با ورود به رختکن کارمندها کمی مکث کرد و نگاهش رو توی فضای کوچیک و کم نور اطرافش چرخوند، چند ماه قبل حتی تصورش رو نمیکرد روزی از دیدن رختکن سرد و کوچیک یه رستوران خوشحال بشه.
- تبریک میگم بکهیون... حالا دیگه برای ظرف شستن هم خوشحال میشی.
با پوزخند زمزمه کرد و سمت کمدش رفت، نفس عمیقی کشید و با لمس دوبارهی پالتوی بلندش بغض کرد.
جملات ههجین از ذهنش خارج نمیشدن و بکهیون با يادآوری لبخندهای سهون که تضاد زیادی با دستای زخمیش داشتن لبش رو به دندون گرفت.
توی تمام لحظاتی که سهون سعی داشت بکهیون رو به خودش بیاره و ازش محافظت کنه، تنها چیزی که ازش دریافت کرده بود زخمهایی روی روح و جسمش بودن.
زخمهایی که حالا بکهیون میدونست به سادگیِ رد ناخنهاش محو و فراموش نمیشن.
نمیفهمید چطور ممکن بود بعد از اینکه بهخاطر بکهیون تبدیل به یک قاتل شده بود، ازش متنفر نشده باشه؟
اوه سهون، چطور میتونست اینطور خالصانه و بدون اینکه چیزی در مقابلش بخواد، عاشقش باشه؟
به هرجای زندگیش که نگاه میکرد، سهون همیشه حضور داشت.
همیشه کنارش ایستاده بود و با وجود همه چیز، از دوستداشتنش دست نمیکشید.
حالا که به زندگیش نگاه میکرد، بکهیون هم درست مثل پارک چانیول بیرحم بود و هر روز به قلب عاشق سهون درد میداد.
پالتوی بلندش رو توی کمد گذاشت و درش رو بست، درحالیکه بندهای پیشبند رو دور کمرش میبست سرش رو پایین انداخته و همچنان توی افکارش غرق بود.
باید برای بهترشدن حال سهون چیکار میکرد؟
میتونست از جسم ضعیف و روح زخمیش انتظار داشته باشه دردهای سهون هم به دوش بکشن؟
با برخورد جسم لاغر میا به سینهش، از افکارش بیرون کشیده شد و ناخودآگاه لبخند خستهای زد.
دختر نوجوون دستاش رو دور کمر بکهیون حلقه کرده بود و از فشار دستاش میشد فهمید چقدر خوشحال و دلتنگه.
با اینکه میدونست میا حرفش رو نمیشنوه، به آرومی دستش رو روی موهای لخت و مشکیش کشید و زمزمه کرد:
- سلام کوچولوی دلتنگ.
میا به آرومی ازش فاصله گرفت و بکهیون حاضر بود قسم بخوره چشمای همیشه غمگینش برق میزنن.
با دیدن لبخند محو بکهیون، لبخند بزرگی زد و هیجانزده دفترچهی کوچیکش رو از جیبش بیرون کشید.
بکهیون با همون لبخند منتظر شد تا میا جملهی مورد نظرش رو بنویسه و خیلی طول نکشید دفترچه سمتش گرفته بشه.
"+ برای اینکه بهخاطر من اخراج شدی خیلی گریه کردم و دلم برات تنگ شده بود "
نمیدونست دلیل لبخندش این بود که تونسته این جملات رو به راحتی بخونه یا اینکه کسی بهخاطرش اشک ریخته، اما میدونست بعد از مدتها لبخندی واقعی روی صورتش نشسته بود.
دستش رو دراز کرد و دفترچه میا رو ازش گرفت، هنوز توی نوشتن کند بود و کمی طول کشید تا دفترچه رو سمتش بگیره.
"- تقصیر تو نبود و حالا دیگه اینجام... میتونی بازم بهم چینی یاد بدی"
میا با خوندن جملهش به سرعت سرش رو به نشونه تأیید تکون داد و بکهیون با اشاره سر بهش فهموند باید بیرون برن.
سروصدای آشپزخونه، رئیس چاقی که دیگه نميومد تا سرش داد بزنه، گرمای زیاد آب که با وجود دستکشهای پلاستیکی هنوز آزاردهنده بود و در آخر چهره خستهی میا و کارمندهای دیگهی آشپزخونه، تمامشون حالا حس آشنایی داشتن و بکهیون قدرت زمان رو تحسین میکرد. چیزهایی که روزی احساس غریبی بهش میدادن حالا به روتین زندگیش تبدیل شده بودن.
شاید هم باید قدرت خودش رو تحسین میکرد؟
اینکه میتونست به هرچیزی عادت کنه زیادی مضحک به نظر میرسید.
