𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊�...

By kookjin_dreamland

31.5K 3.9K 3.2K

♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه... More

intro
characters
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20🔞
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27🔞
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35

part 6

995 131 100
By kookjin_dreamland


گفتم که «عشق چیست؟» تهی کرد جام و گفت:
«بر هرکسی به شیوه‌ای این داستان گذشت»

"نصرت رحمانی"

______________

پارت 6 :<سرنخ 🔎>

به بندر ساچئون رسیدند. ماشین توقف کرد و اولین نفر جونگکوک بود که چشم گشود...نگاهی به موتور نازنینش انداخت و سپس به پسری که با دهن نیمه باز به خواب رفته. از جاش بلند شد و به سمت پسر حرکت کرد...لبخند تو گلویی زد و صداش رو صاف کرد:

"هی...کله فرفری..."

تهیونگ از نزدیکی صدا از جا پرید و صورت جدی جونگکوک رو در فاصله ۳۰ سانتی متری از صورت خودش دید...گنگ به صورت جونگکوک نگاه میکرد. شاید قلبش به خاطر جا پریدن از خواب اینطور به کوبش در امده!!!...شاید نه؛ حتما باید اینطور باشه!!..

اما چشمهای سرکش تهیونگ که وجب به وجب صورت پسر جدی روبه‌روش رو رصد میکرد، به تاپ تاپ قلبش دلیل نامعلومی میدادند...با بالا رفتن کناره‌ی لب جونگکوک،چشمهاش به سمت لبهای خوش فرمش چرخید:

"تهیونگ خیلی کُندی...اخر خوابالوییت کار دستت میده!!"

تهیونگ گیج پرسید:

"چ_چرا؟؟"

در عقب ون باز شد و جونگکوک روش رو برگرداند. مردی با ماهیچه‌های به شدت حجیم گفت:

"بیاید پایین..."

انگار یه دوئل مخفی بین جونگکوک و اون مرد شکل گرفت. جونگکوک سینه سپر کرد و با جدیت به تهیونگ  نگاه کرد، با ابروش اشاره کرد که بلند بشه...تهیونگ بلند شد و یک قدم عقب تر از پسر بزرگتر به راه افتاد...جونگکوک مخفیانه نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و وقتی حواس پرتیش رو دید، بهش نزدیکتر شد و با لحنی اروم، بهش تشر زد:

"اونجا هیچی نمیگی!فهمیدی؟؟"

تهیونگ هومی گفت و سرش رو تکون داد...وارد یک بار شدند...احتمالا از این استریپ کلاب کوچولو، برای پوشش کارهاشون استفاده میشه...مرد عضلانی برگشت و رو به جونگکوک لب زد:

"منتظر باشید تا به رئیس خبر بدم"

جونگکوک بدون حرفی به سمت یکی از صندلی های نزدیک بارمَن رفت و تهیونگ هم مثل جوجه‌ای که هرجا مادرش بره همراهش میره، جونگکوک را دنبال کرد. جونگکوک روی یکی از صندلی‌ها نشست و کلافه با دستش ضرب گرفت و روی میز ریتم نامشخصی زد...تهیونگ با دقت به جونگکوک نگاه کرد و نگاه های خیره‌ی تهیونگ، جونگکوک رو کلافه میکرد...جونگکوک باورش نمیشد...از اینکه این پسر دست پا چلفتی داره نگاهش میکنه، لذت میبرد!!!...و این کلافه‌ترش میکرد...

بلاخره مرد قوی هیکل امد و از جونگکوک خواست دنبالش بیاد...جونگکوک از جا بلند شد و با تقلید کردن تهیونگ از او، نفس کلافه‌ای کشید. دنبال مرد وارد راهرویی شدند. به اتنهای راهرو رسیدند و اینبار مرد به سمت چپ پیچید و پسرها دنبالش حرکت کردند...تهیونگ که کمی ترسیده بود، ناخوداگاه دست جونگکوک رو گرفت و فشرد و جونگکوک رو شوک زده کرد...

جونگکوک با عصبانیت به تهیونگ نگاه کرد اما با دیدن صورت مظلومش، از تشر زدن بهش منصرف شد و دست داخل دستش رو محکم گرفت...تهیونگ با حس کردن امنیت، لبخند زد. نمیدونست چرا اما به شدت از جونگکوک احساس امنیت میگرفت.

