اهم اهم... یک دو سه یک دو سه... صدا هست؟؟؟🤔🥲
کسییییی هست؟؟؟؟؟؟🤨🙄
با کمی تاخیر خدمتتون رسیدم اگر یادتون نرفته کیم و چی اوردم....😁😁
عااااهههه دلم تنگ شده بود بپرید بغلم...😁😁
خب خب این مدت حسااااابی درگیر بودم حتی روزای تعطیلمم ازم کار کشیدن بنابراین خیلی فحش ندین...🥲🥲
برید بخونید که همینجوریشم خیلی منتظر بودید...😇
ولی قبلش تهدیدمو بکنم دیگه نه؟؟؟؟؟😇😇
لایکا و کامنتا کم شده و اگر به تعداد قبل رسیده به خاطر خوانندههای جدید عزیزمه . لطفااااا اگر میخونید انگشت مبارکو بزنید رو اون ستاره بی صاحاااب نمیشکنه به خدااااا....😒😒😒
خب دیگه اگه راضی نباشم هم اپ نمیکنم هم ناپدید میشم هم فحش میدم.☺️
راستیییییی بچه ها در جریانید کتاب طلسم آرزو اومدههه؟؟؟ نههههه خدااااایییی کی انقدر میتونه خفن باشه جز مهشیییییییید؟؟؟؟😍🤩😍
بچهها این داستانو از دست ندید اگر دوست دارید کتابشو داشته باشید هم به خود مهشید جون پیام بدید.😁
از نویسندههاییم که مجبور شدن تلگرامو جمع کنن بیان واتپد حمایت کنید توی فالویینگ هام هستن و به شدت خفنن.🤗🤗
خب دیگه شما برین اکلیلی شین منم برم به بچم برسم......🚶♀️🚶♀️🚶♀️
....................................................
جکسون با دستهای جمع شده روی سینه سر جایش جابهجا شد و در حالی که شانه پهنش را روی شانه ژان تقریبا میکوبید، غرغرکنان گفت: باورم نمیشه بازم میخوای برگردی اون خراب شده!!
ژان با لبهای جمع شده نفسش را بیرون پرت کرد و تصمیم گرفت جواب او را ندهد. از زمانی که با او در مورد بازگشت به موزه و ادامه پایاننامهاش در کنار آن آدمهای در نظر جکسون عجیب و خطرناک صحبت کرده بود تا همین الان، جکسون مدام کنار گوشش غر میزد و از او میخواست تجدید نظر کند ولی ژان قصد نداشت از تصمیمش بازگردد و این جکسون را کلافهتر از قبل میکرد.
چنگ که در سمت دیگر ژان نشسته بود، با استفاده از طلسم، نیشگونی از پهلوی جکسون گرفت که فریادش را بالا برد: قرار شد فیرپلی باشه!!!!! چرا هی از طلسم استفاده میکنی؟
چنگ جواب داد: برو پیش بودا شکرگزاری کن که دوباره لباتو بهم ندوختم!
جکسون رو به هایکوان که روی صندلی جلوی ون نشسته بود کرد و گفت: راهی نیست که منم طلسم یاد بگیرم؟
هایکوان لبخند زد: میتونی یاد بگیری.
چنگ پوزخند زد: ولی برای شکست من یه هزارسالی عقبی!
ژان به چهره در هم جکسون که شبیه یک شگ عصبانی شده بود نگاه کرد و سعی کرد خندهاش را کنترل کند: قیافت خیلی مسخره شده جکسون. جمع کن چک و پوزتو.
جکسون عینک آفتابیش را به چشم زد و تا رسیدن به مقر ابر، دیگر هیچ حرفی نزد.
به محض اینکه از ماشین پیاده شدند، جکسون از سمت راست و چنگ از سمت چپ زیر بغل ژان را گرفتند و همزمان گفتند:
من کمکت میکنم!
من کمکت میکنم!