"مهم نیست زندگی تمام بچگیم رو توی زندان به سیاهی بکشه... مهم نیست مردی با آغوشی بزرگ جسم و معصومیتم رو معامله کنه... مهم نیست از عشقی دردناک سقوط کنم و مهم نیست اگه مجبور بشم کسی که تمام قلبم بود ترک کنم و توی چاهی عمیق از دلتنگی غرق بشم... فقط احمقانه به تمامشون عادت میکنم و به نفسکشیدن ادامه میدم"
فشار دستاش روی بشقابی که میشست بیشتر کرد و با حرص زیر لب زمزمه کرد:
- فقط... احمقانه... عادت میکنی بکهیون.
.......
با صدای زنگ در متعجب نگاهش رو از پروندهی توی دستش گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت، لوهان رمز رو میدونست و کریس نمیدونست کی ممکنه این وقت شب برای دیدنش بیاد.
عینکش رو برداشت و روی پرونده گذاشت، درحالیکه نگاهی به اطراف مینداخت راضی از تمیزی اطرافش لبخندی زد.
مدتی بود که خونهی آشفته و سردش مرتب و گرم شده بود و کریس باور نمیکرد اونقدر تغییر کرده باشه که حتی خودش هم کارهای خونه رو با علاقه انجام بده.
با بازکردن در و دیدن چهره شخص پشتش، لبخند محوش از بین رفت و ناخودآگاه دستگیره در رو فشرد.
- چانیول؟ اینجا چیکار میکنی؟
تصویر مرد شکستهی مقابلش که انگار روحی توی بدنش نداشت، باعث شد تمام افکاری که تا به امروز داشت دوباره به یاد بیاره.
نمیتونست انکار کنه که هر روز افکارش راجع به پارک چانیول منفیتر میشدن و حالا دیگه مطمئن نبود حرفهاش بتونن کریس رو برای بیگناهیش قانع کنن.
با نگرفتن جوابی سعی کرد مثل همیشه به نظر برسه و درحالیکه به در تیکه میزد گفت:
- میخوای حرف بزنی یا تصمیم گرفتی تا صبح به جذابیتهای من خیره بشی؟
چانیول پوزخند خستهای تحویلش داد و کریس به سختی جلوی خودش رو گرفت تا چهرهش حسش رو نشون نده.
چرا فقط در عرض چند هفته چهرهی مرد مقابلش انقدر فرق کرده بود؟
پوزخندهای پرغرور وکیل پارک چطور حالا فقط تصویر روحی خسته رو منعکس میکردن؟
+ دوست داری دعوتم کنی داخل؟ یا قراره همینجا باهات حرف بزنم؟
کریس نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد، حداقل هنوز هم مثل سابق با سوال جوابش رو میداد.
درحالیکه کنار میرفت جواب داد:
- بیا داخل اما قول نمیدم بازم بهت حمله نشه.
برخلاف انتظارش جوابی دریافت نکرد، چانیول راجع به درگیریش با لوهان هیچ اقدامی نکرده بود و کریس هنوز هم باور نمیکرد از اون اتفاق به سادگی گذشته باشه!
- قهوه؟
چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و روی کاناپه نشست.
خیلی طول نکشید با دو ماگ توی دستش روبهروی چانیول قرار بگیره و با دیدن نگاه گذرای چانیول به اطراف، درحالیکه مینشست گفت:
- باورت نمیشه مگه نه؟ به لطف لوهان میتونم آروم و مرتب زندگی کنم.
درحالیکه ماگ چانیول رو جلوش میذاشت لبخندی زد و ادامه داد:
- لوهان و بکهیون... همیشه بالغتر از سنشون رفتار میکردن.
بلافاصله با گفتن اسم بکهیون متوجه واکنش چانیول شد، لب پایینش رو بین دندونش گرفته بود و سعی میکرد لرزش دستاش رو با فشردن ماگ توی دستش مخفی کنه.
به آرومی سرش رو تکون داد و با چشمای غمگین و سردرگمش به کریس خیره شد.
+ درسته... پسر کوچولوی من و دوست پرسروصداش بالغتر از سنشون رفتار میکنن.
لبخند غمگینی زد و این بار صدای گرفتهش بینشون پیچید.
+ و بکهیون اگه اینجا رو میدید حتما تهدیدت میکرد که اجازه ندی برادرش کار کنه.
- چانیول...
لحن جدی کریس باعث شد نفس عمیقی بکشه تا بغضش رو مخفی کنه با اینحال نگاه خیرهش به خوبی نشون میداد که این بار منتظر یه توضیحه.
- چرا اومدی اینجا؟
کمی از قهوهش که مدتها بود تأثیری رو سردردهاش نداشت خورد و سعی کرد قلب دردناکش رو مخفی کنه.