بلاخره مرد، به در مشکی رنگی رسید و در باز شد...هر سه وارد اتاق شدند و به مردی که روی صندلی نشسته بود نگاه کردند. جونگکوک پشت سرش رو خاراند و با صلابت گفت:

"تو kevin هستی؟؟"

مرد، تکیه‌اش رو از صندلی برداشت و کمی به جلو امد. با لحنی که مخصوص اراذل و اوباش بود لب زد:

"درست به عرضت رسوندند..."

جونگکوک نیش خندی زد و گفت:

"یه پیشنهاد برادرانه بهت میکنم...اسمت اصلا مناسب کسب و کارت نیست..."

کِوین پوزخندی زد و گفت:

"منم یه نصیحتی میکنم...جایی که ضعیف تری، خفه شو..."

کِوین با ابرو به دو طرفش اشاره‌ای کرد...راست میگفت؛دور تا دورش پر از محافظ و افرادش بود. تهیونگ که از همون اول ترسیده بود و به پشت جونگکوک پناه برده بود، چند قدم به جونگکوک نزدیک شد و با نوای ارامی زمزمه کرد:

"جونگکوکااا، بیا زودتر بریم...من میترسم"

جونگکوک بدون نگاه به تهیونگ، چشمهای سردش رو به کِوین دوخت و بدون نشان دادن ذره‌ای ترس لب زد:

"جنسا رو تحویل بده...وقت برای این اراجیف نداریم..."

"زود اومدی پسرِ خوب...حدود ۶ ساعت دیگه میرسه..."

جونگکوک با چشمهای از حدقه بیرون زده تقریبا داد زد:

"چی؟؟ به جونگ‌کی گفته بودی رسیدن..."

"چه میدونستم همون موقع یکی رو میفرسته دنبالش..."

خشم جونگکوک بیشتر شد، به سمت کِوین دوید اما یکی از افرادش بازوهاش رو از پشت گرفت و یکی از محافظین مشت محکمی به شکم جونگکوک زد...شدت مشت به قدری زیاد بود که طی چند ثانیه هیکل تنومند جونگکوک رو خم کرد و به زمین زد...

تهیونگ، دست خودش نبود... به طرف جونگکوک دوید و مرتب با نگرانی صداش میزد...بلاخره جونگکوک چشمهاش رو باز کرد و با علامت دست نشان داد حالش خوبه...تهیونگ تازه متوجه شد؛جوری خودش رو به سمت جونگکوک پرتاب کرده بود که سر زانو‌ی شلوارش ساییده شده بود...

تهیونگ با نگرانی دستش رو زیر بازوی جونگکوک گذاشت و بلندش کرد. جونگکوک با خشم به کِوین نگاه کرد و گفت:

"حیف که کارمون بهت گیره...گفتی چند ساعت؟"

کِوین لبخند کوتاهی زد و با لحنی توهین امیز لب باز کرد:

"۶ ساعت...حالا هم گمشو و بیرون منتظر بمون"

جونگکوک میتونست بهش درس حسابی بده، اما به خاطر تهیونگ هم که بود باید خودش رو کنترل میکرد...جونگکوک، سری تکون داد و محکم دست تهیونگ رو گرفت. به سمت در خروجی رفت...صدای نحس کِوین دوباره طنین انداز شد:

"درک میکنم جونگ‌کی چرا تو رو انتخاب کرده،اما این پسربچه ترسو رو نه..."

منظورش تهیونگ بود...کنترلش رو دوباره داشت از دست میداد اما نفسی عمیق کشید...بدون برگشت، نیم نگاهی به کِوین انداخت و گفت:

"فوضولیش به تو نیومده..."

"چی تو این پسر هست که...."

دست تهیونگ رو رها کرد و با قدمهای تند به سمت کوین رفت...اینبار نمیگذاشت حتی انگشتی بهش برخورد کنه. نفر اول جلو امد و جونگکوک سرش رو عقب برد و به صورتش کوبید. با پخش شدن نفر اول روی زمین، دوباره نگاه خونینش رو به سمت کِوین انداخت و جلو رفت. اینبار دو نفر بهش حمله کردند...جونگکوک به عکس العمل سریع بین دوستاش مشهور بود؛ و براش مبارزه با ادمای کندی که کِوین داشت آسون...