ژان نفس عمیقی کشید و با کلافگی دستانش را بیرون کشید: من خوبم نیازی به کمک ندارم.
بعد سمت ییبو که جلوتر از آنها میرفت دوید: وایسا وانگ ییبو با هم بریم.
ییبو به راهش ادامه داد و وقتی ژان به او رسید گفت: بهتره چند روز خیلی تحرک نداشته باشی و استراحت کنی.
ژان شانهاش را به شانه ییبو زد: هیی.. بیخیال... هر دومون میدونیم من چقدر قویم... حالم کاملا خوب شده. خودم شنیدم دکتر گفت همه زخما از بین رفتن!
ییبو گفت: به هر حال این اتفاق باعث ضعیف شدنت شده. بهتره..
حرفش را زمانی قطع کرد که حضور ژان را کنارش حس نکرد و وقتی پشت سرش را نگاه کرد، ژان ایستاده بود و دستش را روی شکمش میکشید در حالی که چیزی را زمزمه میکرد. سمتش دوید: حالت خوبه؟
ژان سرش را تکان داد و با چشمانی شبیه خرگوش به او نگاه کرد: بهم بگو تو خونه غذا حاضره چون شکمم دیگه طاقت نداره. از بیمارستان دارم ساکتش میکنم.
بعد یک صدای بلند به گوش ییبو رسید و ژان بیشتر شکمش را فشار داد و دستش را روی بینی گذاشت: گفتم هیسسس.
ییبو لبخند زد: غذا حاضره. بریم بالا.
وقتی مقابل در ورودی خانه رسیدند، ژان که از داخل اسانسور با استشمام بوهای خوبی که زیر بینیش را قلقلک میدادند در مورد غذاهای اماده شده برای خودش خیالبافی میکرد، محکم به در کوبید: بااااز کنید.
با باز شدن در، پیش از انکه وارد شوند، صدای ترقههایی که یانلی، جیلی و یوبین در دست داشتند، از جا پرید و با چشمانی گرد شده و بیرون زده به خانه تزیین شده با بادکنک و اویزهای رنگی اویزان از سقف و فشفشههای در حال نور افشانی به انها نگاه کرد که یک صدا میخواندند: تولدت مباااارک... تولدت مباااااارک... شیائوژان دوست داشتنی ماااا... تولدت مباااارکککک!!!!
ژان در حالی که مثل باب اسفنجی از شدت هیجان و ذوق زده میخندید گفت: من اصلا یادم نبوووود!!
جکسون گفت: فکر کنم امسال اولین سالیه که واقعا یادش نبود.. هر سال از یک ماه قبل کادوهاشو سفارش میده!!
و بعد با یک پوزخند پیروزمندانه به چنگ نگاه کرد که به او چشم غره میرفت.
ژان با ذوق سمت میز غذاخوری داخل اشپزخانه دوید و با دیدن دامپلینگها و ران مرغ تند مورد علاقهاش ذوق زده نشست: مرسی ولی تولدو بعد ناهار ادامه بدیم لطفا. من دیگه نمیتونم...
همه دور میز نشستند و ژان برای رعایت ادب چند لحظه صبر کرد و وقتی هایکوان دستش را سمت چاپستیکش برد، به بشقاب دامپلینگ حمله برد و چاپستیکهایش را داخل دو توپ گرد سفید فرو برد و بلافاصله داخل دهانش چپاند و وقتی لپهایش به اندازه کافی باد کرد، ییبو لبخند زد و ظرف گوشت را برداشت و چند تکه داخل کاسه برنج مقابلش گذاشت: خیلی بخور.
ژان سر تکان داد و همانطور که ییبو توصیه کرده بود، خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد گنجایش دارد خورد و وقتی به سختی از بشقابهای خالی دل کنده بود، خودش را روی کاناپه انداخت و گفت: غذای امروز کار کی بود؟
یانلی فنجانهای طرح گلهای نیلوفر را روی میز گذاشت و در حالی که با یک انبر کوچک گلهای خشک شده را داخل فنجانها میانداخت گفت: یوبین خیلی کمکم کرد.