میدونست باید برای کریس همه چیز رو تعریف کنه و به نظر میرسید بالاخره وقتس رسیده بود.
+ باید با لوهان صحبت کنم و اگه اون همه چیز رو نگفته باشه...
- نگفته.
کریس مانع ادامه جملهش شد و با دیدن نگاه خیرهی چانیول ادامه داد:
- باید از خودت بشنوم و براش صبر کردم چانیول... خیلی صبر کردم تا بیای و بتونم بپرسم توی خونهی تو... چه اتفاقی برای پسر ایونجی افتاد؟ بکهیون چرا رفته؟ پدر حساسی که تک تک مواد استفادهشده توی غذای هتل رو چک میکرد تا پسرش بتونه به راحتی غذا بخوره واقعی نبود؟ وکیل پارکی که حاضر شد تمام خانوادش رو برای از بین بردن رئیس اوه و محافظت از بکهیون قمار کنه چی؟ چانیول... مردی که سرم داد میزد اگه اتفاقی برای بکهیون بیفته من و تمام این دنیا رو نابود میکنه... واقعی نبود؟
تک تک جملاتش برای چانیول يادآور روزهایی بودن که بکهیون رو توی آغوشش داشت و حالا سوالات کریس؟ فقط یک جواب داشتن.
جوابی که پارک چانیول برای به زبون آوردنش زیادی دیر کرده بود.
+ دروغ نبود.
این بار برای مخفی کردن احساساتش تلاشی نکرد و اجازه داد کریس لرزش صداش رو به خوبی حس کنه.
+ عشق من به بکهیون دروغ نبود کریس.
لحن تاریک و گرفتهی چانیول اجازه هر واکنشی رو ازش میگرفت و کریس میتونست آشفتگی و درد مردی رو که جلوش نشسته بود به وضوح حس کنه.
+ اما اشتباهات زیادی کردم.
به سختی نفس عمیقی کشید تا حقیقتی که حالا روزها بود توی ذهنش میپیچید، به زبون بیاره.
+ برای اینکه بگم عاشقشم دیر کردم و این بزرگترین اشتباهم بود.
نگاهش رو از صورت کریس گرفت و درحالیکه به دستاش خیره میشد ادامه داد:
+ یه روز گرم بود... روزی که دیدمش.
برای کریس سخت نبود لبخند محو و غمگینش رو ببینه، این لحن دلتنگ نمیتونست دروغ باشه.
+ عصبانی بودم... از اون پرونده هیچ سودی بهم نمیرسید و مجبور شده بودم خاکسپاری ایونجی هم به عهده بگیرم... کاغذبازیهای انتقال بکهیون به یتیمخونه خیلی طول کشید و حالا که بهش فکر میکنم... هیچوقت به عکسش توی اون برگهها دقت نکردم.
پوزخندی زد و درحالیکه کمی از قهوهش میخورد ادامه داد:
+ شاید اگه بیشتر وقت میذاشتم و نگاهش میکردم... میفهمیدم اون پسربچه یه رهگذر ساده نیست... اون چشمای غمگین و جادویی حتما توی عکس هم مشخص بودن و بهم میگفتن تا زمان داری فرار کن وکیل پارک... چون من به زودی معنای تمام زندگیت میشم.
ماگ قهوه رو روی میز گذاشت و درحالیکه دستاش رو روی صورتش میکشید، نفس عمیقی کشید.
+ اولین لحظهای که دیدمش... کیفشو توی بغلش فشار میداد و با چشمای ترسیده نگاهم میکرد... از من و دنیایی که نمیشناخت ترسیده بود و من دستاشو دیدم... دستاشو دیدم و این اولین قدمی بود که به سمت سقوطم برداشتم.
دستشو بین موهاش برد و این بار کریس میتونست عصبانیتی که به بدنش هجوم میاورد از نگاه پرنفرتش تشخیص بده.
+ اون زیبا و معصوم بود... ذهنش خالی از هر بدی و کثافتی بود که دنیا رو گرفته... حس کردم یه دفتر سفید و تمیز پیدا کردم که میتونم هرچیزی که خواستم توش بنویسم و بعد از خوندنش لذت ببرم... پرسیدی توی خونهی من چی به سرش اومد؟
به کریس خیره شد و درحالیکه فکش رو عصبی میفشرد از بین دندونهای چفتشدهش غرید:
+ توی ذهنش از دنیا یه هیولای بزرگ ساختم و بهش این باور رو دادم که اگه نباشم زنده نمیمونه... تحقیرش کردم... مجبورش کردم برای دادن بدهیهایی که اصلا وجود نداشتن هرکاری بکنه... اما قلب معصومش هنوزم بخشنده بود... یادش دادم بخشیدن و دادن شانسی دوباره به آدما احمقانهست و خیلی طول نکشید با سوءاستفاده از ترسایی که خودم توی ذهنش حک کرده بودم به خواستم برسم... بکهیون تو هفده سالگی برای زنده موندن فقط یه راه نجات دید... در آوردن لباساش و رفتن به تخت وکیل پارک.