مشتی به شکم نفر سمت راست و لگدی به قسمت حساس نفر سمت چپ، باعث شد بدون ذره‌ای تلاش هر دو نفر رو ناک اوت کنه...کِوین دستش رو بالا برد و نگهابان ها کنار ایستادند. جونگکوک با پرشی روی میز اومد و یقه‌ی کِوین رو در دست گرفت...بازدم فریاد بلندش، روی صورت کِوین میخورد و حتی نگهبانان رو ترساند:

"فکر نکن ضعیفم...اراده کنم تک نفره نابودت میکنم...پس خفه شو و سرت تو کار خودت باشه..."

گوشه‌ی لب کوین بالا رفت و تبدیل به نیشخند شد:

"میدونم،میدونم...اما تا وقتی که نقطه ضعف نداشته باشی"

جونگکوک به چند نفر از افراد کوین که به تهیونگ نزدیک میشدند نیم نگاهی کرد...سریعا یقه‌ی کوین رو ول کرد و از میز پایین رفت.با جدیت گفت:

"تو بار منتظرم..."

پشت به کوین کرد و رو به تهیونگ لب زد:

"برو بیرون..."

تهیونگ سریعا سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت...هر چه زودتر از این اتاق وحشت ناک فرار میکردند، به نفع هر دوی اونها بود‌...به کلاب رفتند و روی یکی از میز‌ها نشستند. گارسون، نزدیک میزشون شد تا سفارش بگیره...تهیونگ با خوشحالی گفت:

"یه بطری سوجو..."

جونگکوک رو با گارسون گفت:

"نه...دو تا سودا لطفا..."

با رفتن گارسون، ابروهاش به هم گره خورد و به تهیونگ تشر زد:

"نباید مست کنی احمق...."

تهیونگ سرش رو سریعا پایین انداخت...جونگکوک حق داشت عصبانی باشه؛ تهیونگ سربارش شده بود و با ندانم کاری‌هاش اعصابش رو خورد کرده بود...همین طور که خودش رو مشغول کندن ریشه کنار ناخنش کرده بود، شروع به صحبت کرد:

"ممنون..."

با شنیدن صدای تهیونگ، بهش نگاه کرد و گفت:

"چرا؟؟"

سرش رو بالا برد و به چشمهای سیاه جونگکوک خیره شد:

"برای اینکه مواظبمی..."

جونگکوک، پوزخندی زد و به منظره بیرون از کافه نگاهی انداخت...با پرت شدن حواسش به بیرون، تهیونگ به خودش جرئت دید زدن داد...چشمهای جونگکوک مظلومن، برخلاف صورت جدیش. تناقض به وجود اومده به صورتش کاریزمای خاصی میداد...خیلی جذابش میکرد. حتی تمام اجزای صورتش با هم تناسب دارند به جز دندونای خرگوشیش که بعضی از مواقع موقع خندیدن نمایان میشه...اون دندونها کیوتش میکردن...وقتی میخندید تو دل برو و دوستداشتنی میشد...

تهیونگ به خودش اومد و متوجه ضربان قلب غیر عادیش شد...به شدت به سینه‌اش میکوبید و بالا پایین میپرید.نفس عمیقی کشید تا قلب سرکشش رو اروم کنه...برای اولین بار اینطور شده بود،چرا؟؟دستش رو اروم بالا برد و روی گونه‌اش گذاشت، تب نداشت پس چرا؟؟زیر لب گفت:

"یعنی مریضم؟؟"

با صدای ارام تهیونگ سرش رو برگرداند. فکر کرد چیزی گفته و متوجه نشده...با دیدن تهیونگ در حال چک کردن تبش، ناگهان نگرانی به دلش هجوم برد. بی اختیار دستش رو به سمتش برد و روی پیشانیش گذاشت...تب نداشت،پس چرا جوری رفتار میکرد که انگار مریضه...با نیشخند ماتی طعنه زد:

"چیه؟؟از ترس میخوای غش کنی؟؟محض اطلاعت دستشویی اون طرفه..."

دستش رو عقب کشید اما با حس دست گرمی که دور دستش حلقه شد، متعجب به تهیونگ نگاه کرد...تهیونگ دستش رو گرفته بود...صورتش سرد بود اما دستهاش مثل آتشفشان گرمه. چشمهای تهیونگ چرخید تا داخل چشمهاش قفل شد...و اینبار جونگکوک بود که انگار یک ضربان قلب رو رد کرد. صدای تهیونگ در قلبش پیچید:

" تو...ادم خوبی هستی...پس، چرا به همه نشون میدی بدی؟؟"

جونگکوک دستش رو محکم پس کشید و دست گرم شدش رو داخل جیب گذاشت...انگار نمیخواست اون گرما رو از دست بده. اب جمع شده در دهانش رو قورت داد و از جا بلند شد...نیم نگاهی به تهیونگ کرد و گفت:

"باید بد باشی، تا بتونی زنده بمونی..."