وقتی آب داخل قوری روی گلها ریخته میشد عطر خوب یاس در هوا پیچید و وقتی هایکوان فنجانش را برداشت و عطرش را از نزدیک استشمام کرد، با حس خوبی که درون چشمانش دویده بود به چنگ نگاه کرد: این واقعا عالیه.
چنگ چشمک زد: سفارشیه!
ژان با ارنج به پهلوی جکسون زد: به مامانم زنگ زدی؟
جکسون که تا آن لحظه نگاهش بین چنگ و هایکوان جا به جا میشد، بیتوجه به سوال ژان گفت: به نظرم این دو تا یکم عجیب به هم نگاه میکنن!
ژان به چنگ که حالا مشغول صحبت با یانلی بود نگاه کرد و بعد هایکوان که چایش را مثل یک اکسیر جاودانگی، با دقت و لذت مینوشید و بعد محکمتر ضربهاش را تکرار کرد و گفت: با توام!! گفتم زنگ زدی مامانم اینا؟
جکسون چشم به ژان دوخت که یک ابرو بالا داده و در فاصله کمی از صورتش، چشمانش را میکاوید. لحظهای ضربان قلبش از کنترل خارج شد اما پیش از اینکه بتواند خیلی بالا برود، یک لیوان اسموتی انبه میان صورتهایشان قرار گرفت.
ژان لیوان را گرفت: عاههههه مرسییی...
و بعد آن را با یک نفس سر کشید. ییبو کنارش نشست و یوبین یک کیک استوانهای به شکل جنگل بامبو با چند خرگوش سفید و سیاه روی میز گذاشت. چشمان ان با دیدن خرگوشها برق زد و لبخندی از ته دل روی لبهایش نقش بست و ییبو احساس رضایت میکرد.
یوبین تنها شمعی را که به شکل درخت بامبو بود روشن کرد و آنها دوباره تولدت مبارک را برای ژان خواندند.
جکسون گفت: قبل از فوت کردن آرزو کن.
ژان به آدمهایی که برایش یک تولد جدید رقم زده بودند نگاه کرد. تا مدتی قبل از وجود بعضی از آنها اطلاع نداشت و باقیشان را خلاف تصوراتش، گویی هیچگاه نمیشناخت. یوبین که نه تنها ییبو و هایکوان را بلکه او را ارباب خودش میدانست. چنگ که هنوز برایش ناشناخته و پر از راز بود و هایکوان که به او و تصمیمهایش احترام میگذاشت. یانلی که عشق درون چشمانش میدرخشید و ییبو. چشمان ییبو که مثل یک جزیره گمشده مرموز بود و او را سمت خودش میکشید. حالا او خودش را به دست سرنوشت و سرنوشتش را به دست این آدمها سپرده بود. این آدمهایی که گاهی آرزو میکرد که هیچگاه نمیشناخت.
چشمانش را بست و بعد از اینکه در دلش یک آرزو کرد، شمع را فوت کرد. چشمانش را که باز کرد، آنها دست میزدند و لبخند بر لب داشتند و ژان خیلی خوب میدانست که وجود او دلیل این شادی است. البته اینطور نبود که از این قضیه خوشحال یا ناراحت باشد. او فقط سعی میکرد آسان بگیرد.
چنگ یک جعبه کادو شده مقابل ژان گذاشت: تولدت مبارک.
ژان تشکر کرد و جعبه را باز کرد. یک ساعت مارک رولکس که ژان بعد از اینکه کمی دقیقتر آن را نگاه کرد، در حالی که داخل اینترنت مدل نوشته شده پشتش را سرچ کرد پرسید: این اصله؟
وقتی چیزی مشابهش را پیدا نکرد، چنگ گفت: مخصوص تو ساختنش. اصله.