چشماش رو بست و با لحنی که حالا میلرزید ادامه داد:
+ بهش گفتم ددی صدام کنه و وقتی لمسش میکنم اعتراض نکنه تا در عوضش من ازش محافظت کنم... اما اون قدرتمندتر از چیزی بود که فکرشو میکردم... فقط چند ماه طول کشید تا به رابطههامون عادت کنه و لذت ببره ولی من دیگه برای لذت نبود که لمسش میکردم... با گذشت هر روز من بیشتر توی نگاهش غرق میشدم و اون بیشتر معصومیتش رو از دست میداد... ورق برگشت و من شدم کسی که آغوش کوچیکش رو برای امنیت و آرامش میخواست و اون شد کسی که منو به تخت میکشید... مهم نبود ددی صدام کنه یا آقای پارک... تمام دنیام توی سکوت فرو میرفت و فقط صدای شیرینش بود که توی ذهنم میپیچید... اصلا تا حالا به اسم صدام زده؟ نمیدونم...
کمی مکث کرد و به نظر میرسید دنبال خاطرهای میگشت که بکهیون توش اسمش رو صدا زده باشه، قلبش با دیدن وکیل پارک که سردرگم بین خاطراتش دست و پا میزد به درد اومده بود با اینحال نمیخواست مانعش بشه.
مرد جلوش اونقدر درمونده و غمگین بود که کریس ترجیح میداد اجازه بده تمام افکارش رو به زبون بیاره.
سکوت چانیول طولانی نشد و درحالیکه دستش رو روی سرش میکشید ادامه داد:
+ خدای من کریس... من عاشق کسی شدم که حتی بهش اجازه نداده بودم با اسمم صدام کنه... کسی که خودم عشقو اشتباه بهش یاد داده بودم... بکهیون احساسات رو توی سکس میدید... روزبهروز بیشتر بهش معتاد میشد و من روزبهروز بیشتر از درددادن بهش متنفر میشدم... وقتی به خودم اومدم که اون کوچولوی معصوم رو از وجودش پاک کرده بودم... اون باهوش بود و من رحم و مهربونیِ روحش رو کشته بودم... بکهیون داشت خطرناک میشد و میتونستم طمع و تاریکی رو توی چشماش ببینم.
- چیزهایی که توی ذهنش نوشته بودی نمیخواستی و دیگه دیر شده بود... نمیتونستی پاکشون کنی.
با شنیدن جملهش، نگاه خیسش رو توی چشمای غمگین کریس چرخوند و به آرومی سرش رو تکون داد.
+ دیر بود... بکهیون منو شکست داده بود... قلبمو توی مشتش گرفته بود و با هر نگاه سردش تمام وجودمو میسوزوند... اما مهم نبود... اون لایق یه عشق پاک بود... لایق کسی که نابودش نکرده باشه.
- و خودتو عقب کشیدی... ازدواج کردی.
+ وقتی میخواستم از خودم نجاتش بدم بیشتر شکستمش... گفت عاشقمه اما باور نکردم... فکر میکردم یه وابستگی جسمیه... جلوی چشمام و توی خونهای که پر از خاطراتمون بود سوخت ولی ازم دست نکشید... تلاش میکرد تا از نارا خلاص بشه اما آخرین ضربهای که بهش زدم... وقتی فهمید نارا بارداره... دیگه نتونست بلند بشه و بالاخره ازم دست کشید.
- حالا چی... حالا که رفته به خواستت رسیدی چانیول...
+ یه چیزی رو فراموش کرده بودم کریس... من با دیدنش زنده بودم... دیدن بکهیون حتی از دور منو زنده نگه میداشت... اما بازیگر خوبی نبودم و کوچولوی بیرحمم نقطه ضعفم رو فهمید... انتقام تمام اشکاش رو گرفت... رفت و من خودمو گم کردم... رفت و من نمیتونم زندگی کنم... نمیتونم نفس بکشم... میدونم که اونم نمیتونه... بکهیون منتظرمه کریس... بهش قول داده بودم هر جای این دنیا هم که باشه پیداش میکنم... میدونم دلش تنگ شده... میدونم گریه میکنه... باید پیداش کنم.
- از کجا انقدر مطمئنی که بدون تو حالش بهتر نیست؟ فکر میکنی بتونه تو رو ببخشه؟ خودت گفتی که بهش یاد دادی آدما لیاقت بخشش و فرصت دوباره رو ندارن.
با سوال ناگهانی کریس، دستاش مشت شدن و اضطراب عجیبی که قلبش رو میلرزوند نفسهاش رو سنگین کرد.