موندن اونجا رو جایز نمیدونست...به سمت بار رفت و به بارمن اشاره کرد..بارمن جلو امد. خشکی گلوش ازارش میداد برای همین سریعا شروع به صحبت کرد:

"یه لیوان اب میخواستم..."

"متاسفم اما اینجا فقط مشروب سرو میشه..."

پوفی کلافه کشید و با دندان های بهم فشرده گفت:

"یه لیوان اب بیار تا بارت رو روی سرت خراب نکردم!"

دختر سرش رو تکون داد و سریعا به سمت اشپزخانه رفت...دستش رو از جیبش بیرون اورد و به دستی که تهیونگ لمسش کرده بود، نگاه کرد...هنوز گرم بود. چشمش رو حرکت داد و حالا امتداد نگاهش به تهیونگی بود که با نی داخل نوشابش می‌دمید و حباب درست میکرد...جونگکوک لبخند ماتی به لب اورد و چیزی که در ذهنش بود رو به زبان جاری کرد:

"هم عجیبی...هم کیوتی..هم...خوشگل!"

با صدای برخورد لیوان به سنگ پیشخوان، سرش رو چرخاند و لیوان آب رو یک نفس بالا رفت. لیوان رو روی پیشخوان گذاشت و موبایلش رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید...۳ پیام از جین و ۹ تا میس کال...باز هم از جین!!...وارد قسمت پیام ها شد و پیام جین رو باز کرد. هر چقدر پیام رو بیشتر میخواند چشمهام از حدقه بیشتر بیرون میزد...بعد از تمام شدن پیام ها ناخوداگاه دستش رو به پیشخوان کوبید و با دندان‌هایی که از ساییده شدن، نزدیک شکستن بودند، لب باز کرد:

" فااااک...فااااک...لعنت بهت تهیونگ...لعنت بهت..."

به سمت میزی که تهیونگ روش نشسته بود رفت و انگشت اشاره‌اش رو به سمت تهیونگ گرفت:

"از اینجا جم نمیخوری تا بیام...."

بدون دریافت جواب تهیونگ، از بار خارج شد. شماره‌ی جین رو گرفت...بعد از بوق ششم، صدای خواب‌الود جین داخل بلندگو پخش شد:

"کدوم گوری هستی؟؟"

"چی شده؟؟"

"برات که فرستادم چی شده...چرا اون پسره رو با خودت بردی؟؟..."

"بعدا توضیح میدم جین...حالا بگو چه غلطی کنم؟؟.."

"محموله رو بردارید و با یه ماشین برگردید...سریع باشید"

جونگکوک پوفی کرد و با درماندگی گفت:

"محموله‌ی لعنتی هنوز نیومده..."

صدای داد جین شنیده شد:

"یعنی چی؟؟"

"این عوضی ساعت رسیدن رو زودتر گفته..."

"فاااک...لعنت بهش...گوش کن چی بهت میگم جونگکوک. دیر یا زود دوربینا چک میشه و صورت تهیونگ لو میره. چون سوار موتور تو بوده و اطلاعات موتور به اسم توئه، تو هم تحت تعقیب قرار میگیری..."

"چی کار باید بکنم..."

"هنوز اینجا خبری نیست پس لو نرفتی...سریعا سوار یه تاکسی یا ماشین شو و برگرد. سعی کن صورتت رو بپوشونی..."

مستاصل دستش رو روی سرش گذاشت و سرش را به سمت کلاب چرخوند. تهیونگ رو دید که از کلاب خارج شده و نگران بهش نگاه میکنه...گفته بود بیرون نیاد؛اما این پسره‌ی لجباز...

هوفی کشید و گفت:

"تهیونگ رو چیکار کنم؟؟"

"من با ماشین دولتی میام دنبالش...اجناس رو هم میزاریم پشت ماشین. ماشین‌های دولتی رو پلیس راه نگه نمیداره..."

ناخوداگاه یاد کِوین افتاد...اگر تهیونگ رو اذیت کنه، اونجا نیست تا ازش محافظت کنه...مخالفتش رو با نقشه جین اعلام کرد:

"نه من نمیتونم...باید پیش تهیونگ باشم..."