ژان با دهانی باز به چنگ نگاه کرد و جکسون ان را از دست ژان گرفت. بعد از چک کردن شماره سریالش، آن را با احترام و دقت داخل جعبه برگرداند و دستش را زیر فک ژان زد تا دهانش را ببندد: جمع کن خودتو.
ژان که شوکه شده بود، به سختی لبخند زد: ممنون. خیلی خفنه.
جکسون جعبه هدیه خودش را دست ژان داد. ژان با دیدن دسته بازی پلی استیشن با تعجب به جکسون نگاه کرد: دسته پلی فایو؟؟؟
جکسون ذوق زده گفت: اره خودشهه. دیگه نمیخواد نوبتی با دسته من بازی کنیم.
ژان خندید و سرش را نزدیک گوش جکسون برد و زمزمه کرد: اوردیش؟
جکسون نیشخند زد: تو صندوق ماشینه.
ژان آرامتر گفت: شب میریم تو کارش.
چنگ نگاهی که از آن آتش میبارید، به جکسون و دسته پلی استیشن داد و اینبار یوبین یک جعبه مقابلش گذاشت و خودش در آن را باز کرد: شما شبا خیلی گرسنه میشید. این کوکیها کالری کمی داره و خوشمزهاس.
ژان یکی را دهانش گذاشت و با همان لپهای بالا امده گفت: ااوووووم... خوشمزهاس!
هدیه هایکوان یک کتاب از آثار هنرمند مشهور دوره مینگ بود که او را مثل برق از جا پراند و دستانش هنگام لمس کتاب میلرزیدند. و یانلی گفت که فرصت نکرده هدیه مناسبی تهیه کند و هدیهاش را بعدا به ژان میدهد. اما درست لحظهای که ییبو میخواست هدیه ژان را بدهد، تلفن زان به صدا درامد و با ظاهر شدن نام مادرش، از جا پرید: ببخشید اینو باید جواب بدم.
بعد وارد اتاقش شد و بعد از بستن در داخل دستشویی رفت و در را قفل کرد و داخل وان نشست و تلفن را جواب داد در حالی که گوشی را گوشه دیگر وان رها کرده بود: الو؟ ... ژان؟
ژان از شنیدن صدای نگران مادرش خودش را سمت دیگر وان کشید و تلفن را برداشت: سلام مامان.. چیزی شده؟
صدای خانم شیائو که قبل از این میلرزید، بهتر شد: نه ما خوبیم ولی نگران تو بودم.
_گریه کردی؟ صدات چی شده؟
چند لحظه مکث بود و بعد فریادی که باعث شد ژان گوشی را کنار بیندازد: تو رو تو و اون بابات که همیشه باید یکیتون منو سکته بوده.. کدوم گوری بودی جواب نمیدادی؟
_مگه جکسون بهت زنگ نزد؟
_چرا. گفت اون خراب شده رو قله کوهه و استادتم تو رو برده معبد و نذاشته گوشیتو ببری تا روح و روانتو پاک کنه. به اون استادت نگفتی تو کار از کار گذشته؟
ژان سعی کرد خندهاش را کنترل کند: حق با جکسونه. اونجایی که رفته بودیم خط نمیداد. تازه برگشتم.
_خوبه. ما داریم میایم اونجا.
ژان با چشمانی که تقریبا داشت از نگرانی بیرون میپرید گفت: کجااا؟؟؟ اینجا؟؟؟؟
_اره.. جکسون گفت اب و هواش خوبه. صبح زود راه میفتیم.
_مامان شوخی نکن با من. چرا میخوای بیای اینجا اخه... لازم نیست بیای من خوبم. میخوای تماس تصویری بگیریم؟؟
_کی نگران تو بود اخه؟؟ میخوایم خودمون یه اب و هوایی عوض کنیم. جکسون گفت مهمون خونه دارن.
_جکسون شکر خورده خیر ندیده یه چرندی گفته.. چرا باور کردی؟؟؟ بلند نشین بیاین اینجاهاااا.