قبل از اینکه بتونه جوابی بده صدای زده شدن رمز در بینشون پیچید و چانیول به سرعت بلند شد، امشب باید لوهان رو قانع میکرد تا ریکوردر رو بهش بده یا حداقل میفهمید بکهیون چطور اون رو به دست لوهان رسونده.
.......
مثل یه ماشین و از روی عادت با سرعتی که برای خودش هم غیرقابلباور بود ظرفها رو میشست.
خوشحال بود که دوباره اینجاست، توی همین فضای تقریبا کوچیک که توش پر بود از بوی غذاهای مختلف و صدای ظروف و آدمهایی که به سرعت مشغول انجام دادن کارهاشون بودن.
انگار همه چیز روی دور تند افتاده بود و صداهای مختلف آشپزخونه و حرف زدن کارمندها ترکیبی آزاردهنده میساخت. درست مثل یه مسابقهی ماراتون، زندگی توی این نقطه از دنیا در جریان و بکهیون مجبور بود برای هماهنگ شدن با این جریان تلاش کنه.
تلاشی که بکهیون رو از فکرکردن دربارهی اون آدم و زندگیای که پشت سر گذاشته بود خلاص میکرد.
این شغل رو با تمام ظرفهای روی هم تلنبارشده و کثیفی که قصد تموم شدن نداشتن، فشار کم و زیاد آب و خرابی سیستم گرمایشیای که توی زمستون آب سرد رو روی پوست دستهای حساسش میریخت و با غریبههایی که حالا صحبت کردنشون به جای صداهای عجیب و غریب شباهت بیشتری به یه زبان پیدا کرده بود، دوست داشت.
با یادآوری اینکه این شغل رو به کمک سهون پس گرفته بود لبخند تلخی روی لباش نشست.
سهون، پسری که مدتها بود هر بار فکر کردن بهش باعث فشرده شدن قلبش میشد.
احساسات و افکار متناقضی که هر روز با سرعت بیرحمانهای به تعدادشون اضافه میشد ذهنش رو به بازی گرفته بودن .
ای کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه، نه اونقدر عقب که بتونه همه چیز رو درست کنه.
ای کاش میتونست حداقل به روز قبل برگرده و داستان زندگیش رو طوری پیش ببره که صبح توی تخت اوه سهون بیدار نشده باشه، تا شاید اون قرصهای کوفتی رو نمیدید و با ههجین راجع بهشون صحبت نمیکرد.
خواستهی زیادی بود؟ فکر نمیکرد!
تغییردادن این جزئیات کوچیک قرار نبود چرخش زمین رو تغییر بده و بکهیون فقط این درد لعنتی که با به یاد آوردن دوستش توی قلبش میپیچید نمیخواست.
ترجیح میداد سهون هنوز اون پسر قد بلند و لجبازی باشه که با تمام سرکشیهاش هماهنگ میشد، سهونی که دردی نداشت. نمیخواست باور کنه اون هم درست مثل خودش توی بازی سرنوشت تبدیل به مهرهی سوختهای شده.
با صدای افتادن و شکستن چیزی از افکارش بیرون کشیده شد و نگاهش رو به سمتی که منبع صدا به نظر میرسید چرخوند.
با دیدن میا که زمین خورده بود و بیتوجه به تکههای ظرف شکستهای که اطرافش رو پر کرده بودن به مچ پاش چنگ میزد شیر آب رو بست.
به آرومی سمتش حرکت کرد و قبل از اینکه بهش برسه صدای فریاد رئیس رستوران توی گوشاش پیچید.
از بین جملاتی که با خشم فریاد میزد تنها چیزی که فهمید این بود که اون آدم چاق و عصبی میا رو احمق بیمصرفی میدونست که جز خسارت و خرابکاری فایدهای نداشت.
به میا که مظلومانه اشک میریخت خیره شد، حدس اینکه ادامهی دعواهای اون احمق به کجا میرسیدن سخت نبود.
همیشه احمقانه رفتار میکرد و به بارزترین مسائل بیتوجه بود مثل اینکه این فریادها هیچ فایدهای نداشتن.
سر کی داد میزد؟
دختر کر و لالی که هیچ کدوم از حرفهاش رو متوجه نمیشد و اونقدر درد داشت که حتی نمی تونست سرش رو بالا بگیره تا بتونه با لب خونی کلمات رئیس عصبانیش رو تشخیص بده؟
شاید اگه کمتر احمق بود متوجه پوزخند و نگاه عجیب پسری که با افتخار به گاز تکیه داده بود میشد.
جلو رفت و بلافاصله صدای بلند مرد قطع شد، میدونست که سهون باهاش صحبت کرده اما انتظار اینکه رئیسش وحشتزده عقب بره و به بقیه دستور بده که سرکارشون برگردن رو نداشت.