"جونگکوک احمق نشو اینجوری هممون گیر میوفتیم..."

جونگکوک در سکوت به تهیونگ نگاه کرد...در اخر چشم هاش رو محکم بست و جواب جین رو داد:

"باشه..."

"کی محموله میرسه؟؟"

"2بعد از ظهر..."

"خوبه..."

"هی، جین...."

"هوم؟"

"به جونگ‌کی چیزی نگو..."

" باشه...با هم جمعش میکنم"

لبخندی زد و جوابش رو داد:

"ممنون...جین"

جین خداحافظی گفت و گوشی قطع شد...درسته از پلیس ها متنفر بود اما جین انگار پلیس خوبی بود...تازه یاد تهیونگ افتاد. اگر به حرفش گوش میداد و کلاهش رو در نمی‌اورد، این دردسر هیچوقت درست نمیشد. الان هم دوباره از دستور سرپیچی کرده بود و از کلاب بیرون امد. از سرکشی و کارهای تهیونگ، عصبانیتش هر لحظه بیشتر میشد...اون تک نفره، نزدیک بود کل نقشه اونها رو به گُه بکشه...باید یه درس حسابی به اون پسر شَّر میداد.

با قدم های بلند به تهیونگ رسید. تهیونگ قدمی جلو رفت و گفت:

"چی شُ....."

با هل محکمی که به قفسه سینه‌اش وارد شد، حرفش قطع شد و روی زمین افتاد...سرش گیج میرفت و چشمهاش سیاهی. جونگکوک از یقه بلندش کرد و داد زد:

"چرا اینقدر لجبازی؟؟هااان؟"

تهیونگ چشمهاش رو باز کرد و متعجب به جونگکوک نگاهی کرد. جونگکوک، با دیدن چشمهای مظلوم تهیونگ، کلافه شد و یقه‌اش رو ول کرد...قدمی جلو اومد و شونه تهیونگ رو به عقب هل داد:

"چی شده؟؟ جنابعالی کلاهتو برداشتی و تصویرت توی دوربین ها افتاده..."

به صورت تهیونگ که درمانده شده بود خیره شد و دوباره هل محکمی به قفسه سینه‌اش داد...با عصبانیت لب زد:

"چی شده؟...الان منم به خاطر تو توی لیست تحت تعقیب قرار میگیرم..."

برای بار اخر هلش داد...انگار تخلیه روانی میشد...انگار عصبانیتش رو خالی میکرد...اما چرا هر بار به صورتش نگاه میکرد، دوباره عصبانی میشد!!.تهیونگ سکندری خورد و به سمت دیوار پرت شد. به خاطر ضربه سرش با دیوار، اخ کوتاهی گفت و با دستش پشت سرش رو ماساژ داد. سرش درد میکرد، اما نه به اندازه فریاد های جونگکوک. جونگکوک هنوز حمله به تهیونگ رو بی خیال نشده بود:

"چی شده؟؟...نزدیک بود کل افراد گروه رو به فنا بدی..."

نزدیک اومد و دستاش رو دو طرف بدن تهیونگ علم کرد. تهیونگ بیچاره مثل بید به خودش میلرزید و با اینکار جونگکوک، در خودش جمع شد...با دیدن چشمهایی که از شدت ترس، در حال لرزیدن بودند، عصبانیت جونگکوک فروکش کرد. تهیونگ حتی یادش رفته بود اب دهنش رو قورت بده...محکم به دیوار چسبیده بود و منتظر فرود مشت یا لگدی به بدنش بود...اما صدای درمانده جونگکوک گیجش کرد:

"چرا اینقدر عصبانیم میکنی لعنتی...."

چشمهاش رو باز کرد و به چشمهای وحشی جونگکوک نگاه کرد. عصبانیتش کم شده بود...این رو از صدای ارومش میتونست بفهمه.صدای بم و زیبای جونگکوک، کنار گوشش پخش شد:

"چرا هر وقت میبینمت...فکر میکنم عصبانیم؟"

تهیونگ گیج شده بود...از طرفی با شنیدن صدای بم جونگکوک، قلب مجنونش دیوانه‌وار به قفسه سینه‌اش برخورد میکرد و از طرفی حرفهای جونگکوک گیجش کرده بود...با وجود تمام اینها، تهیونگ باز هم ترسیده بود و بدنش میلرزید. ثانیه ای بعد جونگکوک دستهاش رو برداشت و پشتش رو به تهیونگ ‌کرد. چند قدم جلو رفت اما ایستاد و در همون حالت، لب باز کرد:

"من با یه ماشین زودتر میرم...تو باید این چند ساعت رو اینجا صبر کنی. جین برای دریافت جنسا میاد و تو رو هم بر میگردونه..."