_چیه؟؟ نکنه اونجا داری غلط دیگهای جز درس خوندن میکنی؟
_نه بابا چه غلطی؟ تازه دختر خوشگل مشگلم اینجا نیست.
_من به تو اعتماد ندارم به هر حال. بحثیم ندارم. زیادم زنگ بزنی اصرار کنی نیایم، گوشیو میندازم تو دستشویی. فعلا خداحافظ.
وقتی صدای بوق پس از قطع کردن تلفن در گوشش پیچید، تلفن را روی میز توالت انداخت و بیرون رفت. دست جکسون را گرفت و دنبال خودش داخل اتاق کشید و در را بست: به مامانم چی گفتی؟
جکسون گفت: زنگ زدم کلی دروغ سرهم کردم.
ژان دستها را به سینه زد: افرین.. گل کشتی.. داره بلند میشه بیاد اینجا...
جکسون پوزخندی پیروزمندانه زد: خوبه. موفق باشی.
خواست از اتاق خارج شود که ژان پشت تیشترش را گرفت و عقب کشید. جکسون یک صدای شکافتگی از سمت پشت یقهاش شنید ولی با این وجود توجهی نکرد و ژان گفت: خودت این گندو بالا اوردی خودتم جمعش کن.
_حالا دیگه گند من شد؟
_من نبودم که گفتم ما رو کوهیم و استادم بردتم معبد...
جکسون اخم کرد: فقط تا اینجاش بهت گفته؟
چشمان ژان باز هم گرد شدند: دیگه چی گفتیییییی؟؟؟
جکسون لبخند زد: چیز خاصی نیست نگران نباش داداش.
_اگه اینا بیان من میدونم و تو.
چکسون چهرهای جدی به خودش گفت: ببینم اصلا تو چرا انقدر میترسی از اینکه پدر و مادرت بیان اینجا؟
ژان نفسش را بیرون پرت کرد: واقعا نمیفهمی؟ اون همینجوریشم به همه چیز شک داره.
_مگه تو داری کار اشتباهی میکنی که انقدر نگرانی؟
ژان کمی فکر کرد: نه ولی...
_ولی چی؟
_نمیخوام اونا درگیر این موضوع شن.
_سعی نکن تظاهر کنی خیلی بزرگ و فداکاری. هر اتفاقی که برای تو بیفته زندگی اونارو تحت تایر قرار میده. فکر کردی اگر اتفاقی برات بیفته و انا وارد ای قضایا نشن اب از اب تکون نمیخوره و اونا راحتن؟
_قرار نیست اتفاقی بیفته. اگر اتفاقی هم قراره بیفته باید برای من بیفته نه اونا.
_خفه شو ژان. تو متوجه نیستی نه؟ ادمایی که باهاشون زندگی میکنی عادی نیستن. دنیای اونا با مال تو خیلی فرق میکنه. تو داری وارد چیزی میشی که ازش هیچی نمیدونی. اصلا چطور بهشون اعتماد کردی؟ چطور مطمئن هستی اینا همونایی نیستن که میخوان ازت استفاده کنن؟
_اگه میخواستن اینکارو بکنن چرا باید تا الان صبر میکردن؟ وانگ ییبو چرا باید زندگی منو نجات میداد؟
جکسون نفس عمیقی کشید. دستانش را روی شانههای ژان گذاشت و سرش را به او نزدیک کرد و زمزمهوار گفت: اینا همونایی هستن که یکبار رهات کردن. شاید هزار سال گذشته باشه ولی ذات ادما هیچقت عوض نمیشه. تمایلشون به بقا باعث میشه بازم بتونن اینکارو بکنن.
ژان یک قدم عقب رفت و دستان جکسون را کنار زد: من نمیدونم از چی حرف میزنی.
وحشت درون ژان داشت برانگیخته میشد و این چیزی بود که ژان میترسید او را به هم بریزد: و نمیخوامم بدونم. حتی اگر من ووشیان باشم بازم یه چیزایی هست که هنوز نمیدونم پس سعی نکن منو بیشتر از این مردد کنی و بهم بریزی جکسون. قرار نیست اتفاقی بیفته. نگران من نباش.