لبخند ناخواستهای روی لباش نشست و خاطرات دبیرستان بودن که به سرعت براش يادآوری میشدن.
زمانهایی که لبخندهاشون واقعی بودن و صدای خندههای بیپرواشون سمفونی زیبایی میساخت که خوشبختی رو فریاد میزد.
جلوی میا زانو زد و درحالیکه صورتش رو بین دستاش قاب میکرد پرسید.
- خوبی؟
میا با چشمای براق از اشک سرش رو به نشونهی تایید تکون داد اما دستش که هنوز مچ پاش رو میفشرد چیز دیگهای رو نشون میداد.
میخواست از رئیسش برای بردن میا به بیمارستان اجازه بگیره اما مردی که با اخم دستش رو به علامت رضایت تکون میداد خیالش رو راحت کرد.
سهون کارش رو خوب بلد بود، اونقدر خوب که کارگری مثل بکهیون میتونست هر کاری دلش میخواست بکنه درست مثل گذشته.
گذشتهای که ازش فرار کرده بود و باز هم ناخواسته توی همون مسیر قدم برمیداشت.
.......
با خروجش از رستوران و برخورد هوای سرد به صورتش تنگترشدن حلقهی دستهای میا دور گردنش رو احساس کرد.
دستهاش زیر زانوهای دختر نوجوون رو محکمتر کرد تا مطمئن بشه نمیفته، اولین باری بود که کسی رو کول میکرد اما تشخیص کمبود وزن این دختر سخت نبود.
هیچ پولی برای تاکسی نداشت با اینحال مسیر رستوران تا بیمارستان اونقدرها طولانی نبود، اولین باری بود که توی این شهر به بیمارستان میرفت و نمیدونست چطور باید هزینهش رو پرداخت کنه.
صدای گریهی ضعیف میا و لرزش بدنش، پوزخند خستهای روی لبای بیرنگ بکهیون ساختن و درحالیکه به پاهای ضعیفش حرکت میداد زمزمه کرد.
- بدنت حتی توان بغلکردن این دختر بیچاره رو نداره بکهیون... چطور میخوای دووم بیاری؟
میدونست میا صداش رو نمیشنوه و این بار نگاهش رو به آسمون سیاه بالای سرشون انداخت، نفس عمیقی کشید و دوباره میا رو بالاتر کشید.
- حداقل ستارهها هنوز روشنن میا.
سرمای هوا، پاهای ضعیفش که خیلی زود از تحمل وزن ناچیز میا خسته شده بودن مانعش نشدن و بکهیون شروع به زمزمه کرد.
"Don't be that way Fall apart twice a day
اینطوری نباش که دوبار در روز از هم بپاشی
I just wish you could feel what you say
کاش میتونستی چیزی رو که میگی حس کنی"
چراغهای روش شهر و صدای گریهی میا هارمونی غمگینی با صداش میساختن و بکهیون لبای خشک شده از سرماش رو به آرومی حرکت میداد.
آخرین باری که خونده بود به خوبی به یاد داشت و حالا این احساس آشنا قلبش رو دوباره به ضربان مینداخت.
" If "I love you" was a promise
اگه عاشقتم یه قول بود
Would you break it, if you're honest?
صادقانه بگو، میشکستیش؟"
لبخند پردردی به کلماتی که زمزمه میکرد زد.
کلمات، حروف بیجونی که با امید و عشق معنا میگرفتن و تبدیل به قولهایی میشدن که آدمها هرگز بهشون عمل نمیکردن.
یعنی عشق هم مثل قولهاشون دروغی بود؟
دستهاش از سرما شروع به سوختن کرده بودن و بکهیون خیس شدن چشماش رو گردن باد سرد و خشکی انداخت که مستقیم به صورتش برخورد میکرد.
" Hands getting cold
دستها سرد میشن
Losing feeling is getting old
از دست دادن احساسات قدیمی میشه
Was I made from a broken mold?
آیا من از یه قالب شکسته ساخته شدم؟
Hurt, I can't shake
صدمه دیدم، نمیتونم تکون بخورم
We've made every mistake
هر اشتباه ممکنی رو مرتکب شدیم
Only you know the way that I break
فقط تو میدونی که من چطور شکستم"
نمیدونست چرا تصویر چهرهی چانیول صبح مراسم ازدواج رو به یاد میاره و با پیچیدن حس تلخ لحظهای که شنیده بود به پاریس میرن توی قلبش، لبش رو به دندون گرفت.
از اشک و درد خسته شده بود، از يادآوری روزهایی که از عشق و دلتنگی میشکست هم خسته بود.
تمام خاطراتش مثل وزن دخترک گریون روی کولش، داشتن از حد تحملش سنگینتر میشدن و بکهیون از به دوش کشیدنشون خسته بود.