تهیونگ با اینکه رمقی نداشت، تکیه‌اش رو برداشت...دوست نداشت جونگکوک تنهاش بگذاره. نبود جونگکوک یعنی نبود امنیت...اما با شنیدن جمله بعدی جونگکوک، نه تنها رمقی نداشت، بلکه تمام وجودش یخ کرد و درد گرفت...قلبش درد گرفت:

"در ضمن دیگه نمیخوام ریخت نحست رو ببینم...از این به بعد جوری تو خونم زندگی میکنی که چشمم بهت نخوره... از ادمای دردسر سازی مثل تو، حالم به هم میخوره.."

بدون نگاهی به تهیونگ رفت و اون رو تنها گذاشت...توی حال خودش نبود تا قطره اشکی، به روی گونه راستش افتاد و اون رو متوجه خود کرد...داشت گریه میکرد؟؟چرا؟؟ چون اون پسره، 'جئون جونگکوک' بهش گفت نمیخوام ببینمت؟؟ سرش رو کمی تکون داد و برای دلداری به خودش زمزمه کرد:

"تهیونگ اروم باش...اون عوضی فقط بیش از حد واکنش نشون میده..."

توی ذهنش با خودش صحبت میکرد:

" من فقط میترسم اینجا بلایی سرم بیاد...فقط همینه...اره"

_______________________

"کمیسر، پیداش کردیم..."

تقریبا پانزده دقیقه بود...پانزده دقیقه‌ای که از کمبود خواب بی هوش شد. اخرین باری که یادش میومد روی صندلی خوابش برده بود اما الان روی مبل دراز کشیده بود. صدای تشر نامجون به سرباز رو شنید:

" حتی اگه قاتل هم دستگیر کرده باشید اینجوری وارد شدن به اتاق مافوقتون درست نیست..."

جین گیج و منگ به سرباز نگاه میکرد و نامجون نیم نگاهی به صورت وحشت زده‌ی جین...سرباز سرش رو پایین انداخت و با لحنی ارام تر از قبل گفت:

"عذر من رو بپذیرید. برای هر تنبیه‌ای اماده‌ام قربان..."

نامجون به سمت آبسرد کن رفت و مشغول پر کردن لیوان با اب سرد شد...سرباز دوباره شروع به حرف زدن کرد:

"قربان، چهره‌ی کیم تهیونگ در دوربین ها رویت شد...دستور چیه؟"

جین سریعا نگاهش رو به سمت نامجون کشاند...تعلل انگشت نامجون روی دکمه اب سرد؛ نشون میداد این خبر براش خیلی مهمه...نامجون لیوان رو پر کرد و رو به سرباز گفت:

"متوجه شدم...ازادی"

سرباز تعظیم نظامی کرد و به سمت پشت چرخید. صدای نامجون، رعشه به تن سرباز انداخت:

"150تا شنا میری...۴ ماه هم اضافه خدمت. تامتوجه بشی وسط استراحت مافوق‌هات مزاحمشون نشی..."

سرباز بیچاره، دوباره مجبور به تعظیم شد و مثل تایر پنچر شده، از اتاق بیرون رفت...نامجون دوباره به صورت مهربان قبلش برگشت و کنار مبلی که جین روش نیم خیز بود، زانو زد...لیوان رو جلوی صورت جین گرفت و گفت:

"خیلی ترسیدی؟؟بخور تا حالت خوب شه..."

جین پوزخندی زد و گفت:

"کمیسر!!مگه من بچه‌ام که اینجوری باهام..."

لیوان رو جلوتر برد و روی لبهاش گذاشت...با برخورد انگشت نامجون به لب جین، هر دو معذب شدند. جین برای پایان این وضعیت اسف بار، لیوان رو گرفت و به
یک باره سر کشید...با ایستادن نامجون، او هم ایستاد و گفت:

"منم باهات میام..."

نامجون خنده دندان نمایی زد و لب زد:

"شیفتت تموم شده جین...خسته‌هم که هستی"

سرش رو جلو برد و کنار گوش جین جمله بعدی رو به زبان اورد:

"مگر اینکه بخوای با من بیشتر باشی!!..."

