر لوکی و انگربودا
یه گرگ خیلی بزرگ در افسانه های شمالی. (:

دریون با توجه به زیام این وانشات اسمش رو انتخاب کرد.

وانشات زیامی که اینقدر زیامش سفت باشه نوشتنش از من بعید بود.🗿

و اینکه خیلی وقت بود چیزی اپ نکرده بودم، برای همین میخوام عین ندید پدیدا بشینم هی رفرش کنم کامنت جدید بیاد بیام جواب بدم.😭❤

علاقه ام با سینوس زاویه ۵۳ درجه تو حلقتون. ❤


-Jane

Continue Reading

You'll Also Like

11.1K 2.3K 57
°جیسونگ امگای مهربون و شیطونی هست که همراه با پدر و مادرش زندگی خوبی داره اما تا اینکه یه روز پدرش بهش میگه باید با پسر شریکش یعنی پسر خوانواده لی از...
6.8K 1.9K 11
➳ JK Marry Me درحال آپ ✍🏻 قطعاً اگر یه آلفای معمولی باشید که نه پول داره و نه استایل، اعتراف عاشقانه‌ی یه امگای پولدار و زیبا رو با تصور اینکه دوربی...
20K 3.7K 17
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
49.7K 6.5K 87
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...