"I don't wanna be you
من نمیخوام تو باشم
I don't wanna be you...
من دیگه نمیخوام
Anymore
تو باشم"
آخرین کلمات رو زمزمه کرد و به تابلوی بزرگ بیمارستان خیره شد، باید به سهون زنگ میزد؟
نمیدونست چرا داره برای این دختر این کار رو میکنه!
نمیدونست چی باعث میشد هربار خودش رو وسط دردسرهاش بندازه تا کمکش کنه.
اما هربار که توی چشمای میا خیره میشد، درست وسط اون مردمکهای مشکی و نگاه درخشانش خودش رو میدید.
بیون بکهیون، پسری که برای یادگرفتن زندگی توی دنیای تاریکی که سرنوشت بهش هدیه داده بود، روحش رو قربانی کرد تا بتونه مثل آدمهایی که با بیرحمی به روحش زخمهای عمیقی میزدن باشه.
میا نمیتونست بشنوه و نمیتونست حتی فریاد بزنه، زنده موندن توی این دنیا حتما برای این دختر خیلی ترسناکتر از بیون بکهیون بود.
شاید میتونست حداقل برای این چشمای پاک یه نجاتدهنده باشه.
روند معاینه تا بستن پای آسیبدیدهی میا سریعتر از چیزی که انتظار داشت پیش رفت و فقط یک ساعت بعد کنارش نشسته بود و درحالیکه منتظر رسیدن سهون بود برگههای دفترچه میا رو با کلماتش پر میکرد.
میا با گفتن اینکه یکی هولش داده و باعث افتادنش شده عصبانیش کرده بود و از دیدن عصبانیتش میخندید، نقاشیهای بامزهای توی دفترچهش برای آروم کردن بکهیون میکشید و بالاخره تونسته بود لبخند محوی هم روی لبای بکهیون بسازه.
استعداد میا رو توی عوض کردن فضا تحسین میکرد با اینحال ذهن بکهیون هنوز دنبال دلیلی برای رفتارهای اون پسر علیه میا میگشت.
+ بکهیون؟
با صدای سهون نگاهش رو از دفترچه گرفت و با دیدنش لبخند خستهای زد.
لبخندی که از نگاه خیرهی سهون مخفی نموند و قبل از اینکه بتونه دلیلش رو تحلیل کنه بکهیون خودش رو بهش رسونده و دستش رو روی بازوش میکشید.
- ممنون که زود اومدی... من نمیدونم باید چیکار کنم.
با دیدن گونهها و صورت سرخ بکهیون، دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و درحالیکه سعی میکرد با دستاش صورت بکهیون رو گرم کنه غر زد:
+ چرا بازم لباس کافی نپوشیدی؟ پالتوت کجاست؟
بکهیون برخلاف انتظارش واکنش بدی به لحن عاشق سهون نداد و درحالیکه سمت میا میچرخید گفت:
- دادمش به میا... میشه برسونیمش خونه؟
سهون نگاه گذرایی به دختر نوجوونی که توی پالتوی بکهیون گم شده بود انداخت، صورت رنگپریدهای داشت و انگشتهای لاغرش دفترچه کهنه و کوچیکی رو نگه داشته بودن.
به وضوح از دیدن سهون خجالت کشیده بود و این برای دختری توی سنش عادی بود که با دیدنش هیجانزده بشه.
+ البته...
نگاه سردرگمش رو به بکهیون داد.
+ دوستته؟
بکهیون توجهی به سوال سهون نکرد و به دونگهه که کنار سهون ایستاده بود خیره شد، دونگهه بلافاصله برای احترام خم شد و بکهیون راضی از واکنشش دستور داد.
- هزینه بیمارستان رو پرداخت کن.
دستش رو دوباره روی بازوی سهون کشید و ادامه داد:
- کمک کن ببریمش توی ماشین... خیلی خستهم.
سهون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و همراه بکهیون سمت میا حرکت کرد، بکهیون به آرومی بازوی میا رو گرفت تا بلندش کنه و نگاهی به سهون که به نظر میرسید از لمس میا مطمئن نیست انداخت.
- سهون؟
با صدای بکهیون به سختی لبخندی زد، سمت دختری که هیچ ایدهای نداشت چه ارتباطی با بکهیون داره خم شد و خیلی طول نکشید واکنش میا هر دوشون رو شوکه کنه.
میا وحشتزده خودش رو توی بغل بکهیون پرت کرد و درحالیکه سعی میکرد فاصلهش از سهون رو بیشتر کنه به بکهیون خیره شد.
- این دوستمه میا... چیزی شده؟
بکهیون متعجب توضیح داد و نگاه مشکوکی به سهون انداخت، سهون با چشمای گردشده و متعجب دستاش رو جلوی خودش بالا گرفت و درحالیکه تکونشون میداد گفت:
+ قسم میخورم نمیشناسمش بکهیون... من اذیتش نکردم.