جین لبخند دندان نمایی زد و نامجون تقریبا غالب تهی کرد...چطور میتونست با هر کار این پسر به سمت اسمان پرواز کنه!!جین با لحن ارومی زمزمه کرد:

"اممم، حالا که حدس زدی، نیاز نیست چیزی بگم..."

نامجون دیگه خودش نبود...هم روحی و هم جسمی توی اسمان ها سیر میکرد. با جمله جین به عرش رسید...قلبش بی تاب به تپش افتاد و محکم به این طرف و آن طرف خودش رو میکوبید. دستش رو جلو برد و دست جین رو در دست گرفت. با انگشت اشاره‌ی بزرگش، انگشت کوچک جین رو نوازش کرد و لب باز باز کرد:

"الان این جمله رو به معنای موافقتت برداشت کنم؟؟"

"موافقت؟...مُ_موافقت چی؟"

"اینکه قرار بزاریم....اینکه دوست پسرم باشی...اینکه همه کسم بشی؟"

جین هر چقدر فوش بلد بود، در ذهنش نثار جونگکوک و تهیونگ کرد. اگر میتونست هر دو رو میکشت اما حیف که الان موفقیت یا شکست گروهشون به اون بستگی داشت...لبخند مصنوعی روی لبهاش نقش بست و سعی کرد با گفت‌ و گو این مکالمه رو به زمان دیگری موکول کنه؛ غافل از اینکه نامجون این لبخند رو به معنای موافقت در نظر گرفت...نامجون صورتش رو خم کرد و کاری که شاید سالها ارزوش بود رو انجام داد. لبخند جین رو بوسید!

دست داخل دستش رو محکم گرفت و به سمت اتاق افسر‌ها رفت...نامجون الان خوشبخت ترین انسان روی زمین بود. هم جین رو به دست اورده بود و هم پسری که این چند مدت خواب و خوراکش، پیداکردنش شده بود...کیم تهیونگ!!...

با ورود به اتاق افسرین، افسرها ایستادند و سلامی نظامی کردند. نامجون و جین هم همینطور...نامجون سریعا سمت مانیتور رفت و افسر اطلاعات مربوطه رو گفت:

"توی اتوبان 'چانگ رو شی' دیده شد. به سمت خارج از شهر حرکت میکردند. کیم تهیونگ همراه یک موتور سوار توی اتوبان دیده شده..."

نامجون سریع به حرف امد:

"هویت موتور سوار تایید شده؟؟.."

"بله کمیسر، صاحب موتور شخصی به اسم جئون جونگکوک هست...ساعت پنج صبح از پلیسراه خارج شد و به سمت خارج از شهر حرکت کرد."

افسر اطلاعات جونگکوک رو روی مانیتور انداخت...عکسی از تمام رخ و نیم رخ از هر دو طرف راست و چپ روی اسکرین مشاهده شد. افسر اطلاعات بعدی را بازگو کرد:

"در سال 2016 به علت دعوای خیابانی و در سال 2019 به علت اخاذی دستگیر شد. اما چون شاکیان از شکایت صرف نظر کردند ازاد شده...دستور میفرمایید در مورد این شخص بیشتر تحقیق بشه؟"

اروم اروم گوشه‌ی لبهای نامجون بالا رفت و به لبخند دلپذیری تبدیل شد...زیر لب شروع به صحبت کرد:

"جئون جونگکوک...سرنخِ پیدا کردن اون موش کثیف"

____________________

ادامه دارد🌿

ممنون که این داستان رو همراهی میکنید❤️

لطفا به دوستاتون معرفیش کنید💜💜

دوستتون دارم..بوراهه💜

Continue Reading

You'll Also Like

624 201 8
خلاصه : گاهی فرار از تاریکی ، تاریکی عمیق تری به دنبال داره. نخ سرنوشت بی اجازه اونها در هم تنیده شده بود تا زندگی رو رغم بزنه که با بوی غم و سیاهی...
569K 47.3K 98
In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چی...
44.2K 2.4K 80
های🤌🏻🦋 به بوک من خوشومدین.. اینجا فن ارت های ویکوک/کوکوی گذاشته میشن بیاین واسه کاپلمون دورهم فن گرلی کنیم3>
25.2K 4.4K 37
|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه جئون جونگ کوک قاتل همسر و فرزندشه طی یه در...