اتاق را و سپس ساختمان را ترک کرد. درست بود. ژان مردد بود. در تمام این مدت این حس تردید او را رها نکرده بود و بارها تصمیمش را در سرش مرور میکرد. او نمیدانست قرار بود با چه چیزهایی روبهرو شود. گاهی خودش را نسبت به آینده و اتفاقات نیفتاده میترساند. از اینکه کسی میان این آدمها به او دروغ گفته باشد. یکی منافع خودش را در نظر بگیرد و از او استفاده کند. گاهی این حس را داشت که شاید حقیقتی که آنها به او میگویند تمام آنچه وجود داشت نباشد.
_ژان..
سمت صدایی که او را با ملایمت فرامیخواند بازگشت. هر بار که این افکار سراغش میامدند، این مرد، با تمام قدرت و زیباییش، با شکوه و مطمئن ظاهر میشد و او دیگر در مقابل باور کردن حرفهایش مقاومت نمیکرد. وانگ ییبو مطمئنا مردی نبود که دروغ بگوید و وقتی او قول داده بود از ژان محافظت کند، ژان میدانست هر اتفاقی هم که بیفتد، او تمام تلاشش را کرده و حداقل ژان اطمینان داشت به فرد اشتباهی اعتماد نکرده.
ژان بیانکه بتواند درست فکر کند و مسیرش را تشخیص دهد، وارد جنگل شده و زیر درختانی در هم تنیده که سمت هم خم شده بودند و دست به دست هم داده و در دل خودشان پناهگاهی مخفی ساخته بودند، روی تکهای سنگ نشسته بود. و حالا ییبو خم شده و سرش را داخل آن سرپناه آورده و به او مینگریست. ژان آهی کشید: پیدام کردی..
ییبو داخل رفت و کنار ژان روی تکه سنگی دیگر نشست: اینجا مخفیگاهته؟
_همینطوری که داشتم راه میرفتم اینجارو دیدم. دنج و آرومه. احتمالا همه اینجارو دیدن. ولی فکر کنم از الان اره مخفیگاهم باشه.
_میخوای مال خودت باشه؟
ژان لبخند زد: اوهوم.
ییبو دستش را در هوا تکان داد و هالهای آبی رنگ در اطرافشان پخش شد و لحظهای بعد مثل یک چراغ، خاموش شد. حالا درختان محو شده بودند و ژان دیگر سرپناهشان را نمیدید. انگار جایی معمولی میان همان جنگل نشسته و این به هیچ وجه شبیه یک توهم نبود. همه چیز انگار از بین رفته و از نو ساخته شده بود.
ژان با تعجب به ییبو چشم دوخت: چی شد؟؟؟؟یعنی.. چیکارش کردی؟
ییبو پیشانی بندی را که قبلا یکبار به او داده بود و ژان دوباره به خودش بازگردانده بود را از دور مچش باز کرد. دست ژان را یک سمت پیشانی بند را دور دست خودش بسته و ادامه نوار را دور دست ژان پیچید. حالا مخفیگاهش دوباره بازگشته بود.
ژان نفسش را که از شدت هیجان حبس کرده بود بیرون داد: وااااو...
خندید و انگشتان دست دیگری را روی نوار کشید: این فوق العادهاس.
ییبو به چهره خندان ژان لبخند زد: حالا دیگه مال توئه. کسی نمیتونه ببینتش. فقط تو میتونی.
_واقعا؟؟؟ یعنی اگر من این نوارو داشته باشم میتونم ببینمش؟
_اوم.. فقط این. نه هیچ نوار دیگهای. این پیشانیبند من بوده. از الان مال توئه.
_پس چون اینجارو با انرژی خودت نامرئی کردی فقط هم با پیشونیبند خودت میتونم ببینمش؟
_اوهوم. اگر یه روزی تونستی بدون این ببینیش، یعنی انرژی من از بین رفته.