بکهیون ناخواسته از واکنشش به خنده افتاد و درحالیکه کمک میکرد میا بلند شه گفت:
- فقط خجالتیه سهون... آروم باش.
......
"اون خیلی خوش قیافهست"
با دیدن یادداشت میا که با خجالت به سمتش گرفته بود، نگاهی به نیمرخ سهون که رانندگی میکرد انداخت.
اینکه بشنوه سهون جذابه چیز جدیدی نبود با اینحال بکهیون این بار تغییرات چهرهش رو احساس میکرد.
چرا تا امروز متوجه نشده بود چقدر بالغتر به نظر میاد؟
سهون از توی آینهی بهش خیره شد و بکهیون حس میکرد شانس آورده که کنار میا و پشت نشسته وگرنه نمیتونست نگاه خیرهش رو توجیه کنه.
+ بک؟ مطمئنی اینجاست؟
بکهیون نگاهی به یادداشت میا انداخت و بعد از نگاه گذرایی به اطراف جواب داد:
- آره... همینجاست.
با دیدن اخمی که روی صورت سهون مینشست نگاه مشکوکی به اطراف انداخت.
- چیزی شده؟
سهون نفس عمیقی کشید و درحالیکه کمربندش رو باز میکرد جواب داد:
+ فقط... اینجا اصلا محیط امنی نداره... نباید تنها بیای دیدنش.
منتظر واکنش بکهیون نموند و پیاده شد، در ماشین رو باز کرد و دستش رو سمت میا گرفت.
میا نگاه نامطمئنی بهش انداخت و برای اطمینان به بکهیون خیره شد.
با دیدن نگاه منتظر میا لبخندی زد، اینکه انقدر بهش اطمینان داشت باعث میشد احساس شیرینی توی قلبش بپیچه و بعد از اینکه چشمک جذابی تحویلش داد سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.
میا بلافاصله دستش رو توی دست سهون گذاشت و به کمکش از ماشین پیاده شد، سهون درحالیکه نگاهی به ماشین دونگهه و محافظهاش مینداخت سمت بکهیون حرکت کرد و لبخند خجالتزدهی میا رو ندید.
لبخندی که بکهیون به وضوح متوجهش شده بود و نمیتونست شیرین بودن واکنشهای میا رو انکار کنه.
با پیچیدن صدای فریاد مردی توی محیط ساکت و تاریک کوچه، میا به سرعت از سهون فاصله گرفت، پالتوی بکهیون رو در آورد و سمتش گرفت.
- شمارمو برات نوشتم میا... اگه کمک خواستی بهم زنگ بزن باشه؟
بکهیون با نگرانی گفت و میا درحالیکه به سرعت سرش رو تکون میداد به سختی پای آسیبدیدهش رو روی زمین میکشید و سمت یکی از خونههای چند متر دورتر حرکت میکرد.
اجازهی واکنشی به دو پسر متعجب نداد و خیلی طول نکشید درحالیکه با لبخندی دروغی دستش رو برای بکهیون تکون میداد پشت دری کهنه محو بشه.
چند ثانیه طول کشید تا بکهیون نگاهش رو از خونهای که وضعیت مناسبی نداشت بگیره و این بار صندلی کنار سهون رو برای نشستن انتخاب کرد، بلافاصله بعد از بستن در دستاش رو جلوی دهنش گرفت و درحالیکه سعی میکرد با نفسهاش گرمشون کنه گفت:
- اینجا اصلا مناسب زندگی یه دختر نوجوون نیست.
سهون کمربندش رو بست و کمی سمت بکهیون چرخید.
+ بکهیون... به نظر نمیاد این دختر خانواده مناسبی داشته باشه... بهتره فراموشش کنی و خودتو توی دردسر نندازی.
منتظر جواب نموند و ماشین رو روشن کرد.
+ چیزی لازم نداری قبل رسوندنت بخریم؟
- خونه نمیرم.
دستش روی فرمون با جملهی بکهیون خشک شد و با اخمی که کمکم روی صورتش مینشست بهش خیره شد.
+ دیر وقته... میخوای چیکار...
- نوشیدنی و سیگار میخوام.
جملهی نامربوط بکهیون باعث شد برای کنترل احساستش فرمون رو فشار بده، نگاه متعجبش رو بین مردمکهای تاریکش چرخوند و لبخندی که روی لباش مینشست سهون رو بیشتر نگران میکرد.
+ چی؟
بکهیون روی صندلیش لم داد و شونهای بالا انداخت.
- نمیخوام برم خونه... بیا بریم عمارت بزرگت و مست کنیم رئیس اوه.