ژان به چهره ییبو که نوارهای باریک افتاب که دزدکی خودشان را از میان شاخ و برگها رد کرده بودند، روی پوستش میدرخشید نگاه کرد: تو همیشه هستی... مگه نه؟
ییبو مثل همیشه مصمم جواب داد: اوم. من همیشه کنارتم.
ژان نفس راحتی کشید. کنار دستانشان با هر تکانی روی هم ساییده میشد و ژان با اینکه انرژی عجیب ساطع شده از ان را دریافت میکرد، از آن دوری نمیکرد.
ییبو دستش را به سنگی که روی آن نشسته بود تکیه داد و وقتی دست ژان کشیده شد، ژان هم دستش را به سنگ خودش تکیه داد. اما سنگها بهم نزدیک بودند؛ آنقدر که انگشتان کوچکشان یکدیگر را لمس میکردند.
ژان گفت: خب؟ هدیه من کو؟
ییبو دست آزادش را داخل جیبش کرد و بعد مشتش را مقابل ژان گرفت: بازش کن.
ژان دست راستش را که آزاد بود روی مشت ییبو گذاشت و سعی کرد انگشتانش را در این مبارزه تک دستی از هم باز کند اما موفق نمیشد: دفه پیشم همینکارو کردی!
ییبو لبخند زد: تلاشتو بکن.
ژان تمام زورش را به دست راستش میداد اما او نمیتوانست دستان بزرگ مرد هزارساله مقابلش را شکست دهد: عادلانه نیست.
ییبو تایید کرد: درسته.
بعد مچ دستش را باز کرد و زنجیر پنهان شده در آن آویزان شد. ژان با دقت آویز زنجیر را زیر و رو کرد: این سوته؟
ییبو سر تکان داد: اوم. اتفاقی که توی چشمه آب گرم افتاد دیگه تکرار نمیشه.
_پس این ارواح خبیثو دور میکنه؟
_اوم. بعضی ارواح از بقیه قویترن و ممکنه بهت نزدیک شن. اگر بهت نزدیک شدن سوت بزن.
ژان چشمان شیطنتبارش را به صورت ییبو دوخت: میای نجاتم میدی؟
ییبو از سر ذوق آمدن ناگهانی ژان خندهاش گرفته بود: صداش اونارو دور میکنه.
ژان صدایی مثل بادکنک سوراخ شده که هوایش در حال خالی شدن بود دراورد و با ناامیدی گفت: یعنی نمیای..
_من همیشه همینجام. نیازی نیست با سوت صدام بزنی.
ژان دلش قرص شده بود. لبخند زد و گردنبند را با یک دست گردنش انداخت: دوسش دارم.. ممنون وانگ ییبو.
بعد از آن یک سکوت آرامش بخش میانشان بود انگار که دیگر برای حرف زدن با یکدیگر نیازی به کلماتشان نداشتند و حضورشان کافی بود. همینکه یک صدای نفس کشیدن در کنار گوششان باشد تا به آنها احساس امنیت دهد؛ یکی میتوانست امیدش را برای یک آینده روشن زنده نگه دارد و دیگری میتوانست مطمئن شود بار دیگر در زندگیش حسرت نخواهد خورد.
_وانگ ییبو؟... بگو ببینم هنوزم چیزی از لبخند امپراطور باقی مونده؟
..............................................................
خب؟؟؟؟
چطور بووووووود؟؟؟؟؟؟😎😎
اکلیلی شدین یا نههههه؟؟؟؟؟😎🤯✨️
خیلی تلاش کردم سوییت باشه اگه نشد به خاطر اینه که به روحیهام نمیخوره.....🚶♀️🚶♀️
شب بخیر..✨️
اومدم اینجارو خلوت نبینم.🚶♀️🚶♀️
بوس ماچ گود بای😴💕🥰🚶♀️🚶♀️